eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
781 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما برو، من زینب رو ثبت‌نام کنم، خودم میام. با بابام خداحافظی کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم. به دفتر رفتیم و چشمم به خانم مدیر افتاد که پشت میز نشسته بود. جلو اومدیم و رو به خانم مریدی گفتم: _سلام، حالتون خوبه؟ کشدار و آهنگین جواب داد: _سلام خانم مطیعی، چطوری دختر! _الحمدالله، خدا رو شکر خوبم. نگاهی به زینب انداخت: _به به، چه دخترِ خانمی! حالت خوبه زینب جان؟ زینب لبخندی زد: _سلام، بله خوبم. نگاهم رو به خانم مریدی دادم: _مدارک زینب رو آوردم برای ثبت‌نام. مدارک رو ازم گرفت _می‌بینی نرگس جان، روزها مثل برق و باد می‌گذرند. انگار همین دیروز بود که مامانت تو رو آورده بود برای ثبت‌نام. لبخندی زدم و گفتم: _بله، یادمه. شما همون روز اول به من گفتی: «اسمت رو می‌نویسم، ولی باید قول بدی که شلوغ‌کاری نکنی!» خانم مریدی با خنده‌ای دلنشین ادامه داد: _چقدر هم که تو گوش می‌دادی! خنده‌ ی پهن بر لبم نشست و با شرم از شیطنت‌های کودکانه‌ م گفتم: _ببخشید، خیلی اذیتتون کردم. _نه بابا، این چه حرفیه! اتفاقاً پشت سرت چقدر ازت تعریف می‌کردیم. می‌گفتیم نرگس خیلی سرزنده و پرانرژیه . راستی، چه خبر از شوهرت؟ رو کردم به زینب: _عزیزم، تو برو تو حیاط بازی کن، من اسمت رو می‌نویسم. می‌خوام یه کم با خانم مریدی صحبت کنم. زینب ابروهایش را بالا داد و گفت: _نمی‌خوام! منم دوست دارم حرف‌های شما رو گوش کنم! _آخه حرف‌های ما برای بزرگ‌ترهاست. شما برو تو حیاط. شونه‌اش را انداخت بالا و گفت: _نمی‌خوام! می‌خوای از بابایی بگی، باید منم باشم! گرهی تو ابروهام انداختم و با اخم گوشه لبم رو به دندان گرفتم. با ابرو اشاره کردم به در دفتر اخماشو توی هم کرد و گفت: _میرم، ولی تو حیاط نمی‌رم. پشت در می‌شینم! خانم مریدی نتوانست جلوی خنده‌ش رو بگیره و تکیه داد به صندلی و زیر لب زمزمه کرد: _جان خودم، کپی بچگی‌های خودته روی دو زانو نشستم و دست زینب رو گرفتم. با مهربونی لب زدم: _زینبم، خوشگلم، شما برو توی حیاط بازی کن. منم قول می‌دم شب بریم پارک. ابروهاشو بالا برد و چشم‌های خوشگلش رو براق کرد: _قول دادیا _بله عزیزم، قول دادم. سرشو‌ تکون داد و گفت: _بعداً نگی می‌خواستم بریم، ولی بابات حالش خوب نیست‌ها ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حالش بد شد، به مامان هاجر می‌گم بیاد پیشش بمونه و ما بریم. _باشه، پس پول بده برم خوراکی بخرم! از توی کیفم پولی درآوردم و بهش دادم. زینب پول را گرفت و از دفتر بیرون رفت . نگاهم رو به پنجره دادم تا مطمئن یشم که میره تو حیاط. دیدمش که به سمت بوفه مدرسه رفت تا خوراکی بخره. خانم مریدی از پشت میز بلند شد و روی صندلی نشست. با دستش به من اشاره کرد: _بیا بشین. نشستم کنارش _خب نرگس جان، از آقا ناصر چه خبر؟ آه بلندی کشیدم _ناصر موجی شده، گاهی بدجور به هم می‌ریزه. خانم مریدی با نگرانی پرسید: _یه چیزهایی در مورد همسرت شنیده بودم. خیلی دلم می‌خواست بیام حالش رو بپرسم، ولی مشغله‌های زندگی نمی‌گذاره. تو دلم گفتم: انقدر مردم درگیر های و هوی زندگی‌هاشون شدن که فراموش کردن این امنیت و آرامشی که دارن، مدیون چه کسانی هستن. خانم مریدی، وقت نکردی بیای، یه تلفن هم نتونستی بزنی... با صدای خانم مریدی که گفت _چی شد نرگس جان، از حرفم ناراحت شدی؟ ریز سرم رو تکون دادم _نه _چرا ناراحت شدی، حقم داری. من ازت معذرت می‌خواهم. باید میومدم خونتون یا تلفنی حال همسرت رو می‌پرسیدم. منو ببخش. _خواهش می‌کنم. _خب، از همسرت بگو _ناصر به خاطر موج انفجار خمپاره‌ای که کنارش خورده، هشتاد درصد از شنواییش را از دست داده. اول سمعک گذاشت، ولی بعد از مدتی گفتند تحریم‌ها رو دور زدن و اون قطعه رو وارد کردن. با یک عمل جراحی اون قطعه رو‌ توی گوشش گذاشتند و خوب شد. اما موج اون خمپاره هنوز اثرش رو داره مصرف داروها هم بهترش می‌کنه، ولی وای از اون موقع که داروهاش رو سر موقع نخوره، حالش خیلی بد میشه. بیچاره بچه‌ها وقتی حال پدرشون رو اونطور می‌بینند، خیلی ناراحت میشن. _همسرت همیشه خونه است، سر کار نمیره؟ _نه، نمی‌تونه. دکترش میگه باید در یک محیط آرام و بدون تنش باشه. خانم مریدی با تردید پرسید _نرگس جان، از نظر مالی که مشکلی نداری؟ _نه خانم مریدی، برادر شوهرم گاوداری را می‌گردونه و سهم سود ما رو می‌ده. مشکلی نداریم. _با این اوصافی که داری میگی، پس دیگه نمی‌تونی تدریس کنی؟ _نه، دیگه نمی‌تونم ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشید و گفت: _مریضداری، خیلی سخته. آدم خودش هم کنار یک بیمار، بیمار می‌شه . تو هم با چهار تا بچه قد و نیم‌قد، اون هم اوایل جوانیت، باید دائم بشینی توی خانه و مراقب همسر و بچه‌هات باشی. از حرف‌های خانم مریدی تعجب کردم. طوری صحبت می‌کرد که انگار زندگی من تباه شده . با لحن معترضی گفتم: _ولی من این‌طور به زندگیم نگاه نمی‌کنم. خیلی هم احساس خوشبختی می‌کنم، چون از صبح تا شب کنار یک قهرمان دارم زندگی می‌کنم. با این جوابی که دادم، دلم آرام نگرفت و سرم رو ریز به نشانه اعتراض تکون دادم _از شما انتظار چنین دیدگاهی نداشتم. لبخندی زد و کامل چرخید سمت من: _هنوز تو بسیج فعالیت می‌کنی؟ _بله _ماشاالله، خوبه وقت می‌کنی! _برای اینکه از جمع خوبان جا نمانم، وقت می‌گذارم سرش رو به معنی تأیید حرف من تکون داد و گفت: _آفرین به تو نرگس. اگر برام تعریف می‌کردند که یه خانمی هست که چنین روحیه انقلابی و فداکاری داره، باورش برام مشکل بود. ولی الان دارم تو رو با چشم خودم می‌بینم که چطور فداکارانه با حفظ ارزش‌های دینی و انقلابیت به دنبال حفظ زندگیت هستی. چیزی که متأسفانه این روزها داره باب می‌شود، فکر کردن به تجملات و راحت‌طلبیه و با کوچک‌ترین مسئله‌ای پاشون برای طلاق به دادگاه باز میشه _می‌دونی چیه خانم مریدی ، مردم دنبال آرامش و آسایش هستند، ولی نمی‌دونند که این آرامش و آسایش در بندگی و اطاعت از خداست. وقتی در جهت بندگی و رضایت خدا قدم برداری، خداوند صبر و شکیبایی بهت می‌ده تا در هر شرایطی که هستی، از زندگیت لذت ببری و راضی باشی. صدای خانمی از بالای سرم به گوشم رسید _شما راضی نباشی، کی راضی باشه؟ انقدر بهتون میدن بخورید تا راضی باشید. سرم رو چرخوندم سمت صدا تا ببینم کیه نگاهم به خانمی تقریباً سی، سی و پنج ساله افتاد که یک مانتو بدون دکمه ی کوتاه پوشیده و یه شال باریک روی سرش انداخته و موهای رنگ‌کرده‌اش به رنگ بلوند دورش ریخته بود. گفتم: _تا به حال یک خانواده جانباز را از نزدیک دیدی؟ صورتش را با تنفر مشمئز کرد و گفت: _نه دیدم، نه دلم می‌خواهد ببینم. _وقتی چیزی رو ندیدی، چطور در موردشون قضاوت می‌کنی؟ نگاه تنفرآمیزی به من انداخت و گفت... ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون قرارمون این بود که چندروز بمونم و مطمئنم فقط برای اینکه اذیتم کنه و عذابم بده می‌خواد برم گردونه تهران چون همین الان خوشحالیم رو از اینکه اینجام بهش ابراز کردم بهتره به خشمم غلبه کنم شاید داره امتحانم می‌کنه. شاید واقعا هدفش برگردوندنم نباشه و می‌خواد ببینه اینهمه که بهش گفتم تو از خونوادمم برام مهمتری واقعا همینه یا نه. واقعیتش هردو برام مهمن اما بهتره از روشی که استاد یادمون داده استفاده کنم قدم اول نیت الهی... پس حتی اگه روش استاد جواب نداد و مجبور شدم به تهران برگردم حق ناراحت شدن ندارم. چون دارم نیتم رو الهی می‌کنم چند نفس عمیق کشیدم هنوز خشمم فروکش نکرده دلم پر از غصه‌ و آشوبه نمی‌خوام کسی متوجه حالم بشه پس به سرویس بهداشتی پناه بردم با دیدن حال نذار خودم دلم به حالم سوخت اشکم یکی یکی فرو ریخت یه دل سیر که گریه کردم چند بار مشتم رو پر از آب خنک کردم و به صورتم پاشیدم خنکای آب هم نتونست از داغی که نیما به قلبم گذاشته کم کنه حیرون و پریشونم جز صدا کردن امام زمانم دکری نمیتونه الان آرومم کنه با آوردن اسمش بر زبونم دوباره داغی اشک روی گونه‌هام رو حس کردم حس و حال بدی بود یکسال تلاش برای بهتر شدن نیما کافی نبود؟ اون همه اشک ریختن نتونست حالم رو خوب کنه چاره‌ای نداشتم تصمیم رو گرفتم باید به خونوادم بگم که می‌خوام برگردم تهران نمی‌دونم ایمانم قوی‌تر شده یا چیه که زودتر از چیزی که تصورش رو می‌‌کردم تونستم تصمیمم رو قطعی کنم بعد از نماز ظهر پای سجاده کمی با امام زمان و خدا درد دل کردم خدایا راضیم به رضای تو هرچی تو بگی. گفتی تابع همسرم باشم؟ چشم تابعم امام زمانم قربون مرام و معرفتت برم تا اینجا هم مدیون کمکهاتم کِی فکرشو می‌کردم بتونم از شر اون رفتارهای بد نیما خلاص بشم و کتک نخورم؟ کِی فکرشو می‌کردم یه روز نیما اجازه بده بیام پیش خونوادم اما الان اینجام و ماههاست که کتک نخوردم و حتی احترام دیدم از نیما، رفتارهای چندماه اخیرش حتی از زمانی که شش ماه از عروسیم گذشته بود هم بهتره. همین_کانال_شروع_شد👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 لینک پارت اول نرگس👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟! حقوق‌های آنچنانی نمی‌گیرین؟! _شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن می‌گید حقوق آنچنانی؟! ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _روت نمیشه حقوق واقعی را که می‌گیری بگی‌،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه! عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا ی چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریب‌خورده‌های فضای مجازی و ماهواره هستند. نفس عمیق و آهسته‌ای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم: _اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون می‌دادم تا بدونی داری اشتباه می‌کنی فیش پرداخت شهریه بچه‌اش رو گرفت و چهره‌اش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد. خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت: _ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بی‌خیالش شو دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم: _نه، نمی‌توانم بی‌خیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه می‌کنه. با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: _ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت می‌ده کیه. یک گوینده بی‌بی‌سی از کشوری که با ما دشمنی داره یا... نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد: _ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون! چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم: _صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتش انداختی به جون من، حالا می‌گی دست از سرم بردار؟ شروع کرد به جیغ و داد کردن: _وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من! دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه _بیا بریم تو دفتر! رو به اون خانم کرد و گفت: _خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم. با پرویی گفت: _این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر! این رو گفت و بی‌اهمیت از مدرسه رفت. خانم مریدی رو کرد به من _نرگس جان، بی‌خیال این حرف‌ها شو. تو همیشه با محبت و صبوریت می‌تونی به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند. با دلسردی گفتم: _بله، ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. وقتی می‌بینم که کسی به راحتی قضاوت می‌کنه دلم می‌سوزه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از محبت گفت: _این نشون‌دهنده‌ی روح بزرگ توئه. اما یادت نره که گاهی باید از خودت هم مراقبت کنی بیا بریم زینب رو ثبت‌نام کنیم. می‌گم زنگ بزنن به این خانم بگن یا بیاد تعهد بده که رفتارش رو درست می‌کنه یا بیاد پول ثبت‌نام بچه‌ش رو بگیره و بره جای دیگه ثبت‌نام کنه. معترض از حرف اون خانم گفتم: _حرف منه هموطنش رو که مدرک دارم باور نمی‌کنه، اون وقت دروغ‌پردازی‌های من و تو و شبکه‌های مجازی رو قبول می‌کنه! آهی کشید و سری به تاسف تکون داد: _متأسفانه بعضی‌ها این‌طورند. بیا بریم. زینب رو ثبت‌نام کردم و اومدیم خونه. کلید رو به قفل در انداختم تا در را باز کنم که صدایی به گوشم رسید: _مهمون نمی‌خواین؟ روم را برگردوندم سمت صدا تا ببینم کیه. نیلوفر و مهدیه و دوقلوها را دیدم. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. زینب رو کرد به مهدیه و گفت: _دخترعمو، امروز من و بابا احمد و مامانم عمو مهدی را دیدیم. نگذاشتم به حرفش ادامه بده و به تندی گفتم: _زینب، حرف نزن! سرپا وایستادن خسته می‌شن. مهدیه کنجکاو رو کرد به من: _بذارید حرفش رو بزنه. رو کرد به زینب: _ زینب جان، شما عمو مهدی را دیدید؟ زینب سرش را به نشانه بله تکون داد و گفت: _بله، عمو با یه خانم داشتن میگفتن و میخندیدن به سرعت در حیاط رو باز کردم و دستم رو پشت کمر زینب گذاشتم: _بیا برو تو، سرپا خسته می‌شن. زینب رفت تو حیاط و مهدیه که احساس کردکه زینب می‌خواسته حرف بیشتری بزنه ولی من نذاشتم بزنه، به من نگاه کرد و گفت: _چرا نمی‌ذارید حرف بزنه؟ لبخندی زدم و گفتم: _ولش کن، بهش رو بدی می‌خواد یک ساعت سرپا نگهتون داره و فَک بزنه. ما رفتیم عکاسی عکس زینب رو بگیریم، آقا مهدی هم اونجا بود دیدیمش. زینب از توی حیاط رو کرد به ما و گفت: _نخیرم، عمو مهدی با یه خانم که چادرش سرش نبود توی ماشین می‌خندیدن و بستنی می‌خوردن. رنگ از روی مهدیه پرید و رو به مامانش گفت: _دیدی حدسم درست بود؟ حالا هی بگو تو شکاکی! بغض کرد و اشک‌هاش مثل بارون از چشماش سرازیر شد. ناراحت و عصبی از دست زینب، یک چشم‌غره ی تهدیدآمیز بهش رفتم. ترسیده از نگاه تهدیدآمیز من، زیر لب گفت: _خب راست گفتم. زیر لب بهش غریدم _برو تو خونه تا بیام راست و دروغ رو نشونت بدم! دستم رو گذاشتم پشت کمر مهدیه و گفتم: _بیاید بریم تو. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون زمان مدام در حال فرار از واقعیت بودم و بیخودی خودم رو خجسته نشون می‌دادم و برای فرار از واقعیت مدام سرگرم یه سری خوشی‌ها می‌شدم اینکه الان نیما ازم خواست به تهران برگردم یعنی یه واکنشی نسبت بهم داره وقتی سجاده‌رو جمع می‌کردم تازه به خودم اومدم دلشکسته و مغموم سر سجاده نشسته بودم اما حالا با کلی انرژی داشتم جمعش می‌کردم خدارو بابت حال بهترم شکر کردم از اتاق خارج شدم و کنار مامان نشستم _مامان _جان مامان معلوم بود منتظره تا علت سرخی چشمام رو بهش بگم با اینکه دلم نمی‌خواد چیزی از ناکامی‌های زندگیم بدونه اما چاره‌ای نیست _قبل از ظهر نیما زنگ زده بود با هم که صحبت کردیم گفت همین امروز باید برگردم تهران کمی خودش رو به سمتم متمایل کرد _خب بهش می‌گفتی امشب خواستگاری نسرینه غمگین ادامه دادم _گفتم بهش، اما گفت باید برگردم خونه غمگین‌تر از خودم نگاهم کرد _می‌خوای اصلا خودم بهش زنگ بزنم دعوتش کنم اونم بیاد؟ اصلا تو که اومدی اینجا من وظیفه‌م بود زنگ بزنم بهش و دعوتش کنم اونم بیاد پیشمون تو نذاشتی... الان بهش زنگ بزنم ؟ _نه مامان جان... فعلا وقتش نیست سعی کردم لحنم خیلی مهربون باشه من نیمارو بهتر می‌شناسم قربونت برم، می‌دونم نگران منی ولی اگه اجازه بدی من با برنامه‌ی خودم پیش برم. مهربونتر اما سوالی پرسیدم _اجازه می‌دی؟ سر تکون داد _چی بگم؟ وقتی خودت می‌گی اینطوری بهتره، خودت صلاح زندگیتو بهتر می‌دونی تو توی زندگیت خوش باشی برای من کافیه لازم نیست به فکر ماها باشی کاش یه کم دیگه پیشم بودی تازه پسرت داشت باهامون دوست می‌شد _آره دلم بیشتر برای پوریا میسوزه، _خیر ببینی مادر که به فکر شوهرتی. این برای زن از همه چی بهتره که به فکر شوهرش باشه. ان‌شاالله خدا اجرت بده... خدا کمکت می‌کنه زندگیت بیشتر سروسامون بگیره دیشب که گفتی اعمالت رو برای رضای خدا و شادی دل امام زمان انجام میدی خیالم از بابت زندگیت راحتتر شد. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه می‌دونم واقعا عاقبت به خیر می‌شی بالاخره این نیت کردنها دستت رو می‌گیره آهی کشید و ادامه داد _پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت _باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونه‌ی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد فقط با آرامش پرسید _واقعا نمی‌تونی بمونی؟ وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت _اگه صلاح می‌دونی که بری باشه خودم برات اوکی می‌کنم خبر میدم موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد. کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره که ای کاش نگفته بودم آبروریزی راه انداحت با گریه گفت _دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمی‌شه. تو می‌ترسی کتکت بزنه داری می‌گی بریم این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند برای حفظ ابرو با خنده می‌گفتند ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمی‌زنه قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم _سلام سایه ی سرم من دارم سوار اتوبوس می‌شم ساعت ۱۲ شب می‌رسم تهران میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟ هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت می‌کردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت می‌دی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونه‌تون و تا هروقت دوست داشتی بمون اما خبری نشد که نشد. با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم _الو _سلام سایه‌ی سرم _سلام راه افتادین؟ _آره تازه سوار شدیم _سعی می‌کنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر می‌دم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه. با حرفاش روزنه‌ی امیدی که در قبلم سوسو می‌زد رو خاموش کرد _باشه ، یهو یاد سفارش استادم افتادم پس پرنشاط لب زدم _آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همه‌ی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه، نمی‌دونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد چون دوبار تکرار کرد _چرا که نه، حتما حتما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) سه‌تایی وارد حیاط شدیم. با شرمندگی فراوان رو کردم به نیلوفر: _ببخشید، خودتون می‌دونید که ناصر نباید عصبی بشه. نگذاشت حرفم تمام بشه و گفت: _آره، می‌دونم. ما همین جا می‌شینیم تا یه کم حال مهدیه جا بیاد. مهدیه نگاهش رو به مامانش داد و گفت: _تا من طلاقم رو نگیرم، حالم جا نمیاد. نیلوفر اخم‌هاش رو در هم کرد و گفت: _عه، دوباره این کلمه نحس رو به زبون آوردی! تو دو تا بچه داری، باید عاقلانه فکر کنی. مهدیه کمی صداش رو بالا برد و گفت: _همش تقصیر باباست! من دوست داشتم درس بخونم، ولی اون من رو به زور شوهر داد. تو دوران نامزدی هرچی گفتم، این چشم‌چرونه جلوی من که نامزدشم حیا نمی‌کنه. هر دختر یا زنی رو تو خیابون می‌بینه، زل می‌زنه بهش ، به حرفم توجه نکرد. حالا تحویل بگیرید! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه که نکنه ناصر صدای مهدیه رو بشنوه. از طرفی هم به مهدیه حق می‌دم. با حرفی که زینب زد، شک‌های مهدیه در مورد شوهرش به یقین تبدیل شده. به قدری از زینب حرص دارم که دلم می‌خواد بگیرم مفصل کتکش بزنم. گاه‌گاهی با چشم غره به زینب نگاه‌های تهدیدآمیز می‌کنم، اونم شونه میندازه بالا و لب‌ میزنه : _ به من چه؟ خب دیدیم دیگه. با این رفتار زینب عصبانیتم بیشتر می‌شه، اما سعی می‌کنم به خاطر شرایطی که دارم، خودم رو خونسرد نشون بدم. صدای ناصر به گوشم خورد: _ چی شده؟ کیه داره گریه می‌کنه؟ بیا تو. رو کردم به نیلوفر: _ تو رو خدا مهدیه رو ساکتش کن، بهت التماس می‌کنم. اگه ناصر حالش بد بشه، من واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنم. نیلوفر به تایید حرف من سری تکون داد و رو کرد به مهدیه: _ پاشو بریم خونه. صبر نکردم اون‌ها برن. سریع اومدم تو خونه. نمی‌دونستم در جواب ناصر چی باید بگم. رفتم جلو: _ سلام، خوبی؟ _ الحمدلله من خوبم. این صدای گریه کیه؟ تو دلم استغفراللهی گفتم و رو به ناصر گفتم : _ مهدیه است. اعصابش به هم ریخت. می‌گه دو تا عمو دارم، هر دوشون جانبازن و اذیت می‌شن. ناصر نفس بلندی کشید: _ بهش بگو بیاد تو ببینمش. _ گفتم بهش. مثل اینکه نتونست. عذرخواهی کرد میخوان برن. گفت بعد از ظهر میام. ناصر سری تکون داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) سه‌تایی وارد حیاط شدیم.
