eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
603 عکس
303 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) "اگه تا اون بره
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از شدت دلشوره و اضطراب مثل مارگزیده به خودم می‌پیچیدم. خانم خادم با نگرانی گفت: — بهتر نیست بری پیش همسرت؟ الان اونم نگران تو میشه. نگاهش کردم، چند لحظه مکث کردم و بعد گفتم: — تا از زینب خبری نشه، نه. — شوهرت گناه داره، بنده خدا حالش بد میشه. حتماً برادرت پیداش می‌کنه. تو باید هر دو جانب رو داشته باشی، هم دخترتو، هم شوهرتو. سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم، اما ته دلم مطمئن بودم که اگه ناصر منو تو این وضعیت ببینه، حالش خیلی بدتر میشه. سرمو تو دستم گرفتم و مثل گهواره خودمو تکون دادم. فقط از خدا می‌خواستم زینب رو سالم برگردونه. نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد. هول شدم، با عجله دست بردم که بردارمش، اما گوشی از دستم افتاد. خانم خادم خم شد، از روی زمین برداشت و گرفت سمتم. — بیا عزیزم. با عجله گوشی رو گرفتم و تماس رو وصل کردم. — جانم، جواد؟! صدای جواد توی گوشی پیچید: — ناراحت نباش، دختر خیره سرت پیش منه. هیچ خبری نمی‌تونست منو این‌قدر خوشحال کنه. از شدت خوشحالی جیغی کشیدم. — جواد، راست میگی؟! — مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟ — حالش خوبه؟ — آره، پررو حالشم خوبه. — جواد، اون الان خودش هم ناراحته، میشه این‌جوری بهش نگی؟ صدای خنده‌ی نیش‌دارش اومد. — این ناراحته؟ داشت منو می‌خورد که چرا دنبالش رفتم! به جون نرگس، تو راه گفتم حالا بچه‌ست، یه اشتباهی کرده، هیچی بهش نگیم، اما انقدر پروگیری درآورد که زدمش! یه‌دفعه صدای گریه‌ی زینب تو گوشی پیچید: — مامان! دایی جواد منو کتک زد! جواد با همون لحنش گفت: — باید می‌کشتمت! بنده خدا شانس آوردی زنده‌ای! به خدا اگه ناصر حالش خوب بود و این غلطا رو ازت می‌دید، جز به کشتنت رضایت نمی‌داد! مدرسه رو می‌پیچونی میری پارک؟! نرگس، تو باید قلمای پای زینب رو بشکنی، نشکنی مادر نیستی! نفس عمیقی کشیدم، جواد از سر غیرت این‌جوری حرف می‌زد، اما الان وقت این حرف‌ها نبود. با صدای آروم‌تری گفتم: — باشه جواد جان، تو زینب رو ببر بده دست مامان، ما هم میایم خونه، با هم صحبت می‌کنیم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از شدت دلشوره و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) گوشی رو قطع کردم. خانم خادم با نگرانی پرسید: – چی شده؟ پیداش کردن؟ خواستم براش توضیح بدم که یک‌دفعه سرم گیج رفت. حس کردم بدنم بی‌حال شده، چشمهام سنگین شد و داشتم از روی صندلی می‌افتادم که خانم مقصودی سریع منو گرفت و با نگرانی صدا زد: – ای وای! یکی بیاد کمک! یکی از خانم‌های خادم فوری دوید و یه آب‌قند غلیظ درست کرد. لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت: – بخور عزیزم، بزار حالت جا بیاد، فشارت افتاده. لیوان رو گرفتم به زور چند جرعه خوردم، اما دستم جون نداشت که بقیه‌شو بخورم. خانم خادم خودش لیوان رو تا ته بهم داد و پرسید زنگ بزنم اورژانس ابرو دادم بالا نه وقت ندارم شوهرم توحیاط منتظرمه باید زود برم آخه دخترم حالت خوب نیست بزار زنگ بزنم خانم مقصودی رو کرد بهش شوهرش جانبازه اعصاب و روانه اگر بفهمه چی شده حالش خیلی بد میشه نچی کرد و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و کشدار گفت آخی بنده خدا، ان شاالله حالت زودتر خوب بشه خانم مقصودی نگاهش رو داد به من – دخترم سعی کن به خودت مسلط باشی. تا زودتر بری پیش همسرت که اوضاعت از این بدتر نشه. حالا بگو ببینم برادرت دخترت رو پیدا کرد ریز سرم رو تکون دادم بله پیداش کرده دستش رو گرفت رو به آسمون خدا رو شکر، الحمدلله که پیدا شد احساس کردم حالم بهتر شد. سرم رو چرخوندم سمت حرم حضرت عبدالعظیم و زیر لب گفتم: – آقای بزرگواری که بچه‌مو نجات دادی، کمک کن که حالم بد نشه، بتونم برم