eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
781 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمی‌اِن و مِن شروع کرد به حرف زدن اون حرف می‌زد و من هر لحظه بیشتر از قبل دلم می‌لرزید _از وقتی تو رفتی حال مامان و بابات بد شد... مامانت اونقدر به خاطر بابات سعی می‌کرد به خودش مسلط باشه و رفتن تو رو خیلی عادی جلوه بده که به دروغ خودش رو خونسرد نشون می‌داد... به دروغ هرروز می‌گفت با تو حرف زده و حالت خوبه... می‌گفت به خاطر حال بد اون و داداشت تصمیم گرفتید بدون جشن عروسی با نیما برید سر خونه و زندگیتون... یه مدت بابات خیلی سراغت رو می‌گرفت و ماهم هر بار بیماری نریمان رو وسط می‌کشیدیم و سرش رو گرم داداصت می‌کردیم که حتی شده برای چند ساعت تو رو فراموش کنه... مامانت به آقا کاوه و اقا جواد سپرد هرطور شده تو و نیما رو پیدا کنند و بیارن پیش بابات... کلافه دستام رو تکون دادم _خب اینارو که داداشمم گفته، اصل حرفتو بزن زینب به خدا قلبم داده میاد تو دهنم با تکون سر آب دهنش رو به سختی قورت داد _باشه... باشه... مامانت از وقتی اون اتفاق برای بابات افتاد و به رحمت خدا رفت دچار شوک شده نمیتونه پاهاش رو تکون بده و ویلچر نشین شده... اشکهای پشت پلکم بی‌مهابا شروع به باریدن کردند میان گریه و خنده لب زدم _تو که منو کشتی... فکر کردم ... فکر کردم مامانمم ... زبونم لال مامانمم مثل... بقیه‌ی حرفم رو خوردم و ادامه ندادم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته ویلچر نشین شدن مامانم خبر خوبی برام نبود... مامانم سالم سالم بود گاهی فشار خون و تپش قلبش داشت... هسچ وقت فکر نمی‌کردم تو این سن توانایی پاهاش رو از دست بده... و من مقصر همه‌ی این اتفافات بودم... سعی کردم به خودم مسلط بشم... کمی که گریه کردم چند نفس عمیق کشیدم تا گریه‌م رو مهار کنم اما انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم مامانم ویلچر نشین شده بود...مامانم عادت نداشت به کسی زحمت بده‌... همیشه یادمه یکی از دعاهاش این بود که خدایا هیچ بنده‌ایت رو محتاج دیگری نکن... و حالا در طول این مدت صددرصد محتاج نسرین و نیلوفر بوده... روبه زینب گفتم _بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم... ازین به بعد خودم پیشش می‌مونم... اونقدر بهش می‌رسم تا از شوک در بیاد و قدرت پاهاش برگرده... اگرم بر نگشت فدای سرش خودم بهش خدمت می‌کنم ... سری تکون داد... طرز نگاهش نشون میده هنوز حرف مهمش رو بهم نزده... دستی به صورتم کشیدم و با لبه‌ی آستین اشکم رو پاک کردم بلند شد و دستمال کاغذی رو روبروم گرفت _هنوز چیز مهمی مونده که بهم بگی؟ د و دوباره سر تکون داد چند نفس عمیق کشیدم و به آرومی لب زدم _بابام رفته... مامانم ولچر نشین شده دیگه چه خبر بد دیگه‌ای مونده که بگی؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستاش رو به حالت استپ بالا آورد... صبر کن یه لحظه به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب دوباره برگشت آب رو به دستم داد یکم آب بخور... نریمان می‌گفت بارداری... این حال و روز برای بچه‌ت خوب نیست... _تروخدا حرفتو بزن زینب... دارم جون می‌دم... اشاره به لیوان کرد _یکم آب بخور تا بگم.. آب رو یه نفس بالا کشیدم و لیوان رو که نصفه شده بود روی میز قرار دادم و منتظر نگاهش کردم _مامانت دچار آلزایمر شده غمگین و تکیده لب زدم _یعنی می‌خوای بگی منو یادش نیست؟ هیچکس رو یادش نیست... جز نسرین... حتی نریمان و نیلوفرم یادش نیست نتونستم به خودم مسلط بمونم با صدای بلند گریه سر دادم نمی‌دونستم چه‌کار باید انجام بدم خودم رو بزنم؟ سرم رو به دیوار بکوبم؟ اونقدر با دست به صورتم کوبیدم که زینب ترسیده جیغ می‌کشید و سعی در آروم کردنم داشت _چکار می‌کنی نهال؟ این چه کاریه؟ مامانت خوب می‌شه... دکترش گفته به زودی خوب می‌شه... می‌فهمیدم داره برا آروم کردن من این حرفو می‌زنه... زینب اهل دروغ گفتن نبود و این دروغ مصلحتیش رو اونقدر ناشیانه می‌گفت که حتی با این حال خرابم می‌فهمیدم دروغه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو وسط جیغ و گریه‌هام صدای در خونه بلند شد یکی محکم و پی در پی به در می‌کوبید و با صدای مردونه زینب رو صدا می‌زد زینب که دید ساکت شدم رهام کرد و به اتاق خواب رفت لحظه‌ای بعد با چادر رنگی که روی سر مرتبش می‌کرد بیرون اومد و به طرف در ورودی رفت برگشت و با صدای آروم بهم اشاره کرد که وضعیت لباسهام مناسب نیست و بهتره جام رو عوض کنم فورا ایستادم و روی مبلی که تقریبا پشت در بود رفتم و همونجا نشستم کنجکاو بودم بفهمم این آقایی که پشت دره کی هست؟ _سلام خانم پشت‌کوهی... مشکلی پیش اومده؟ شرمنده مزاحم شدم ... صدای جیغ و گریه بلند بود مامان نگران شد اینه که من رو فرستاد اینجا... _سلام... اختیار دارید بنده شرمنده‌م... راستش یه مشکلی برای خواهرشوهرم پیش اومده که حال مساعدی نداره... نمی‌دونستم خانم ملکی برگشتند وگرنه حتما مراعات حالشون رو می‌کردیم... _بله سرشب برشون گردوندم... منتها مامان و بابا رو که میشناسین بخاطر داروهاشون شبا زود می‌خوابن الانم بیدار بودند از سر نگرانی من رو فرستادن بالا وگرنه چاردیواری اختیاری.... _نفرمایید خواهش می‌کنم... خدا شاهده نمیدونستم خانم ملکی‌اینا برگشتند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وزیر بهداشت: بیمارستان صحرایی سپاه در مهران مجهزترین واحد درمانی در جهان است ♦️همۀ امکانات لازم اعم از رادیولوژی، آزمایشگاه، اتاق عمل، سونوگرافی و ICU در این بیمارستان وجود دارد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌹نوشته جالب توجه یکی از جوانان حاضر در پیاده روی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زن سابق شوهرم با دخترش اومدن خونمون. کار هر شبشون بود. من‌ شام‌درست نکردم نمونن ولی خودشون پاشدن درست کردن. به مادرم شکایت کردم گفت تو هیچی نگو بعد یه مدت میرن. یه شب دیدم زن سابقش دیگه جلوش حجاب نداره خواستم اعتراض کنم ولی همون موقع دو تایی رفتن اتاق خواب.‌ بعد از رفتنشون شروع کردن به گریه و جیغ داد که کارتون گناه داره. همسرم خیلی خونسرد گفت نگران‌نباش صیغه‌ی یک هفته‌ای خوندیم.‌ https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺 🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم.. 🔶️از کودکی علاقه شدیدی به امام حسین ع داشت.. 🔶️شهید شاهرخ ضرغام ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
