زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه زنگ بزن به
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیر حسن اومد جلوم ایستاد.
_مامان، کفش ورزشی منم پاره شده، برای منم میخری؟
لبخندی بهش زدم.
آره عزیزم، برای تو هم میخرم. لباس بپوش، بیا بریم خرید.
زینب گفت:
_برای امیر حسن میخری، منم میخوام.
نگاهی بهش انداختم.
_تو که داری، تازه برات کفش خریدم.
_خب، بازم دلم میخواد.
واااا، مگه خوراکیه که تو دلت میخواد؟
زینب رو کرد به ناصر:
_ببین بابا، مامان میخواد برای عزیز و امیرحسن کفش بخره، برای من نمیخره!
ناصر لبخندی بهش زد.
_آخه تو داری، بابا جون.
_خب، اینا بخرن، منم دلم میسوزه، میخوام.
ناصر رو کرد به من:
_یه دمپایی هم برای زینب بخر.
سر چرخوند سمت زینب.
_خوبه بابا.
زینب خودشو لوس کرد.
_نه، کفش!
ناصر بغل وا کرد:
_بیا، یه بوس به بابا بده و به دمپایی راضی شو.
زینب دلخور رفت تو بغل باباش، ناصر بوسش کرد و گفت:
_قول بده وقتی رفتید برای خرید، مامان رو اذیت نکنی، باشه؟
زینب صورت ناصر رو بوس کرد و گفت:
_باشه، قول میدم دختر خوبی باشم.
ناصر صدا زد:
_امیرحسن، بابا تو هم بیا، یه بوس به من بده و برو.
امیرحسن خندان رفت بغل باباش، همدیگه رو بوس کردن. بعد چهار تایی از خونه اومدیم بیرون.
کفشهای پسرا و دمپایی زینب رو خریدیم و برگشتیم خونه. گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه ی گوشی، شماره عمه افتاده بود. دکمه پاسخ رو زدم.
_سلام عمه جان، حالت خوبه؟
_سلام عزیزم، خوبم، خدا رو شکر. نرگس جان، محمد فعلاً عصبانیه و میگه براتون پول واریز نمیکنم. تو کارت من پول هست، فعلاً دستت باشه، خرج کن تا بیشتر باهاش صحبت کنم و راضیش کنم.
_باشه عمه جان، خیلی ممنون.
تماس رو قطع کردم و به خودم گفتم: اینطوری نمیشه. هفته دیگه شنبه با جواد صحبت میکنم، دو تایی گاوداری رو میچرخونیم. هر کسی هم بدش میاد و به غیرتش برمیخوره، بیاد خرجی خونه من رو بده تا نرم. اصلاً برای اینکه خیالم راحت بشه، الان بهش زنگ میزنم.
رو کردم به ناصر:
_من تو حیاطم کارم داشتی، صدام کن.
_تو حیاط چیکار داری؟
_به هم ریختهست، یه خورده جمع و جور کنم.
_باشه، برو...
وقتی با دختری که عاشقش بودم ازدواج کردم هیچی از مال دنیا نداشتم زنم همه جوره باهام بود تا خودمون رو جمع و جور کردیم و زندگی ساختیم و وضع مالیمون خوب شد نمیدونم چی شد که وقتی چشمم به اون دختر خورد همه چی یادم رفت و...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
داستانی عبرت انگیز هم برای آقایان و هم خانمها👌
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیر حسن اومد ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم تو حیاط، شمارهی جواد رو گرفتم. چند بوق خورد جواب داد.
_ بَه! سلام به آبجی گلم! چطوری؟ خوبی؟
_ سلام جواد جان، خدا رو شکر. تو خوبی؟
_ الحمدلله! زیر سایهی امام زمان، خوبم. چه خبر؟
_ خبر داغ دارم برات.
_ چی هست؟ بگو ببینم!
_ مردش هستی بیای با هم گاوداری رو بچرخونیم؟
_ والا ریش و سبیل که دارم، ولی اگه بخوام با محمد دربیفتم، ترجیح میدم این ریش و سبیل رو بزنم!
_ مسخرهبازی درنیار جواد! دارم جدی باهات حرف میزنم.
_ جون خودت! منم جدی گفتم.
_ ببین، یه مسائلی هست که تو نمیدونی. اگه بدونی، مطمئنم باهام همراه میشی.
_ چی شده نرگس؟ اینجوری گفتی، دلم شور افتاد.
_ پشت تلفن نمیتونم بگم، باید ببینمت.
_ تا تو بخوای منو ببینی، من از دلشوره تلف شدم! بگو ببینم چی شده؟
_ قول میدی تا من ازت نخواستم، هیچ کاری نکنی؟
_ قول میدم.
_بگو به جون مامان قول میدم.
_ خودتم میدونی اگه شرایطی پیش بیاد، من پابند قولهام نیستم. پس نمیتونم جون مامان رو قسم بخورم.
_ پس صبر کن، همدیگه رو دیدیم، برات میگم.
