eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وزیر بهداشت: بیمارستان صحرایی سپاه در مهران مجهزترین واحد درمانی در جهان است ♦️همۀ امکانات لازم اعم از رادیولوژی، آزمایشگاه، اتاق عمل، سونوگرافی و ICU در این بیمارستان وجود دارد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌹نوشته جالب توجه یکی از جوانان حاضر در پیاده روی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زن سابق شوهرم با دخترش اومدن خونمون. کار هر شبشون بود. من‌ شام‌درست نکردم نمونن ولی خودشون پاشدن درست کردن. به مادرم شکایت کردم گفت تو هیچی نگو بعد یه مدت میرن. یه شب دیدم زن سابقش دیگه جلوش حجاب نداره خواستم اعتراض کنم ولی همون موقع دو تایی رفتن اتاق خواب.‌ بعد از رفتنشون شروع کردن به گریه و جیغ داد که کارتون گناه داره. همسرم خیلی خونسرد گفت نگران‌نباش صیغه‌ی یک هفته‌ای خوندیم.‌ https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺 🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم.. 🔶️از کودکی علاقه شدیدی به امام حسین ع داشت.. 🔶️شهید شاهرخ ضرغام ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
بدون شرح حقِ حق به زباله دان تاریخ می‌پیوندند بزودی... ان شاءالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اتفاقا دیشب بچه‌ها دیر خوابیدند و چون مهمون داشتم تا دیروقت شیطنت کردند. از طرف من ازشون عذرخواهی کنید.. بعدا برای عرض سلام و احوالپرسی خدمتشون می‌رسم _خواهش می‌کنم بازم عذرخواهی می‌کنم مزاحم شدم... با اجازه‌تون... _خدانگهدار..سلام برسونید. وقتی در رو بست ناراحت به طرفم برگشت _ تو هنوز دست از این عادتهات بر نداشتی؟ چه اخلاقیه تو داری؟ با زدن خودت و غربت‌بازی در آوردن چیزی حل می‌شه؟ مثلا داری مادر می‌شی... این حال و احوالت رو بچه تاثیر منفی می‌ذاره یکم به خودت مسلط باش... شماطت بار حرفهاش رو زد و به طرف آشپزخونه رفت کنجکاو بودم بفهمم اینجا چه خبره؟ این خونه اونقدر کهنه و قدیمی هست که کسی حاضر نباشه مستاجرش باشه _آقاهه کی بود؟ کلافه پوفی کشید _پسر صاحبخونه‌ست...بنده خدا دانشجوئه... مادر پدرش سن بالا هستند چند روزی رفته بودند تهران خونه‌ی دخترشون ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونستم برگشتند... دیشب چقدر بچه‌ها بالا پایین پریدند شرمنده لب زدم _و چقدر من غربت بازی در آوردم بلند شدم و کنجکاوتر مقابلش ایستادم _شما اینجا مستاجرید؟ پس خونه‌ی خودتون چی؟ چرا اومدین اینجا؟ داغون‌تر از این خونه پیدا نکردید؟ گیج نگاهم کرد کمی که گذشت کلافه سری تکون داد بیشتر از همه به خاطر شرایط جسمی داداشت قبول کردیم بیایم اینجا... پله‌های راه پله رو که دیدی خیلی کوتاهن و بالا پایین شدن ازش راحته... حیاط بزرگ هم که داشت با بچه‌ها می‌تونست بره اونجا و بازی و ورزش کنه... شونه‌هام رو بالا دادم... درسته خونه‌ی خودشون پله‌های زیاد بود و بلند... اما فقط به خاطر پله اومدند یه محله پایینتر و یه خونه‌ی خیلی داغون؟ احساس کردم دوست نداره بیشتر از این توضیح بده ولی کنجکاوی بهم غلبه کرده _زینب جان من غریبه نیستم میشه بهم بگی چی شده؟ خونه‌ی قبلی‌تون رو فروختین... آره؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهش رو از چشمام برداشت کلافه‌تر از قبل سر تکون داد _ اون خونه رو مجبور شدیم بفروشیم با شرایطی که داداشت داشت این خونه بهترین گزینه بود ما که بیشتر اوقات خونه نبودیم از وقتی تو رفتی تا چندماه داداشت زمین گیر بود و بخاطر همینم پیش مامانت اینا بودیم بعدا هم که اون بلا سر بابات و بعدش هم مامانت اومد ... نمی شد تنهاشون بذاریم... الانم که می‌بینی اومدیم اینجا به خاطر اینه که مامانت با سروصدا و شیطنت بچه ها اذیت می‌شد... البته بازم خیلی خونه نمی‌مونیم بیشتر اوقات اونجاییم هروقت می‌بینیم مامانت کلافه‌ست دست بچه‌هارو می‌گیریم میایم خونه خودمون... به طرف اتاق خواب رفتم و مانتویی که خیلی وقته تنها داراییمه تنم کردم و شال رو هم روی سرم مرتب کردم نگاهی به ساعت انداختم... تازه هشت و ده دقیقه‌ست _طاقت ندارم منتظر داداش بمونم من خودم می‌رم خونه‌ی مامانم مقابلم ایستاد _بهتره صبر کنی داداشت بیاد آخه خونه‌ی مامانت‌اینام عوض شده _اخم کردم اونجا رو چرا فروختین؟ _نفروختنش... فعلا دادن دست مستاجر _چرا؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دکترش گفت شاید اگه خونه رو عوض کنید حال مامانت بهتر بشه و کمتر فکر و خیال کنه اما بی‌فایده بود... هیچ فرقی نکرد خب آدرس بده خودم برم _عزیزم صبر کن خود داداشت بیاد باهم برید بهتره... _خب قرار بود تو هم بیای... بیا الان باهم بریم... ملتمسانه لب زد _صبر کن با داداشت بری بهتره. ناچار روی مبل نشستم آروم اشک می‌ریختم و به حال و روز الان مامانم فکر می‌کردم... نکنه من رو هم نشناسه؟ خدای من... چقدر وحشتناکه‌... مامان آدم نشناستش ساعت پنج دقیقه به نه داداش زنگ زد و گفت بیرون منتظرمونه توی حیاط که رفتیم داداش به سمت گوشه‌ی حیاط که منتهی به ته ساختمون می‌شد رفت زینب هم به دنبالش راه افتاد و به من هم اشاره کرد به دنبالش برم با فکر این که می‌خوان چیزی نشونم بدن به ساختمون کوچکی رسیدیم که در کوچک آهنی سفید و قهوه‌ای رنگی داشت... داداش کلید از جیبش بیرون آورد و بازش کرد دوباره با فکر اینکه شاید اونجا انباری باشه عقب ایستادم داخل رفت و یااللهی گفت زینب بهم اشاره کرد جلوتر برم وارد راهروی بزرگ حدودا دوازده متری شدیم دوتا پله رو رد کردیم مقابل در چوبی دیگه‌ای رسیدیم... نسرین جلوی در ایستاده بود و از همونجا نگاهم می‌کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) علاوه بر خوشحالی از اینکه اون اینجا چکار می‌کنه متعجب شدم قدمی به جلو برداشتم بامحبت اسمش رو صدا زدم _نسرین تویی؟ از جلوی در کنار رفت و مثل غریبه‌ها تعارفم کرد که داخل برم این کارش باعث شد هم دلخور بشم و هم پیش زینب خجالت بکشم بنابراین ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم... داداش جلو اومد رو به من و زینب گفت _اول من میرم داخل از کنارم که رد می‌شد به آرومی گفت _به خواهرات حق بده از دستت ناراحتن بعد از احوالپرسی باهاش وارد خونه شد زینب دستش رو پشتم گذاشت و به جلو هدایتم کرد _بریم تو نهال جان مدتیه مامانت‌اینا اینجا زندگی می‌کنند دیگه کم مونده بود از تعجب