زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وااای... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. یا قمر بنیهاشم! حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
خانم مریدی که سکوت منو دید، با نگرانی صدا زد:
_ الو... نرگس جان، صدامو داری؟
با صدای لرزونی جواب دادم:
_ بله... صداتون رو دارم... من با همسرم اومدیم شاه عبدالعظیم، تو یه فرصت مناسب بهتون زنگ میزنم.
لحنش جدیتر شد:
_ باشه نرگس، فقط یه چیز رو بگو... خودت دیدی که زینب سوار اتوبوس شد؟
نفس عمیقی کشیدم، دستم یخ کرد گفتم:
_ اون رو که بله... مطمئنم!
_ خب، سعی کن وقتی همسرت کنارت نیست، بهم زنگ بزنی. باید بیشتر حرف بزنیم.
_ حتماً...
تماس رو قطع کردم ولی دلم داره از نگرانی میترکه. نمیدونم چیکار کنم. اگه ناصر بویی از این قضیه ببره، بیمارستانی میشه... از طرفی هم نمیتونم بیخیال زینب بشم. خدایا... این دختر کجا رفته؟! با کی رفته؟!
ناصر که متوجه حالم شد اخمی تو ابروش انداخت و با کنجکاوی پرسید:
_ کی بود نرگس؟
تمام تلاشم رو کردم که طبیعی رفتار کنم. یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم:
_ خانم مریدی، مدیر مدرسهی زینب بود. داشت از اردویی که امروز بچهها رو برده، تعریف میکرد.
ناصر با لحنی ملایم اما جدی گفت:
_ نرگس... بعد از مدتها امروز رو با هم اومدیم بیرون. اون گوشی رو بزار روی سکوت که هی زنگ نزنه.
چشمی گفتم و گوشی رو بردم روی گزینهی لرزش و گذاشتم توی جیب مانتوم. با هم راه افتادیم سمت حرم. از دلشوره و استرش داره حالم بهم میخوره و انگار میخوام بالا بیارم
واقعاً بیچاره و مضطر شدم...
گاهی ناصر رومیکرد به من و چیزی میگفت، ولی از شدت استرس اصلاً نمیشنوم چی میگه. فقط برای اینکه ناراحت نشه، لبخند میزنم و حرفاشو تأیید میکنم.
یهدفعه گوشی توی جیبم شروع کرد به لرزیدن. میخوام نگاه کنم ببینم کیه، ولی میترسم ناصر ناراحت بشه. جواب هم ندم، شاید خبری از زینب باشه... اینم که ولکن نیست! تماسش قطع میشه و دوباره میلرزه.
طاقت نیاوردم، گوشی رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم: زری، زن علیاصغر.
اهمیتی ندادم و دوباره گذاشتمش توی جیبم. ولی ماشاالله پیله کرده و ول نمیکنه. پشت سر هم داره زنگ میزنه. عصبی شدم، دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و تماسو وصل کردم. قبل از اینکه چیزی بگم، زری با اضطراب گفت...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وااای... دنیا ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ سلام! میدونی زینب کجاست؟!
قلبم اومد تو دهنم. یا فاطمهی زهرا! حتماً خبری ازش داره که اینجوری حرف میزنه. سریع گفتم:
_ زری جان! من با ناصر اومدم شاه عبدالعظیم. زینبم قرار بوده بره اردو، ولی پیچونده، نرفته... نمیدونم کجاست. تو ازش خبری داری؟!
_ آره! تو مطهره دوستم رو میشناسی؟
_ بله، میشناسم.
_ مطهره چند بار تو خونه ما زینب رو دیده اینا تو شهرک لاله زندگی میکنن. مطهره زینب رو تو پارک لاله با یه مشت پسر و دختر بدلباس دیده! به خودش گفته "این دختر از یه خانوادهی مذهبیه، قاطی اینا چیکار میکنه؟!" زنگ زده به من، منم گفتم زنگ بزنم به تو، چون حدس زدم بیخبری و زینب بیاجازه رفته.
