زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستاش رو به حالت استپ بالا آورد...
صبر کن یه لحظه
به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب دوباره برگشت
آب رو به دستم داد
یکم آب بخور...
نریمان میگفت بارداری... این حال و روز برای بچهت خوب نیست...
_تروخدا حرفتو بزن زینب... دارم جون میدم...
اشاره به لیوان کرد
_یکم آب بخور تا بگم..
آب رو یه نفس بالا کشیدم و لیوان رو که نصفه شده بود روی میز قرار دادم و منتظر نگاهش کردم
_مامانت دچار آلزایمر شده
غمگین و تکیده لب زدم
_یعنی میخوای بگی منو یادش نیست؟
هیچکس رو یادش نیست... جز نسرین...
حتی نریمان و نیلوفرم یادش نیست
نتونستم به خودم مسلط بمونم با صدای بلند گریه سر دادم
نمیدونستم چهکار باید انجام بدم
خودم رو بزنم؟ سرم رو به دیوار بکوبم؟
اونقدر با دست به صورتم کوبیدم که
زینب ترسیده جیغ میکشید و سعی در آروم کردنم داشت
_چکار میکنی نهال؟ این چه کاریه؟ مامانت خوب میشه... دکترش گفته به زودی خوب میشه...
میفهمیدم داره برا آروم کردن من این حرفو میزنه... زینب اهل دروغ گفتن نبود و این دروغ مصلحتیش رو اونقدر ناشیانه میگفت که حتی با این حال خرابم میفهمیدم دروغه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو وسط جیغ و گریههام صدای در خونه بلند شد
یکی محکم و پی در پی به در میکوبید و با صدای مردونه زینب رو صدا میزد
زینب که دید ساکت شدم رهام کرد و به اتاق خواب رفت
لحظهای بعد با چادر رنگی که روی سر مرتبش میکرد بیرون اومد و به طرف در ورودی رفت
برگشت و با صدای آروم بهم اشاره کرد که وضعیت لباسهام مناسب نیست و بهتره جام رو عوض کنم
فورا ایستادم و روی مبلی که تقریبا پشت در بود رفتم و همونجا نشستم
کنجکاو بودم بفهمم این آقایی که پشت دره کی هست؟
_سلام خانم پشتکوهی... مشکلی پیش اومده؟ شرمنده مزاحم شدم ... صدای جیغ و گریه بلند بود مامان نگران شد اینه که من رو فرستاد اینجا...
_سلام... اختیار دارید بنده شرمندهم... راستش یه مشکلی برای خواهرشوهرم پیش اومده که حال مساعدی نداره...
نمیدونستم خانم ملکی برگشتند وگرنه حتما مراعات حالشون رو میکردیم...
_بله سرشب برشون گردوندم...
منتها مامان و بابا رو که میشناسین بخاطر داروهاشون شبا زود میخوابن
الانم بیدار بودند از سر نگرانی من رو فرستادن بالا وگرنه چاردیواری اختیاری....
_نفرمایید خواهش میکنم...
خدا شاهده نمیدونستم خانم ملکیاینا برگشتند...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وزیر بهداشت: بیمارستان صحرایی سپاه در مهران مجهزترین واحد درمانی در جهان است
♦️همۀ امکانات لازم اعم از رادیولوژی، آزمایشگاه، اتاق عمل، سونوگرافی و ICU در این بیمارستان وجود دارد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🌹نوشته جالب توجه یکی از جوانان حاضر در پیاده روی #اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زن سابق شوهرم با دخترش اومدن خونمون. کار هر شبشون بود. من شامدرست نکردم نمونن ولی خودشون پاشدن درست کردن. به مادرم شکایت کردم گفت تو هیچی نگو بعد یه مدت میرن. یه شب دیدم زن سابقش دیگه جلوش حجاب نداره خواستم اعتراض کنم ولی همون موقع دو تایی رفتن اتاق خواب. بعد از رفتنشون شروع کردن به گریه و جیغ داد که کارتون گناه داره. همسرم خیلی خونسرد گفت نگراننباش صیغهی یک هفتهای خوندیم.
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
🔶️از کودکی علاقه شدیدی به امام حسین ع داشت..
🔶️شهید شاهرخ ضرغام
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
بدون شرح
حقِ حق
به زباله دان تاریخ میپیوندند بزودی... ان شاءالله
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
اتفاقا دیشب بچهها دیر خوابیدند و چون مهمون داشتم تا دیروقت شیطنت کردند.
از طرف من ازشون عذرخواهی کنید..
بعدا برای عرض سلام و احوالپرسی خدمتشون میرسم
_خواهش میکنم بازم عذرخواهی میکنم مزاحم شدم...
با اجازهتون...
_خدانگهدار..سلام برسونید.
وقتی در رو بست ناراحت به طرفم برگشت
_ تو هنوز دست از این عادتهات بر نداشتی؟
چه اخلاقیه تو داری؟
با زدن خودت و غربتبازی در آوردن چیزی حل میشه؟
مثلا داری مادر میشی... این حال و احوالت رو بچه تاثیر منفی میذاره
یکم به خودت مسلط باش...
شماطت بار حرفهاش رو زد و به طرف آشپزخونه رفت
کنجکاو بودم بفهمم اینجا چه خبره؟
این خونه اونقدر کهنه و قدیمی هست که کسی حاضر نباشه مستاجرش باشه
_آقاهه کی بود؟
کلافه پوفی کشید
_پسر صاحبخونهست...بنده خدا دانشجوئه...
