\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامان، زنگ میزنم، ولی تا برسن زمان میبره...
فریاد زدم:
_ حالا تو زنگ بزن! بگو عجله کنن! بابات داره از حال میره...!
نمیدونم چقدر گذشت، فقط صدای لرزش ناصر توی گوشم پیچیده بود، صدایی که هر لحظه ضعیفتر میشد...
چون ناصر ایستاده بود که تشنج کرد و حالشم هر لحظه داره بدتر میشد، دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته. میترسم بیفته و اتفاق بدی براش بیفته
با وحشت صدا زدم:
– عزیز! امیرحسین! کمک کنید بابا رو بخوابونیم
بچهها دو طرف ناصر رو گرفتن که بخوابونیمش، اما بازم کنترل از دستمون در رفت، با کمر کوبیده شد زمین.
بچههام رنگ به صورتشون نمونده
عزیز گفت
چه بد خورد زمین خدا کنه جائیش نشکسته باشه
نگاهم رو دادم بهش
نگران نباش جاییش نکشست کوبیده شد
سرچرخوندم سمت ناصر نگاهم افتاد به صورتش چنان دندونهاش رو بهم فشار میده که حس کردم الان دندونهاش تو دهنش خورد میشه.
همین موقع صدای آژیر آمبولانس اومد. رو کردم به امیرحسن:
– بدو برو درو باز کن!
بچهم مثل برق دوید سمت حیاط. نگاهم رو دادم به امیرحسین.
– سریع چادر منو از جالباسی بیار! همزمان به عزیز گفتم
روسری مادر بزرگ و بنداز رو سرش
امیر حسین دستپاچه دوید، چادرم رو آورد، انداختم رو سرم. هنوز درست چادر رو سرم جا نگرفته بود که دو تا آقا با عجله اومدن تو. یکیشون سریع پرسید:
– بیماریش چیه؟
نگران و پریشون جواب دادم:
– جانباز اعصاب و روانه... تشنج کرده.
همونطور که از جعبه دارو آمپول درمیآورد، پرسید:
– چیزی ناراحتش کرده؟
با عجله گفتم:
– بچهها دعواشون شد، حالش بد شد.
سری تکون داد، با تاسف گفت:
– شما که میدونید ایشون خیلی حساسه، چرا رعایت نکردید؟
عزیز محکم زد تو پیشونیش، زیر لب نالید:
– تقصیر من احمق شد... ای کاش میبردم تو کوچه میزدمش که بابا نبینه!
امیرحسین، که انگار تازه چیزی فهمیده باشه، آروم زمزمه کرد:
– تو زینب رو زدی؟
عزیز، بدون اینکه نگاش کنه، سرشو تکون داد:
– آره، اردو رو پیچونده، نرفته، به جاش رفته خونهی اون دختره، ترانه... که ده تا پسر باهاش دوستن، بعدم باهاشون رفته پارک!
امیرحسین، قرمز شده از عصبانیت، برگشت سمت من:
– مامان، عزیز چی میگه؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامان، زنگ میز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سریع گفتم:
– فعلاً حواستون به باباتون باشه، بعد راجع به این موضوع حرف میزنیم.
امیرحسین، با حرص، زیرلب غرید:
– ای زینب... ای زینب... من خودم میکشمت!
امیرحسن خودشو چسبوند به من، با دستاش چادرمو چنگ زد، با گریه گفت:
– مامان... بابا داره میمیره؟
دلم آتیش گرفت. نشستم، بغلش کردم، محکم بوسیدمش، آروم تو گوشش زمزمه کردم:
– نه عزیزدلم... دارن بهش آمپول میزنن، حالش خوب میشه.
از بغلم اومد بیرون، با چشمهای اشکی، نگام کرد، با بغض گفت:
– تو که گولم نمیزنی؟ راست میگی؟ نمیمیره؟
دستم رو آروم کشیدم رو موهاش، به زور لبخندی زدم و جواب دادم:
– نه پسر خوشگلم، خوب میشه... قول میدم.
