eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
779 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ساخت کولر شخصی توسط جوانان نخبه ایرانی 🔹حمایت از این تولیدکننده ها یعنی حمایت از نخبه های ایرانی 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از حیاط اومدم بیرون، دار
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) اول می‌خواستم ببرمش خونه و فقط بهش بگم چرا فضولی کرده. اما زنگ می‌زنم، آیفون رو بر می‌داره می‌گه "کیه"، ولی در رو باز نمی‌کنه. به گوشی شما زنگ زدم، جواب می‌ده. می‌بینه منم، تماس رو قطع می‌کنه. حالا خودش رو مظلوم کرده مامانم که تلاش می‌کرد خنده‌هاش رو پشت یک اخم مصنوعی پنهان کنه، نگاهش رو به من داد. _تو امیر حسن رو ببر، بذار زینب پیش من بمونه، خودم میارمش. زینب پررو پررو از پشت مامانم اومد بیرون. _مامان جون، مامانم به من قول داده که بریم پارک، بگو سر قولش وایسه. وای که چقدر دلم می‌خواد یه کتک مفصل بهش بزنم! مامانم رو کرد به من: _امیر حسن رو ببر خونه. عصبانیتت که خوابید بیا اینجا، زینب رو بردار ببر، به قولی که به بچه‌م دادی عمل کن. ناچار رو کردم به امیر حسن: _بیا بریم خونه. شونه انداخت بالا. _تا زینب نیاد، من نمیام. عصبانی نگاهم رو دادم به هر دوشون و صدام رو کمی بردم بالا _باشه، من میرم. شماها رو هم نمیبرم. فقط اگر باباتون گفت چرا نیاوردیشون، دیگه خودتون باید جواب بدید. در هال رو بستم و دو قدم به سمت در حیاط برداشتم که صدای زینب اومد: _کی میای من رو ببری پارک؟ محلش ندادم و از در حیاط اومدم بیرون. تا برسم خونه حرص خوردم و به خودم گفتم: "تقصیر مامانه، انقدر که از بچه‌هام حمایت می‌کنه، نمی‌گذاره من تربیتشون کنم. اونا هم تا چشمشون به مامانم می‌خوره، اصلاً به حرف من گوش نمی‌دن." کلید رو انداختم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم. ناصر ازم پرسید: _بچه‌ها کجان؟ چرا نیاوردیشون؟ _هر کاری کردم نیومدن، موندن خونه مامانم. به تاسف سری تکون داد و گلایه وار گفت _امروز از صبح تا ظهر همش تو خونه تنها بودم. نگاهم رو بهش دادم و کشدار گفتم _ناصر جان برای ثبت‌نام زینب رفتم، مجبور بودم برم. ساعت رو نگاه کرد _۱۲ ظهره، الان بچه‌ها از باشگاه میان. ناهارم نداری بهشون بدی؟ _ناهار سبزی‌پلو درست می‌کنم. کنسرو ماهی هم داریم، می‌زاریم روش، می‌خوریم. _آخه الان دیگه اذان ظهر رو می‌گن، می‌خوای نماز اول وقتتو بخونی یا ناهار بذاری؟ چرا وقتی می‌خوای از خونه بری بیرون، قبلش فکر ناهار رو نمی‌کنی؟ _از دیشب تصمیم داشتم سبزی‌پلو بذارم. این غذام که زحمتی نداره. وضو دارم. به محض اینکه صدای اذانو بشنوم، هر کجای غذا درست کردن باشم، ولش می‌کنم میام نماز اول وقتمو می‌خونم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میون درد گردن و آخ آخ گفتنم با هیجان پرسیدم _اگه بشه که عالی می‌شه خنده‌ی بلندی کرد _خوبه والا... خدا کنه دیروز هم که بهت گفتم زود برگرد بیا خونه دلم برات تنگ شده هم همینقدر خوشحال شده باشی. تو دلم گفتم اگه می‌گفتی دلتنگم شدی که با سر میومدم درد گردنم رو دیگه فراموش کردم پریدم و بغلش کردم _معلومه که خوشحال شدم چی فکر کردی؟ ماچ آبداری از صورتش گرفتم و خودم رو عقب کشیدم _میشه یه درخواست هم ازت بکنم؟ تاثیر حرفام هنوز توی لبخندش هست _جون دلم چه درخواستی دوباره؟ خودمو مظلوم کردم _فقط یه پیشنهاد و درخواسته، هیچ حساب دیگه‌ای روش باز نکنیا، نه فرصت طلبیه، نه خدای نکرده تهدید ... فقط خواست قلبیم رو می‌گم _میشه خواهش کنم از این به بعد من رو تنهایی نفرستی خونه‌ی مامانم؟ میشه باهم بریم اونجا؟ آخه خیلی دوست دارم همه جا باهم باشیم سایه‌ی حمایتت همه جا رو سرم باشه. داداشمم حمایتم می‌کنه اما حمایتگری‌های همسرجان کجا و برادر کجا. به خدا تو که باهام باشی از اینجا تا خود خدا بهم بیشتر خوش می‌گذره. شاید اذیت بشی اما به خاطر من چند روز رو میشه تحمل کنی ؟ حالا چه برای عقدکنون و چه برای مناسبات دیگه. _باید فکرامو بکنم یه اعتراف بکنم نهال؟ و اینبار من بودم که زل زدم تو تخم چشماش و پرسیدم _چه اعترافی؟ اگه دوست نداری اصلا اصرار نمی‌کنم _چه زود حرفتو پس گرفتی _نه...منظورم این نبود که تو نیای ، هردو نمی‌ریم با اینکه خیلی دوست داشتم عقد کنون نسرین اونجا باشم _نه حرفم یه چیز دیگه بود. _جانم بفرمایید آقای خوشتیپ مهربون و جذابم _نمی‌دونم چرا پیش خونواده‌ت هیچ‌وقت احساس راحتی نمی‌کنم. همیشه احساس می‌کنم از بالا بهم نگاه می‌کنند، انگار نگاه یه بهشتی به یه جهنمیه متعجب از حرفش پرسیدم _مگه رفتار کسی تا حالا طوری باهات بوده که چنین برداشتی کردی؟ اتفافا تنها زاویه‌ی دیدی که خونوادم بلد نیستند همینیه که می‌گی. من تابحال فکر می‌کردم خونوادم تونستند صمیمیت و خیرخواهی خودشون رو بهت اثبات کنند 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه قبل از شرکت در دوره بود شروع می‌کردم به تعریف و تمجید و توجیه رفتارهای خونوادم اما اینبار با ظرافت شروع کردم به عذرخواهی _اگه واقعا رفتاری ازشون سرزده که تو همچین فکری کردی من از طرف همه‌شون ازت عذرخواهی می‌کنم. جدا اگه اینطوری فکر می‌کنی منم دیگه دوست ندارم بریم اونجا. تو سایه‌ی سر منی، اگه قرار باشه کسی با حرف، یا رفتارش به تو توهین کنه در واقع به من توهین کرده. _ گفتم من چنین برداشتی دارم نگفتم که واقعا اونا کاری کردن یا حرفی زدن... همین‌که بابام اهل مال حروم بود و من رو هم عادت داده. اینکه مثل شماها اهل نماز و روزه نیستم، این زندون رفتنمم که قوز بالا قوز شد _خداروشکر پس خیالم راحت شد. فکر کردم اونا کاری کردند. اما این چیزایی که تو گفتی هیچ کدومش باعث نمی‌شه از میزان احترامی که خونوادم باید برات قائل باشن کم بشه. ببین درسته برای خونوادم خیلی مهم بود دامادشون از جهت اعتقادی و فرهنگی شبیه خودشون باشه که این یه امر طبیعیه، اما بعد از ازدواج دیگه خیلی به این نکته توجه نمی‌کنند. بهر حال باید به انتخاب دخترشون احترام می‌ذاشتن. اونا باید تو رو هر طور که هستی می‌پذیرفتن و به نظرم پذیرفتن... اینکه شما تو زندگیت چطور آدمی هستی یه جنبه‌ی فردی و شخصی داره نمیتونن دخالتی داشته باشن. یه حرفی می‌خوام بگم نمی‌دونم الان جاش هست