حیاط پیش همسرم و ناصر متوجه چیزی نشه. هفته دیگه با بچه‌هام میام زیارتت... نیم خیز شدم که بلند شم، اما سرم دوباره گیج رفت و نشستم. فوری یه آب‌قند دیگه که این بار گلاب و عرق بیدمشک هم بهش اضافه کردن، دادن دستم. خوردم، اما هنوز بدنم ضعف داره. خانم خادم یه پتو پهن کرد روی زمین و گفت: – یه دو دقیقه دراز بکش، پاتو بذار روی صندلی تا خون برسه به مغزت، حالت جا بیاد. کاری که گفته بود رو انجام دادم. بعد از خوردن لیوان سوم آب‌قند و گلاب و عرق بیدمشک، بالاخره حس کردم حالم بهتره. نگاهی به ساعتم انداختم و یهو دلم هری ریخت: – وااای ناصر! گفت نیم ساعت... الان شد یک ساعت و نیم! حالا چی بهش بگم سریع از جا بلند شدم. نه حضرت عبدالعظیم رو زیارت کرده بودم، نه حضرت حمزه و امام‌زاده طاهر رو. روکردم به خانم مقصودی اون خانمی که بهم کمک کرد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
مادر جان فکر نکردی پدر مادرت نگران میشن نفس عمیقی کشیدم نه ناراحت نمیشن. لبخندی زد یه موضوعی رو میخوام بهت بگم قول بده که ناراحت نشی حالا یا جوابت بله است یا نه استرس گرفتم که یه زن غریبه چی میخواد به من بگه؟ خواهش میکنم حاج خانم بفرمایید اشاره کرد به مهتاب ایشون نوه منه پسر من اومده اینجا ملاقات خواهرزاده اش شما رو دیده خیلی به دلش نشستین به من گفت که نظر شما رو در موردش بپرسم. با من و من گفتم چی بگم حاج خانم https://eitaa.com/Narges1343
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) گوشی رو قطع کر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ازتون ممنون ببخشید اگر اذیتتون کردم هر دو با لبخند گفتن _خواهش میکنم دخترم خدا رو شکر که بهتری خدا حافظی کردم و دل نگران که الان ناصر از دیر کردن من چه حالی شده اومدم کفشداری، کفش‌هامو گرفتم و با عجله اومدم توی حیاط. همه جا رو با چشمام گشتم، اما ناصر رو ندیدم. نگران شدم و به خودم گفتم: نکنه من دیر کردم حالش بدشده باشه و برده باشنش بیمارستان با نگاهم دنبال یه خادم آقا گشتم که ازش بپرسم ببینم کسی اینجا حالش بده شده که چشمم افتاد به ناصر سرحال و آروم، درست از همون کفشداری داره کفش‌هاش رو تحویل میگیره. کمی خیالم راحت شد و به خودم گفتم فکر کنم تو حرم حال خوبی پیدا کرده و حواسش ازساعت پرت شده سریع اومدم پیشش تا منو دید، کفش‌هاشو گرفت و اومد بیرون و با ناراحتی گفت _ببخشید خیلی وقته منتظر من موندی _نه منم الان اومدم نگران بودم تو زودتر اومده باشی و نگران دیر کردن من شده باشی یه نگاه بهم انداخت و با تعجب پرسید: – چرا اینقدر پلک چشمت ورم کرده گریه کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی گفتم: – چشمم به حرم افتاد حالم یه جوری شد دلم شکست، گریه کردم. ناصر با حسرت سر تکون داد – خوش به حالت زیارت خیلی بهم چسبید، ولی حس تو رو پیدا نکردم. چقدر دلم می‌خواست زار بزنم و براش بگم چی شد، ولی همه‌ی اتفاقات رو توی گلوم خفه کردم. فقط یه لبخند کم‌رنگ زدم و گفتم: – خدا رو شکر که قسمتمون شد بیایم زیارت. – حلال کن نرگس جان هر کاری کردم نمی‌تونستم از فضای قشنگ حرم دل بکنم. _نمیخواد عذاب وجدان داشته باشی گفتم که منم همین الان از حرم اومدم بیرون تو دلم گفتم: «خدا رو شکر که نیومدی...» سرمو گرفتم بالا و با تمام وجودم خدا رو شکر کردم که ناصر دیر اومد و چیزی نفهمید. ناصر سر چرخوند سمتم – یه ساعت مونده تا اذان ظهر. به نظرت صبر کنیم اذان بگه، نمازمونو بخونیم یا بریم ناهار بخوریم و بعد برگردیم برای نماز؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ روایتی از دیدار رمضانی مسئولان و کارگزاران نظام با رهبر انقلاب 🔹از مسئولانی که درگیر قیمت‌های کف بازارند تا واکنش‌ها به یک نامه جنجالی! 