نگاهم افتاد به ناصر، لرزش بدنش کمتر شده، دیگه دندوناشو روی هم فشار نمیداد. با نگرانی رو کردم به پزشک اورژانس و پرسیدم:
– همین آمپولها کافیه؟ نیازی نیست ببریمش بیمارستان؟
دکتر همونطور که سرم رو آماده میکرد، جواب داد:
– یه سِرم بهش وصل میکنیم، توش هم دوتا آمپول میریزیم. اگه بدنش آروم شد، نیازی نیست ببرینش، ولی اگه بهتر نشد، باید منتقل بشه بیمارستان.
نگاهم رفت سمت آسمون. با دل شکسته زیر لب زمزمه کردم:
– خدایا، به حق پنجتن، ناصر همین جا حالش خوب بشه، اگر کار به بیمارستان نکشه... نذر میکنم یه روضهی پنجتن تو خونهم بندازم، فقط حالش خوب بشه!
دکتر سرم رو وصل کرد. من با بچهها دور ناصر نشستیم که یهدفعه صدای جیغمانند عمه بلند شد:
– چی شده؟ بچهم چی شده؟!
پزشک اورژانس با خونسردی، رو کرد به عمه:
– چیز مهمی نیست مادر، یه کم حالش بد شد، بهش سرم زدیم، انشاءالله حالش جا میاد، نگران نباشید.
عمه با وحشت از روی مبل اومد پایین، خودشو کنار ناصر رسوند، نشست و زد زیر گریه:
– نرگس، راستشو بگو، چی شده؟
دستم رو گذاشتم روی شونهش، آروم گفتم:
– آقای دکتر که گفتن، تشنج کرده، سرم وصل کردن، الان حالش بهتر میشه.
عمه خم شد، صورت ناصر رو تو دستاش گرفت، با بغض صداش زد:
– مادرت فدات بشه عزیزدلم... اگه صدامو میشنوی، یه چیزی بگو، دارم میمیرم!
ناصر پلکاش یه ذره لرزید، لای چشمهاشو به زور باز کرد، لباشو تکون داد، به سختی گفت:
– خوبم... مامان...
همهمون، از خوشحالی به گریه افتادیم . من اشکامو پاک کردم، نفس راحتی کشیدم، اما یهو دلم هری ریخت... زینب!
سریع دور و برمو نگاه کردم، رو کردم به عزیز:
– زینب نیست کجاست؟!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سریع گفتم: – ف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز، با نگرانی گفت:
– من اومدم تو خونه، اون تو حیاط بود
_ شاید رفته باشه خونهی مامانجون! یه زنگ بزن، ببین اونجاست یا نه.
عزیز دستپاچه گوشیشو از جیبش درآورد، شماره مامانم رو گرفت. دو تا بوق خورد.
صدای گوشی عزیز بلنده و من شنیدم که مامانم با صدای سردی جواب داد:
– بله، چیکار داری؟
– سلام مامان... زینب اونجاست؟
– آره، اینجاست، ولی من با تو قهرم! برای چی بچه رو اینجوری، کتکش زدی؟!
عزیز هول شد، گوشی رو گرفت سمت من:
– مامان، خودت باهاش حرف بزن!
گوشی رو ازش گرفتم، نفس عمیقی کشیدم، آروم گفتم:
– سلام مامان...
مامان با لحن دلخوری گفت:
– سلام چی شده؟ چرا عزیز، زینب رو زده؟
– حالا میام، میبینمت، برات توضیح میدم، فقط خواهش میکنم، نذار زینب از خونهتون بره بیرون تا خودم بیام ببرمش.