که بگم یا نه... _ادامه بده مردد لب زدم _راستش تا همین یه سال پیش خودتم دیده بودی که منم خیلی اهل نماز نبودم اما یه روز به خودم اومدم دیدم با نماز خوندن خیلی حس خوبی دارم برکت زیادی به وقتم می‌داد. احساس و رفتارم یه جور دیگه می‌شد. تلاش کردم روی خودم کار کنم هوای نفسم رو بیشتر شناختم و تزکیه‌ی نفس کردم ... _بعدا یادت باشه در مورد اینایی که گفتی یکم بیشتر برام توضیح بدی _چشم حتما. _البته یه چیزی رو از الان بگما... روی من برای عقدکنون اومدن خیلی حساب نکن. چون تا اطلاع ثانوی اصلا دلم نمی‌خواد با خونواده‌ت روبرو بشم با اینکه شنیدن این حرف بدجوری دلم رو به درد آورد اما لبخند زورکی زدم _اشکال نداره، آخه من رو عزت نفس تاج سرم خیلی حساسم‌، اگه خودت راضی نباشی من هیچ اصراری نمی‌کنم هرطور خودت صلاح بدونی منم تبعیت می‌کنم . حتی اگه بگی تنهایی هم نرم با اینکه خیلی خیلی دوست دارم شرکت کنم بازم می‌گم چشم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
☘🌹حراج نکردیم  ارزان میفروشیم☘🌹 واقعی کیف و کفش ها ۳۵۰ تومنی فقط از۲۳۰تا۴۰۰👆👆👆 مدل کتونی و بوت👌👌   زیر قیمت بازار 😍 تعویض رایگان مرجوعی قیمتها مفته مفت ازدست ندین مفتن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1253245243C67251c4f86
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌توجه‼️‼️ 📌این فیلم شامل صحنه های است که شاید دیدن آن برای همه مناسب نباشد‼️‼️ @nikmehr_company3 https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr ❌با ما همراه باشید‼️
هدایت شده از  صراط
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. من که این همه جنگیدم برات، بذارم برم؟! ▫️حکایت کاناداست و مکزیک با آمریکا که دوستی‌های قدیم رو فراموش کرده ⏰شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اول می‌خواستم ببرمش خونه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاحم شما هستم، هی میای می‌گی تو آقایی، تو بزرگی، تو سروری و از این حرفا می‌زنی، بعد از صبح منو تنها گذاشتی رفتی. یه لحظه یادم اومد که قرص ناصر رو ندادم. وای که الان اگه این قرصشو نخوره، همش همین حرف‌ها رو تکرار می‌کنه و بعد سردرد می‌گیره و حالا بیا درستش کن. سریع قرصش رو از توی جعبه درآوردم، با یه لیوان آب گرفتم جلوش. _عزیزم، تو باید ساعت یازده قرصتو می‌خوردی. هینی کرد. _تو هم دلت خوشه، با این شوهر قرصیت. قرص رو بردم نزدیک دهنش _بخور عزیزم. دهنش رو باز کرد، قرص رو گذاشتم تو دهنش و لیوان رو دادم دستش. آب هم خورد.. به خودم گفتم اگر ناصر داروش رو سر وقت بخوره، خوبه. ولی اگر از ساعتش بگذره، معمولاً یک ربع تا بیست دقیقه طول می‌کشه تا قرص اثر کنه. نگاهم افتاد به چشم‌های قرمزش و ازش پرسیدم: _سرت درد گرفته؟ دلخور جواب داد: _آره دیگه. وقتی منو ول می‌کنی میری، کسی نیست داروهای منو بده، خودمم که یادم میره، اینجوری میشه. دیگه سرم داره می‌ترکه، جای اینکه درد بگیره. _معذرت می‌خوام. منم فراموش کردم. ببخشید. _معذرت خواستن تو به چه درد من می‌خوره؟ دارم می‌میرم از سردرد. عذاب وجدان اومد سراغم. همش تقصیر زینب بود. اگه فضولی نمی‌کرد، منم حواسم سر جاش بود. اومدم آشپزخونه. سریع برنج رو گذاشتم. سبزی و نمک و روغن رو ریختم توش، دو تا کنسرو هم گذاشتم تو قابلمه تا بجوشن و آماده بشن برای خوردن. صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد بلند شد. سریع سجاده پهن کردم و منتظر موندم تا اذان تمام بشه و من اذان و اقامه نماز ظهرم رو بگم و نمازم رو بخونم. همین که قامت بستم، صدای باز شدن در حیاط اومد. فهمیدم عزیز و امیرحسین از باشگاه برگشتن. بچه‌ها وارد خونه شدند. سلام نمازم رو دادم و رو کردم به امیر حسین: _سلام مادر، خدا قوت. جواب داد _سلام مامان جون، قبول باشه. ناصر هم سلام نمازش رو داد. امیر حسین دست دراز کرد سمت ناصر: _سلام بابا. ناصر بهش دست داد: _سلام، خوبی؟ چرا نرفتی پاهات رو بشوری؟ پاهات بو می‌ده... عزیز، جلوتر از من رفته سرویس، اون بیاد، من میرم پام رو می‌شورم. _صد دفعه گفتم، از بیرون که میاید، اولین کاری که می‌کنید، برید پاهاتون رو بشورید. بوی گند تو خونه راه نندازید. گپ رمان نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
دستور العمل اجرایی طرح های بندی با 🎓 ثبت نام کارشناسی بدون آزمون ( حضوری + ) با بالا در 1/5 سال   مورد تأیید علوم  ✅ ثبت‌نام رسمی ⏳ ظرفیت محدود؛ پیام دهید! 📝 ✏️ https://mat-pnu.ir/5/ 🆔 @hamrahanfarda_admin برای پاسخ دهی سریع و دقیقتر,لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان با شما تماس بگیرند🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاح
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) امیرحسین با لبخند رو کرد به من زیر لبی گفت _دوباره بابا داره گیر می‌ده. چشم‌هام رو ریز کردم، آهسته لب زدم: _قرصش رو دیر خورده، بگو چشم، میرم می‌شورم. به تایید حرف من سری تکون داد نگاهش رو داد به ناصر _چشم بابا جون، آخه دوتایی که نمی‌تونیم بریم تو دستشویی. عزیز بیاد، من میرم. عزیز از دستشویی اومد بیرون بعد از سلام به من و باباش رو کرد به امیرحسین: _بیا برو، من اومدم. امیرحسین رفت سمت دستشویی. عزیز نگاهش رو داد به من و زیرلب پرسید: _قرص بابا دیر شده؟ با تاسف به نشونه آره سرم رو تکون دادم. آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: _شما که می‌دونی بابا یادش میره. سر وقت قرصش رو بهش بده دیگه. آهسته جواب دادم: _یه اتفاقی افتاد، حواسم پرت شد. صدای ضعیفی از عزیز به گوشم رسید: _چه اتفاقی؟ چی شده؟ _حالا بهت می‌گم. از سر سجاده بلند شدم، اومدم آشپزخونه برنجم رو دم کردم و برگشتم نماز عصرم رو خوندم. عزیز و امیرحسین وسایل سفره رو آوردند. همگی نشستیم دور سفره. نگاهم رو دادم به چشم‌های ناصر. الحمدلله از قرمزی چشماش کم شده. این یعنی اینکه داروش اثر کرده. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم. ناصر رو کرد به من: _سر و صدا نکنید، من یه دقیقه برم بخوابم. _باشه عزیزم، برو بخواب. ناصر رفت تو اتاق خواب، در رو بست. امیرحسین رو کرد به من. _مامان بعد از ظهر برم جوجه بگیرم آماده کنم فردا شب بریم باغ شام بخوریم. _باشه، ولی امروز عصر یا تو رو کردم به عزیز: یا تو زینب رو ببرید پارک، من بهش قول دادم اگه نبرمش دست از سرم برنمی‌داره. هی می‌گه قول دادی، قول دادی. امیرحسین گره‌ای تو ابروهاش انداخت: _زینب خیلی پرروئه. من با رفیقام وایسادم، میاد کنار ما وایمیسته، اونم بدون روسری. هر چی هم بهش می‌گم برو، شونه میندازه بالا که نمی‌میرم. بهش می‌گم لااقل برو یه روسری سرت کن. خیره می‌شه تو چشم‌های من می‌گه: _روسری نمی‌خوام ، دوست ندارم. به خدا مامان خیلی لوسش کردی. _کجا لوسش کردم! من مامان هر چهار تا تای شما هستم. اگه شماها رو لوس کردم، اونم لوس کردم. اون اخلاق ذاتی خودشه. امیرحسین نگذاشت حرفم رو کامل کنم و پرید وسط حرفم... رمان نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قربونت برم چقدر تو این مدت عوض شدی نهال _می‌دونی چند وقته منتظر شنیدن این جمله از زبون خودت بودم؟ من فقط به عشق تو خواستم عوض بشم. یاد چیزی افتادم که باعث شد حرفم رو پس بگیرم _البته دروغ چرا؟ پارسال جشن نیمه‌ی شعبان یه جا رفته بودم که همونجا یه حرفایی رو از خانم سخنران شنیدم و همون باعث شد تصمیم بگیرم رویه‌ی زندگیم رو تغییر بدم. دلم می‌خواست عوض بشم. خسته شده بودم از آدمی که اونزمان بودم، برای همین همه‌ی تلاشم رو کردم البته خیلی هم دوست داشتم طوری رفتار کنم که به دل تو هم بشینم _نشستی... خیلی وقته حواسم به حرفا و رفتارات هست. کاری کردی دوباره عاشقت بشم... اون شب خیلی بهم خوش گذشت خیلی از حرفایی که تو دلم مونده بود زو تونستم با رعایت بعضی موارد به نیما بگم. فردای اون روز با حال خوشی از خواب بیدار شدم، الحمدلله زندگیم دیگه سروسامون گرفته و قسمتهای نافرمش دیگه داشت نفسهای آخرش رو می‌کشید تا از زندگیم جدا بشه خدارو شکر کردم که دیروز بی چون و چرا به خونه برگشتم. احساس می‌کنم برگشتنم اعتماد بنفس بالایی به نیما داده، دیشب خیلی صمیمانه تر از قبل باهام برخورد می‌کرد و همین باعث خوشحالی بیشترم می‌شد. نزدیکی‌های ظهر بود که به مامان زنگ زنگ زدم تا جویای نتایج خواستگاری دیشب بشم. الحمدلله مامانم و بقیه‌ی اعضای خونوادم درکم می‌کنه و بابت رفتنم دلخور نیست اما حتی اگه مثل بقیه‌ی خونواده‌ها درک پایینی داشتند و اهل غر زدن و تحقیر کردن شوهرم بابت برگردوندنم بودند باز هم تصمیم دیروزم رو می‌گرفتم. بعد از سه تا بوق مامان جواب داد پس از حال و احوال معمول وقتی در مورد مراسم دیشب پرسیدم با بغض جواب داد _جات خیلی خالی بود مامان جان. جای بابات که خیلی خالی بود بعد هم زد زیر گریه... اجازه دادم کمی دلش رو سبک کنه لحظه‌ای بعد گفتم _قربون صدای بغض الودت بشم. گریه نکن عزیزم. شگون نداره‌ها. خدا رحمت کنه بابامو خیلی دوست داشت ازدواج نسرینم ببینه. نتیجه چی شد حالا؟ _پسره خیلی خوبه نسرین، یه پارچه آقا، سربه‌زیر و نجیب، اونقدر قشنگ حرف می‌زنه کاش از اول رفته بود سراغ طلبگی وگرنه تاحالا دیگه روحانی شده بود یه لحظه از تعریفای مامان دلم گرفت. طفلکی نیما حق داره جلوی خونوادم اعتماد بنفسش رو از دست بده 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