شاخهام بیرون بزنه بی توجه به نسرین وارد خونه شدم دختره‌ی بی‌شعور انگار نه انگار دوساله همدیگه رو ندیدیم یه خونه‌ی تقریبا بیست متری نریمان روی پاهاش مقابل که روی ویلچره نشسته... از دور با چشمای اشکی نگاهش می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان بی هیچ واکنشی نسبت به قربون صدقه رفتن‌های نریمان کمی معذب نگاه می‌کرد پس زینب راست می‌گفت مامان فراموشی گرفته اون حتی پسر یکی یه دونه‌ش رو نمی‌شناسه... کمی جلو رفتم با دست اشک صورتم رو پاک کردم _سلام مامان... کاش می‌مردم و با این حال تو رو نمی‌دیدم الهی پیش‌مرگت بشم من داداش بلند شد و همزمان که عقب می‌رفت با دست به کسی که پشت سرم بود اشاره‌ کرد چیزی نگه... نگاهی به عقب کردم نسرین پشت سرم بود حتما می‌خواست مانع روبرو شدنم با مامان بشه که داداش بهش اشاره کرد کاری باهام نداشته باشه. بی اهمیت به نگاه امیخته با خشمی که بهم دوخته بود جلوی مامان زانو زدم دستاش رو تو دستام گرفتم ... همراه با صدا زدن اسمش روی پا بلند شدم و در آغوش کشیدمش... _قربونت برم مامان خوشگلم... عزیز دلم... دلم برات یه ذره شده بود مامان جونم بی هیچ واکنشی کمی در بغلم موند کم‌کم احساس کردم داره با شونه‌هاش پسم می‌زنه و تلاش می‌کنه از آغوشم بیرون بیاد کمی خودم رو عقب کشیدم تا صورتش رو ببینم انگار از این همه نزدیکی ناراحته آروم آروم عقب‌تر اومدم و دستام که دورش حلقه شده بود رو پایین آوردم نگاهش سرد و بی‌روح بود با بغض گفتم _ چرا اینطوری نگام می‌کنی مامان؟ منم نهال... همونی که خیلی اذیتت کرد عذابت داد... پاشو سرم هوار بکش... گوشمو بپیچون... از بازوم نیشگون بگیر پاشو مامان سرزنشم کن... دعوام کن... تروخدا یه چیزی بگو... اینجوری نگام نکن دلم داره می‌ترکه... مامان توروخدا... مگه میشه دخترتو نشناسی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان... تو رو خدا... منم نهال... نگاهش اونقدر مظلومانه بود که قلبم تیر کشید دوباره بغلش کردم و صورتش رو بوسه بارون کردم با صدای ناراحت و پربغض نسرین عقب کشیدم و نگاهش کردم _جالبه خودت این بلا رو سرش آوردی حالا اومدی میگی منم نهال؟ میخوام صد سال سیاه نباشی... تو رو چی به خانواده و پدر و مادر بیا برو به عشقت برس به نیما و پدرومادرش... مگه نگفته بودی نیازی به ماها نداری... چی شد یادت افتاد مامان داشتی؟ احیانا بابا نداشتی؟ دلت برای بابا تنگ نشده؟ از نسرین بعید بود اینقدر تلخ و رک بودن... همیشه اهل مراعات و احتیاط بود که دل کسی رو نشکنه... خشم و ناراحتی آمیخته باهم در حرفاش موج می‌زنه غمگین لب زدم _تو دیگه نمک نپاش رو زخمام... داداش براتون تعریف نکرده اون پدرشوهر بی‌وجدانم چه دروغهایی بهم گفته بود؟ بخدا فکر می‌کردم شماها باهام نسبتی ندارید هه‌ واقعا؟ باشه قبول ... تو چون فکر می‌کردی با ماها نسبت نداری گذاشتی رفتی و دوسال آزگار نه خبری از خودت بهمون دادی و نه خبری ازمون گرفتی خوبیهای مامان و بابا چی؟ اونارم فیروز خانت بهت گفت فراموش کن؟ همین مامان طفلکی کم عذاب تورو کسید؟ چه طور دلت اومد بابا رو تو اون شرایط فراموش کنی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