از بابت زینب خیالت راحت باشه پیش خودم نگهش میدارم تا تو بیای اما دل من هزار راه میره دو کلام بگو چی شد
زینب به جای اردو رفته خونه ترانه اینا از اونجا با هم رفتن پارک عزیز فهمید زینب رو برد تو حیاط زدش ناصرم کتک زدن زینب رو از پشت پنجره دید، حالش بد شد تشنج کرد. زنگ زدیم اورژانس الان دکتر بالا سرشه ببینمت کامل برات توضیح میدم
مامانم با لحن نگرانی جواب داد
الهی بمیرم برات مادر باشه عجله نکن ناصر حالش خوب شد بیا
تماس رو قطع کردم، برگشتم، دیدم همه زل زدن به من.
عمه با چشمهای پر از اشک، با بغض گفت:
– بچهها دعوا کردن، ناصر حالش بد شد؟!
سرمو انداختم پایین، چشمامو بستم، آه کشیدم، با سر تأیید کردم.
عمه، کلافه، زد پشت دستش:
– آخه چرا؟ مگه نمیدونن باباشون مریضه، حالش بد میشه؟!
نگاهی به ناصر انداختم، آروم گفتم:
– بچهان دیگه عمه، یه وقتایی پیش میاد... منم تو عمل انجامشده قرار گرفتم نتونستم جلوی عزیز رو بگیرم
عمه، نفس عمیقی کشید، با حرص گفت:
– از کی حالش اینجوری شده؟ چرا منو بیدار نکردی؟
– صداتون کردم، جواب ندادین!
عمه با کلافگی گفت:
– آخه من اگر خسته باشم و بخوابم ساز و دهل هم بالا سرم بزنن، بیدار نمیشم!
به جواب حرفش لبخند تلخی زدم... خستهتر از اونی هستم که حس حرف زدن داشته باشم. فقط خدا میدونه امروز چقدر از جونم کم شده بود...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام خدمت همراهان گرامی
با عرض پوزش
پارت امشب آماده نیست
انشالله همراه با پارت فردا ارسال خواهد شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز، با نگران
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دکتر اورژانس یه نگاه بهم انداخت و با لحنی آروم گفت:
"خدا رو شکر، بعد از تزریق آمپول آرامبخش حال همسرتون بهتر شده. نیازی به بردنش به بیمارستان نیست، اما چند ساعتی باید استراحت مطلق داشته باشه. پردههای خونه رو بکشید، چون نور اذیتش میکنه. اصلاً سر و صدا نکنید، جر و بحث که جای خود داره، حتی آروم هم صحبت نکنید. اگه بیدار شد، بذارید دوباره بخوابه تا حالش جا بیاد."
یه نفس عمیق، اما پنهونی کشیدم. انگار یه بار از روی دوشم برداشته شد. با سر حرفهای دکتر رو تأیید کردم
"چشم، محیط رو براش آروم نگه میدارم."
دکتر رو کرد به عمه که نگران و بیقرار به ناصر نگاه میکرد و با مهربونی گفت:
"شما هم بیطاقتی نکنید، چیزی نیست، الحمدلله. فقط باید چند ساعتی استراحت کنه."
عمه هنوز نگران بود. با صدایی که اضطراب توش موج میزد، پرسید:
"بچهم تا کی باید استراحت کنه؟"
دکتر کیفشو بست و گفت:
"یه شش، هفت ساعتی صبر کنید، خودش کمکم بهتر میشه."
بعد، با دستیارش وسایلشونو جمع کردن، خداحافظی کردن و رفتن.
همین که در بسته شد، یه نفس راحت کشیدم. چادرم رو در آوردم رفتم پردهها رو کامل کشیدم که هیچ نوری توی هال نیفته. هوا یه کم سنگین شده بود، انگار خونه هم دلش گرفته بود. یه بالش آوردم، آروم سر ناصر رو بلند کردم و بالش رو گذاشتم زیر سرش. یه پتو روش کشیدم، خم شدم، پیشونیشو بوسیدم و توی دلم زمزمه کردم:
"آروم بخواب، قهرمان من..."