_ ببین نرگس، من امروز پادگانم، نمیتونم بیام. تا فردا هم فکر و خیال منو روانی میکنه! بگو چی شده؟
_ باشه، بهت میگم. فقط اگه احساسی بشی و زودتر از اون چیزی که بهت گفتم، دست به کاری بزنی، خرابکاری بار میاری که اوضاع زندگی من از اینی که هست، بدتر میشه.
_ نرگس جان، آبجی! مگه زندگیت چی شده؟ به جون جوادت، بگو خلاصم کن!
_ ببین، محمد تا حالا چند بار وقتی از من ناراحت شده، سود گاوداری رو نداده و از نظر مالی خیلی اذیت شدیم. این ماه هم یه بهونه درآورده و پول ما رو نمیده. مجبور شدم از عمه هاجر قرض بگیرم. از طرفی عقل معاش نداره، بلد نیست گاوداری رو بچرخونه. هر ماه درآمدمون کمتر میشه، چند تا از گاوهامونم تا حالا تلف شدن. اگه خودم گاوداری رو بچرخونم، هم زندگیم بهتر میشه، هم میتونم وسعتش بدم. ولی چون زنم، به مشکل بر میخورم. تو که کنارم باشی، هم حرف پشت سرم درنمیاد، هم اون کارایی که طرف حسابمون مرده، تو انجام میدی.
_ عجب ناکسیه این محمد! از این کاراش خجالت نمیکشه؟
_ معلومه خجالت نمیکشه، وگرنه این کارا رو نمیکرد. حالا چی میگی؟ پایهای؟
_ ببین نرگس، خودت منو میشناسی، من بیکلهم! یعنی اگه کاری رو بخوام انجام بدم، لودر برمیدارم، هر چی سر راهم باشه، جمع میکنم، میندازم دور. فردا نگی چرا این کارو کردی ، چرا اون کارو نکردیا!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم تو حیاط،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
«تو احترام حاج نصرالله و عمه هاجر رو نگه دار. برای کارمون همون بیکلهگیت خوبه!»
– «ناصر رو چیکار میکنی؟ اگه یه خبری بهش برسه و حالش بد بشه چی؟»
«ناصر با من، نمیذارم از تنشهای احتمالی چیزی متوجه بشه.»
«نرگس، خیــــلی جیگر داری! میدونی داری میری تو دهن شیر؟»
لبخند زدم و با جدیت گفتم:
«اگه منظورت از شیر، محمده... اون شغالم نیست، فقط بلده هارتوپورت کنه! حالا میرم گاوداری، بهش نشون میدم چطوری باید کار کرد.»
«باشه آبجی، من هستم. فقط خودت میدونی که من یه شب پادگانم، یه شب خونه، تا خدمتم تموم نشه همینه.»
«باشه، همون یه روز درمیونم بیای خیلی خوبه. همین که بدونم هستی کافیه.»
«حالا از کی شروع میکنی؟»
«یه خورده زمان میبره، باید آرومآروم به ناصر بگم. یه مقدمهچینیهایی داره، اونها رو آماده کنم، بعد بهت خبر میدم. ولی انشاءالله حتماً این کار رو انجام میدم.»
«باشه، پس هر وقت همهچی ردیف شد، خبرم کن.»
«ازت ممنونم که کنارم هستی.»
«من کوچیکتم.»
«تو عزیزمی. دیگه مزاحمت نمیشم، فعلاً خدا نگهدار.»
«خداحافظ، مواظب خودت باش.»
«چشم.»
تماس رو قطع کردم و یه نفس بلند کشیدم. سر گرفتم سمت آسمون.
«خدایا، کمکم کن! بی تو من هیچم…»
صدای باز شدن در خونه اومد. بعدم صدای زینب.
«مامان! بابا میگه بیا تو خونه.»
سر چرخوندم سمتش. «بگو چشم، اومدم.»
«بیا دیگه! بابا نگرانت شده.»
لبخندی به سماجتش زدم و قدم برداشتم سمت خونه.
«خیلی خب، بریم.»
با هم اومدیم تو خونه. ناصر همون لحظه نگاهش رو ازم گرفت و سرشو برگردوند.
ابروهام رفت بالا.
چی شده عزیزم چرا دلخوری
_«من از پنجره نگاه کردم. تو توی حیاط جمعوجور نمیکردی. پس اونجا چیکار میکردی؟»
کمی مکث کردم. نمیتونستم حقیقت رو بگم، ولی دروغ هم نباید بگم. با لحن آرومی گفتم:
«دلم هوای جواد رو کرد، بهش زنگ زدم، حالش رو پرسیدم.»
رو کرد سمتم و نگاه دلخوری بهم انداخت. «میخوای به برادرت زنگ بزنی، از تو خونه بزن. من تنها نشستم، تو هم تنها تو حیاطی؟»
نمیخواستم ناراحتیش بیشتر بشه. لبخند زدم که جو رو عوض کنم.
«حق با توئه، ببخشید... الان میرم چایی میارم، با هم بخوریم.»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\