🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آروم باش آبجی جان... مامان حالش خوبه
نگرانش نباش... یساعت دیگه بچهت رو میارن که بهش شیر بدی این وضعیت برای خودت و اون طفل معصوم خوب نیست
داد زدم
_به جهنم... به کسی مربوط نیست فقط منو ببرین پیش مامان باید ببینمش
همون لحظه در باز شد و همون پرستار قبلی همراه یه پرستار دیگه وارد شدند
یکیشون جلوتر اومد و پرسید چی شده؟
چه خبره اینجا؟
_خانم خودت به ما میگی خواهرم چیزی نفهمه اونوقت اومدی جلوش آبغوره میگیری؟
مگه کارهاشو به ما نسپردین؟ پس الان برای چی اینجایی، بفرما بیرون.
_یعنی چی خانم ... خواهرمه اومدم بهش سر بزنم...اینکه یه پولی بهتون دادم هواش رو داشته باشین دلیل نمیشه الان نتونم ببینمش
_اولا که ایشون همراه نیاز ندارن
ثانیا که الان وقت ملاقات نیست، برو بیرون دوساعت دیگه که وقت ملاقاتش بود بیا ببینش و هرچقدرم خواستین آبغوره بگیرین
وگرنه برای دوستم دردسر میشه ...
اون یکی که کمی رنگش پریده بود نگاهش کرد
_هیس، حالا خوبه بهت گفتم کسی نفهمه ، عمدا داری تو بوق و کرنا میکنی همه بفهمن؟
اصلا این مریض منه تو چکارشون داری؟
بعضی وقتا یه کارایی میکنی بهت شک میکنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
پرستاری که با نیلوفر دعوا میکرد ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت
_ترو خدا خانم شنیدین که الان وقت ملاقات نیست برین بیرون وقت ملاقات که شد برگردین .
اون پولم خودت به زور بهم دادی منکه گفتم حواسم به مریضت هست.
ازتون خواهش میکنم برید بیرون
بخدا حواسم بهش هست
_آبجی تورو خدا خودتو ناراحت مامان نکن حالش خوبه، تو فقط حواسش به خودت و بچهت باشه
که وقتی مرخص شدین اگه سرحال نباشی همه از چشم من میبینن.
_باشه، باشه تو برو
صورتم رو بوسید
رفتنش رو تماشا میکردم که یاد مامان دوباره دلم رو زیر و رو کرد
نکنه اتفاق بدی براش افتاده...
بی حال و بی رمقم و خوابم گرفته اما دوباره هرچی تلاش میکنم حتی یه لحظه هم خوابم نمیبره و همین بیشتر کلافهم کرده
پرستار یه بار دیگه هم بچه رو آورد پیشم و شیرش دادم
_خوب خانم خوشگله یکم تختت رو مرتب کن که یربع دیگه وقت ملاقاته، دکتر گفته بچه هم پیشت بمونه و دیگه اصلا به دستگاه نیاز نداره
برای همین خیلی حواست بهش باشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امشبم مهمون مایی
بخاطر بچه اگه مشکلی پیش نیاد فردا هردوتون مرخصین
وگرنه تو مرخص میشی و بچه باید بمونه...
حتی نتونستم یه لحظه هم نگاهم رو از صورت خوشگل پسر کوچولوم بردارم ،
یه محبت خاصی نسبت بهش دارم
مادر شدن چه حس عجیبیه
خیلی برام جالبه
با دیدنش دلم یه جوری میشه،
الان من مادر این کوچولوی دوست داشتنیام خیلی حس قشنگیه.
آروم نوازشش میکنم و زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم
_پوریای قشنگ من...
حیف که بابات نیست وگرنه خدا میدونه با دیدنت چه غوغایی به پا میکرد، با نگاهم اطراف رو رصد کردم...