عزیز و امیرحسین، ساکت و با نگاههای معنادار، زل زده بودن بهم. انگار تو دلشون یه عالمه حرف بود که نمیخواستن بلند بگن. آروم لبخوانی کردم:
"برید تو اتاقتون، شنیدید که دکتر چی گفت. باباتون به سکوت نیاز داره."
امیرحسن اومد، کنار ناصر نشست و سرشو رو به من بالا گرفت.
"من اینجا میمونم. حرفی نمیزنم، فقط نگاش میکنم... وقتی حالش بهتر شد، اگه چیزی خواست، به من بگه."
دستی کشیدم روی موهاش و آروم گفتم:
"بیدار نمیشه، بیا بریم..."
سرشو انداخت پایین. با صداش بغض داری گفت.
"دلم برای بابا میسوزه... نمیام. همینجا پیشش میشینم."
نگاهش کردم. یه حس عجیبی تو دلم پیچید. اتفاقاً خوب شد که امیرحسن کنار ناصر موند. بچه روحش پاکه. شاید همین حضورش، حال باباشو زودتر خوب کنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دکتر اورژانس ی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه ایستاد با هم اومدیم سمت اپن آشپزخونه. یه لحظه به خودم گفتم بهتره گوشی آیفون رو بردارم، یه وقت کسی زنگ نزنه. گوشی همراهمم رو از روی میز برداشتم، روی سکوت گذاشتم و دوباره برگشتم کنار عمه.
نگاهم افتاد به امیرحسن. سرشو خم کرده روی صورت باباش، نفسای آروم ناصر رو گوش میکنه. انگار همین که میبینه ناصر نفس میکشه، خیالش راحت میشه که باباش زندهاست بچهم همش میترسه باباش رو از دست بده. با صدای آروم، طوری که انگار با خودش حرف میزنه، لبهاش تکون خورد:
"بابا، من اینجام... مامان میگه باید بخوابی تا حالت خوب بشه، ولی من دوست دارم زودتر بیدار بشی."
یه لحظه ساکت شد، بعد دستای کوچیکشو گذاشت روی دست باباش و آروم فشارش داد.
"یادت میاد بابا؟ همیشه وقتی من مریض میشدم، مینشستی کنارم، دستمو میگرفتی، میگفتی پسرِ بابا قویه... حالا نوبت منه. منم کنارت میمونم. تو هم باید قوی باشی، باشه؟"
چند ثانیه به صورت آروم باباش زل زد، انگار منتظر یه واکنش بود. بعد آهسته ادامه داد:
"بابا، قول بده دیگه هیچوقت اینجوری مریض نشی..."
یه قطره اشک بیصدا از گوشه چشمش لغزید پایین. سریع با پشت دست پاکش کرد که کسی نبینه. دوباره زیر لب زمزمه کرد:
بابا هر چقدر که لازم باشه "من اینجا میمونم... دوستت دارم بابا..."
ناصر تکون نخورد، اما آرامش خاصی توی چهرهش نمایان شد. انگار حضور امیر حسن رو کنارش حس میکرد و بهش آرامش میداد. امیرحسن با همون دستای کوچیکش، پتو رو مرتب کرد و دیگه هیچی نگفت. فقط نشسته چشم دوخته به باباش، انگار که با تمام وجودش مراقبشه...
به خودم گفتم با اینکه بچهها از یه پدر و مادرن، ولی چقدر با هم فرق دارن. اگه زینب اینجا بود، اصلاً نمیشد آروم نگهش داشت، با شیطنتاش صدای همه رو در میآورد. یه لحظه دلم براش سوخت، عزیز بدجوری میزدش. حالا که عمه اینجاست، بچههامم ساکتن. خوبه برم خونه مامانم ببینم زینب چیکار میکنه.
رو کردم به عمه و آهسته گفتم:
— عمه جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زینب اونجاست، یه سر بهش بزنم.
