eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
602 عکس
303 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همراهان گرامی با عرض پوزش پارت امشب آماده نیست انشالله همراه با پارت فردا ارسال خواهد شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز، با نگران
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دکتر اورژانس یه نگاه بهم انداخت و با لحنی آروم گفت: "خدا رو شکر، بعد از تزریق آمپول آرام‌بخش حال همسرتون بهتر شده. نیازی به بردنش به بیمارستان نیست، اما چند ساعتی باید استراحت مطلق داشته باشه. پرده‌های خونه رو بکشید، چون نور اذیتش می‌کنه. اصلاً سر و صدا نکنید، جر و بحث که جای خود داره، حتی آروم هم صحبت نکنید. اگه بیدار شد، بذارید دوباره بخوابه تا حالش جا بیاد." یه نفس عمیق، اما پنهونی کشیدم. انگار یه بار از روی دوشم برداشته شد. با سر حرفهای دکتر رو تأیید کردم "چشم، محیط رو براش آروم نگه می‌دارم." دکتر رو کرد به عمه که نگران و بی‌قرار به ناصر نگاه می‌کرد و با مهربونی گفت: "شما هم بی‌طاقتی نکنید، چیزی نیست، الحمدلله. فقط باید چند ساعتی استراحت کنه." عمه هنوز نگران بود. با صدایی که اضطراب توش موج می‌زد، پرسید: "بچه‌م تا کی باید استراحت کنه؟" دکتر کیفشو بست و گفت: "یه شش، هفت ساعتی صبر کنید، خودش کم‌کم بهتر میشه." بعد، با دستیارش وسایلشونو جمع کردن، خداحافظی کردن و رفتن. همین که در بسته شد، یه نفس راحت کشیدم. چادرم رو در آوردم رفتم پرده‌ها رو کامل کشیدم که هیچ نوری توی هال نیفته. هوا یه کم سنگین شده بود، انگار خونه هم دلش گرفته بود. یه بالش آوردم، آروم سر ناصر رو بلند کردم و بالش رو گذاشتم زیر سرش. یه پتو روش کشیدم، خم شدم، پیشونیشو بوسیدم و توی دلم زمزمه کردم: "آروم بخواب، قهرمان من..." عزیز و امیرحسین، ساکت و با نگاه‌های معنادار، زل زده بودن بهم. انگار تو دلشون یه عالمه حرف بود که نمی‌خواستن بلند بگن. آروم لب‌خوانی کردم: "برید تو اتاقتون، شنیدید که دکتر چی گفت. باباتون به سکوت نیاز داره." امیرحسن اومد، کنار ناصر نشست و سرشو رو به من بالا گرفت. "من اینجا می‌مونم. حرفی نمی‌زنم، فقط نگاش می‌کنم... وقتی حالش بهتر شد، اگه چیزی خواست، به من بگه." دستی کشیدم روی موهاش و آروم گفتم: "بیدار نمیشه، بیا بریم..." سرشو انداخت پایین. با صداش بغض داری گفت. "دلم برای بابا می‌سوزه... نمیام. همین‌جا پیشش می‌شینم." نگاهش کردم. یه حس عجیبی تو دلم پیچید. اتفاقاً خوب شد که امیرحسن کنار ناصر موند. بچه روحش پاکه. شاید همین حضورش، حال باباشو زودتر خوب کنه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دکتر اورژانس ی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه ایستاد با هم اومدیم سمت اپن آشپزخونه. یه لحظه به خودم گفتم بهتره گوشی آیفون رو بردارم، یه وقت کسی زنگ نزنه. گوشی همراهمم رو از روی میز برداشتم، روی سکوت گذاشتم و دوباره برگشتم کنار عمه. نگاهم افتاد به امیرحسن. سرشو خم کرده روی صورت باباش، نفسای