گوشام سوت کشید انگار فشارم افتاد. چون سرم داره گیج میره به زور گفتم:
_ نه خبر ندارم، زری جان، حالا من چجوری زینبو از اونجا بیارم؟!
زری با ناراحتی گفت:
_ ببخشید نرگس جان، من شرایطم اصلاً ردیف نیست، وگرنه خودم میرفتم دنبالش.
نفس عمیقی کشیدم.
_ خیلی ازت ممنونم که خبر دادی، خودم یه کاریش میکنم...
تماس رو قطع کردم، انگار دنیا رو سرم خراب شد. پام سست شد، وسط بازار، میون اون همه شلوغی، احساس کردم گم شدم. باید یه فکری کنم... قبل از اینکه دیر بشه!
نفهمیدم کی رسیدیم دم در ورودی حرم. ناصر یه نگاهی به ساعتش انداخت.
_ نیم ساعت تو حرم باشیم خوبه؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ آره، خوبه.
_ بعدم بریم تو حیاط بشینیم یه زیارت عاشورا بخونیم، موافقی؟
_ خیلی هم عالی.
_ پس فعلاً خدا حافظ.
ناصر رفت سمت کفشداری آقایون، منم اومدم سمت کفشداری خانمها. کفشامو دادم کفشداری، دلهره و اضطراب نفسامو بریده. زیارتنامه برداشتم که بخونم، اما چشمام فقط به خطهاست و اصلا نمیفهمم چی میخونم.
زیارتنامه رو گذاشتم تو کتابخونه و ایستادم رو به روی حرم، اشکام ناگهان ریخت پایین، دستام به ضریح نرسیده، زدم زیر گریه.
_ آقا جان... دستم به دامنت... کمکم کن... با یه شوهر جانباز اعصاب و روان اومدم زیارتت، دخترم رفته تو پارک، بین یه مشت پسر و دختر نادون... اصلاً فکرم کار نمیکنه، نمیدونم باید چیکار کنم... یه راهی جلو پام بذار آقا جان...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ سلام! میدونی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
انگار آقا صدامو شنید. به دلم افتاد به جواد زنگ بزنم! فقط اون میتونه کمکم کنه، جواد تنها کسیه که تو هر شرایطی برام دلسوزی میکنه
از جلوی حرم فاصله گرفتم که مزاحم کسی نشم، گوشیمو از جیب مانتو درآوردم، شماره جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا بالاخره جواب داد.
_ جانم آبجی؟
نتونستم خودمو کنترل کنم، با هقهق گریه گفتم:
_ سلام جواد جان... به دادم برس...
صدای جواد عوض شد، نگران و جدی گفت:
_ نشنوم صدای گریهتو! چی شده؟
همه ماجرا رو براش گفتم. صدای نفساش از پشت گوشی تند شد، یکهو عصبانی داد زد:
_ ناصر زینبو لوس کرده، این دختر یه کتک مفصل میخواد تا آدم بشه!
_ جواد جان، تو الان میتونی بری از پارک لاله بیاریش، ببریش خونه؟
_ آبجی، من الان سر پستم، ولی با فرماندم هماهنگ میکنم یکی رو جای من بذاره، مرخصی میگیرم میرم پارک، میبرمش خونه. ولی میزنمش!
_ نه، جواد! تو فقط ببرش، من خودم میام، تنبیهش میکنم.
_ تو بلد نیستی آبجی! زینب دوتا کشیده لازم داره، باید بهش حالی کنیم که انقدر سر خود نباشه و حرف گوش کنه. باور کن، بعضی وقتا تشر لازمه! به همون حضرت عبدالعظیمی که رفتی زیارتش قسم، من زینبو یه دنیا دوست دارم، ولی لوس شده، تو هم به خاطر ناصر هی کاراشو لاپوشونی کردی، پررو شده...
باگریه گفتم
_ الهی دردت بخوره به جونم جواد جان... فقط زود باش، اگه از پارک بره یه جای دیگه، نمیتونیم پیداش کنیم. بعدم، ببرش خونهی خودتون، بسپرش دست مامان تا من بیام
_خیالت راحت، الان میرم.