لیاقت تو اینجا نبود، اگه بابات بود الان تو یه بیمارستان خصوصی و اتاق خصوصی بستری بودیم با بهترین امکانات
البته خداروشکر تختهای دیگه خالیه و مریض دیگهای توی اتاق نیست وگرنه حالم خیلی گرفته میشد...
با صدای باز شدن در از فکر و خیال خارج شدم
اول از همه نسرین و پشت سرش زینب با روی خوش وارد شدند
هر کدوم یه طرف تختم قرار گرفتند
_سلام عزیزم حالت چطوره؟ نسرین چنان من رو گرم در آغوش گرفت که تا لحظاتی شوکه بودم، این شوق و اشتیاق از نسرینی که قطعا میدونه حال مامان خوب نیست بعیده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی خودش رو عقب کشید دستش رو دراز کرد و بچه رو برداشت و بغل گرفت
اینبار نوبت زینب بود
اونم خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... با سلام گفتن داداش از آغوش هم بیرون اومدیم
نیلوفر و داداش کنار هم بودند
داداش جلو اومد و اول صورتم رو بوسید و بعد هم پیشونیم رو
_حالت چطوره شکر خدا خوبی الان؟
_ممنون آره خیلی بهترم
با دیدن بچه که تو بغل نیلوفر و نسرین جابجا میشد جلو رفت بدین یکمم من بغلش کنم اما با دیدن جثهی کوچولوش منصرف شد و به حالت تسلیم دستاش رو بالا آورد و شماطت بار گفت
_چقدر کوچیکه، چرا اینقدر دست به دستش می کنید؟ یوقت میندازینش
حالا وقت زیاد داریم برای بغل کردنش
بذارید رو تخت بخوابه
بعد هم نمایشی دستش رو روی قلبش گذاشت
وای خیلی ترسیدم خدای نکرده اگه بیفته چی؟
حرکتش خیلی جالب بود
دقیقا همون حرفی که من با دیدن دوقلوهاش در اولین ملاقات گفته بودم.
سرتق جوابش رو دادم
_عه داداش... خوب اونموقع منم کوچکتر بودم دوقلوهای شمام که ریزه میزه، واقعا تا چند وقت میترسیدم بغلش کنم...
خندید
_میدونم بابا... تو که لوس نیستی واقعا اونا ریزه بودند
الان منم لوس نیستم واقعا دلم نمیاد بغلش کنم، قطعا از اینکه دست به دست بشه بدنش آزرده میشه...
گناه داره طفلکی... قرار نیست بخاطر خوشامد ما اون اذیت بشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد هم رو به زینب که هنوز به خاطر شیرینکاری او لبخند به لب داشت نگاه کرد و ادامه داد
یادته مامانت مدام میگفت زیاد بچههارو بغلشون نکنید اذیت میشن
_آره ... خصوصا که این بچه هفت ماهه دنیا اومده و صددرصد بدنش بیشتر اذیت میشه.
ولی بازم هزار ماشاالله از بچههای ما درشتتره
پرستار گفت دقیقا دو کیلویه...
اگه به موقع دنیا میومد قطعا از چهارو نیم کیلو هم بیشتر میشد
_اووو چه خبره؟ مگه بچه فیله؟
نسرین ناراحت حرفی که زده رو بهم گفت
منظورم اینه که اگه به موقعم دنیا میومد قطعا این اندازه نمیشد
_ اتفاقا من و داداش وقتی که دنیا اومدیم چهار کیلو و دویست سیصد گرم بودیم.
_به نیلوفر که این حرفو زد نگاه کردم
_من فکر کردم اوموین ملاقات من ...
نگو اومدین در مورد وزن نوزادان باهم گفتگو کنید
جلو اومد و دوباره صورتم رو بوسید
_درست حدس زدی قربونت برم دقیقا اومدیم خودت و این نازنین رو ببینیم
خندهی پهنی کردم
_اسمش پوریاست نه نازنین
_عه اسمش دیگه پوریا شد؟
پس آقای پوریا خان
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش تاکیدی گفت
_آقا پوریا ...
