🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آره میام...
داداش سری تکون داد و به طرف اتاقی رفت.
زنداداش بلند شد
برم یه چای دیگه بیارم باهم بخوریم
باید برام تعریف کنی این دوسال کجا بودی و چی کار کردی
رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم
چی باید میگفتم؟
نمیدونم داداش چی بهش گفته
با صدای داداش که اسمم رو برد بلند شده و به طرف اتاق رفتم
نرسیده به در ظاهر شد
با صدای آروم گفت
_نهال من چیزی در مورد دستگیری نیما به کسی نگفتم
همه فکر میکنند فقط فیروز دستگیر شده و نیما درگیر باباشه...
البته یه یه چیزایی در مورد اراجیف فیزوز و چیزایی که گفته بود و تو رو از خونواده فراری داده هم گفتم
اگه خواستی خودت مفصلتر براشون تعریف کن...
البته منظورم برای نسرین و نیلوفره...
دلشون خیلی ازت پره...
_مامان چی؟
اون هم ازم عصبانیه؟ یا وقتی براش گفتی کنار اومد؟
مردد کمی حرفم رو مزمزه کردم ببینم چطور بگم
_ وقتی به مامان گفتی بهم حق داد که اونجوری با اون فضاحت بذارم برم؟
یا اونم از دستم عصبانیه؟
برام مهم نیست بقیه بهم حق دادن یا نه
مهم نیست الان منو بخشیدن یا میبخشن
اما مامان برام مهمه خیلی هم مهمه..
باید بدونم فردا چطوری باهاش روبرو میشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهش مردد بود وقتی ازم گرفت
_آره ... از مامان خیالت راحت باشه...
نفس راحتی کشیدم...
خداروشکر که مامان توجیهه...
میدونستم مامان منو میبخشه...
خوشحال به طرف مبلی که قبلا روش نشسته بودم برگشتم
با حرف داداش برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم
_مشکل اصلی الان فقط نیلوفر و نسرینن نهال...
_گفتم که برام مهم نیست بقیه شرایطم رو درک میکنن یا نه...
همین که مامان درکم کنه کافیه
با ناراحتی قدمی به طرفم برداشت
_چقدر تو خودخواهی نهال...
که یهو زنداداش با سینی چای جلوش ظاهر شد...
_آقا نریمان شما خستهای برو استراحت کن خودم باهاش صحبت میکنم...
کمی به همسرش نگاه کرد...
پس خودت همه چی رو بهش بگو... همه چی رو کامل بگو...
ناراحت از لحنش روم رو به طرف مخالف برگردوندم...
زینب سینی رو روی میز گذاشت و کنارم روی مبل به آرومی نشست
_نهال باید به موضوع مهم رو باهات در میون بذارم...
_باشه بگو... ولی بعدا به داداشمم بگو که حق نداره اینجوری باهام برخورد کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
به جهنم که نسرین و نیلوفر درکم میکنن یا نه...
اون روزی که با تو تو خونهمون دعوام شد شرایط خوبی نداشتم... به همه تون بدبین بودم...
به تو و داداش بیشتر از همه
ناراحت فنجون چایی که دستش گرفته بود رو دوباره به سینی برگردوند و با اخمی ریز نگاهم کرد
_واقعا؟
طفلکی داداشت اونروزا که از یه نوزاد دوماهه هم بیآزارتر بود... نه میتونست حرفی بزنه و نه کاری کنه...
البته نریمان یه چیزایی برام تعریف کرده ولی خود منم هنوز از دستت عصبانیم...
ببین عزیزم... آدم هرچقدر هم که عاشق شریک زندگیش باشه باز هم دلیل نمیشه تا وقتی از طرف خونوادهش بیاحترامی به همسرص ندیده نسبت بهشون حس بدی پیدا کنه یا در تقابل قرار بگیره...
تو اون روزا حال و روز داداشت و بابات رو میدیدی...
حال و روز مامانت و ماهارو میدیدی اما فقط به فکر خودت بودی...
داداشت گفت که تحت تاثیر دروغهای فیروز فکر کردی فرزند واقعی خونوادهت نیستی و برای همین هم بود که یباره گذاشتی و رفتی
حتی وقتی نیلوفر و شوهرش و عمه و آقا کاوه سراغت اومدند بهشون بیتوجه بودی...
الانم که در مورد خواهرات داری اینطوری حرف میزنی...
من نمیفهمم چرا اینقدر تو عوض شدی...