بدون شرح حقِ حق به زباله دان تاریخ می‌پیوندند بزودی... ان شاءالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اتفاقا دیشب بچه‌ها دیر خوابیدند و چون مهمون داشتم تا دیروقت شیطنت کردند. از طرف من ازشون عذرخواهی کنید.. بعدا برای عرض سلام و احوالپرسی خدمتشون می‌رسم _خواهش می‌کنم بازم عذرخواهی می‌کنم مزاحم شدم... با اجازه‌تون... _خدانگهدار..سلام برسونید. وقتی در رو بست ناراحت به طرفم برگشت _ تو هنوز دست از این عادتهات بر نداشتی؟ چه اخلاقیه تو داری؟ با زدن خودت و غربت‌بازی در آوردن چیزی حل می‌شه؟ مثلا داری مادر می‌شی... این حال و احوالت رو بچه تاثیر منفی می‌ذاره یکم به خودت مسلط باش... شماطت بار حرفهاش رو زد و به طرف آشپزخونه رفت کنجکاو بودم بفهمم اینجا چه خبره؟ این خونه اونقدر کهنه و قدیمی هست که کسی حاضر نباشه مستاجرش باشه _آقاهه کی بود؟ کلافه پوفی کشید _پسر صاحبخونه‌ست...بنده خدا دانشجوئه... مادر پدرش سن بالا هستند چند روزی رفته بودند تهران خونه‌ی دخترشون ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونستم برگشتند... دیشب چقدر بچه‌ها بالا پایین پریدند شرمنده لب زدم _و چقدر من غربت بازی در آوردم بلند شدم و کنجکاوتر مقابلش ایستادم _شما اینجا مستاجرید؟ پس خونه‌ی خودتون چی؟ چرا اومدین اینجا؟ داغون‌تر از این خونه پیدا نکردید؟ گیج نگاهم کرد کمی که گذشت کلافه سری تکون داد بیشتر از همه به خاطر شرایط جسمی داداشت قبول کردیم بیایم اینجا... پله‌های راه پله رو که دیدی خیلی کوتاهن و بالا پایین شدن ازش راحته... حیاط بزرگ هم که داشت با بچه‌ها می‌تونست بره اونجا و بازی و ورزش کنه... شونه‌هام رو بالا دادم... درسته خونه‌ی خودشون پله‌های زیاد بود و بلند... اما فقط به خاطر پله اومدند یه محله پایینتر و یه خونه‌ی خیلی داغون؟ احساس کردم دوست نداره بیشتر از این توضیح بده ولی کنجکاوی بهم غلبه کرده _زینب جان من غریبه نیستم میشه بهم بگی چی شده؟ خونه‌ی قبلی‌تون رو فروختین... آره؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهش رو از چشمام برداشت کلافه‌تر از قبل سر تکون داد _ اون خونه رو مجبور شدیم بفروشیم با شرایطی که داداشت داشت این خونه بهترین گزینه بود ما که بیشتر اوقات خونه نبودیم از وقتی تو رفتی تا چندماه داداشت زمین گیر بود و بخاطر همینم پیش مامانت اینا بودیم بعدا هم که اون بلا سر بابات و بعدش هم مامانت اومد ... نمی شد تنهاشون بذاریم... الانم که می‌بینی اومدیم اینجا به خاطر اینه که مامانت با سروصدا و شیطنت بچه ها اذیت می‌شد... البته بازم خیلی خونه نمی‌مونیم بیشتر اوقات اونجاییم هروقت می‌بینیم مامانت کلافه‌ست دست بچه‌هارو می‌گیریم میایم خونه خودمون... به طرف اتاق خواب رفتم و مانتویی که خیلی وقته تنها داراییمه تنم کردم و شال رو هم روی سرم مرتب کردم نگاهی به ساعت انداختم... تازه هشت و ده دقیقه‌ست _طاقت ندارم منتظر داداش بمونم من خودم می‌رم خونه‌ی مامانم مقابلم ایستاد _بهتره صبر کنی داداشت بیاد آخه خونه‌ی مامانت‌اینام عوض شده _اخم کردم اونجا رو چرا فروختین؟ _نفروختنش... فعلا دادن دست مستاجر _چرا؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