eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
773 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آره‌... دقیقا همینطوره... دایره‌ی حفاظتی و امنیتی در کنار مردای اون خونواده همیشه برای من و‌خواهرام گسترده‌تر بود اما در کنار خونواده‌ی نیما به ظاهر دایره‌ی گسترده‌ای داشتیم اما در واقع همیشه یسری دل نگرانی ها بود که باید با حضور نگهبان و‌بادیگارد و این طور اشخاص تامین میشد... به پشت سر نگاه کردم خاله داشت به بیرون می‌رفت معلومه ازم ناامید شده... بهتره در اولین فرصت همه چی رو به منصوره بگم اون بهتر می‌دونه در موقعیت پیش اومده چه تصمیمی بگیریم بهتره... شاید رضایت بده پسرِ خاله صغری برای محافظت از ما شبها بیاد و‌ توی حیاط بخوابه... کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه... وقتی بیرون رفتم خاله نگاهش رو ازم برگردوند منصوره هم چپ چپ نگاهم می‌کنه به خاله حق می‌دم ازم دلخور باشه بهرحال سن مادربزرگ من رو داره و من چون غرق در افکارم بودم وقتی اونطوری با محبت و دلسوزی باهام حرف می‌زد با بی ادبی تمام از جام که تکون نخوردم هیچ... حتی به طرفشم نچرخیده بودم ... خیلی بد شد... به طرفش رفتم کنار منصوره و روبروی خاله نشستم _خاله ببخشید یه اتفاق بدی افتاده که نمیدونم باید چکار کنم؟ برای همین اصلا نه حواسم به بقیه‌ست نه به رفتارم... حالت چهره‌ش تغییر کرد اما جوابی نداد نگاهی به منصوره که این بار لبخند به لب داشت نگاه کردم آروم گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _راست میگم با تعجب ابرو بالا داد که یعنی چی؟ نگاهی به خاله کردم سرش پایین بود و با لبه‌ی دامنش بازی میکرد... آروم رو به منصوره لب زدم _فکر کنم بهتره به خاله همه چی رو بگیم چون یه اتفاق وحشتناک افتاده بلند گفت _از نیما خبری شده؟ بغضم گرفت _نه از اون خبری ندارم... د ولی مثل اینکه اونایی که نباید جای من رو پیدا کردند... _تو که همه‌ش توی این خونه‌ای از کجا می‌دونی؟ تلفنی با کسی در تماس بودی؟ خیلی مختصر و مفید جریان لاشه‌ی گربه‌ای که توی حیاط و پشت پنجره‌ی اشپزخونه افتاده بود و داستان مشابهی که قبلا برای برادرشوهرم پیش اومده بود رو براش تعریف کردم... خاله که تاحالا با تعجب و حیرون نگاهم می‌کرد به زبون اومد... _پس تو لیلا نیستی؟ _نه خاله... شرمنده‌ام مجبور شدم دروغ بگم رو به منصوره کرد و با دست من رو نشون داد _منصوره این دختر با بی‌بی چه صنمی داره؟ چرا باید دنبالش باشن؟ _خاله میشه زنگ بزنی به آقا محمد در اولین فرصت بیاد اینجا؟ _چرا به محمد زنگ بزنم؟ به علیرضام می‌گم بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نمی‌دونم خاله... اگه می‌خوای به ایشون هم اطلاع بده ولی گره مشکل نهال به دست آقا محمد باز می‌شه _باشه مادر به هردوشون زنگ می‌زنم منصوره اسمم رو صدا زد بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم و جوابی بهش بدم بلند شده و به طرف جعبه دستمال کاغذی رفتم و چندتا بیرون کشیده و اشکم رو پاک کردم... _جانم منصوره خانم _عزیزم....