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ازتون ممنون بب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) من که هنوز نتونستم زیارت کنم و دلم از این اتفاقات حسابی پُره، حس کردم باید برم حرم. هم زیارت کنم، هم از آقا تشکر کنم. شک ندارم که حضرت عبدالعظیم برام دعا کرد که همه‌چی به خیر و خوشی تموم شد. جواد زینب رو پیدا کرد،ناصر دیر از حرم اومد... همه‌ی اینا به دعای آقا بود، به عنایت حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام. در جواب ناصر گفتم: _ به نظرم اول نماز بخونیم. لبخند شیرینی زد: _ پس دوباره برگردیم حرم؟ _ آره دیگه! انقدر تو حرم می‌مونیم تا اذان بگن و نمازمون رو به جماعت بخونیم، بعد برگردیم همین‌جایی که الان وایستادیم. ناصر "باشه‌ای" گفت ، خداحافظی کرد و رفت سمت کفشداری. منم اومدم روبه‌روی ضریح آقا. چشمام پر از اشک شد. دستم رو به نشونه‌ی ادب و احترام روی سینه گذاشتم، سلامی به آقا دادم، درِ حرمش رو بوسیدم و خودمو رسوندم به ضریح. سرمو گذاشتم روی شبکه‌های ضریح و شروع کردم به گریه کردن. نه فقط با زبون، بلکه با تمام وجودم گفتم: _ ممنونم یا سیدالکریم... خیلی بزرگی کردی. گرچه خیلی سخت گذشت، ولی الحمدلله به خیر تموم شد و این حتماً از عنایت و دعای شماست. گرمِ مناجات بودم که حس کردم دستی آروم روی شونه‌م خورد. برگشتم، خادم حرم بود. _ خانم، دور بزن بذار بقیه هم زیارت کنن. حق با خانم خادم بود. همه‌ی کسایی که اینجا اومدن، دلشون پر از درده و دوست دارن با آقا حرف بزنن. خودخواهی بود که فقط من به ضریح بچسبم و فرصت زیارت رو از بقیه بگیرم. اشکامو پاک کردم، چشمی گفتم و همون‌طور که دور می‌زدم، شروع کردم به خوندن فاتحه برای آقا. بعدش حرم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردم. یک‌دفعه دلم شور زینب رو زد. یاد خانم مریدی افتادم که گفته بود اگه از زینب خبری شد، بهش اطلاع بدم. سریع شماره‌ی جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا جواب داد: _ جانم آبجی _ چیکار کردی جواد جان؟ زینب رو بردی خونه‌ی خودتون؟ سپردیش به مامان؟ _ آره، نگران نباش. اما عجب دختر سرتقی داری نرگس! قبلاً هم پرروگری‌هاش رو دیده بودم، ولی این بار فرق داشت... پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده: _ جواد جان، ببخشید، الان نمی‌تونم صحبت کنم. بعداً می‌بینمت، اون موقع بهم بگو زینب چیکار کرد. _ باشه آبجی، فقط اینو بهت بگم و خداحافظی کنم. _ جانم، بگو _ به خدا نمی‌خواستم بزنمش! به خودم گفتم می‌برمش، می‌دمش به مامان، نرگس خودش بیاد و تصمیم بگیره. ولی وقتی دستش رو گرفتم و گفتم بیا بریم خونه، با مشت زد رو دستم و گفت: "به تو چه! ولم کن، خودم میام!" منم دیگه نتونستم تحمل کنم و زدمش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
صدای گرفته و کلافه بابا بلند شد حاج بابا وقتی صنم یه کلمه با پسر حاج فتاح حرف نزده چطوری با چه بهونه ای جواب منفی بدم؟ خدا رو خوش نمیاد نمیدونم چرا این بچه بیخودی روی دنده لج افتاد اعصاب خودش و همه ریخته بهم بخدا که امشب نبودن صنم خیلی زشت میشه ولی بزور هم نمیخوام ببرمش که با اخم و بدخلقی کردنش ناراحتی پیش بیاد ، فقط حاج بابا امشب بخاطر شما و خانم جون کوتاه میام و منتظر یه جواب درست و حسابی از صنم هستم باید بگه چرا اینطوری با آبروی من بازی میکنه و گرنه این دفعه دیگه قرار خواستگاری نمیزارم قول و قرار مراسم عقد رو باهاشون میزارم آب دهنم با چند کلمه آخری که بابا گفت خشک شد دستم که یخ زده بود رو آروم روی پیشونیم زدم،وای بدبخت شدم بابا هیچ وقت انقد بی منطق نبود اگر این تصمیمش رو عملی کنه آینده م با خاک یکسان میشه http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
صنم دختری که شب خواستگاریش از خونه فرار میکنه و....😱😱😱 ولی پدرش برای برگردوندن صنم به جلسه خواستگاری مجبور میشه ...😩😩 اما نمیدونه که دخترش...😔😔😔 آینده‌ش با خاک یکسان میشه⁉️ رمانی جذاب مهیج و زیبا اثری جدید از 😍 به قدری این رمان قشنگه که نصف کاربرای ایتا دنبال کانالشن 👌👌 اگه میخوای ادامه این رمان مهیج و زیبا رو بخونی سریعترررر وارد کانال زیر شو 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا