eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
602 عکس
303 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ روایتی از دیدار رمضانی مسئولان و کارگزاران نظام با رهبر انقلاب 🔹از مسئولانی که درگیر قیمت‌های کف بازارند تا واکنش‌ها به یک نامه جنجالی! 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ازتون ممنون بب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) من که هنوز نتونستم زیارت کنم و دلم از این اتفاقات حسابی پُره، حس کردم باید برم حرم. هم زیارت کنم، هم از آقا تشکر کنم. شک ندارم که حضرت عبدالعظیم برام دعا کرد که همه‌چی به خیر و خوشی تموم شد. جواد زینب رو پیدا کرد،ناصر دیر از حرم اومد... همه‌ی اینا به دعای آقا بود، به عنایت حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام. در جواب ناصر گفتم: _ به نظرم اول نماز بخونیم. لبخند شیرینی زد: _ پس دوباره برگردیم حرم؟ _ آره دیگه! انقدر تو حرم می‌مونیم تا اذان بگن و نمازمون رو به جماعت بخونیم، بعد برگردیم همین‌جایی که الان وایستادیم. ناصر "باشه‌ای" گفت ، خداحافظی کرد و رفت سمت کفشداری. منم اومدم روبه‌روی ضریح آقا. چشمام پر از اشک شد. دستم رو به نشونه‌ی ادب و احترام روی سینه گذاشتم، سلامی به آقا دادم، درِ حرمش رو بوسیدم و خودمو رسوندم به ضریح. سرمو گذاشتم روی شبکه‌های ضریح و شروع کردم به گریه کردن. نه فقط با زبون، بلکه با تمام وجودم گفتم: _ ممنونم یا سیدالکریم... خیلی بزرگی کردی. گرچه خیلی سخت گذشت، ولی الحمدلله به خیر تموم شد و این حتماً از عنایت و دعای شماست. گرمِ مناجات بودم که حس کردم دستی آروم روی شونه‌م خورد. برگشتم، خادم حرم بود. _ خانم، دور بزن بذار بقیه هم زیارت کنن. حق با خانم خادم بود. همه‌ی کسایی که اینجا اومدن، دلشون پر از درده و دوست دارن با آقا حرف بزنن. خودخواهی بود که فقط من به ضریح بچسبم و فرصت زیارت رو از بقیه بگیرم. اشکامو پاک کردم، چشمی گفتم و همون‌طور که دور می‌زدم، شروع کردم به خوندن فاتحه برای آقا. بعدش حرم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردم. یک‌دفعه دلم شور زینب رو زد. یاد خانم مریدی افتادم که گفته بود اگه از زینب خبری شد، بهش اطلاع بدم. سریع شماره‌ی جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا جواب داد: _ جانم آبجی _ چیکار کردی جواد جان؟ زینب رو بردی خونه‌ی خودتون؟ سپردیش به مامان؟ _ آره، نگران نباش. اما عجب دختر سرتقی داری نرگس! قبلاً هم پرروگری‌هاش رو دیده بودم، ولی این بار فرق داشت... پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده: _ جواد جان، ببخشید، الان نمی‌تونم صحبت کنم. بعداً می‌بینمت، اون موقع بهم بگو زینب چیکار کرد. _ باشه آبجی، فقط اینو بهت بگم و خداحافظی کنم. _ جانم، بگو _ به خدا نمی‌خواستم بزنمش! به خودم گفتم می‌برمش، می‌دمش به مامان، نرگس خودش بیاد و تصمیم بگیره. ولی وقتی دستش رو گرفتم و گفتم بیا بریم خونه، با مشت زد رو دستم و گفت: "به تو چه! ولم کن، خودم میام!" منم دیگه نتونستم تحمل کنم و زدمش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
صدای گرفته و کلافه بابا بلند شد حاج بابا وقتی صنم یه کلمه با پسر حاج فتاح حرف نزده چطوری با چه بهونه ای جواب منفی بدم؟ خدا رو خوش نمیاد نمیدونم چرا این بچه بیخودی روی دنده لج افتاد اعصاب خودش و همه ریخته بهم بخدا که امشب نبودن صنم خیلی زشت میشه ولی بزور هم نمیخوام ببرمش که با اخم و بدخلقی کردنش ناراحتی پیش بیاد ، فقط حاج بابا امشب بخاطر شما و خانم جون کوتاه میام و منتظر یه جواب درست و حسابی از صنم هستم باید بگه چرا اینطوری با آبروی من بازی میکنه و گرنه این دفعه دیگه قرار خواستگاری نمیزارم قول و قرار مراسم عقد رو باهاشون میزارم آب دهنم با چند کلمه آخری که بابا گفت خشک شد دستم که یخ زده بود رو آروم روی پیشونیم زدم،وای بدبخت شدم بابا هیچ وقت انقد بی منطق نبود اگر این تصمیمش رو عملی کنه آینده م با خاک یکسان میشه http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
صنم دختری که شب خواستگاریش از خونه فرار میکنه و....😱😱😱 ولی پدرش برای برگردوندن صنم به جلسه خواستگاری مجبور میشه ...😩😩 اما نمیدونه که دخترش...😔😔😔 آینده‌ش با خاک یکسان میشه⁉️ رمانی جذاب مهیج و زیبا اثری جدید از 😍 به قدری این رمان قشنگه که نصف کاربرای ایتا دنبال کانالشن 👌👌 اگه میخوای ادامه این رمان مهیج و زیبا رو بخونی سریعترررر وارد کانال زیر شو 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) من که هنوز نتون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از اینکه این‌قدر اصرار داشت توضیح بده که زینب چیکار کرده و چرا مجبور شده بزندش، فهمیدم که حتماً حسابی بچه‌م رو کتک زده و حالا می‌خواد از قبل برای خودش توجیه درست کنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ زینب اشتباه کرده که دست روی بزرگترش بلند کرده ببخشید اگه اذیت شدی، ان‌شاءالله جبران کنم. از طرف من از فرمانده‌ت هم تشکر کن که ماشینش رو بهت داد. _ من کاری نکردم آبجی جان، چشم، حتماً از طرف تو از فرمانده م تشکر می‌کنم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و سریع به مامان زنگ زدم. چند لحظه بعد جواب داد: _ سلام نرگس جان، زیارتت قبول. _ خیلی ممنون مامان، حالت خوبه؟ _ آره عزیزم، خوبم. زینب هم پیش منه، دلت شور نزنه. _پیش شماست دلم شور نمیزنه؟! ولی مامان، من مردم و زنده شدم تا زینب پیدا بشه! _ الهی بمیرم برات مادر... می‌دونم چی می‌گی. _ حالش چطوره؟ خوبه؟ _ آره، خوبه، فقط چون جواد زدش خیلی ناراحته. آهی کشیدم. _ والا نمی‌دونم از اینکه جواد زدش ناراحت باشم یا خوشحال! اگه بدونی به من چی گذشت... خدا شاهده رمق برام نمونده. فقط به خاطر شرایط ناصر دارم خودم رو به زور سرپا نگه میدارم _ سخت نگیر مادر، بچه‌ست، عقلش نمی‌رسه. خودتو یادت نیست؟ وقتی می‌خواستی کاری بکنی، هیچ‌چیزی جلو دارت نبود! درس خوندنت یادت هست؟ ختنه‌ی بچه‌ت یادت هست؟ باز هم آهی کشیدم. _ آره، یادمه. ولی به خاطر اون کارای من، دلیل نمی‌شه به کار زینب حق بدم. باید جلوش رو بگیرم، ولی نه با زدن و سرزنش کردنش... از یه راه درست. _ آره مادر، درست می‌گی. _ کاری نداری، مامان جان؟ _ نه عزیزم، مواظب خودت باش. _ چشم، حتماً. تا تماس رو قطع کردم، خانم مریدی زنگ زد. جواب دادم: _ سلام خانم مریدی. _ سلام نرگس جان. از زینب خبری داری؟ من بیش از ده بار زنگ زدم، می‌گفت در دسترس نیست. _ بله، توی پارک لاله بود. زنگ زدم به جواد، گفتم بره برش داره، بسپره به مامانم. خانم مریدی، انقدر حالم خرابه که یادم رفت بهتون زنگ بزنم بگم زینب پیدا شده. _ اشکال نداره، می‌دونم، درکت می‌کنم. کار خوبی کردی. حالا فرصت کردی، بیا مدرسه بشینیم در مورد زینب صحبت کنیم. _ باشه، چشم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از اینکه این‌
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای اذان که بلند شد، نمازم رو به جماعت خوندم. بعد از نماز، اومدم توی حیاط که چشمم افتاد به ناصر. منتظرم ایستاده بود. نزدیکش شدم و گفتم: – زود اومدی! لبخند شیرینی زد و گفت: – خواستم جبران دفعه قبل رو بکنم. بریم ناهار بخوریم؟ – بریم. با هم راه افتادیم سمت ناهارخوری. ناصر رفت کباب سفارش داد و برگشت. روی صندلی روبه‌روی من نشست و گفت: – نرگس – جانم – یه روایت از حضرت علی (ع) خوندم که فرمودند: هرکس صد آیه از قرآن بخونه و بعدش دو رکعت نماز به جا بیاره، بعد از سلام نماز، هرچی از خدا بخواد بهش می‌ده. نگاهی به دستاش انداخت و ادامه داد: – دلم خیلی گرفته بود. پنج روزه که بعد از نماز صبح، صد آیه قرآن و دو رکعت نماز می‌خونم. از خدا خواستم یه زیارت راحت، بدون دردسر و بدون اینکه حالم بد بشه، نصیبم کنه. فقط برم شاه عبدالعظیم و برگردم... لبخندی زدم و گفتم: – ای‌کاش شفای کاملت رو هم از خدا می‌خواستی. من خیلی برات دعا می‌کنم. تکیه داد به صندلی، تبسمی زد: – خواستم... خیلی هم دعا کردم. یه شب خواب یکی از همرزمهام رو دیدم که توی سوریه شهید شد... سرش رو تکون داد و با حسرت ادامه داد: – نرگس، نمی‌دونی چه حال خوشی داشت. انقدر به حال خوبش حسرت خوردم... توی خواب بهش گفتم "خوش به سعادتت! ای‌کاش منم شهید می‌شدم." لبخندی زد و گفت: – اگر می‌خوای تو نگاه امام حسین علیه السلام باشی، چشم از فرمایشات حضرت آقا امام خامنه‌ای برندار. با دل و جون گفتم: – سر و جونم به فدای آقای خامنه‌ای! کمی مکث کردم و بعد گفتم: – میشه یه خواهش ازت بکنم؟ – بگو. – ازش خواستم دعا کنه من شفا بگیرم... نگاهم کرد و جواب داد: – نمی‌تونم، ناصر جان. به صلاحته که حالت همین‌طور بمونه. آهی کشید و ادامه داد: – بعد از اون خواب، به خدا گفتم منم به این شرایطم راضیم. فقط یه سفر حضرت عبدالعظیم رو ازش خواستم... که برم زیارت و برگردم، بدون اینکه حالم بد بشه. الحمدلله تا الان حالم خیلی خوبه. نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: – خدا رو شکر! الهی همه مومنین به خواسته‌هاشون برسن ناهارمون رو خوردیم و از ناهارخوری بیرون اومدیم. به ناصر گفتم: – بیا بریم از اون شکلات‌های بادوم تلخ و آب‌نبات‌ها بگیریم برای بچه‌ها. – باشه خریدهامون رو کردیم، اومدیم پارکینگ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای اذان که بل
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر مرتب از حال خوشی که توی حرم داشته، برام تعریف می‌کنه، اما فکرم ناخواسته پیش زینبه. بدون اینکه متوجه حرفاش بشم، گاهی رومو برمی‌گردونم سمتش، لبخند می‌زنم و با گفتن "خوش به سعادتت" وانمود می‌کنم که دارم به حرفهاش گوش می‌دم ولی همه‌ی حواسم پیش کاریه که زینب کرده. تو دلم می‌گم: "حالا چجوری بهش بفهمونم که کارش اشتباه بوده؟ اونم زینب که هیچ‌ وقت زیر بار نمی‌ره!" نفس عمیق پنهانی کشیدم و تو دلم گفتم: "خدایا، من بنده‌ی ناتوانتم، اگه کمکم نکنی، به‌جای اینکه چیزی رو درست کنم، بدتر خرابش می‌کنم. خدایا، به حق این آقایی که تازه از زیارتش برگشتم، یه راه درست جلو پام بذار که بتونم به دخترم بفهمونم کارش اشتباه بوده." یه حسی از درونم می‌گه که اردو نرفتن زینب کار ترانه ست ولی موندم با چه روشی به زینب حالی کنم که نباید به حرف این دختره گوش بده. می‌ترسم این کاراش ادامه پیدا کنه و تو در و همسایه پشت سرش حرف دربیارن‌ و آبروی چندین و چند ساله‌ی خونواده‌ی خودمون و خونواده‌ی ناصر بره. یه آه از ته دل کشیدم و از خدا خواستم: "به حق آبروی محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله والسلم، خدایا آبروی ما رو حفظ کن." رسیدیم دم خونه. ماشینو بردم تو حیاط. هنوز درست پارک نکرده بودم که امیرحسن، تا صدای ماشینو شنید، با خوشحالی دوید سمت ما. بغل باز کردم، محکم بغلش کردم و صورت ماهشو بوسیدم. — خوبی عزیزم؟ از آغوشم اومد بیرون، سرشو انداخت پایین و گفت: — بله. بعد رفت سمت ناصر. ناصر هم بغلش کرد و با لبخند گفت: — به‌به! حسن بابا، خوبی؟ امیرحسن با هیجان جواب داد: — خوبم بابا، برام چی خریدی؟ — برای همتون شکلات و آب‌نباتای خوشمزه خریدیم، تو ماشینه. برو بردار و بیا تو خونه. امیرحسن مشمای خریدو برداشت و سه‌تایی اومدیم داخل خونه. عمه با لبخند گفت: — به‌به! سلام به روی ماهتون! زیارتتون قبول. نزدیکش شدیم، من گفتم: — سلام عمه جان، خیلی ممنون، جاتون خیلی خالی بود. ناصر هم رو کرد به مامانش — سلام مامان جان، ان‌شاءالله یه بارم همه با هم بریم زیارت. عمه دستاشو برد بالا، از ته دل الهی آمین بلندی گفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\