نگران نباش اقا محمد پسر خواهر خاله صغری‌ست و با خانمش مدتیه مستاجر خونه‌ی خاله‌ست ایشون نظامی هستند شاید بتونن موضوع رو پیگیری کنند... خاله که توی مخاطبین گوشیش دنبال شماره‌ای بود با خوشحالی گفت _ایناهاش پیدا کردم چند دقیقه بعد با صدلی بلند قربون صدقه‌ی کسی رفت _الهی قربون قد و‌بالات برم مادر... سلام پسرم خسته نباشی... مادر من اومدم پیش منصوره... الحمدلله شکر خدا بی‌بی هم خوبه.... فعلا مسئله‌ی دیگه ای پیش اومده زنگ بزن به محمد بگو آب دستشه بذاره زمین و باهم بیایین اینجا مکثی کرد و‌گوشی رو از گوشش فاصله داد نگاهی به من کرد و‌دوباره گوشی رو کنار گوشش قرار داد... آخه اینطوری نمی‌تونم چیزی بگم چون خودمم نمی‌دونم دقیقا چی شده... اما حتما محمد رو با خودت بیار ساعتی بعد صدای زنگ خونه به صدا در اومد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چادر بی‌بی رو سرم کرده و‌پشت در حیاط ایستادم _کیه؟ صدای مرد جوونی اومد _ببخشید علیرضا هستم پسر صغری خانن نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم برعکس صدایی که شنیده بودم یا مردی نسبتا پنجاه ساله روبرو شدم... قبل از من سلام کرد جوابش رو کوتاه دادم و‌به داخل تعارفش کردم اما تنها بود چرا فکر می‌کردم با جوونی بیست سی ساله مواجه می‌شم؟ وقتی جلوی در هال با یاالله گفتنش به خودم اومدم تازه فهمیدم بخاطر صداش بوده‌... چون پشت خط وقتی با خاله صحبت میکرد صداش رو می‌شنیدم صداش اصلا به سنش نمی‌خورد... تعارفش کردم که وارد بشه صدای بلند منصوره اومد... بفرمایید حاج علی‌اقا بفرمایید منزل خودتونه... پرده رو کنار زد و‌ وارد شد پشت سرش به هال رفتم با دیدن چادر روی سر منصوره خانم لبخند به لبم اومد آخه این بنده خدا که همه‌ی هیکلش زیر پتوست... این چادر دقیقا به همون اندازه ی روسری که سرش هست بهش پوشش داده... چه میشه کرد منصوره خانمه دیگه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ۰ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اشپزخونه رفتم ظرفهای نهار هنوز داخل سینک بود با دسته گلی که من به آب داده بودم و کوکو سبزی رو سوزونده بودم خاله ترجیح داد خودش نهار اماده کنه و املت خوشمزه‌ش رو خوردیم... چند تا چای ریختم و سینی حاوی استکانها و بشقابها و کاسه‌ی میوه‌ای که که از قبل حاضر کرده بودم جلوی مهمونها قرار دادم... با اشاره‌ی خاله کنار منصوره خانم و مقابل پسرش نشستم آقایی که حالا فهمیدم حاج علی صداش می‌کنند رو به مادرش کرد _چی شده مادر؟ نگرانم کردی؟ _پس چرا محمد رو با خودت نیاوردی ؟ _والله بهش زنگ زدم اما گفت ماموریته و آخر شب برمیگرده شهر... بعد هم میاد خونه..‌. حاج علی که دید مادرش جوابی نمی‌ده رو کرد به منصوره خانم _منصوره خانم اتفاقی افتاده؟ بی‌بی طوریش شده؟ منصوره نگاه کوتاهی بهم انداخت و با متانت شروع کرد به معرفی من _الحمدلله بی‌بی حالشون خوبه... این خانم عروسِ پسر بی‌بی هستند... عروسِ فیروز... جالبه اینجا چه راحت از فیروز نام می‌برن... بیرون از این شهر تاجایی که من متوجه شدم اسم پدرشوهرم رو با چه شکوه و عظمتی به زبون میاوردند... معلومه که هیچ ارزش و احترامی براش قائل نیستند... من رو یاد یوسف شیرکوهی میندازن حاج علی همینطور که سر به زیر نشسته سری تکون داد _که این طور... خیلی خوش اومدید خانم... ۶۰۳