آروم ناصر رو گوش می‌کنه. انگار همین که می‌بینه ناصر نفس می‌کشه، خیالش راحت میشه که باباش زنده‌است بچه‌م همش میترسه باباش رو از دست بده. با صدای آروم، طوری که انگار با خودش حرف می‌زنه، لب‌هاش تکون خورد: "بابا، من اینجام... مامان میگه باید بخوابی تا حالت خوب بشه، ولی من دوست دارم زودتر بیدار بشی." یه لحظه ساکت شد، بعد دستای کوچیکشو گذاشت روی دست باباش و آروم فشارش داد. "یادت میاد بابا؟ همیشه وقتی من مریض میشدم، می‌نشستی کنارم، دستمو می‌گرفتی، می‌گفتی پسرِ بابا قویه... حالا نوبت منه. منم کنارت می‌مونم. تو هم باید قوی باشی، باشه؟" چند ثانیه به صورت آروم باباش زل زد، انگار منتظر یه واکنش بود. بعد آهسته ادامه داد: "بابا، قول بده دیگه هیچ‌وقت اینجوری مریض نشی..." یه قطره اشک بی‌صدا از گوشه چشمش لغزید پایین. سریع با پشت دست پاکش کرد که کسی نبینه. دوباره زیر لب زمزمه کرد: بابا هر چقدر که لازم باشه "من اینجا می‌مونم... دوستت دارم بابا..." ناصر تکون نخورد، اما آرامش خاصی توی چهره‌ش نمایان شد. انگار حضور امیر حسن رو کنارش حس میکرد و بهش آرامش میداد. امیرحسن با همون دستای کوچیکش، پتو رو مرتب کرد و دیگه هیچی نگفت. فقط نشسته چشم دوخته به باباش، انگار که با تمام وجودش مراقبشه... به خودم گفتم با اینکه بچه‌ها از یه پدر و مادرن، ولی چقدر با هم فرق دارن. اگه زینب اینجا بود، اصلاً نمی‌شد آروم نگهش داشت، با شیطنتاش صدای همه رو در می‌آورد. یه لحظه دلم براش سوخت، عزیز بدجوری می‌زدش. حالا که عمه اینجاست، بچه‌هامم ساکتن. خوبه برم خونه مامانم ببینم زینب چیکار می‌کنه. رو کردم به عمه و آهسته گفتم: — عمه جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زینب اونجاست، یه سر بهش بزنم. عمه دستاشو پرسشی بالا آورد: — چی شده؟ زینب چیکار کرده؟ اونچه که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم. با تأسف پشت دستش زد — چرا زینب افتاده تو دام یه همچین دختری؟ — نمی‌دونم والا عمه! هر کاری می‌کنم که به حرف این ترانه گوش نده، باز کله‌شقی می‌کنه. بهش گفته نرو اردو، بیا تولد خواهرم، اونم رفته! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه ایستاد با
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه نفس بلندی کشید، مکث کوتاهی کرد و نگاهش رو دوخت به من. — کار زینب خیلی بده، باید چهار چشمی مراقبش باشی. ولی زدن بچه راهش نیست، عقده‌ایش می‌کنه. باور کن نصف اخلاقای بد محمد تقصیر حاج نصرالله‌ست. مثلاً می‌خواست تربیتش کنه، هم بچه‌مو کتک می‌زد، هم تو جمع ضایعش می‌کرد. منم جرات حرف زدن نداشتم. مادر، نمی‌خوام غیبت حاجی رو بکنم، حاجی خیلی اخلاقای خوبی داره، ولی متأسفانه این اخلاقش بد بود. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: — حالا هم دست روزگار برعکس شده. حاج نصرالله افتاده زیر دست محمد، محمدم همون رفتارایی که باباش باهاش داشت رو داره فقط رو باباش دست بلند نمیکنه وگرنه شده همون موقع‌های باباش، دو روز پیش صداش کردم، همین حرفا رو بهش گفتم. گفتم "ببین محمد این چرخه رو یه جا قطعش کن، وگرنه پسرت امیرمحمد در آینده با تو همین کارو می‌کنه‌ها. ولی اگه الان تو رفتارت رو با پدرت درست کنی، با احترام باهاش رفتار کنی دیگه این قانون از خونواده ما برداشته می‌شه." ولی گوشش بدهکار نیست که نیست... به فکر فرو رفتم. — عمه، من این حرفو قبول دارم که رفتار پدر و مادر روی بچه‌ها تأثیر داره. ولی بعضی چیزام به ذاته. ناصر بارها از خاطرات نوجوونیش تعریف کرده، از اذیتایی که باباش بهش کرده، ولی یه بار دیدی ناصر جواب باباشو بده؟ همیشه احترامشو نگه داشته، در حالی که هر دو تا بچه رو شما به دنیا آوردی، شما شیرشون دادی، شما تربیتشون کردی. عمه سر تکون داد و گفت: — درسته مادر، بعضی چیزا به ذاته، ولی خب، رفتار پدر و مادر، دوست و رفیق‌هایی که پیدا می‌کنن، محل زندگی، همه روی بچه‌ها اثر داره. عمه مسیر بحث رو تغییر داد و گفت بخواهیم حرف بزنیم حرف زیاده پاشو برو خونه مامانت، به زینب محبت کن، بزار تو رو برای خودش یه تکیه‌گاه ببینه. یه صحبت جدی هم با بچه‌هات و برادرات بکن که دیگه به هیچ عنوان دست روی زینب بلند نکنن. یه نهیب و جَذبه مردونه برای زینب خوبه، اما کتک زدن اصلاً خوب نیست. سری به نشونه تأیید حرف‌های عمه تکون دادم — شما درست می‌گی عمه جان، باید یه کم رفتارمو با زینب تغییر بدم. بچه‌م خیلی دعوا می‌شه، چه از طرف خودم، چه از طرف برادراش. ولی یه چیزی هم بگم عمه، کنار اومدن با زینب نفس‌گیره! الان امیرحسین و عزیزو ببین، رفتن تو اتاق، درم بستن، صدا از دیوار دربیاد، از اینا درنمیاد، چون حال باباشونو درک می‌کنن. امیرحسن‌و نگاه کن، بالای سر باباش نشسته، صداش درنمیاد. وا مصیبتا، که اگر الان زینب اینجا بود، سر و صدایی نبود که از خودش درنیاره! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه نفس بلندی ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌ها هم مثلاً می‌خوان زینب رو آروم کنن، شروع می‌کنن کل‌کل کردن، آخر سر من مجبور می‌شم ببرم بذارمش خونه مامانم. عمه سری تکون داد و گفت: — خب، بچه با بچه فرق می‌کنه. زینب انرژیش بالاست، تو باید ببریش باشگاه، یه کلاس ورزشی ثبت‌نامش کنی، بذار اونجا تخلیه بشه. سری تکون دادم. — به خدا عمه، وقت نمی‌کنم! من نه یه خواب سیر دارم، نه یه استراحت. تا بچه‌ها کارشون به مشکل بخوره، می‌گن "تو همه وقتتو گذاشتی برای شوهرت!" یا وقتی می‌خوام برم دنبال کارای بچه‌ها، ناصر می‌گه "من همش تو این خونه تنهام!" واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنم! اگه می‌شد از خودم تکثیر می‌کردم که هر زمان لازم شد، یکی از من کنار ناصر می‌موند، یکی دنبال زینب می‌رفت، یکی برای امیرحسن وقت می‌ذاشت، یکی برای عزیز و امیر حسین! نفس عمیقی کشیدم و پشتم رو به اپن تکیه دادم. — ولی من یه نفرم و همه این کارا رو باید تنهایی جمع کنم، اونم جوری که نه دل بچه‌هام بشکنه، نه ناصر احساس تنهایی کنه، نه خودم کم بیارم... عمه سری تکون داد و نفس عمیقی کشید الهی عاقبت بخیر بشی دخترم بالاخره یه روز پاداش زحمات و تلاش‌ها‌ و خانمیت رو خدا بهت میده دعایی که در حقم کرد خیلی به دلم نشست لبخندی از سر رضایت زدم _من خیلی خدا را شکر می‌کنم .