اونا خواهراتن... همونطور که تو تحت یه شرایطی که اونزمان ما چیزی ازش نمیدونستیم گذاشتی و رفتی خواهر و برادراتم در طول این مدت اتفاقات تحمل ناپذیری براشون افتاد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_زنداداش چی گیرت میاد از شماتت کردن دیگران؟
من خودم الان داغون داغونم...
اونقدر بهم ریخته هستم که بخوام بهو بزنم زیر همه چی و بگم به جهنم که بقیه در چه حالی هستند و این مدت چی به سرشون اومده...
الان تنها چیزی که برام مهمه حال مامانمه...
انگار توقع شنیدن این حرف رو ازم نداشت چون در سکوت کمی نگاهم کرد...
سری تکون داد و با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت
_خیلی خب... هر طور راحتی...
فکر میکردم اوضاع و احوال امروز خواهرات برات مهم باشه برا همین داشتم مقدمه چینی میکردم چیزایی رو بگم...
ولش کن...
ببخش اگه ناراحتت کردم
بلند شد و به طرف در اتاق مقابل اتاقی رفت که داداش داخلش بود...
_الان جات رو اماده میکنم که بری بخوابی...
صدای بچهها از اتاق تهی میومد...
بلند شدم و به طرفش رفتم از لای در داخلش رو رصد کردم
مشغول بازی بودند و بالشهاشون رو به هم دیگه پرت میکردند...
خوشبحال بچهها فارغ از مسائل دنیا زندگیشون رو میکنند بدون اینکه بفهمند چیدر اطرافشون میگذره...
به عقب برگشته و داخل اتاقی که زینب واردش شده بود رفتم
با دیدنم به رختخوابی که سه لا روی زمین انداخته بود اشاره کرد
_با همین راحتی؟ یا یکی دیگه بهت بدم؟
_خوبه... دستت درد نکنه
مانتو و شال رو در آوردم و گوشهای انداختم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
تشک رو باز کردم و بالش رو روش گذاشتم پتو رو باز کردم و وقتی روی رختخواب دراز میکشیدم روم کشیدم...
شاید دوباره تند رفتم
اینکه فکر میکنم قراره به نسرین و نیلوفر حق بدن که هرچی دلشون خواست بهم بگن آزارم میده...
اینام باید من رو درک کنند
منم دوساله دور از خونواده بودم
منم سختیهای خودم رو داشتم...
بغضم گرفت
تا همین یمدت پیش حتی خبر نداشتم خونوادهی واقعیم کیا بودند...
خبر نداشتم بابام فوت شده...
بابای خوب عزیزم...
نمیدونم همینطور دراز کش چقدر به بابا فکر کردم و براش اشک ریختم که خوابم برد...
صبح از سروصدای باز و بسته شدن در اتاقها بیدار شدم...
به دیوارهای اتاق نگاه کردم ساعت دیواری وجود نداره...
گوشی هم که ندارم...
اونگوشی که خونهی بیبی دستم بود متعلق به خود بیبی بود...
نمیدونستم مجاز هستم بیارمش یا نه...
برای همین با وجودی که منصوره اصرار داصت فعلا پیشم باشه همونجا جاش گذاشتم...
حتما وقت نماز صبح شده و نریمان و زینب برای نماز صبح آماده میشن...
نگاهم روی پردهی پنجرهی اتاق ثابت موند... نور زیادی پشت پنجره معلومه...
پس آفتاب زده ...
داداش و زنداداش طبق عادت همیشگی که تا وقتی مهمون سفارش نکنه برای نماز بیدارش نمیکنند من رو هم بیدار نکردند...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
#نذری_بزرگ_اربعین 🏴
عزیزان در نظر داریمدر روز اربعین بین عزاداران جا مانده از پیادهروی، که در حسینه اجتماع میکنن، نذری پخش کنیم.
مثل همیشه چشم امید گروه جهادی به شما خیرین هست
با ذکر یا زینب ممد بدید از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست کمککنید ان شاءالله مراسم اربعین به نحو احسنت انجام بشه
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
حس بدی بهم دست داد...
الان من براشون مثل مهمونهای غریبه هستم
از اینهمه فاصلهای که بینمون ایجاد شده ناراحتم...
دلم اون صمیمیت گذشته رو میخواد هرکسی هر کار اشتباهی کرد رو خیلی زود ببخشند و فراموش کنند...
از اینکه اشتباهاتم رو به روم بیارن ناراحت میشم...
یه نمونهش هم حرفای دیشب زینب...