عمه دستاشو پرسشی بالا آورد:
— چی شده؟ زینب چیکار کرده؟
اونچه که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم. با تأسف پشت دستش زد
— چرا زینب افتاده تو دام یه همچین دختری؟
— نمیدونم والا عمه! هر کاری میکنم که به حرف این ترانه گوش نده، باز کلهشقی میکنه. بهش گفته نرو اردو، بیا تولد خواهرم، اونم رفته!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عمه ایستاد با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه نفس بلندی کشید، مکث کوتاهی کرد و نگاهش رو دوخت به من.
— کار زینب خیلی بده، باید چهار چشمی مراقبش باشی. ولی زدن بچه راهش نیست، عقدهایش میکنه. باور کن نصف اخلاقای بد محمد تقصیر حاج نصراللهست. مثلاً میخواست تربیتش کنه، هم بچهمو کتک میزد، هم تو جمع ضایعش میکرد. منم جرات حرف زدن نداشتم. مادر، نمیخوام غیبت حاجی رو بکنم، حاجی خیلی اخلاقای خوبی داره، ولی متأسفانه این اخلاقش بد بود.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
— حالا هم دست روزگار برعکس شده. حاج نصرالله افتاده زیر دست محمد، محمدم همون رفتارایی که باباش باهاش داشت رو داره فقط رو باباش دست بلند نمیکنه وگرنه شده همون موقعهای باباش، دو روز پیش صداش کردم، همین حرفا رو بهش گفتم. گفتم "ببین محمد این چرخه رو یه جا قطعش کن، وگرنه پسرت امیرمحمد در آینده با تو همین کارو میکنهها. ولی اگه الان تو رفتارت رو با پدرت درست کنی، با احترام باهاش رفتار کنی دیگه این قانون از خونواده ما برداشته میشه." ولی گوشش بدهکار نیست که نیست...
به فکر فرو رفتم.
— عمه، من این حرفو قبول دارم که رفتار پدر و مادر روی بچهها تأثیر داره. ولی بعضی چیزام به ذاته. ناصر بارها از خاطرات نوجوونیش تعریف کرده، از اذیتایی که باباش بهش کرده، ولی یه بار دیدی ناصر جواب باباشو بده؟ همیشه احترامشو نگه داشته، در حالی که هر دو تا بچه رو شما به دنیا آوردی، شما شیرشون دادی، شما تربیتشون کردی.
عمه سر تکون داد و گفت:
— درسته مادر، بعضی چیزا به ذاته، ولی خب، رفتار پدر و مادر، دوست و رفیقهایی که پیدا میکنن، محل زندگی، همه روی بچهها اثر داره.
عمه مسیر بحث رو تغییر داد و گفت
بخواهیم حرف بزنیم حرف زیاده پاشو برو خونه مامانت، به زینب محبت کن، بزار تو رو برای خودش یه تکیهگاه ببینه. یه صحبت جدی هم با بچههات و برادرات بکن که دیگه به هیچ عنوان دست روی زینب بلند نکنن. یه نهیب و جَذبه مردونه برای زینب خوبه، اما کتک زدن اصلاً خوب نیست.
سری به نشونه تأیید حرفهای عمه تکون دادم
— شما درست میگی عمه جان، باید یه کم رفتارمو با زینب تغییر بدم. بچهم خیلی دعوا میشه، چه از طرف خودم، چه از طرف برادراش. ولی یه چیزی هم بگم عمه، کنار اومدن با زینب نفسگیره! الان امیرحسین و عزیزو ببین، رفتن تو اتاق، درم بستن، صدا از دیوار دربیاد، از اینا درنمیاد، چون حال باباشونو درک میکنن. امیرحسنو نگاه کن، بالای سر باباش نشسته، صداش درنمیاد. وا مصیبتا، که اگر الان زینب اینجا بود، سر و صدایی نبود که از خودش درنیاره!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\