بابت همه چی راضی هستم فقط الان مسئله زینب منو درگیر کرده وگرنه بچه‌هام درسهاشون رو می‌خونن باشگاهشونو میرن با بچه‌های بدی دوست نیستن یه زینب اینطوری شده سرشو انداخت بالا نگران نباش اونم من یه کاری بهت میگم انجام بده صد در صد نتیجه می‌گیری کنجکاو سر تکون دادم چه کاری عمه یه روایت از آقا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام داریم که میفرمایند اگر گره‌ای به کارتون افتاده یا حاجتی دارید وضو بگیرید با اخلاص صد آیه قرآن بخونید بعد از اون دو رکعت نمازبخونید بعد به سجده برید و حاجتتون رو از خدا بخواهید نرگس من این کارو کردم انقدر زود جواب میده که خودتم باورت نمی‌شه فقط با حالت تضرع و التماس یعنی یه حالتی باید داشته باشی که خدایا من جز تو اصلاً کسی رو گره گشا نمی‌بینم از طرفی هم حواست به بچه‌ات باشه محبتت سر جاش باشه یه مثالی هست میگن با توکل بر خدا زانوی اُشتر ببند خدا میگه از تو حرکت از من برکت تو کارایی رو که باید انجام بدی رو انجام بده راهگشای تو منم راحت حلش می‌کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بچه‌ها هم مثلا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه جان همین ذکرها و توسلات به ائمه‌ست که منو سرپا نگه داشته وگرنه تا الان باید ناامید می‌شدم. اما خدا شاهده روز به روز قلبم آروم‌تر می‌شه، ظاهراً خسته می‌شم، ولی نمی‌دونی از درون چقدر آرامش دارم. فقط این روزا کارای زینبه که اذیتم می‌کنه، وگرنه هیچ‌وقت از دست ناصر خسته نشدم. همیشه از اینکه مراقبشم و کنارشم، لذت بردم. ناصر تو چشمای من یه مرد شجاع، قوی، دلیر، قهرمانه... تو دلم گفتم خوش‌تیپ! از همه مهم‌تر، مرد خداست... عمه دستاشو رو به آسمون بلند کرد و از ته دل گفت: — خدایا! عروس منو عاقبت‌به‌خیر کن! لبخندی زدم. — ممنون از دعای خوبتون عمه‌جان. دیگه با اجازتون برم دنبال زینب. — باشه عمه، برو به سلامت. نگاهم رفت سمت امیرحسن، با دست بهش اشاره کردم. سرشو گرفت بالا و لب‌خونی کرد: — چیکار داری؟ آهسته گفتم: — میرم خونه مامان‌جون، زینبو بیارم. چشماشو ریز کرد و ملتمسانه لب زد: — نه، تو رو خدا نیارش! میاد اذیت می‌کنه، بابا نمی‌تونه استراحت کنه. — باهاش صحبت می‌کنم که آروم باشه. رفتم کنار اتاق عزیز و امیرحسین. آروم در زدم. سریع امیرحسین در رو باز کرد. — جانم مامان؟ رو کردم به هر دوشون: — حواستون به بابا باشه، من میرم زینب رو بیارم. ببینید بچه‌ها، کار زینب اصلاً خوب نبوده. من خودم از صفر تا صد کاراشو دنبال می‌کنم، دیگه نمی‌ذارم این اتفاقا تکرار بشه. اما تحت هیچ شرایطی شما باهاش برخورد نمی‌کنید! عزیز که رو تختش نشسته بود، بلند شد و با ناراحتی گفت: — مامان، تو خودت می‌دونی من زینبو چقدر دوست دارم، اصلاً باهاش رفیقم! بهش دیکته می‌گم درسهاش رو ازش میپرسم. یه دونه خواهر که بیشتر نداریم! ولی مامان، به جون خودت این دختر، ترانه‌ اسمش سر زبون یه مشت پسره! اصلا دختر خوبی نیست. اونوقت خواهر ما با اون بگرده؟ بره خونشون؟ آوازه‌ی مواد فروشی اینا کل محلو گرفته! من نتونستم طاقت بیارم. بعدم مامان، به جون خودت نمی‌خواستم بزنمش، ولی بهش می‌گم "تو این کارو کردی؟" می‌گه "آره"، می‌گم "چرا کردی؟" می‌گه "به تو چه!" می‌گم "زینب! به تو چه نداریم! باید توضیح بدی!" پررو پررو تو چشمای من نگاه کرد گفت "دلیلی نمی‌بینم به تو توضیح بدم!" منم زدمش! الانم خودم عذاب وجدان دارم، ولی حقش بود! نفس عمیقی کشیدم. — باشه عزیزجان، هرچی بود تموم شد، دیگه کاری به زینب نداشته باش، باشه؟ — مامان، اگه راه راستشو بره، بره مدرسه، بیاد خونه، من اذیتش نمی‌کنم که! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه جان همین ذک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) — ببین عزیز جان ، گفتم کاری بهش نداشته باش. اگه کاری کرد، بیا به من بگو. خودت هیچ حرکتی نکن، باشه؟ دستشو انداخت بالا و با دلخوری گفت: — باشه. از خونه بیرون اومدم و رسیدم دم خونه مامانم. زنگ زدم، صدای علی‌اکبر از پشت آیفون اومد. — کیه؟ — باز کن داداش، منم. در رو باز کرد. وارد شدم. تا زینب منو دید، پشت مامانم قایم شد. سلام کردم و رو به زینب گفتم: — بیا کارت ندارم. از پشت مامانم جواب داد: — نمیام! می‌خوای دعوام کنی. — دعوات نمی‌کنم، می‌خوام باهات حرف بزنم. اخم کرد و لجوجانه گفت: — خوب کردم رفتم خونه ترانه! بازم دعوتم کنه میرم. — چرا می‌خوای این کارو بکنی؟ — میرم تا عزیز بسوزه! نفس عمیقی کشیدم. — من چی؟ منم بسوزم؟ سرش رو از پشت مامانم آورد بیرون، نگاهی بهم انداخت، ولی حرفی نزد و دوباره رفت پشت مامانم. با لحن محبت‌آمیزی صداش زدم: — زینب جان... بعد از کمی مکث، آهسته گفت: — بله — بیا پیش من، ببینم چی شد که عزیز تو رو کتک زد. چشماش برق زد، کمی مکث کرد، بعد سرش رو از پشت مامانم بیرون آورد و با لحن دلخوری گفت: — چونکه مرض داشت، منو زد! آروم آروم بهش نزدیک شدم و گفتم: — بیا ببینمت. محبتی که ازم دید، دلش نرم شد و آروم از پشت مامانم بیرون اومد و جلوی من ایستاد. — عزیز کجاتو زد؟ آستین لباسش رو بالا زد و بازوی قرمز و متورمش رو نشونم داد. چشم‌هام خیره شد رو بازوش، که یهو پشتش رو کرد بهم و لباسش رو زد بالا. آخی... همه بدن بچه‌م قرمز شده... دلم براش خیلی سوخت. به آغوش کشیدمش و آروم در گوشش زمزمه کردم: — عزیز دلم... دردت اومد؟ چونه‌ش لرزید، بغضش ترکید و با گریه گفت: — آره... خیلی... محکم‌تر بغلش کردم و دستم رو نوازش وار روی کمرش کشیدم. — مامانی، دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه... تو دختر گل منی، عزیز دلمی... بغضش سنگین‌تر شد و هق‌هق زد. روی موهاش بوسه زدم. — آروم باش مامانی... بریم خونه حرف بزنیم، باشه؟ سرش رو به نشونه‌ی "باشه" تکون داد و بیشتر تو بغلم جا گرفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\