بنده در خدمتم... اگه کاری هست بفرمایید _راستش حاج علی‌آقا یه مشکلی برای نهال خانم و همسرش پیش اومده که باید با اقا محمد در میون می‌گذاشتیم ولی خیلی خوب شد شما هم تشریف آوردید... نهال جان خودت هرچیزی رو که لازم می‌دونی به حاجی بگو. ایشون امین همه‌ی مردم این شهر هستند همیشه از بی‌بی شنیدم که ایشون رو پسر و نور چشم خودشون خطاب می‌کنند پس شما هم با خیال راحت بهشون اعتماد کن و حرفات رو بزن از ترس جونم و نگرانی که بابت نیما داشتم ناچارا رو کردم به حاج علی _راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم... من بیشتر از یکساله که عروس فیروز خان شدم همسرم نیما همکار پدرش بود و تو شرکتها و کارخونه‌های پدرش سهم داشت... همیشه در مورد افرادی صحبت می‌کردند که دنبال دردسرسازی هستند از اینکه باید هرچه زودتر همه‌ی دارایی هاشون رو تبدیل به دلار کنند و از کشور بریم... تا اینکه مدتی پیش از برادرشوهرم شنیدم که گویا توسط یکی از دشمناشون به یه علامت و نشانه تهدید شده... پدرشوهرم با اینکه خیلی آدم بانفوذیه و‌به راحتی امنیت کل خونواده رو میتونست تامین کنه اما با شنیدن داستان پسرش خیلی هولزده و نگران شده بود آخه صحبت از لاشه‌ی یه گربه‌ی کشته شده و چاقویی که داخل جسدش شده بود می‌کردند... همین یه مدت پیش که توی خونه‌مون در تهران بودیم یه روز صبح پدرشوهرم تماس گرفت و‌گفت که به نیما بگم هرچه زودتر از خونه فرار کنیم ۶۰۴
بعد هم توصیه کرد پیش مادربزرگ بیاییم دقیقا چند روز بعد برای پیگیری موضوعی از خونه بیرون رفت و بعد هم تماس گرفت و گفت که پدرش دستگیر شده و بیشتر مراقب باشم نه از خونه خارج بشم و نه با کسی هم کلام بشم... تا اینکه امروز ظهر پنجره اتاق رو که باز کردم دیدم بوی تهوع آور خیلی بدی از بیرون میاد طی این دوسه روز گذشته هم بوی نامطبوع میومد اما امروز دیگه خیلی وحشتناک شده بود... وقتی توی حیاط رفتم و بررسی کردم لاشه‌ی گندیده‌ی گربه‌ای که غرق در خون بود و یه چاقو هم وارد بدنش شده بود من رو یاد داستانی که برادرشوهرم تعریف کرده بود انداخت اینه که از اونموقع ترس همه وجودم رو گرفته... هم نگران جون خودم و منصوره خانمم هم نگران نیما ... نمی‌دونم چطور باید بهش اطلاع بدم یا چطور خودم از سلامتیش مطلع بشم... بعد از کمی تامل ادامه دادم _راستش وقتی شرایط اینطوری پیش اومد احساس کردم اگه نیما توسط پلیس دستگیر بشه خیلی بهتره تا اینکه توسط خلافکارهای جانی تحت تعقیب و جونش به مخاطره بیفته... حاج علی در سکوت دستی به ریشش کشید و نگاهش رو به مادرش که با تعجب نگاهم میکرد دوخت... خاله با تاسف نگاه ازم برداشت _پس تو می‌دونستی اون فیروز گوربه گوری وپسرش خلافکارن و باز هم عروسشون شدی؟ از طرز حرف زدنش پشیمون شدم که چرا همه حرفام رو گفتم نکنه اشتباه کردم و‌با این کارم بیشتر از قبل جون نیما رو به خطر انداختم ۶۰۵
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مادر جان زندگی خودشونه به خودشون مربوطه... بعدم این بنده خدا که خلاف نکرده ... کار پدرشوهرش بوده و همسرش _چه فرقی میکنه پسرم؟ سر سفره‌ی فیروز و پسرش که می‌نشسته... منصوره با حفظ احترام خاله رو صدا زد... سرم پایین بود اما همینکه خاله سعی می‌کرد حرفایی بزنه تا مثلا از دلم در بیاره معلوم بود منصوره ازش خواسته مراعات حالم رو بکنه... حاج علی چندتا سوال دیگه ازم پرسید و بعد از دقایقی بلند شد و ایستاد _ببخشید... من یه لحظه برم توی حیاط رو ببینم... من هم متقابلا ایستادم... با اشاره‌ی دست بهم فهموند نیازی نیست همراهش برم... _شما بفرمایید بنشینید لازم نیست بیایید ممکنه دوباره حالتون بد بشه بعد از چند دقیقه که به خونه برگشت گفت طرف هرکی بود و هر نیتی داشته خیلی کله خراب بوده... از بالای در اومده داخل... به محمد