بااینکه عادت به سرزنش کردن نداره
اما دیشب این احساس رو از حرفاش داشتم و برای همین اجازه ندادم رو ادامه بده
کلافه پوفی کشیدم و از رختخواب بیرون اومدم...
رختخوابم رو مرتب تا کردم و داخل جارختخوابی داخل کمد دیواری جای دادم...
دستی به موهام کشیدم و بدون اینکه مانتو و شالم رو بپوشم از اتاق خارج شدم
داداش و بچهها آمادهی رفتن بودند
با صدای بلند سلام و صبح بخیر گفتم
دخترا که حالا توی راهرو بودند از همونجا برام دست تکون دادند
داداش پای راستش که بیرون از در گذاشته بود رو برداشت و قدمی به عقب برگشت و با لبخند نگاهم کرد
لبخندش باعث شد آرامش به مفهوم واقعی به وجودم تزریق بشه
_سلام صبح آبجی کوچیکه بخیر...
تا ساعت نه کارم رو تموم میکنم و میام دنبالت
پس حاضر باش که معطل نمونم...
یه ساعته باید برگردم سرکارم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
به تایید حرفش سر تکون دادم
_چشم ساعت نه حاضرم...
زینب پشت سرشون در رو بست و به طرفم اومد...
سلام عزیزم صبحت بخیر
تا دست و روت رو بشوری صبحونه رو آماده کردم
به سفرهی صبحونهای که از قبل روی زمین پهن شده اشاره کردم
_دستت درد نکنه زحمت نکش... چیز دیگه نیاریا... از همینا میخورم
بعد از جمع کردن سفره وقتی مشغول شستن ظرفهای صبحونه شدم
صدام کرد
_نهال جان یه چیزی میخوام بهت بگم ولی میترسم مثل دیشب ناراحت بشی...
نمیتونمم نگم...
میترسم بیخبر بری خونهتون شوکه بشی...
نگران نگاهش کردم
_چیزی شده؟
_الان که نه...
قول بده تا حرفام تموم نشده میون حرفم نپری...
یمدته اعصابم خیلی ضعیف شده یکم تندی کنی حرفام یادم میره
_باشه قول میدم فقط بگو تروخدا
سری تکون داد و با اشاره به بیرون از آشپزخونه گفت بیا بریم بشینیم تا برات بگم
فورا دستام رو اب کشیدم و شیر آب رو بستم
همزمان که روی مبل مینشستم لب زدم
_بفرما نشستم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با کمیاِن و مِن شروع کرد به حرف زدن
اون حرف میزد و من هر لحظه بیشتر از قبل دلم میلرزید
_از وقتی تو رفتی حال مامان و بابات بد شد...
مامانت اونقدر به خاطر بابات سعی میکرد به خودش مسلط باشه و رفتن تو رو خیلی عادی جلوه بده که به دروغ خودش رو خونسرد نشون میداد...
به دروغ هرروز میگفت با تو حرف زده و حالت خوبه...
میگفت به خاطر حال بد اون و داداشت تصمیم گرفتید بدون جشن عروسی با نیما برید سر خونه و زندگیتون...
یه مدت بابات خیلی سراغت رو میگرفت و ماهم هر بار بیماری نریمان رو وسط میکشیدیم و سرش رو گرم داداصت میکردیم که حتی شده برای چند ساعت تو رو فراموش کنه...
مامانت به آقا کاوه و اقا جواد سپرد هرطور شده تو و نیما رو پیدا کنند و بیارن پیش بابات...
کلافه دستام رو تکون دادم
_خب اینارو که داداشمم گفته، اصل حرفتو بزن زینب به خدا قلبم داده میاد تو دهنم
با تکون سر آب دهنش رو به سختی قورت داد
_باشه... باشه...
مامانت از وقتی اون اتفاق برای بابات افتاد و به رحمت خدا رفت دچار شوک شده
نمیتونه پاهاش رو تکون بده و ویلچر نشین شده...
اشکهای پشت پلکم بیمهابا شروع به باریدن کردند
میان گریه و خنده لب زدم
_تو که منو کشتی...
فکر کردم ...
فکر کردم مامانمم ... زبونم لال مامانمم مثل...
بقیهی حرفم رو خوردم و ادامه ندادم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
درسته ویلچر نشین شدن مامانم خبر خوبی برام نبود...
مامانم سالم سالم بود گاهی فشار خون و تپش قلبش داشت...
هسچ وقت فکر نمیکردم تو این سن توانایی پاهاش رو از دست بده...
و من مقصر همهی این اتفافات بودم...
سعی کردم به خودم مسلط بشم...
کمی که گریه کردم چند نفس عمیق کشیدم تا گریهم رو مهار کنم اما انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم
مامانم ویلچر نشین شده بود...مامانم عادت نداشت به کسی زحمت بده... همیشه یادمه یکی از دعاهاش این بود که خدایا هیچ بندهایت رو محتاج دیگری نکن...
و حالا در طول این مدت صددرصد محتاج نسرین و نیلوفر بوده...
روبه زینب گفتم
_بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم...
ازین به بعد خودم پیشش میمونم... اونقدر بهش میرسم تا از شوک در بیاد و قدرت پاهاش برگرده...
اگرم بر نگشت فدای سرش خودم بهش خدمت میکنم ...
سری تکون داد...
طرز نگاهش نشون میده هنوز حرف مهمش رو بهم نزده...
دستی به صورتم کشیدم و با لبهی آستین اشکم رو پاک کردم بلند شد و دستمال کاغذی رو روبروم گرفت
_هنوز چیز مهمی مونده که بهم بگی؟
د
و دوباره سر تکون داد
چند نفس عمیق کشیدم و به آرومی لب زدم
_بابام رفته... مامانم ولچر نشین شده
دیگه چه خبر بد دیگهای مونده که بگی؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستاش رو به حالت استپ بالا آورد...
صبر کن یه لحظه
به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب دوباره برگشت
آب رو به دستم داد
یکم آب بخور...
نریمان میگفت بارداری... این حال و روز برای بچهت خوب نیست...
_تروخدا حرفتو بزن زینب... دارم جون میدم...
اشاره به لیوان کرد
_یکم آب بخور تا بگم..
آب رو یه نفس بالا کشیدم و لیوان رو که نصفه شده بود روی میز قرار دادم و منتظر نگاهش کردم
_مامانت دچار آلزایمر شده
غمگین و تکیده لب زدم
_یعنی میخوای بگی منو یادش نیست؟
هیچکس رو یادش نیست... جز نسرین...
حتی نریمان و نیلوفرم یادش نیست
نتونستم به خودم مسلط بمونم با صدای بلند گریه سر دادم
نمیدونستم چهکار باید انجام بدم
خودم رو بزنم؟ سرم رو به دیوار بکوبم؟
اونقدر با دست به صورتم کوبیدم که
زینب ترسیده جیغ میکشید و سعی در آروم کردنم داشت
_چکار میکنی نهال؟ این چه کاریه؟ مامانت خوب میشه... دکترش گفته به زودی خوب میشه...
میفهمیدم داره برا آروم کردن من این حرفو میزنه... زینب اهل دروغ گفتن نبود و این دروغ مصلحتیش رو اونقدر ناشیانه میگفت که حتی با این حال خرابم میفهمیدم دروغه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو وسط جیغ و گریههام صدای در خونه بلند شد
یکی محکم و پی در پی به در میکوبید و با صدای مردونه زینب رو صدا میزد
زینب که دید ساکت شدم رهام کرد و به اتاق خواب رفت
لحظهای بعد با چادر رنگی که روی سر مرتبش میکرد بیرون اومد و به طرف در ورودی رفت
برگشت و با صدای آروم بهم اشاره کرد که وضعیت لباسهام مناسب نیست و بهتره جام رو عوض کنم
فورا ایستادم و روی مبلی که تقریبا پشت در بود رفتم و همونجا نشستم
کنجکاو بودم بفهمم این آقایی که پشت دره کی هست؟
_سلام خانم پشتکوهی... مشکلی پیش اومده؟ شرمنده مزاحم شدم ... صدای جیغ و گریه بلند بود مامان نگران شد اینه که من رو فرستاد اینجا...
_سلام... اختیار دارید بنده شرمندهم... راستش یه مشکلی برای خواهرشوهرم پیش اومده که حال مساعدی نداره...
نمیدونستم خانم ملکی برگشتند وگرنه حتما مراعات حالشون رو میکردیم...
_بله سرشب برشون گردوندم...
منتها مامان و بابا رو که میشناسین بخاطر داروهاشون شبا زود میخوابن
الانم بیدار بودند از سر نگرانی من رو فرستادن بالا وگرنه چاردیواری اختیاری....
_نفرمایید خواهش میکنم...
خدا شاهده نمیدونستم خانم ملکیاینا برگشتند...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