_ جواد جان، خودت که میدونی من معذبم، نمیتونم زنگ بزنم، بهم پیام بده بگو چیکار کردی.
_ باشه آبجی، فکرشو نکن، خودم برات ردیفش میکنم.
تماس رو قطع کردم، سرمو گذاشتم رو زانوم و زدم زیر گریه. نمیدونم از این که جواد قراره بچهمو بزنه دلم بسوزه یا خنک بشه! چقدر زینب منو میچزونه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) انگار آقا صدامو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه لحظه یاد صبح افتادم که دخترم پیرهن مهمونیش رو پوشید. ای داد بیداد، این بچه از قبل با کسی هماهنگ کرده که مدرسه نره. دیشبم میخواست یه حرفی بهم بزنه ولی نگفت؛ حتماً میخواسته بگه میخوام برم جایی، ولی ترسیده بگه، من نذارم. خدایا، یعنی با کی قرار گذاشته؟ با دست زدم تو سرم: وااای، ترانه! اون بچهم رو فریب داده. نکنه بخواد انتقام برخورد تند منو بگیره، بلایی سر بچهم بیاره؟ ناخودآگاه جیغی کشیدم و زدم تو صورتم و با صدای بلند گفتم: "وااای، بچهم! یا فاطمه زهرا، دارم بدبخت میشم، چه خاکی تو سرم بریزم؟ دخترم افتاد دست قاچاقچیا!"
با آبی که پاشیده شد تو صورتم به خودم اومدم. دیدم خانمها دورم رو گرفتن و یه خانم خادم بازوم رو گرفته و مرتب میگه: "چی شده دخترم؟ آروم بگیر، ما کمکت میکنیم."
بیاختیار بازوهاش رو گرفتم و با فشار تکون دادم: "خانم، به دادم برس، دارم بیچاره میشم!"
اون خانم با آرامش جواب داد: "باشه عزیزم، کمکت میکنیم. تو آروم بگیر، برای ما تعریف کن چی شده، قطعاً بهت کمک میکنیم."
بازوهاشو ول کردم، دست خودمو مشت کردم، لبمو به دندون گرفتم و فشار دادم. گفتم: "باشه، کجا بریم؟ بریم ی جا بشینیم برات تعریف کنم."
صدایهایی از خانمها به گوشم میرسید. یکی میگفت: "بیچاره، انگار دخترشو دزدیدن." یکی دیگه میگفت: "آره، قاچاقچیها بردنش." صدای دیگهای رو شنیدم: " مادره دیگه میترسه بلایی سر دخترش بیاد." بغل دستیش گفت: "خوب میخواست مواظب بچهاش باشه، تا الان نشینه بزنه تو سر خودش."
بی توجه به حرفاشون با خانم خادم اومدم توی دفتر. یه لیوان آب گذاشت جلوم: "اینو بخور."
سر تکون دادم: "نمیتونم."
با مهربونی و آرامش گفت: "خواهش میکنم، یکمشو بخور، بزار حالت جا بیاد. برای ما تعریف کن چی شده، میخوایم بهت کمک کنیم."
لیوان رو برداشتم یه جرعه خوردم و خلاصهوار اون چی رو که تو مدرسه برای زینب با ترانه اتفاق افتاده بود و امروز که مدرسه نرفته و سر از پارک لاله درآورده رو گفتم.
خانم خادم گفت: "بهترین کار اینه که شما الان شوهرتو در جریان بذاری."
تو صورتش نگاه کردم و گفتم: "شوهرم جانباز اعصاب و روانه، اصلاً طاقت نمیاره. اگه بشنوه، تشنج میکنه."
ناراحتیه عمیقی به چهره خانم خادم نشست و با تاسف گفت:
"چقدر کار سخت شد. پس الان به نظرت کی میتونه بره دنبال دخترت؟"
"برادرم رو فرستادم."
"خوب خانم، یکم صبر کن ببین برادرت چکار میکنه ."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه لحظه یاد صبح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
"اگه تا اون بره پارک، بچهم رو ببرن یه جای دیگه چی؟"
"ببین، الان بهترین کسی که میتونه به تو کمک کنه، پلیسه. زنگ بزن به پلیس، بگو دخترم تو پارکه، میترسم از اونجا ببرنش و براش اتفاقی بیفته."