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _ به مهدیه بگو عمو جان، اگر می‌خوای من رو خوشحال کنی، بیا اینجا خودت رو ببینم، بچه‌ت رو ببینم. من که گله‌ای از شرایطم ندارم. اگر هم یک وقت ناراحت می‌شم به خاطر وضعیتمه، از شماها خجالت می‌کشم که نمی‌تونم کاری براتون انجام بدم. مخصوصاً از تو نرگس. من خیلی شرمندتم. منو ببخش. نشستم کنارش: _ دیگه این حرف رو نزنی‌ها! من شوهر شرمنده نمی‌خوام ،چون من شوهر سرفراز دارم. دستش رو گرفتم: _ دیگه چیکار باید برای ما می‌کردی که نکردی! تو جونت رو کف دستت گرفتی و رفتی تو دل بی‌رحم‌ترین دشمن دنیا و سلامتیت رو اول به خاطر خدا و بعد آرامش و آسایش ملت و ما دادی. تو آخر مردهای مردی. خم شد پیشونیم رو بوسید: _ فدای این زن با معرفت و با روحیه و سرحال بشم. خدا می‌دونه نرگس، از ته دلم می‌گم هر وقت که دلم می‌گیره، تو میای و با دو تا کلمه حرف حالم رو جا میاری. صدای زینب از توی حیاط اومد: _ مامان بیا زن عمو اینا دارن میرن. _ ببخشید ناصر جان، برم تو حیاط بدرقه‌شون کنم. _ خب بگو بیان تو. _ مثل اینکه کار مهمی دارن که باید برن. اومده بودن در حیاط ما رو ببینن. _ باشه، من میام ببینمشون. دلشوره بدی به جونم افتاد، نکنه مهدیه حرفی بزنه. با هم اومدیم تو حیاط. ناصر رو به نیلوفر و مهدیه تعارف کرد: _ چرا تو حیاط ایستادید؟ بیاید داخل. نیلوفر رو به ناصر گفت: _ سلام آقا ناصر، ببخشید. مهدیه یه دفعه حالش بد شد. میریم بعداً میایم. می‌دونستم که نیلوفر و مهدیه نمی‌دونن که من چی به ناصر گفتم. برای اینکه خرابکاری نشه، رو کردم به مهدیه _ به عمو گفتم که شما نگران حالش هستی و یه مرتبه حالت بد شد. نیلوفر حرف من رو خوند و رو کرد به ناصر: _ مهدیه تو خونه‌م همین رو می‌گه، همش نگران دو تا عموهاشه. دیگه با اجازتون ما بریم، حالا بعد از ظهر اگه حالش جا اومد میایم اینجا. تو دلم خدا رو شکر کردم که حرف من و نیلوفر یکی در اومد. نیلوفر و مهدیه خداحافظی کردن و رفتن. ناصر رو کرد به من: _ بیا بریم تو. دور و برم رو نگاه کردم. رو کردم به ناصر: _ تو برو تو خونه، مثل اینکه زینب رفت خونه ی مامانم پیش امیر حسن، برم بیارمشون. _ باشه، برو زود بیا. _ چشم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از قطع تماس نگاه پرحسرتم رو به جاده دوختم چه احمق بودم که فکر می‌کردم میگه برگرد خونتون. بین راه مامان دوبار بهم زنگ زد داداش هم همینطور. پوریا هم اولش که سوار ماشین شدیم خیلی بدقلقی و بداخلاقی می‌کرد اما انگار اونم فهمید که چاره‌ای جز برگشت نداریم دیگه سکوت کرده بود و البته گاهی روی صندلی می‌ایستاد و با پسر بچه‌ای که روی صندلی عقب با مامان و باباش نشسته بود بازی می‌کرد به خونه که رسیدم انگار بمب ترکیده. خوبه که فقط دوروز خونه نبودم قشنگ معلوم بود نیما از عمد خونه رو بهم ریخته حتی لباسهای اتو شده و مرتب توی کمدش هم روی زمین افتاده بود از اینکه اجازه نداده بود بیشتر خونه‌ی مامانم بمونم و در مراسم خواستگاری نسریم باشم یکم ازش دلخور بودم اما بخاطر نیتم مدام سعی می‌کردم حواسم باشه که چیزی بروز ندم‌ بهرحال من با خدا معامله کرده بودم و بهتر بود این نفس سرکشی که مدام من رو یاد چیزی که دلم می‌خواست می‌نداخت رو باید رام می‌کردم پس به خودم نهیب زدم ببین نفس سرکشم من با خدا معامله کردم. اصلا میخوام برخلاف میل خودم رفتار کنم من دلم خونه‌ی مامانمو می‌خواست خیلی هم خوب شد که نیما باعث شد برگردم خونه‌ی خودم. همین که روی تو یکی رو کم کرد خیلی هم خوشحالم. قرار نیست هرچی دل من خواست همون بشه من رفتم مامانم اینارو ببینم که دیدم دو روز تمام همه‌ی خانوادم رو دیدم شکر خدا حال همه‌شون هم خوب بود. مامانم از اون چیزی که فکر می‌کردم بهتر بود. اونام منو