eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
781 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
ارزوها به قلم(ز_ک) پس سکوت کردم تا ببینم نظر خودش چیه؟ قبل از اومدن تو، دو مرتبه با خونواده‌ش در حد آشنایی با هم رفت و آمد داشتیم خونواده‌ی خوبین مادرشم مثل مامان خودم خیلی مهربون و با محبته نگاهی به مامان کرد تصمیم گرفتم با اجازه‌ی شما جواب بله بدم مامان آغوشش رو باز کرد _الهی خوشبخت بشی دخترم نسرین از روی مبل بلند شد و مقابل مبلی که مامان روش نشسته زانو زد و سرش رو جلو برد، هردو باهم روبوسی کردند همه باهم کف زدند و بهش تبریک گفتند صدای داداش بلند شد _چی شد؟ جواب بله رو گرفتین؟ زینب کل‌کشون به طرف اتاق رفت _بله ... مبارک باشه برادر عروس داداش هم از همون‌جا مبارک باشه‌ای گفت فکر می‌کردم الان میاد و به جمعمون ملحق می‌شه اما دقایقی بعد زینب لبخند زنان به تنهایی از اتاق بیرون اومد _بنده‌خدا خسته‌ست دیگه خوابید از خوشحالی جیغ خفه‌ای کشیدم و رو به نسرین گفتم _وای که خیلی خوشحالم... حالا چطور پسری هست؟ چند سالشه؟ تحصیلاتش چیه؟چهدر تا برادرن و ایشون پسر کوچک خونواده‌ست از چهارده سالگی که پدرش رو از دست داده کار کرده تا سربار برادراش نباشه آدم پخته و محکمی به نظر می‌رسه یه لحظه دلم گرفت پسری که از چهارده‌ سالگی کار کرده پس لابد ترک تحصیل هم کرده و مدرک تحصیلیش سیکل هست بیچاره نسرین اون که با هزار بدبختی لیسانسش رو گرفته حالا باید با یکی که تحصیلاتش از خودش خیلی پایین‌تره ازدواج کنه لابد پس اوضاع مالی خیلی خوبی هم نداره پسره نمی‌دونستم چطور باید در مورد تحصیلات و اوضاع مالیش اطلاعات بگیرم یه طوری که حساسش نکنم و ناراحت نشه از حرفام که نیلوفر ادامه داد _پسر خیلی خوبیه می‌دونی قسمت جالبش چیه؟ سوالی نگاهش کردم آقای داماد حاج آقاست از طرز حرف زدنش خندم گرفت _آخونده؟ نسرین رو به نیلوفر توضیح داد _تازه سه ساله وارد حوزه شده هنوز نه آخونده و نه روحانی، یه طلبه‌ی ساده‌ست نیلوفر با لبخند گفت _آره بابا... آقا لیسانس ریاضی محض داره و دبیرستان تدریس می‌کنه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#رمان_انلاین_نهال ارزوها #قسمت_۱۱۲۹ به قلم#کهربا(ز_ک) پس سکوت کردم تا ببینم نظر خودش چیه؟ قبل از
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با خوشحالی لب زدم _پس تحصیلکرده هم هست... فکر می‌کردم چون از بچگی کار کرده تحصیلاتشو ادامه نداده نسرین جواب داد _نه بابا... هم درس خونده و هم کار کرده... حافظه‌ی خیلی خوبی داره الانم با اینکه دوتا شیفت تدریس داره حوزه هم شرکت کرده میگه خیلی دوست دارم در حوزه‌ی دین هم اطلاعاتم رو بالا ببرم با خوشحالی گفتم _پس اگه معلم ریاضی باشه نونش تو روغنه... می‌دونی تدریس خصوصی چقدر درامد داره؟ _توکل به خدا _والله اینجوری که داداشت می‌گفت و این آقا تو مساجد و پایگاههای بسیج تدریس ریاضی انجام می‌ده فکر کنم بصورت جهادیه و تدریس خصوصی با دارمد کلان کنسله با تعجب به زینب که این حرف رو زد نگاه کردم و بعد هم نگاه پرسشگرم رو به نسرین دادم _واقعا اهل کارهای جهادیم هست؟ پس کارت در اومده بگو مثل داداش و آقا جواد سرش درد می‌کنه برا جمع کردن ثواب و بعد همگی زدیم زیر خنده مامان با محبت صدام کرد _چقدر خوبه که اینقدر بزرگ شدی؟ لبخند زدم _بزرگ که بودم مامان... رشد کردم رو به جمع ادامه دادم _یکسالی هست که در کلاسهای همسرداری مسجد و حسینیه‌ی محله‌مون که توسط یه مشاور حوزوی تدریس می‌شد شرکت کردم از جهت عقلی و استدلال و تحلیل‌گری خودمم متوجه شدم فهمم خیلی بهتر از قبل شده. همه سوالی نگاهم می‌کردند توی اون کلاس خیلی چیزا یاد گرفتم... کلا زندگیم با نیما خیلی چیزا رو بهم یاد داد فهمیدم زندگی فقط خوش گذرونی توی این دنیا نیست... اون دوسال زندگی متاهلی اوایل ازدواجم رو دوست ندارم جزو عمرم حساب کنم خوشیهای زودگذری که هروقت بهشون فکر می‌کنم جز خجالت چیزی عایدم نمی‌شه تو این یکسال استاد کمکمون کرد از خودشناسی به خدا شناسی برسیم همسرداری و فرزند پروری یادمون داد کلی ایده برای رفتار صحیح با همسر و فرزند و اطرافیان یادمون داد. نماز اول وقت و دعا و درد دل با خدا و امام زمان باعث شده حسابی یه آدم دیگه بشم دیگه از آدمای اطرافم حتی از نیما توقع خاصی ندارم. کم کم تونستم حرف استاد رو بفهمم دیگه می‌دونم من مامور به انجام وظایف انسانیم هستم ولی نتیجه‌ی کار با خداست، 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) می‌خوام اعتراف کنم زندگی من و نیما فقط دوسه ماه اولش با عشق و علاقه همراه بود بعدش انگار به همدیگه عادت کرده بودین اوایل با هربار سردی و بی‌توجهی‌هاش دلسرد و دلشکسته می‌شدم و کم‌کم عادت کردم بعدم که افتاد زندان و وقتی آزاد شد اونقدر دلتنگش بودم که فکر می‌کردم این دلتنگی باعث می شه دوباره مثل اوایل زندگی باهم مهربون باشیم اما نشد... وقتی این دوره رو شرکت کردم یواش یواش یاد گرفتم فقط به خاطر خدا خوب باشم چون برای هر عمل و رفتار و حتی کلامم نیتم رضای خدا بود هم قوت قلب می‌گرفتم که کارم عبث و بیهوده نیست هم امید و انگیزه‌م جهت رسیدن به اهدافم بیشتر می‌شد استاد روشهای انتقاد مناسب و سازنده از همسر رو هم یادمون داده بود اونارو هم توی حرفها و پیامهام استفاده می‌کردم و روابطم به مرور با نیما بهتر شد نگاه پرسشگر همه روم زوم شده بود پس از مکث کوتاهی ادامه دادم _اینارو گفتم که مقدمه‌ی این صحبتم بشه.... دوباره کمی مکث کردم _اگه قبلتر می‌شنیدم این آقا داره درس حوزوی می‌خونه خندم می‌گرفت و کارش رو بیهوده تلقی می‌کردم، بحث تدریس جهادی که اصلا در مخلیه‌م نمی‌گنجید اما از وقتی با استادم و سبک زندگی که یادمون داد آشنا شدم فهمیدم هر چیزی که از دین استخراج بشه قطعا درسته نگاهم رو به نسرین دادم _خیلی برات خوشحالم... تو که خوشبخت باشی عذاب وجدان منم کم می‌شه من باعث شدم اون خواستگار خوب قبلیت رو از دست بدی نسرین نگاهش رو ازم برداشت و نیم نگاهی به بقیه کرد _فراموشش کن نهال خود منم همون زمان فراموش کردم. ما که با حکمت خدا آشنا نیستیم. قطعا اتفاقات اون ایام برای همه‌مون درس بزرگی داشت همینکه تو اینقدر رشد کردی و خدا رو توی زندگیت پیدا کردی برای همه‌مون کفایت می‌کنه... از وقتی همه‌مون نماز خوندنت رو دیدیم لحظه‌ای نیست شکر خدارو نکنیم. عاقبت بخیر شدن در سایه‌سار دین قطعیه... آرزوی هر پدر و مادر و خواهر و برادری همینه دیگه... الان بابا هم اون دنیا روحش شادتره _قطعا این همه تغییر نتیجه‌ی لقمه‌ی حلالی که باباجون بابتش اون همه سال زحمت کشید هم هست با شنیدن این حرف زینب لبخندم پهن‌تر شد بغضی که با شنیدن اسم بابا به گلوم نشست رو به سختی قورت دادم اشک گوشه‌ی چشمم جمع شد _بابا مرد زحمت‌کشی بود خیلی تلاش کرد من آدم بشم درسته دیر آدم شدم اما خدارو شکر می‌کنم بالاخره راه دین رو پیدا کردم دست نیلوفر دور شونه‌هام پیچیده شد تلاش کردم اشک رو با یه تنفس عمیق پس بزنم _وجود همه‌تون برام عزیزه. از وقتی که اینجا اومدم انرژی مضاعفی برای ادامه‌ی راه پیدا کردم نیلوفر با لبخند و بغض لب زد _قربونت برم... تو که خوب باشی همه‌ی ما هم خوبیم مامان با اشتیاق شروع به صحبت کرد _پس اگه حاضری، خبر خوش بعدی رو خودم بهت میدم از آغوش نیلوفر خارج شدم _چی؟ تو که با داداشت حرف می‌زدی نیلوفر به زنداداش آقا داماد زنگ زد و جواب مثبت نسرین رو بهشون داد اونام قرار گذاشتند فردا شب برای خواستگاری رسمی و قول و قرار‌های بعدی بیان خونمون. از شدت خوشحالی اشک شوق تو چشمام جمع شد _واقعا؟ این طوری که خیلی خوبه... منم تو مراسم خواستگاری نسرین هستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش! دیر میشه‌ها! _باشه بابا، ما آماده‌ایم. فقط گل سر زینب رو بزنم، اومدیم! موهای زینب رو با دقت برس کشیدم و جمع کردم و با گل سر بستم و گفتم: _زینب جان، برو روسریت رو از توی کشو بیار تا سرت کنم. زینب روسریش رو برداشت و به آرامی سرش کرد. عه، روسری رو گذاشته وسط سرش! با مهربانی گفتم: _دخترم، موهات رو بکن تو روسریت. با بی‌میلی موهاش رو توی روسریش جا داد. نگاهی بهش انداختم و آهسته نفس عمیقی کشیدم. رو کردم به ناصر _کاری نداری عزیزم؟ _نه، برید به سلامت! زینب به سمت باباش رفت و دستش رو دور گردن ناصر انداخت و صورتش رو بوسید: _خدا حافظ بابایی ناصر هم بوسیدش و لبخندی زد: _برو بابا جون، دختر خوبی باش و به حرف مامانت گوش کن. _باشه بابا با زینب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. بابام رو کرد به من _یه زنگ میزدی به عکاسی ببینی عکسش حاضره. این همه راه رو نریم، بگه هنوز چاپ نکردم! _ دیروز زنگ زدم گفت آماده‌ست بابام دستش رو سمت سوئیچ برد و زیر لب زمزمه کرد: _الهی به امید تو ، نه به امید خلق روزگار. ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. نزدیک عکاسی، بابام ماشین رو پارک کرد. چشمم به آقایی افتاد که تو ماشین نشسته و آشنا به نظر میاد. کمی دقت کردم و با تعجب گفتم: _عه، این مهدی داماد محمد نیست؟ بابا نگاهی انداخت و گفت: _آره، ماشینم برای محمده با تعجب پرسیدم: _وا، این خانومه کیه تو ماشینش؟ _شاید فک و فامیلشه _من همه فامیل‌های دامادشون رو می‌شناسم. خانم مانتویی ندارن، همشون چادری هستن! _ول کن دختر، چیکار داری؟ _بابا، نگو! بیچاره مهدیه! _بابا جان، زود قضاوت نکن. تو که نمی‌دونی چی به چیه! _ولی حس ششمم بهم میگه... بابام نگذاشت حرف بزنم و چشم غره‌ای بهم رفت _یه، به تو چه به اون حس ششمت بگو بیا بریم دنبال کارمون دلشوره اومد سراغم و اعصابم بهم ریخت، ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه، چشمی گفتم و سه‌تایی قدم برداشتیم سمت عکاسی. عکس زینب رو گرفتیم. بابام ما رو آورد مدرسه و پیاده کرد. رو کرد به من: _اگر کارت زود تموم میشه، بمونم ببرمتون؟ ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما برو، من زینب رو ثبت‌نام کنم، خودم میام. با بابام خداحافظی کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم. به دفتر رفتیم و چشمم به خانم مدیر افتاد که پشت میز نشسته بود. جلو اومدیم و رو به خانم مریدی گفتم: _سلام، حالتون خوبه؟ کشدار و آهنگین جواب داد: _سلام خانم مطیعی، چطوری دختر! _الحمدالله، خدا رو شکر خوبم. نگاهی به زینب انداخت: _به به، چه دخترِ خانمی! حالت خوبه زینب جان؟ زینب لبخندی زد: _سلام، بله خوبم. نگاهم رو به خانم مریدی دادم: _مدارک زینب رو آوردم برای ثبت‌نام. مدارک رو ازم گرفت _می‌بینی نرگس جان، روزها مثل برق و باد می‌گذرند. انگار همین دیروز بود که مامانت تو رو آورده بود برای ثبت‌نام. لبخندی زدم و گفتم: _بله، یادمه. شما همون روز اول به من گفتی: «اسمت رو می‌نویسم، ولی باید قول بدی که شلوغ‌کاری نکنی!» خانم مریدی با خنده‌ای دلنشین ادامه داد: _چقدر هم که تو گوش می‌دادی! خنده‌ ی پهن بر لبم نشست و با شرم از شیطنت‌های کودکانه‌ م گفتم: _ببخشید، خیلی اذیتتون کردم. _نه بابا، این چه حرفیه! اتفاقاً پشت سرت چقدر ازت تعریف می‌کردیم. می‌گفتیم نرگس خیلی سرزنده و پرانرژیه . راستی، چه خبر از شوهرت؟ رو کردم به زینب: _عزیزم، تو برو تو حیاط بازی کن، من اسمت رو می‌نویسم. می‌خوام یه کم با خانم مریدی صحبت کنم. زینب ابروهایش را بالا داد و گفت: _نمی‌خوام! منم دوست دارم حرف‌های شما رو گوش کنم! _آخه حرف‌های ما برای بزرگ‌ترهاست. شما برو تو حیاط. شونه‌اش را انداخت بالا و گفت: _نمی‌خوام! می‌خوای از بابایی بگی، باید منم باشم! گرهی تو ابروهام انداختم و با اخم گوشه لبم رو به دندان گرفتم. با ابرو اشاره کردم به در دفتر اخماشو توی هم کرد و گفت: _میرم، ولی تو حیاط نمی‌رم. پشت در می‌شینم! خانم مریدی نتوانست جلوی خنده‌ش رو بگیره و تکیه داد به صندلی و زیر لب زمزمه کرد: _جان خودم، کپی بچگی‌های خودته روی دو زانو نشستم و دست زینب رو گرفتم. با مهربونی لب زدم: _زینبم، خوشگلم، شما برو توی حیاط بازی کن. منم قول می‌دم شب بریم پارک. ابروهاشو بالا برد و چشم‌های خوشگلش رو براق کرد: _قول دادیا _بله عزیزم، قول دادم. سرشو‌ تکون داد و گفت: _بعداً نگی می‌خواستم بریم، ولی بابات حالش خوب نیست‌ها ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حالش بد شد، به مامان هاجر می‌گم بیاد پیشش بمونه و ما بریم. _باشه، پس پول بده برم خوراکی بخرم! از توی کیفم پولی درآوردم و بهش دادم. زینب پول را گرفت و از دفتر بیرون رفت . نگاهم رو به پنجره دادم تا مطمئن یشم که میره تو حیاط. دیدمش که به سمت بوفه مدرسه رفت تا خوراکی بخره. خانم مریدی از پشت میز بلند شد و روی صندلی نشست. با دستش به من اشاره کرد: _بیا بشین. نشستم کنارش _خب نرگس جان، از آقا ناصر چه خبر؟ آه بلندی کشیدم _ناصر موجی شده، گاهی بدجور به هم می‌ریزه. خانم مریدی با نگرانی پرسید: _یه چیزهایی در مورد همسرت شنیده بودم. خیلی دلم می‌خواست بیام حالش رو بپرسم، ولی مشغله‌های زندگی نمی‌گذاره. تو دلم گفتم: انقدر مردم درگیر های و هوی زندگی‌هاشون شدن که فراموش کردن این امنیت و آرامشی که دارن، مدیون چه کسانی هستن. خانم مریدی، وقت نکردی بیای، یه تلفن هم نتونستی بزنی... با صدای خانم مریدی که گفت _چی شد نرگس جان، از حرفم ناراحت شدی؟ ریز سرم رو تکون دادم _نه _چرا ناراحت شدی، حقم داری. من ازت معذرت می‌خواهم. باید میومدم خونتون یا تلفنی حال همسرت رو می‌پرسیدم. منو ببخش. _خواهش می‌کنم. _خب، از همسرت بگو _ناصر به خاطر موج انفجار خمپاره‌ای که کنارش خورده، هشتاد درصد از شنواییش را از دست داده. اول سمعک گذاشت، ولی بعد از مدتی گفتند تحریم‌ها رو دور زدن و اون قطعه رو وارد کردن. با یک عمل جراحی اون قطعه رو‌ توی گوشش گذاشتند و خوب شد. اما موج اون خمپاره هنوز اثرش رو داره مصرف داروها هم بهترش می‌کنه، ولی وای از اون موقع که داروهاش رو سر موقع نخوره، حالش خیلی بد میشه. بیچاره بچه‌ها وقتی حال پدرشون رو اونطور می‌بینند، خیلی ناراحت میشن. _همسرت همیشه خونه است، سر کار نمیره؟ _نه، نمی‌تونه. دکترش میگه باید در یک محیط آرام و بدون تنش باشه. خانم مریدی با تردید پرسید _نرگس جان، از نظر مالی که مشکلی نداری؟ _نه خانم مریدی، برادر شوهرم گاوداری را می‌گردونه و سهم سود ما رو می‌ده. مشکلی نداریم. _با این اوصافی که داری میگی، پس دیگه نمی‌تونی تدریس کنی؟ _نه، دیگه نمی‌تونم ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشید و گفت: _مریضداری، خیلی سخته. آدم خودش هم کنار یک بیمار، بیمار می‌شه . تو هم با چهار تا بچه قد و نیم‌قد، اون هم اوایل جوانیت، باید دائم بشینی توی خانه و مراقب همسر و بچه‌هات باشی. از حرف‌های خانم مریدی تعجب کردم. طوری صحبت می‌کرد که انگار زندگی من تباه شده . با لحن معترضی گفتم: _ولی من این‌طور به زندگیم نگاه نمی‌کنم. خیلی هم احساس خوشبختی می‌کنم، چون از صبح تا شب کنار یک قهرمان دارم زندگی می‌کنم. با این جوابی که دادم، دلم آرام نگرفت و سرم رو ریز به نشانه اعتراض تکون دادم _از شما انتظار چنین دیدگاهی نداشتم. لبخندی زد و کامل چرخید سمت من: _هنوز تو بسیج فعالیت می‌کنی؟ _بله _ماشاالله، خوبه وقت می‌کنی! _برای اینکه از جمع خوبان جا نمانم، وقت می‌گذارم سرش رو به معنی تأیید حرف من تکون داد و گفت: _آفرین به تو نرگس. اگر برام تعریف می‌کردند که یه خانمی هست که چنین روحیه انقلابی و فداکاری داره، باورش برام مشکل بود. ولی الان دارم تو رو با چشم خودم می‌بینم که چطور فداکارانه با حفظ ارزش‌های دینی و انقلابیت به دنبال حفظ زندگیت هستی. چیزی که متأسفانه این روزها داره باب می‌شود، فکر کردن به تجملات و راحت‌طلبیه و با کوچک‌ترین مسئله‌ای پاشون برای طلاق به دادگاه باز میشه _می‌دونی چیه خانم مریدی ، مردم دنبال آرامش و آسایش هستند، ولی نمی‌دونند که این آرامش و آسایش در بندگی و اطاعت از خداست. وقتی در جهت بندگی و رضایت خدا قدم برداری، خداوند صبر و شکیبایی بهت می‌ده تا در هر شرایطی که هستی، از زندگیت لذت ببری و راضی باشی. صدای خانمی از بالای سرم به گوشم رسید _شما راضی نباشی، کی راضی باشه؟ انقدر بهتون میدن بخورید تا راضی باشید. سرم رو چرخوندم سمت صدا تا ببینم کیه نگاهم به خانمی تقریباً سی، سی و پنج ساله افتاد که یک مانتو بدون دکمه ی کوتاه پوشیده و یه شال باریک روی سرش انداخته و موهای رنگ‌کرده‌اش به رنگ بلوند دورش ریخته بود. گفتم: _تا به حال یک خانواده جانباز را از نزدیک دیدی؟ صورتش را با تنفر مشمئز کرد و گفت: _نه دیدم، نه دلم می‌خواهد ببینم. _وقتی چیزی رو ندیدی، چطور در موردشون قضاوت می‌کنی؟ نگاه تنفرآمیزی به من انداخت و گفت... ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دومین شبی‌ست که در کنار خونوادم هستم کلی انرژی مثبت ازشون گرفتم ساعت ۳ صبح شده بود و تازه خواب به چشمانمون برگشته بود نیلوفر به اتاق مختص مهمان رفت و آقا جواد رو که اونجا خوابیده بود رو صدا زد تا در پذیرایی بخوابه من و نسرین و زنداداش تو اون اتاق خوابیدیم _زنداداش چه خوبه خونه‌تون سه خوابه‌ست قبل از زینب نبلوفر که پشت سرم بود جوابم رو داد _آره، خیلی خوبه... بیچاره جواد یا باید می‌رفت خونه و تازه الان برمی‌گشت دنبالم یا کلا همون سر شب منم با عمه‌اینا ازتون خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم رو به نسرین پرسید _راستی فردا شب بچه‌هارو بذارم خونه‌ی مادرشوهرم یا بیارمشون؟ نسرین نگاه پرسشگرش رو به من و زینب داد _نمی‌دونم... صلاح چیه؟ خود نیلوفر جواب داد _بذارمشون اونجا بهتره... اگه مثل امشب بخوان شلوغ کنند که خواستگاری اصلا سر نمی‌گیره همه با این حرفش به خنده افتادیم. صبح بعد از خوردن صبحونه به نیما زنگ زدم تا با ذوق خبر خواستگاری نسرین رو بهش بدم برعکس چیزی که فکز می‌کردم هیچ ذوق و اشتیاقی از خودش نشون نداد و به جاش خیلی خشک گفت _من آخر هفته نمی‌تونم بیام دنبالت. یکم سرم شلوغه اگه می‌تونی همین امروز با اتوبوس بیا تهران با اینکه شنیدن این حرف داشت اشکم رو در میاورد اما به سفارش استاد خیلی ریلکس جواب دادم _با اینکه تازه رسیدم و خیلی دوست دارم پیش مامانم اینا و خصوصا تو این مراسم باشم اما وقتی شما امر می‌کنی چشم، همین امروز بر‌میگردم. بدون هیچ حرف دیگه‌ای خشک‌تر از قبل خداحافظی کرد و بدون ابنکه منتظر خداحافظ گفتن من باشه تماس رو قطع کرد. کم مونده بود از شدت غصه و عصبانیت سکته کنم یه لحظه حتی فراموش کردم تنفس کنم قلبم شدیدا تحت فشار بود آخه چرا نیما اینطوریه؟ درست در لحظه‌ای که غرق در شادیم باید گند بزنه به حال و هوام من دلم می‌خواست روز خواستگاری نسرین اینجا باشم حالا که اینجام نیما می‌گه باید برگردم خونه... بدبختی تا کجا آخه؟ خیلی وقت بود که دیگه می‌تونستم به خشمم غلبه کنم اما نمی‌دونم امروز چمه؟ شاید چون توقع شنیدن چنین حرفی رو از نیما نداشتم 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون قرارمون این بود که چندروز بمونم و مطمئنم فقط برای اینکه اذیتم کنه و عذابم بده می‌خواد برم گردونه تهران چون همین الان خوشحالیم رو از اینکه اینجام بهش ابراز کردم بهتره به خشمم غلبه کنم شاید داره امتحانم می‌کنه. شاید واقعا هدفش برگردوندنم نباشه و می‌خواد ببینه اینهمه که بهش گفتم تو از خونوادمم برام مهمتری واقعا همینه یا نه. واقعیتش هردو برام مهمن اما بهتره از روشی که استاد یادمون داده استفاده کنم قدم اول نیت الهی... پس حتی اگه روش استاد جواب نداد و مجبور شدم به تهران برگردم حق ناراحت شدن ندارم. چون دارم نیتم رو الهی می‌کنم چند نفس عمیق کشیدم هنوز خشمم فروکش نکرده دلم پر از غصه‌ و آشوبه نمی‌خوام کسی متوجه حالم بشه پس به سرویس بهداشتی پناه بردم با دیدن حال نذار خودم دلم به حالم سوخت اشکم یکی یکی فرو ریخت یه دل سیر که گریه کردم چند بار مشتم رو پر از آب خنک کردم و به صورتم پاشیدم خنکای آب هم نتونست از داغی که نیما به قلبم گذاشته کم کنه حیرون و پریشونم جز صدا کردن امام زمانم دکری نمیتونه الان آرومم کنه با آوردن اسمش بر زبونم دوباره داغی اشک روی گونه‌هام رو حس کردم حس و حال بدی بود یکسال تلاش برای بهتر شدن نیما کافی نبود؟ اون همه اشک ریختن نتونست حالم رو خوب کنه چاره‌ای نداشتم تصمیم رو گرفتم باید به خونوادم بگم که می‌خوام برگردم تهران نمی‌دونم ایمانم قوی‌تر شده یا چیه که زودتر از چیزی که تصورش رو می‌‌کردم تونستم تصمیمم رو قطعی کنم بعد از نماز ظهر پای سجاده کمی با امام زمان و خدا درد دل کردم خدایا راضیم به رضای تو هرچی تو بگی. گفتی تابع همسرم باشم؟ چشم تابعم امام زمانم قربون مرام و معرفتت برم تا اینجا هم مدیون کمکهاتم کِی فکرشو می‌کردم بتونم از شر اون رفتارهای بد نیما خلاص بشم و کتک نخورم؟ کِی فکرشو می‌کردم یه روز نیما اجازه بده بیام پیش خونوادم اما الان اینجام و ماههاست که کتک نخوردم و حتی احترام دیدم از نیما، رفتارهای چندماه اخیرش حتی از زمانی که شش ماه از عروسیم گذشته بود هم بهتره. همین_کانال_شروع_شد👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 لینک پارت اول نرگس👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 💢نابارورے בرماט شـב💢 ⁉️😨 بعد از تلاش های مکرر، متخصصان کشور در زمینه ناباروری به رشد عظیمی دست یافتند که شامل : ▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری آقایان ▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری بانوان ▣⃢🚫درمان مشکلات مقاربتی ✅ فرم جهت مشاوره رایگان: 🔗https://survey.porsline.ir/s/FZwKPNrf 💢به گفته سخنگوی پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تمامی افرادی که مشکلات ناباروری دارند می‌توانند به صورت کاملا ریشه ای درمان را شروع کنند💯😍 🖇️لینک کانال: 🔗https://eitaa.com/joinchat/3593143152C8610949528 ‌ ┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟! حقوق‌های آنچنانی نمی‌گیرین؟! _شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن می‌گید حقوق آنچنانی؟! ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _روت نمیشه حقوق واقعی را که می‌گیری بگی‌،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه! عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا ی چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریب‌خورده‌های فضای مجازی و ماهواره هستند. نفس عمیق و آهسته‌ای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم: _اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون می‌دادم تا بدونی داری اشتباه می‌کنی فیش پرداخت شهریه بچه‌اش رو گرفت و چهره‌اش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد. خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت: _ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بی‌خیالش شو دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم: _نه، نمی‌توانم بی‌خیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه می‌کنه. با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: _ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت می‌ده کیه. یک گوینده بی‌بی‌سی از کشوری که با ما دشمنی داره یا... نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد: _ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون! چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم: _صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتش انداختی به جون من، حالا می‌گی دست از سرم بردار؟ شروع کرد به جیغ و داد کردن: _وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من! دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه _بیا بریم تو دفتر! رو به اون خانم کرد و گفت: _خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم. با پرویی گفت: _این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر! این رو گفت و بی‌اهمیت از مدرسه رفت. خانم مریدی رو کرد به من _نرگس جان، بی‌خیال این حرف‌ها شو. تو همیشه با محبت و صبوریت می‌تونی به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند. با دلسردی گفتم: _بله، ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. وقتی می‌بینم که کسی به راحتی قضاوت می‌کنه دلم می‌سوزه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\