"آخه شکایت نکردم، رسیدگی میکنن؟"
نمی دونم چی بگم فقط بعدا بررسی کن ببین اگر واقعاً کار اون دختره ترانه باشه، ازش شکایت کن."
"بذار به برادرم زنگ بزنم، ببینم چیکار کرده
"باشه، زنگ بزن."
شماره جواد رو گرفتم، فوری جواب داد: "جانم آبجی."
جواد من از دل نگرانی دارم میمیرم چیکار کردی
فرماندهم ماشین شخصیش رو داد بهم دارم میرم پارک لاله
"ببین جواد جان، خانم خادم حرم میگه زنگ بزنید به پلیس..."
نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت
"نمیشه باید پدر یا مادر بچه شکایت کنن اونم دلیل محکمی داشته باشن، پارک رفتن که جرم نیست."
_عه! حتما باید اتفاق بدی بیفته تا پلیس بیاد
ببین آبجی تو الان نگران زینبی منطق نداری باشه در مورد این موضوع با هم حرف میزنیم الانم قطع کن بزار حواسم جمع باشه زودتر برسم پارک
باشه جواد جان من دیگه زنگ نمیزنم فقط هر وقت رسیدی پارک به من زنگ بزن، ببین چه زینب بود چه نبود زنگ بزن بهم بگو
_باشه هرچی شد بهت خبر میدم
تماس رو قطع کردم خم شدم دلم رو گرفتم تو دستم فشار میدم و زیر لب زمزمه میکنم
خدا به دادم برس، خدا به حق این آقای بزرگوار بلایی سر بچم نیاد
خانمی وارد اتاق شد و رو کرد به خانم خادم و گفت
خانم مقصودی شیفت من تموم شد با اجازت من میرم
خانم مقصودی جواب داد
_باشه عزیزم برو
خانم خادم نگاهی به من انداخت و پرسید
_خبری از دخترت نشد؟
سر انداختم بالا
_نه
برای اینکه دلت آروم بگیره آیت الکرسی بخون خیلی موثره
زیر لب شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و از ته دلم از خدا آرامش خواستم و گفتم خدایا بهم آرامش بده من چطوری با این حالم برم پیش ناصر نگاهم رو دادم به ساعت ای واااای چهل دقیقه گذشته ناصر گفته بود نیم ساعته دیگه بیا تو حیاط اما نمیتونم برم یکم منتظرم باشه بهتره تا منو با این شرایط ببینه.
دلم میخواد زنگ بزنم به جواد ولی حق با اونه من بدتر وقتشو میگیرم خدایا به حق این سه بزرگواری که اومدم زیارتشون قسمت میدم بچه م رو صحیح و سالم بهم برگردون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) "اگه تا اون بره
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از شدت دلشوره و اضطراب مثل مارگزیده به خودم میپیچیدم. خانم خادم با نگرانی گفت:
— بهتر نیست بری پیش همسرت؟ الان اونم نگران تو میشه.
نگاهش کردم، چند لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
— تا از زینب خبری نشه، نه.
— شوهرت گناه داره، بنده خدا حالش بد میشه. حتماً برادرت پیداش میکنه. تو باید هر دو جانب رو داشته باشی، هم دخترتو، هم شوهرتو.
سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم، اما ته دلم مطمئن بودم که اگه ناصر منو تو این وضعیت ببینه، حالش خیلی بدتر میشه. سرمو تو دستم گرفتم و مثل گهواره خودمو تکون دادم. فقط از خدا میخواستم زینب رو سالم برگردونه.
نمیدونم چقدر زمان گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد. هول شدم، با عجله دست بردم که بردارمش، اما گوشی از دستم افتاد. خانم خادم خم شد، از روی زمین برداشت و گرفت سمتم.
— بیا عزیزم.
با عجله گوشی رو گرفتم و تماس رو وصل کردم.
— جانم، جواد؟!
