اسمم سمانه ست...
یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم #فوت کردن و با خالم زندگی میکردم.😓
متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب،
خالم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان #وارث بیاره.😭
منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق...
وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم #عشق بچگیم همون خان باشه...💔
ولی این اول ماجرا بود....
ادامه ی داستان پر هیاهو سمانه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تصاویر هوایی از ورزشگاه کمیل شمعون و حضور پرشور مردم
#انا_علی_العهد #سید_مقاومت #سید_حسن_نصرالله
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
#رمان_حس_خفتهه❄️🔥
_چیه مامان؟
مادر #دستپاچه بود. نمیدونست چی باید #بگه: ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرامخان فقط واسه #دیدن ما نیومده.
سارا بی تفاوت گفت: خب پس برای چی #اومدهه
-چیزه. ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به #حرفام گوش بدی.
سارا کم کم داشت نگران میشد: چی شده #مامان. نصف #عمرم کردی.
-ببین. این آقا بهرام وقتی #متوجه شده بابات دو تا #دختر_جوون داره،خواسته بیاد خواستگاری. الانم اومده #خواستگاری تو!
-چی؟ #چی گفتی؟
سارا حس کرد #چشمهاش دیگه جایی رو نمیبینه. دستشو به #دیوار گرفت و...😱😰
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#برای_خوندن_ادامه_رمان_کافیه_عضوکاناال_بالابشیی❌
بـهرام پسـر مغرور و خشکی که پولـش از پـارو بـالا میره.
و سـارا دخـتری فقـیری که بخـاطر یه اتفاق مجـبور به #ازدواج_اجـباری با صاحـبکـار بـاباش ینی بهـرام میـشه...❌
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#حالا_باید_دیدآیا_این_بهرام_خان_عاشق_سارای_مامیشه..!🙊
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صدهاهزار لبنانی ساعتها قبل از آغاز رسمی مراسم تشییع سید حسن نصرالله در حال رساندن خود به محل مراسم هستند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر گفت: — راس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم کنار رختآویز که روسری چادرم رو سرم کنم، زینبم وایساد رو به روم.
_منم میام.
نمیخوام ببرمش چون میترسم حرفهایی که بین من و عمه زده میشه رو به کسی بگه و برام دردسر بشه. نگاهم رو دادم بهش
_نه، تو بمون پیش بابا، تا من بیام.
شونه انداخت بالا:
نمیخوام. منم باهات میام.
ناصر صدای ما رو شنید، سر چرخوند سمت من:
_زینبم با خودت ببر. بچهم دوست داره بیاد.
ناچار قبول کردم:
_باشه، روسریت رو سرت کن، بیا.
دهنش رو کج کرد:
حالا نمیشه اینو سرم نکنم؟ من که هنوز تکلیف نشدم.
لبخند کم رنگی زدم
_نه عزیزم، از الان باید سرت کنی برات عادت بشه که وقتی تکلیف شدی، روسری رو از سرت در نیاری.
با پررویی تموم ابرو داد بالا
_وقتی بزرگ بشم، سرم نمیکنم.
ناصر که صدای زینب رو شنید، اخم کرد و با جدیت بهش نگاه کرد:
_چی گفتی زینب؟
زینب ترسید و با تتهپته جواب داد:
_با مامان شوخی کردم.
ناصر چشماش رو براق کرد و با لحن جدی گفت:
_شوخی بدی بود، بابا. دیگه از این شوخیها نکنیا. اگه بابا رو دوست داری، هیچ وقت روسری نباید از سرت در بیاد. متوجه شدی؟
زینب مودب جواب داد:
_بله بابا، چشم.
_آی قربون اون چشمای خوشگل دخترم برم. حالا روسریتو بیار، خودم سرت کنم.
زینب نشست کنار باباش. ناصر با محبت روسری رو انداخت رو سر زینب و زیر گلوش گره زد. پیشونیش رو بوسید و گفت:
_حالا با مامانت برو. سلام منو هم به مامان هاجر برسون.
زینب با گفتن "باشه" بلند شد و اومد سمت من
نگاهم رو دادم به آسمون، با تمام وجودم از ته دلم دعا کردم که خدایا سایه این مرد رو بر سر ما نگهدار. من اگه ده روزم با زینب با هر زبونی حرف میزدم، اینطوری حرف گوش نمیداد، ولی به یه حرف ناصر چشم گفت. زیر لب زمزمه کردم:
بنازم به این اقتدار مردانت، ناصر جان.
با زینب از خونه اومدیم بیرون. مسیرمو کج کردم سمت خونه مامانم. زینب پرسید:
مامان، مگه نگفتی میخوای بری خونه مامان هاجر؟
چرا دخترم، اول بریم خونه مامان من یه کاری اونجا دارم، بعدش میریم خونه مامان هاجر.
زینب خیلی تیزه، به سختی میشه سرشو کلاه بزاری. چادر منو کشید و گفت...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
#گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از خبر فوری سراسری
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ غروب بیروت و وداع با سید مقاومت
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
⚫️ دستور #امام_صادق علیه السلام جهت بچه دار شدن
🔴 دستور پسردار 👶 شدن👇
https://eitaa.com/joinchat/851902517Cde13c61b11
🔴 دستور دختردار 👧 شدن👇
https://eitaa.com/joinchat/851902517Cde13c61b11
ظرفیت محدود ❌❌👆👆
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوای مثل آب خوردن لاغر بشی ؟ این کلیپ مخصوص توعه👆🏻
✅ با مصرف این معجون لاغری ماهانه 5 تا 7 کیلو لاغر شو😍
برای دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش با 50درصد تخفیف روی لینک زیر بزنید👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/HU50K
https://landing.saamim.com/HU50K
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
یک خانومی به فروشگاه تشریف آوردن شروع کردن از حالت های غیر طبیعی شون صحبت کردند و از بنده خواستند : آقای محمدی من تو خونه صداهای عجیبی میشنوم شرایط ازدواج اصلا برام جور نمیشه همه خواستگاری هام به هم میخوره شب ها خواب راحت ندارم همه بهم میگن افسرده شدی؟ بعضی ها میگن برو پیش دعانویس چیکار کنم؟😰
ادامه ی داستان...👇
https://eitaa.com/joinchat/1666319447C964247475f