زنگ زدم و یه چیزایی رو براش توضیح دادم... گفت استعلام می‌گیره تا ببینه می‌تونه یه خبری از فیروز و همسرتون پیدا کنه یا نه... نمی‌دونم با کاری که کردم دارم جون نیما رو نجات می‌دم یا اینکه یه دردسر جدید براش درست می‌کنم... حاج علی تا غروب چند بار دیگه هم به حیاط سر زد... خاله گفت به خانمش و پسراش زنگ زده و‌ بهشون گفته که امشب همینجا می‌مونه... از تعریفای خاله فهمیدم حاجی سه تا پسر داره که پسر بزرگش بیست و هفت سالشه نامزد داره... پسر دومش بیست و دو سالشه و اونم نامزد داره ولی پسر کوچکش ۱۹ ساله‌ست و دانشجوعه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در دل خدارو شکر کردم چون خیالم از بابت همسر و بچه‌های حاج علی راحته... پسرهاش برای خودشون مردی هستند و مراقبشونه. کاش من هم صاحب چند پسر می‌شدم تا میتونستم بهشون تکیه کنم... نمی‌دونم چرا هیچوقت نتونستم به نیما تکیه کنم... برای شام چلو مرغ درست کردم... اما کسی نتونست چیزی بخوره... همه نگران بودیم... قبل از ساعت دوازده نیمه شب آقا محمد خودش رو رسوند آقایی تقریبا چهل ساله و خیلی خشک و جدی... سوالات زیادی ازم پرسید و مدام تاکید می‌کرد با دقت جواب بدم خیلی معذب بودم انگار که داشت بازجوییم می‌کرد حاج علی که ازش پرسید آیا تونسته اطلاعاتی در مورد وضعیت کنونی نیما و‌پدرش بدست بیاره یا نه... جواب منفی داد... اما همون لحظه متوجه شدم که با اشاره به حاجی فهموند که پشت سرش بیرون بره... و خودش از در هال بیرون زد... حاجی کنی بعد بیرون رفت آروم در رو باز کردم ‌‌و از همونجا سعی کردم بشنوم که دارن در مورد چی صحبت می‌کنند آقا محمد رو نمی‌تونستم ببینم اما حاج علی پشت به من ایستاده بود _ حاجی باورت می‌شه فیروز از هیچ خلافی رویگردان نبوده؟ پرونده‌ش خیلی سنگینه... امیدی بهش نیست _پسراش چی؟تونستی در مورد پسراش هم اخباری پیدا کنی؟ ۶۰۷
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم؟ فعلا باید صبر کنیم تا اخبار موثق بهمون برسه‌. شما امشب همینجا می‌خوابی؟ _اره دیگه... بنده‌ی خدا خیلی ترسیده بی‌خبری از شوهرش یه طرف جریان این لاشه‌ی گربه و داستانی که قبلا از پسر فیروز شنیده شده مزید برعلت شده و بدجور ترس به جونش انداخته مادرمم گفت شب اینجا می‌مونه به خاطر اونم که شده باید بمونم... _خیلی خب پس به حضور من دیگه نیازی نیست دوشبه تو ماموریتیم نتونستم بخوابم... الانم توی چشمام انگار خرده شیشه ریختن بس که از زور بیخوابی می‌سوزه اگه هراتفاقی افتاد حتما خیلی زود خبرم کن _خیالت جمع برو تخت بخواب... خودم حواسم بهشون هست آقا محمد رفت تا صبح از فکر و خیال و آینده‌ی مبهمی که پیش رو دارم حتی یک دقیقه هم نتونستم چشمم رو روی هم بذارم حاج علی صبح زود از خونمون رفت با اینکه روز شده اما هنوز هم میترسیدم قبل از ظهر با آقا محمد به خونه‌ی مادربزرگ برگشت و اقا محمد خیلی صریح و واضح بهم گفت فیروز دستگیر شده و احتمالا حکمش محاربه‌فی‌الارض و اعدام باشه هردوتا پسراشم دیشب لب مرز وقتی که میخواستند قاچاقی از کشور خارج بشن دستگیر شدند یا شنیدن این حرف انگار همه‌ی دنیا رو یه جا کوبیدند تو سر من... ۶۰۸ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید. پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