دیدند مامانم با دبدنم حالش بهتر شده بود. همین برام کافیه‌ دوسال بود که دیدن خونوادم‌ برام شده بود رویا اما من تونستم برم. این قدم بزرگی برای من و نیما بود پس لطفا تو دیگه خفه شو. هرچی نیما بگه همونه. برای آخرین بار می‌خوام خیالتو راحت کنم من کاری که دلم بخواد رو انجام نمی‌دم کاری که شوهرم دستور بده رو انجام می‌دم. حرص و عصبانیتم دیگه فروکش کرده بود. نیما خودش اومده بود دنبالم و این برام خیلی ارزشمند بود 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس به جای بداخلاقی وقتی از سرویس بیرون اومد قبل از اینکه سرجای همیشگیش بشینه جلو رفتم و بغلش کردم _آقای خوبم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، دستش که دورم حلقه شد انرژی گرفتم پس ادامه دادم _ممنون که اومدی دنبالم. وجودت همیشه برام قوت قلبه. خم شد و گونه‌م رو بوسید این بوسه برام خیلی باارزش بود چون نتیجه‌ی تلاشها و خوبیهای خودم بود. _منم دلم برات تنگ شده بود. اونوقت تو میخواستی بیشتر بمونی _آخه دوسال بود مامانمو ندیده بودم، ضمنا دوست داشتم خواستگاری نسرین هم اونجا باشم اما به اینکه الان پیش تو هستم می‌ارزید که بیام شب خیلی خوبی بود تا صبح باهم حرف زدیم و از دلتنگی‌های این دوروزمون برای هم گفتیم یه حرفش خیلی بهم چسبید وقتی بهم گفت _خانومم خیلی وقته با حرفا و رفتارات دلمو بردی. خیلی عوض شدی. حتی اون زمان که باهم دوست بودیم یا نامزد کردیم و حتی اوایل ازدواجمونم هیچوقت اینقدر نمی‌خواستمت، انگار تازه مفهموم عشقو می‌فهمم، دوست داشتن الانم هیچ شباهتی به دوست داشتن اونموقعم نداره حس می‌کنم دوباره عاشقت شدم منم حرفای دلمو بهش گفتم ولی در قالب آموزشهای استادم _برای همینه که می‌گم تاج سرمی، منم عاشقتم حتی بیشتر از قبل، بقول خودت انگار دوباره عاشقت شدم. _دوست نداشتم به این زودی بکشونمت بیای خونه اما وقتی گفتی مراسم خواستگاری دارین گفتم کارم در اومد لابد چند روز دیگه‌م میخوای زنگ بزنی و بگی بله‌برونه، چند روز بعدشم عقدکنونه و اجازه بگیری که چند روز دیگه‌م بمونی این حرفش برام سنگین بود. من تازه دوروز بود که رفته بودم میتونست اجازه بده طبق قول و قرارمون پنج شش یا نهایتا یه هفته بمونم طی اون چند روز هر مراسمی بود شرکت می‌کردم و اگه دوباره اجازه می‌خواستم که بمونم اونموقع بهم می‌گفت نه اجازه نمی‌دم و بهتره برگردی اولش چون کمی عصبی شده بودم سکوت کردم اما یاد حرف استادم افتادم که گفته بود هر وقت لازم بود برای بهتر شدن رفتارها و اخلاق همسرتون ازش انتقاد کنید، منتها نیتتون اصلاح امور برای جلب رضایت خودتون نباشه بلکه اصلاح رفتار همسر به نیت الهی. پس با همین نیت سرم رو بالا آوردم _پشت و پناهم، یه چیزی بگم؟ _دوتا چیز بگو با لبخند ادامه دادم _شما که اولش بهم اجازه داده بودی چند روز بمونم برای همین هم من هم پوریا خیلی هوایی شده بودیم خیلی دوست داشتم لااقل چهار پنج روز بمونم نهایتا توی همون چند روز هر مراسمی بود منم شرکت می‌کردم نهایتا طبق قولی که داده بودم هرروزق که شما می‌گفتی منم برمی‌گشتم خونه. اینجوری خیلی زودتر برگشتم _پس دروغ گفتی دلت برام تنگ شده بود _نه به خدا... دلم برات خیلی تنگ شده بود تو شوهرمی سایه‌ی سرمی، اما خوب مامانمم دوست دارم و دلتنگش می‌شم خب. _حالا اگه عقدکنون گرفتند میریم خب از خوشحالی نفهمیدم چطور جابجا شدم که یه لحظه رگ گردنم گرفت 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