صدای جواد توی گوشی پیچید:
— ناراحت نباش، دختر خیره سرت پیش منه.
هیچ خبری نمیتونست منو اینقدر خوشحال کنه. از شدت خوشحالی جیغی کشیدم.
— جواد، راست میگی؟!
— مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟
— حالش خوبه؟
— آره، پررو حالشم خوبه.
— جواد، اون الان خودش هم ناراحته، میشه اینجوری بهش نگی؟
صدای خندهی نیشدارش اومد.
— این ناراحته؟ داشت منو میخورد که چرا دنبالش رفتم! به جون نرگس، تو راه گفتم حالا بچهست، یه اشتباهی کرده، هیچی بهش نگیم، اما انقدر پروگیری درآورد که زدمش!
یهدفعه صدای گریهی زینب تو گوشی پیچید:
— مامان! دایی جواد منو کتک زد!
جواد با همون لحنش گفت:
— باید میکشتمت! بنده خدا شانس آوردی زندهای! به خدا اگه ناصر حالش خوب بود و این غلطا رو ازت میدید، جز به کشتنت رضایت نمیداد! مدرسه رو میپیچونی میری پارک؟! نرگس، تو باید قلمای پای زینب رو بشکنی، نشکنی مادر نیستی!
نفس عمیقی کشیدم، جواد از سر غیرت اینجوری حرف میزد، اما الان وقت این حرفها نبود. با صدای آرومتری گفتم:
— باشه جواد جان، تو زینب رو ببر بده دست مامان، ما هم میایم خونه، با هم صحبت میکنیم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از شدت دلشوره و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
گوشی رو قطع کردم. خانم خادم با نگرانی پرسید:
– چی شده؟ پیداش کردن؟
خواستم براش توضیح بدم که یکدفعه سرم گیج رفت. حس کردم بدنم بیحال شده، چشمهام سنگین شد و داشتم از روی صندلی میافتادم که خانم مقصودی سریع منو گرفت و با نگرانی صدا زد:
– ای وای! یکی بیاد کمک!
یکی از خانمهای خادم فوری دوید و یه آبقند غلیظ درست کرد. لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
– بخور عزیزم، بزار حالت جا بیاد، فشارت افتاده.
لیوان رو گرفتم به زور چند جرعه خوردم، اما دستم جون نداشت که بقیهشو بخورم. خانم خادم خودش لیوان رو تا ته بهم داد و پرسید
زنگ بزنم اورژانس
ابرو دادم بالا
نه وقت ندارم شوهرم توحیاط منتظرمه باید زود برم
آخه دخترم حالت خوب نیست بزار زنگ بزنم
خانم مقصودی رو کرد بهش
شوهرش جانبازه اعصاب و روانه اگر بفهمه چی شده حالش خیلی بد میشه
نچی کرد و دستش رو گذاشت رو شونهام و کشدار گفت
آخی بنده خدا، ان شاالله حالت زودتر خوب بشه
خانم مقصودی نگاهش رو داد به من
– دخترم سعی کن به خودت مسلط باشی. تا زودتر بری پیش همسرت که اوضاعت از این بدتر نشه. حالا بگو ببینم برادرت دخترت رو پیدا کرد
ریز سرم رو تکون دادم
بله پیداش کرده
دستش رو گرفت رو به آسمون
خدا رو شکر، الحمدلله که پیدا شد
احساس کردم حالم بهتر شد. سرم رو چرخوندم سمت حرم حضرت عبدالعظیم و زیر لب گفتم:
– آقای بزرگواری که بچهمو نجات دادی، کمک کن که حالم بد نشه، بتونم برم حیاط پیش همسرم و ناصر متوجه چیزی نشه. هفته دیگه با بچههام میام زیارتت...
نیم خیز شدم که بلند شم، اما سرم دوباره گیج رفت و نشستم. فوری یه آبقند دیگه که این بار گلاب و عرق بیدمشک هم بهش اضافه کردن، دادن دستم. خوردم، اما هنوز بدنم ضعف داره. خانم خادم یه پتو پهن کرد روی زمین و گفت:
– یه دو دقیقه دراز بکش، پاتو بذار روی صندلی تا خون برسه به مغزت، حالت جا بیاد.