خان دیگه نداره...
خان یه صفتیه که روی هر کی قرار میگیره از اون یه آدم ناسپاس و زورگو میسازه
داداش راست میگه آدما باید جنبه داشته باشن
همین فیروز خان... کم زور گفت و اذیت کرد دیگرانو؟
فقط بخاطر اینکه خودش رو پسر خان میدونست
بعد هم با همین لقب چه بلاها سر کیا که نیاورد
اگه هنوز توی تهران و خونه و عمارت خودم بودم تنها آرزوم این بود که پسرم همهی ویژگیهای فیروز رو به ارث ببره...
اما حالا که با ذات پلید و فطرت ناپاکش آشنا شدم
هیچ وقت دلم نمیخواد ذرهای شبیه آدم پست فطرتی مثل اون آدم بشه
حال مامان رو که از داداش پرسیدم خیالم رو راحت کرد
_اون حالش کاملا خوبه و فقط نیاز به استراحت و مراقبت داره
یکم نگران تو بود...
تو که حالت خوب شه برگردی خونه اون هم مرخص میشه
وقتی ساعت ملاقات تموم شد و همه رفتند احساس گیجی و خواب داشتم، از اینکه بچهم اینقدر آرومه و اصلا گریه نمیکنه خیلی خوشحالم.
ظهر شده و منتظرم تا مرخصم کنند وقتی داداش گفت بچههم مرخصه خیالم حسابی راحت شد.
به خونه که رسیدیم عمه و نسرین با منقل و اسفند منتظرم بودند.
با دیدن پیرزن صاحبخونه بعد از احوالپرسی و تبریکی که بهم گفت بابت کمک اون شبش ازش تشکر کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
وارد خونه که شدم اول به جای خالی مامان نگاه کردم رو به بقیه پرسیدم
_پس مامان چی؟ اون کی مرخص میشه؟
_یکی دو روز دیگه...
البته اونجا براش بهتره.
چون بهتر ازش مراقبت میشه
به نسرین که این حرفو زد مشکوک نگاه کردم
_مامان که بدون تو جایی نمیمونه؟ چطکر الان تو بیمارستان مونده
داداش فورا جواب داد
_بیمارستان کلی داروی تقویتی و مسکن بهش تزریق میکنن...
اونجا همش خواب و بیداره متوجه نمیشه نسرین کنارش نیست
اتفاقا اینجوری برای هردوشون بهتره
هم نسرین یه چند روز استراحت میکنه و هم مامان اونجا کمی جون میگیره...
قشنگ معلومه اسم مامان رو که آوردم همه یه جوری شدند اما نمیخوان چیزی بروز بدن...
یه حدسایی میزنم اما مدام تو دلم دعا میکنم اشتباه کرده باشم و مامان توی کما نباشه.
کمکم به خاطر حال خوش بقیه و رفتار آردمشون ته دلم قرص میشه که مامان حالش خوبه.
همه بچه رو دوره کردند و قربون صدقهش میرن
با هشداری که داداش داده کسی دیگه خیلی بغلش نمیکنه و فقط بالاسرش میشینن
رو به زنداداش کردم
_زنداداش چرا بچهها رو نیاوردین کجان پس؟
_خونهی مامانم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اتفاقا خیلی هم شوق دیدنِ نینیِ عمهشون رو داشتند
اما نازنین زهرا یکم سرماخورده بود
گفتم میان این بچه رو هم مریض میکنند.
بابت این همه درک و شعور ازش تشکر کردم
_نیلوفر تو چرا بچههارو نیاوردی؟
_ جواد پیششونه، مادرشوهرمم رفته کمکش.
ساعد دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعت مچیش کرد و ادامه داد
منم اومدم یه سر ببینمت و برم
نیمساعت دیگه جواد میاد دنبالم.