پنج تا خواهر و برادر بودیم وقتی سه ساله بودم پدرم رو در بک سانحه از دست دادم شش ساله که شدم برادر اولم ازدواج کرد‌. همیشه مادرم بدگوییش رو میکرد و من هم ازش فراری بودم، وقتی ده ساله شدم همه برادرام ازدواج کرده بودند و درست زمانی که کلاس چهارم رفتم هرروز برادرام به خونمون میوموند و با مامانم سر موضوعی که هنوز نمیدونستم چیه دعوا راه مینداختن. میون حرفا و دعواهاشون همیشه حرف من بود و منی که نمیدونستم جریان چیه تااینکه فهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
🍀 بیا ببین طبیب موسوی یه برنامه فوق العاده برای درمانتون داره شبیه معجزه 🆔@Hakim_mousavi ☎️09222306455 ❇️ با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp ✅ برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید تشریف بیار ببین چه خبره👇 https://eitaa.com/joinchat/174719374C46a5b01da3
بابای من عاشق یه دختر ۱۸ ساله شد و مادرم رو طلاق داد مادرم خواهر سومی رو برداشت و رفت کانادا پیش فک و فامیل‌هاش بابام خرجی من و خواهرم رو می‌داد. ولی فقط خرجی. هیچ اثری از محبت و توجه به ما نبود. من عاشق یه پسر مذهبی شدم بابام غیر مذهبی و بود و با این ازدواج صد در صد مخالف بود منم از بی‌جای و بی‌پناهی با رعایت کامل موازین شرعی به خونه خواستگارم پناه آوردم. خواهرم شیما که از زن دوم بابام هست بهم زنگ زد که بابا داره با چاقو میاد تو رو بکشه، آبجی فرار کن، خواستم از خونه خواستگارم برم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستان زندگی من از اون نوعی که میگن وااا مگه میشه? مگه داریم? من بهتون میگم بله میشه داریم 🔥 ❤️ 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🤍 •🌩• همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... •🥺•وقتی بدی‌هات‌رو بگی، خدا برای‌تک‌تکش‌ کمک‌ات‌ خواهدکرد :) 🌱 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــ صــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_608 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) قلبم از درد بی کسی و کاری که نیما باهام کرده مچاله شده و درد می‌کنه. خدای من چه حرفایی رو داشتم می‌شنیدم نیما و سینا در حال خروج از مرز دستگیر شدند... هرچی بیشتر فکر می‌کردم کمتر باورم می‌شد که نیما تصمیم داشته بدون من از کشور بره. یعنی به من فکر نکرده بود؟ به منی که هیچکسی رو جز اون و خونواده‌ش رو نداشتم؟ منی که توسط پدر خودش با واقعیت زندگیم روبرو و از خونواده‌م جدا شده بودم؟ منصوره و خاله صغری با حرفاشون سعی می‌کردند آرومم کنند اما محال بود حالا حالاها آتش دلم با هیچ حرفی تسکین پیدا کنه... بعد از شنیدن اولین حقیقت زندگیم که یوسف و فاطمه و بچه‌هاشون خونواده‌ی واقعی من نبودند این خبر که توسط نیما نادیده گرفته شدم و بدون من قصد فرار کرده بیشتر قلبم رو آتش زده... اونروز که فهمیدم پدرو مادر واقعیم مردن و اون آدما خونواده واقعیم نیستند همه‌ی امیدم برای زنده موندن و زندگی کردنم به نیما و پدرش بود اما حالا چی؟ اینکه زندگی بدون نیما رو تصور کنم تهش فقط پوچیه.... همه ی وجودم از تجسم اون لحظه به لرزه می‌افته در دلم برای هزارمین بار اسم نیما رو با یه کلمه‌ی پرسشی آوردم چطوری نیما؟ چطوری تونستی بیخیال من بشی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اینجا نگران حال و احوال تو هستم منتظرم تا هرچه‌ زودتر گره از کار تو باز بشه و برگردی پیشم اونوقت تو بیخیال حال و احوال و تنهایی من گذاشتی که بری دوباره صدای هق‌هقم فضای خونه رو پر کرد این بار خاله صغری بهم نهیب زد _بسه دیگه دختر... آسمون که به زمسن نیومده... تا همین دیشب داشتی بال‌بال می‌زدی که نکنه دشمنای پدرشوهرم بلایی سر شوهرم بیارن یا آورده باشن... دیشب بابت این موضوع داشتی خون گریه می‌کردی حالا که خیالت راحت شده و می‌دونی سالمه و جاش امنه دیگه چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنی؟ صدای منصوره‌ کمی ناواضح میومد که داره با خاله در مورد من حرف می‌زنه _خاله اجازه بده خودش رو خالی کنه... من شاهد بودم این شبا چقدر بی‌تاب و نگران حال شوهرش بود خب باورش سخته برای آدم وقتی بدونی اونی که فکر می‌کردی تکیه‌‌گاه امن زندگیته یهو جاخالی بده من می‌فهمم این دختر الان چی تو دلش می‌گذره خیلی بده اونی که درمان دردته خودش بشه دردت اونی که مرهم زخم آدمه خودش بشه خنجری که زخم می‌زنه به وجودت خداروشکر منصوره می‌تونست درکم کنه وگرنه با سختگیری‌های خاله باید همه‌ درد و غم‌هام رو می‌ریختم تو دلم یهو یاد فرشته افتادم... پدرشوهرم که گوشه‌ی زندانه نیما و برادرش هم که دیشب دستگیر شدند پس مادرشون کجاست؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا خبر داره چه اتفاقی برای شوهرش و بچه‌هاش افتاده یا نه؟ می‌دونه الان من کجام و در چه وضعیتی هستم؟ اون روزایی که بابت ثروت بادآورده‌ی شوهرش برای من و خونواده‌م فخرفروشی می‌کرد هیچ‌وقت به فکر این روزها هم بود؟ الان که شوهرش و پسراش گوشه‌ی زندان افتادن چه حالی داره؟ من تا کی باید اینجا و خونه‌ی مادربزرگ بمونم؟ اونم با این وضعیت... که نمی‌دونم کی جنازه‌ی این گربه رو انداخته توی حیاط اصلا قصدشون تهدید من بوده یا نیما؟ گوشی مادربزرگ رو برداشتم تا شماره‌‌ی مادرشوهر افاده‌ایم رو بگیرم اما هرچی به مغزم فشار آوردم بی‌فایده بود شماره‌ تلفنش رو یادم نیومد... یاد مرسده افتادم... شماره‌ی اون رو حفظ بودم دختره‌ی ایکبیری... حتی یادآوری اسمش هم باعث تهوع آدم میشه یاد رفتارهای چندش‌آورش افتادم... این دختر چقدر خودش رو برای پسرخاله‌هاش لوس می‌کرد... یادمه می‌گفتند با نیما و سینا به هم محرم هستند اما باز هم رفتارهای تهوع آوری داشت اوایل که میدیدم شماره خطش روی گوشی نیما افتاده چقدر حرص می‌خوردم و به نیما غر می‌زدم و می‌گفتم اونقدر جواب نده تا بفهمه برات اهمیتی نداره و دیگه تماس نگیره اما اون دختر پرروتر از تین حرفا بود اونقدر به شماره‌ش نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم که همه‌ی اعدادش رو بطور کامل و واضح حفظ شدم... بی میل شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از خوردن دوتا بوق صداش به گوشم رسید این دختر کلا اخلاقشه که با لوندی و طنازی حرف بزنه و رفتار کنه... من با یه خط ناشناس تماس گرفتم آخه از کجا می‌دونی کی پشت خطه که براش لوندی می‌کنی؟ چقدر تو دم دستی هستی برای اونایی که قصد دلبری داری ازشون... نزدیک بود عوق بزنم خیلی جدی لب زدم _سلام مرسده... نهال هستم _جیغ خفه‌ای کشید _نهال... واقعا خودتی؟ کجایین پس شماها؟ ایش... نگاهی به گوشی انداختم چهره‌م ناخودآگاه در هم شد با دهن کجی زمزمه کردم الان باید به تو هم جواب پس بدم؟ _اجازه بدی منم حرف بزنم می‌گم که کجا هستم... من جام اَمنه... مامان کجاست ؟ _مامان خودم؟ کفری هوفی کشیدم _منظورم خاله‌ته کجاست؟ ازش خبر داری؟ _خاله؟ نه... مگه باهم نیستین؟ چند روزه ازش بی‌خبریم فکر می‌کردیم با هم هستید _مامانتم نمی‌دونه کجاست؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اتفاقا مامانم دیروز می‌گفت چند روزه با خاله صحبت نکردم و نگرانشم... _پس شماره‌ش رو بده _شماره مامانمو؟ وای... اصلا حوصله‌ی خوشمزگی‌هاشو ندارم... اونوقتا که با نیما و سینا حرف می‌زد عمدا خودش رو به خنگی می‌زد که مثلا باعث خنده بشه اما من الان فقط داره گریه‌م میگیره... _مرسده جان لطفا شماره تماس مامانت و خاله‌ت رو به همین شماره اس کن نمی‌تونم ببشتر ازین حرف بزنم... فعلا خداحافظ تماس رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم همون لحظه گوشی تو دستم لرزید و بعد هم صدای زنگش بلند شد همون شماره‌ای بود که الان تماس گرفته بودم... مرسده با خیال اینکه خبری از مادرشوهرم داره تماس رو وصل کردم _مرسده پیداش کردی؟ _واااا... خوبی نهال؟ کیو پیدا کنم؟ چرا یهو قطع کردی؟ ببین تو که نمی‌گی چی شده نمی‌خواستم بهت بگم ولی یه خبرایی شده دنبال عمو فیروز و نیما و سینا هستند چندبار هم به شوهر من گیر دادن و آدرس خواستن شانس آوردین چون یمدته باهم قهریم و هیچ حرفی باهم نمیزنیم هیچ اطلاعی در مورد اونا نداشته که بخواد چیزی بگه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _پس تو یه خبرایی داری اره؟ _نه‌ بابا چه خبری؟ یهو همه‌تون گم و گور شدید مگه چیزی گفتین که بدونیم _پس الان چی میگی مرسده؟ خواستم ادامه بدم که بیخیال بحث کردن شدم مرسده من تنهام نیما پیش من نیست از خاله‌تم بی‌خبرم در اولین فرصت هر اطلاعی پیدا کردی به منم بگو... لطفا فکر کنم صدای بغض آلودم باعث شد دلش برام بسوزه چون دیگه ادامه نداد و بعد از مکثی طولانی جواب داد _باشه خیالت راحت... هرخبری شد بهت زنگ می‌زنم نمی‌خوای بگی الان خودت کجایی؟ _نمی‌تونم بگم... برای خودت بهتره... _نیما میدونه تو کجایی؟ _اره... خودش من رو آورده اینجا که مثلا جام امن باشه مرسده اگه کاری نداری قطع کنم _نه ندارم... بعد از قطع تماس سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم بوی پیاز داغ از آشپزخونه بلند شده بلند شدم تا سری به خاله بزنم منصوره با دیدنم اشاره کرد تا کنارش برم کنارش نشستم _ نهال بهتره با خونواده‌ت تماس بگیری خاله یه چیزی گفت که نگرانت شدم _چی؟ _نمیدونم ... یعنی نفهمیدم جریان چیه و به تو چه ارتباطی داره اما بهتره با اتفاقاتی که افتاده خونواده‌ت کنارت باشن کمی نگاهش کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ببین منصوره خانم من خونواده‌ای ندارم... پدرومادر من بودند که از وقتی دنیا اومدم نداشتمشون... _من نمی‌دونم اینهمه اصرار برای چیه که مدام تکرار می‌کنی و می‌گی بچه‌ی نیره‌ای... این همه سال پیش کی بودی؟ مگه نگفتی یه کسایی خودشون رو خونواده‌ت معرفی کرده بودند با همونا تماس بگیر تا بیان سراغت بنظر من در این اوضاع و احوال به حمایتشون نیاز داری خاله با پای لنگ کنارم ایستاد دخترم منصوره راست می‌گه یه فکری به حال خودت بکن. به خونواده‌ت خبر بده تا بیان پیشت یا تورو ببرن پیش خودشون اینطوریا که من از حرفای محمد فهمیدم معلوم نیست حالا حالا‌ها شوهزت و پدرشوهرت آزاد بشن کلافه صدام رو بالا بردم _من حمایت یوسف و فاطمه و نریمان رو نمی‌خوام اگه اینجا مزاحمتی براتون دارم یا بخاطر حضور من دچار دردسر دارید میشید رک و پوست کنده بهم بگید تا ازینجا برم _این چه حرفیه مادر... ما برا خودت می‌گیم تو مگه راه دادگاه و پاسگاه رو میشناسی؟ منصوره رو به خاله پرسید _شما آقا و خانمی به اسم یوسف و فاطمه میشناسی؟ رو بهم پرسید فامیلی‌شون چی بود؟ سریع جواب دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _یوسف پشت‌کوهی اونا هیچوقت در مورد اینکه زادگاهشون دقیقا کجا بوده و چرا از اونجا بیرون رفتن چیزی برام تعریف نکردند اما میدونم با پدرشوهرم بچه‌ی یه روستا بودند وقتی براتعلی به خاطر یوسف می‌میره و نیره هم بخاطر مرگ شوهرش سرزا فوت میشه من رو به فرزندی قبول می‌کنند و بخاطر حرف و سرزنش مردم از روستا میرن _خاله چیزی از حرفای نهال دستگیرت میشه؟ جز اون نیره و براتعلی که خیلی سال پیش تو تصادف فوت کردند کسی رو به این اسم میشناسی که تو جوونی مرده باشن؟ خاله چینی به ابروهاش داد و یه نه محکم گفت نه...براتعلی که اصلا هیچوقت اهل این روستا نبود رفیق فیروز بود و اون آورده بودش اینجا و وقتی براتعلی رفت خواستگاری نیره و ادعا کرد یک دل نه صددل عاشقش شده بابای دختره گفت بیشتر بخاطر اینکه ضمانتش رو فیروز کرده جوابش منفیه... همه می‌دونستند فیروز تو کار خلافهای سنگینه و هرکسی دم پر اون باشه یعنی خلافکاره... نمی‌دونم چجوری تونسته بود با نیره ارتباط بگیره که فراریش دادن اما این یوسف پشت‌کوهی رو که میگی رو هم من نمی‌شناسم تاحالا اسمشم نشنیدم _خاله وقتی نیره فرار کرد چندماه بعدش اون تصادف شد و مرد؟ _دقیق نمی‌دونم ولی دوسه ماهم نشد بیچاره ننه باباش پیر شدن تو همون مدت _دقیقا سه ماه شد من یادمه... دقیقا سال ۷۰ بود که اون اتفاق افتاد الان بیست و شش سال از اون موقع میگذره با شنیدن سالی که گفت تکونی به خودم دادم _گفتی سال هفتاد؟ اما اونموقع که من هنوز دنیا نیومده بودم؟ _بفرما پس چی میگی؟ _لابد اون نیره و براتعلی که من بچه‌شون هستم یکی دیگه‌ان 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نهال همه‌ی روستا و کلا همه مردم این استان فیروز بهادری رو میشناسن و می‌دونن جز حقه و کلک و به چنگ آوردن داراییهای دیگرون کار دیگه‌ای بلد نیست... به نظرت چند نفر میتونن با فیروز مرتبط باشن که اسمشون دقیقا نیره و براتعلی باشه که از قضا در جوونی و در غربت مرده باشن؟ فیروز بهت دروغ گفته نهال اون آدم به مادر خودش هم رحم نکرد اون فقط پول رو می‌بینه مطمئن باش با دروغی که بهت گفته و تورو از خونواده‌‌ت رونده یه سودی عایدش می‌شده... _یعنی تو می‌خوای بگی نیما در جریان بوده و چنین دروغی بهم گفتن؟ _نمی‌دونم‌... واقعا نمی‌دونم من نمی‌دونم دقیقا چه حرفایی بینتون زده شده اما تو نباید به فیروز اعتماد می‌کردی کمی توی ذهنم مرور کردم نه نیلوفر متولد سال هفتاد بود و نه نسرین که بخوام بگم شاید فیروز سال تولدمون رو باهم اشتباه گرفته یعنی واقعا فیروز دروغ گفته؟ آخه چرا؟ اینکه بین من و خونواده‌م فاصله بندازه چه سودی می‌برده؟ یاد روز آخری افتادم که به حالت قهر از خونه‌مون بیرون زدم... حرفایی که زنداداشم گفت پرونده‌ای که به خاطرش به جون نریمان سوقصد شده نریمان نریمان فیروز خواسته بین من و نریمان فاصله بندازه.. اما اون حرفایی که همونروز زنداداشم بهم گفت چی؟ اینکه داداشم بر علیه من پرونده تشکیل داده... خدایا چکار کنم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