کاری که گفته بود رو انجام دادم. بعد از خوردن لیوان سوم آبقند و گلاب و عرق بیدمشک، بالاخره حس کردم حالم بهتره. نگاهی به ساعتم انداختم و یهو دلم هری ریخت:
– وااای ناصر! گفت نیم ساعت... الان شد یک ساعت و نیم! حالا چی بهش بگم
سریع از جا بلند شدم. نه حضرت عبدالعظیم رو زیارت کرده بودم، نه حضرت حمزه و امامزاده طاهر رو. روکردم به خانم مقصودی اون خانمی که بهم کمک کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
مادر جان فکر نکردی پدر مادرت نگران میشن
نفس عمیقی کشیدم
نه ناراحت نمیشن.
لبخندی زد
یه موضوعی رو میخوام بهت بگم قول بده که ناراحت نشی حالا یا جوابت بله است یا نه
استرس گرفتم که یه زن غریبه چی میخواد به من بگه؟
خواهش میکنم حاج خانم بفرمایید
اشاره کرد به مهتاب
ایشون نوه منه پسر من اومده اینجا ملاقات
خواهرزاده اش شما رو دیده خیلی به دلش نشستین
به من گفت که نظر شما رو در موردش بپرسم.
با من و من گفتم
چی بگم حاج خانم
https://eitaa.com/Narges1343
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گوشی رو قطع کر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ازتون ممنون ببخشید اگر اذیتتون کردم
هر دو با لبخند گفتن
_خواهش میکنم دخترم خدا رو شکر که بهتری
خدا حافظی کردم و دل نگران که الان ناصر از دیر کردن من چه حالی شده اومدم کفشداری، کفشهامو گرفتم و با عجله اومدم توی حیاط. همه جا رو با چشمام گشتم، اما ناصر رو ندیدم. نگران شدم و به خودم گفتم:
نکنه من دیر کردم حالش بدشده باشه و برده باشنش بیمارستان با نگاهم دنبال یه خادم آقا گشتم که ازش بپرسم ببینم کسی اینجا حالش بده شده که چشمم افتاد به ناصر سرحال و آروم، درست از همون کفشداری داره کفشهاش رو تحویل میگیره. کمی خیالم راحت شد و به خودم گفتم فکر کنم تو حرم حال خوبی پیدا کرده و حواسش ازساعت پرت شده
سریع اومدم پیشش تا منو دید،
کفشهاشو گرفت و اومد بیرون و با ناراحتی گفت
_ببخشید خیلی وقته منتظر من موندی
_نه منم الان اومدم نگران بودم تو زودتر اومده باشی و نگران دیر کردن من شده باشی
یه نگاه بهم انداخت و با تعجب پرسید:
– چرا اینقدر پلک چشمت ورم کرده گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی گفتم:
– چشمم به حرم افتاد حالم یه جوری شد دلم شکست، گریه کردم.
ناصر با حسرت سر تکون داد
– خوش به حالت زیارت خیلی بهم چسبید، ولی حس تو رو پیدا نکردم.
چقدر دلم میخواست زار بزنم و براش بگم چی شد، ولی همهی اتفاقات رو توی گلوم خفه کردم. فقط یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم:
– خدا رو شکر که قسمتمون شد بیایم زیارت.
– حلال کن نرگس جان هر کاری کردم نمیتونستم از فضای قشنگ حرم دل بکنم.
_نمیخواد عذاب وجدان داشته باشی گفتم که منم همین الان از حرم اومدم بیرون
تو دلم گفتم: «خدا رو شکر که نیومدی...» سرمو گرفتم بالا و با تمام وجودم خدا رو شکر کردم که ناصر دیر اومد و چیزی نفهمید.
ناصر سر چرخوند سمتم
– یه ساعت مونده تا اذان ظهر. به نظرت صبر کنیم اذان بگه، نمازمونو بخونیم یا بریم ناهار بخوریم و بعد برگردیم برای نماز؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\