از این همه معرفت خونوادم به وجد اومدم و البته شرمنده شدم و
از تکتکشون تشکر کردم...
دو روز هست که توی خونهام اما از ترخیص شدن مامان هیچ خبری نیست امروز من باید بفهمم مامان در چه حالیه؟
موقعی که همه آماده میشدند برای عیادتش به بیمارستان برن پام رو توی یه کفش کردم و گفتم من رو هم باید ببرید تا مامان رو ببینم
_عمه جان تازه چهار روزه که زایمان کردی، کجا میخوای بری؟ بقیه میرن مامانت رو میبینن و وقتی برگشتند از احوالش برات میگن
_نه عمه جان... خودم باید برم...
با بغض و گریه ادامه دادم
_من میدونم یه خبراییه...
در سکوت کمی نگاهم کرد
_باشه همه چی رو میگم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عمه ما دیرمونه...
فوری به داداش که این حرفو زد نگاه کردم.
_داداش متوجه اشارههایی که به عمه کردی شدم
یا بهم میگین چه بلایی سر مامانم اومده یا خودمم میام
کلافه نفسش رو بیرون داد
_چه فرقی می کنه برای تو
نتونستم جلوی گریهم رو بگیرم
_همهتون نامردین... هیچ وقت منو آدم حساب نمیکنید...
مدام میخواین یه چیزی رو از من مخفی کنین.
اون از فوت بابا که چند روز با من تو خونهی بیبی بودی اما یه کلام نگفتی بابا فوت شده، بعد هم که برگشتم اینجا هرروز یه موضوع جدید رو کشف میکردم...
از اینکه هر دفعه یه چیزی رو ازم پنهان میکنید و من مثل غریبهها بینتون هستم لذت میبرید؟
عمه با دلخوری دستش رو به کتفم زد
_دستت درد نکنه نهال خانم... فکر نمیکردم اینقدر گربه کوره باشی.
این بیچاره ها همهی توانشون رو گذاشتن که تو اذیت نشی اونوقت اینه دستمزدشون؟
اون قبلیارم که الان داری میکوبی تو سرشون دلیلش رو خودت بهتر از همه میدونی و لازم نیست من یا کسی بهت بگه، اما برای اینکه کمی خجالت بکشی و دیگه اینقدر نمک نشناس نباشی بهت میگم...
_عمهجان ولش کن این حرفارو ... شاید واقعا اشتباه از ما بوده و نیاز به اینهمه مراعات کردن نبوده.
نگاهش رو به من دوخت
_حال مامان خوب نیست.
اومدن تو به اونجا فایدهای نداره فقط براش دعا کن
پاهام سست شد و برای اینکه به زمین نیفتم دست دراز کردم تا از دیوار بچسبم که نسرین و نیلوفر جلو اومدند و کمکم کردند تا بنشینم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
اشکای روی گونهم رو پاک کردم
_پس یعنی الان بیهوشه و توی کماست؟
نسرین سری به تایید تکون داد و گریه سر داد.
نیلوفر هم که انگار مجوزی برای گریه پیدا کرده صدای نالهش بلند شد
هرسه تو بغل هم کمی گریه کردیم
با صدای مهربدن و بغضآلود عمه از آغوش هم جدا شدیم
_بسه دخترا...
فعلا که هیچی معلوم نیست.
با گریه هم کاری درست نمیشه
فقط دعا... تنها چیزی که مامانتون نیاز داره دعا کردنه...
الانم داره دیرتون میشه پاشید برید بیمارستان.
انشاالله به خبرای خوب هم برمیگردید...
بیست روز از دنیا اومدن بچهگذشته و هنوز مامانم به هوش نیومده
حسابی حالم گرفتهست
اما وقتی داداش گفت فردا وقت ملاقات گرفته که با نیما دیدار کنم یکم از اون حال بدم کم شد.