مادر پدرش سن بالا هستند چند روزی رفته بودند تهران خونهی دخترشون ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونستم برگشتند... دیشب چقدر بچهها بالا پایین پریدند
شرمنده لب زدم
_و چقدر من غربت بازی در آوردم
بلند شدم و کنجکاوتر مقابلش ایستادم
_شما اینجا مستاجرید؟
پس خونهی خودتون چی؟
چرا اومدین اینجا؟ داغونتر از این خونه پیدا نکردید؟
گیج نگاهم کرد
کمی که گذشت کلافه سری تکون داد
بیشتر از همه به خاطر شرایط جسمی داداشت قبول کردیم بیایم اینجا...
پلههای راه پله رو که دیدی خیلی کوتاهن و بالا پایین شدن ازش راحته...
حیاط بزرگ هم که داشت با بچهها میتونست بره اونجا و بازی و ورزش کنه...
شونههام رو بالا دادم...
درسته خونهی خودشون پلههای زیاد بود و بلند...
اما فقط به خاطر پله اومدند یه محله پایینتر و یه خونهی خیلی داغون؟
احساس کردم دوست نداره بیشتر از این توضیح بده ولی کنجکاوی بهم غلبه کرده
_زینب جان من غریبه نیستم میشه بهم بگی چی شده؟ خونهی قبلیتون رو فروختین... آره؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهش رو از چشمام برداشت
کلافهتر از قبل سر تکون داد
_ اون خونه رو مجبور شدیم بفروشیم
با شرایطی که داداشت داشت این خونه بهترین گزینه بود ما که بیشتر اوقات خونه نبودیم از وقتی تو رفتی تا چندماه داداشت زمین گیر بود و بخاطر همینم پیش مامانت اینا بودیم بعدا هم که اون بلا سر بابات و بعدش هم مامانت اومد ...
نمی شد تنهاشون بذاریم...
الانم که میبینی اومدیم اینجا به خاطر اینه که مامانت با سروصدا و شیطنت بچه ها اذیت میشد...
البته بازم خیلی خونه نمیمونیم بیشتر اوقات اونجاییم
هروقت میبینیم مامانت کلافهست دست بچههارو میگیریم میایم خونه خودمون...
به طرف اتاق خواب رفتم و مانتویی که خیلی وقته تنها داراییمه تنم کردم و شال رو هم روی سرم مرتب کردم
نگاهی به ساعت انداختم...
تازه هشت و ده دقیقهست
_طاقت ندارم منتظر داداش بمونم
من خودم میرم خونهی مامانم
مقابلم ایستاد
_بهتره صبر کنی داداشت بیاد
آخه خونهی مامانتاینام عوض شده
_اخم کردم اونجا رو چرا فروختین؟
_نفروختنش...
فعلا دادن دست مستاجر
_چرا؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_دکترش گفت شاید اگه خونه رو عوض کنید حال مامانت بهتر بشه و کمتر فکر و خیال کنه
اما بیفایده بود... هیچ فرقی نکرد
خب آدرس بده خودم برم
_عزیزم صبر کن خود داداشت بیاد باهم برید بهتره...
_خب قرار بود تو هم بیای...
بیا الان باهم بریم...
ملتمسانه لب زد
_صبر کن با داداشت بری بهتره.
ناچار روی مبل نشستم
آروم اشک میریختم و به حال و روز الان مامانم فکر میکردم...
نکنه من رو هم نشناسه؟
خدای من... چقدر وحشتناکه... مامان آدم نشناستش
ساعت پنج دقیقه به نه داداش زنگ زد و گفت بیرون منتظرمونه
توی حیاط که رفتیم داداش به سمت گوشهی حیاط که منتهی به ته ساختمون میشد رفت
زینب هم به دنبالش راه افتاد و به من هم اشاره کرد به دنبالش برم
با فکر این که میخوان چیزی نشونم بدن
به ساختمون کوچکی رسیدیم که در کوچک آهنی سفید و قهوهای رنگی داشت...
داداش کلید از جیبش بیرون آورد و بازش کرد
دوباره با فکر اینکه شاید اونجا انباری باشه عقب ایستادم
داخل رفت و یااللهی گفت زینب بهم اشاره کرد جلوتر برم
وارد راهروی بزرگ حدودا دوازده متری شدیم
دوتا پله رو رد کردیم مقابل در چوبی دیگهای رسیدیم...
نسرین جلوی در ایستاده بود و از همونجا نگاهم میکرد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
علاوه بر خوشحالی از اینکه اون اینجا چکار میکنه متعجب شدم
قدمی به جلو برداشتم
بامحبت اسمش رو صدا زدم
_نسرین تویی؟
از جلوی در کنار رفت و مثل غریبهها تعارفم کرد که داخل برم
این کارش باعث شد هم دلخور بشم و هم پیش زینب خجالت بکشم
بنابراین ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم...
داداش جلو اومد رو به من و زینب گفت _اول من میرم داخل
از کنارم که رد میشد به آرومی گفت
_به خواهرات حق بده از دستت ناراحتن
بعد از احوالپرسی باهاش وارد خونه شد
زینب دستش رو پشتم گذاشت و به جلو هدایتم کرد
_بریم تو نهال جان مدتیه مامانتاینا اینجا زندگی میکنند
دیگه کم مونده بود از تعجب شاخهام بیرون بزنه
بی توجه به نسرین وارد خونه شدم
دخترهی بیشعور انگار نه انگار دوساله همدیگه رو ندیدیم
یه خونهی تقریبا بیست متری
نریمان روی پاهاش مقابل که روی ویلچره نشسته...
از دور با چشمای اشکی نگاهش میکردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