صبح زود داداش به دنبالم اومد
تصمیم داشتم پوریا رو هم با خودم ببرم اما نسرین و عمه متقاعدم کردند که بردن بچهی بیست روزه به زندان اصلا کار درستی نیست.
با دیدن نیما تازه یادم اومد که این روزا چقدر جاش خالی بوده... اما به لطف محبتهای خونوادهم حتی یه بار هم جای خالیش رو احساس نکردم
_چرا داری گریه میکنی؟
_دست خودم نیست... نیما جات خیلی خالیه... کاش بودی... نمیدونی پسرمون چقدر ماهه
_پس چرا نیاوردیش؟
_خیلی کوچولو و ضعیفه اگه دیده بودیش این سوالو ازم نمیپرسیدی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
حالا حالش چطوره خوبه؟
_خوبه خداروشکر... اما خیلی زیادی ساکت و بیحاله خیلی نگرانش بودم یه بار با نریمان بردمش دکتر متخصص اطفال بعد از معاینه گفت مشکلی نداره
سری تکون داد
میدونم از اینکه اسم داداشمو آوردم حالش گرفته شد.
حقم داره... بجای خودش داداشم به منو بچش داره رسیدگی میکنه.
اما کم لطفیه که حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازش نمیکنه.
_ دلم برات تنگ شده بود... کاش زود به زود بتونم بیام به دیدنت
_آره تونستی بیا
حالا بچه شبیه کی هست ؟
_پوریا خیلی شبیه داداشمه، همه که اینجوری میگن...
طرز نگاهش باعث شد حرفم رو ادامه ندم.
کاش اینطوری نمیگفتم اون زیادی به نریمان حساسه و الانم که توی زندانه، بهتره کمی هواش رو داشته باشم.
متاسف سرش رو تکون داد
_نریمان، نریمان
باید درستش کنم، برای همین با لبخند لب زدم
_یکمم شبیه تویه.
و یکم به صدام هیجان اضافه کردم
چشم و ابروش که خیلی شبیه خودته...
_جالبه... چشم و ابروش شبیه منه ولی همون اولش میگی شبیه دایی جانشه...
عجب اشتباهی کردم... اصلا کاش این دروغ آخری رو نمیگفتم... الان نیما رو دندهی لج افتاده و هرچی من بخوام درستش کنم بدتر میشه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سوالی که مدتهاست ذهنم رو درگیر خودش کرده و نریمان هم تاکید زیادی روش داشت رو میخواستم امروز ازش بپرسم اما فکر نکنم الان وقتش باشه
_چی میخوای بگی؟
متعجب نگاهش کردم
سوالش باعث شد کمی هول بشم
_چی؟ من؟
کلافه سرش رو بالا و پایین کرد
_از وقتی اومدی حواسم بهته، از همون اول انگار میخواستی یه چیزی بهم بگی
لبخند کمرنگی زدم
باید یه کاری کنم...
اون فهمیده میخواستم حرف مهمی بزنم، اگه ازش بپرسم میدونم که عصبیتر میشه و میگه تو این شرایط وقت گیر آوردی؟
و مطمئنم بهم سرکوفت میزنه و میگه، چی شد پول داداشت تمون شد و دیگه نمیتونه ساپورتتون کنه؟
زندان اونو نسبت به قبل لجبازتر و بیمنطقتر و صدالبته بیغیرتتر و خودخواهتر کرده،
به جای اینکه به فکر شرایط من و بچهش باشه ، تنها چیزی که براش مهمه اینه که چون من شرایط خوبی ندارم بقیه هم باید بخاطر من در ماتم باشند و هیچ راحتی رو برای خودشون نخوان.
_کلافهم کردی حرف بزن دیگه...
فکر میکردم وقتی باهم روبرو بشیم ازم میخواد که من از شیرینیهای پسرمون براش بگم یا خودم از سر ذوق و اشتیاق نتونم به غیر از مسائل پسرم چیز دیگهای بگم و ساعتها صحبتمون پیرامون پوریاست.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