eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
603 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه نفس بلندی ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌ها هم مثلاً می‌خوان زینب رو آروم کنن، شروع می‌کنن کل‌کل کردن، آخر سر من مجبور می‌شم ببرم بذارمش خونه مامانم. عمه سری تکون داد و گفت: — خب، بچه با بچه فرق می‌کنه. زینب انرژیش بالاست، تو باید ببریش باشگاه، یه کلاس ورزشی ثبت‌نامش کنی، بذار اونجا تخلیه بشه. سری تکون دادم. — به خدا عمه، وقت نمی‌کنم! من نه یه خواب سیر دارم، نه یه استراحت. تا بچه‌ها کارشون به مشکل بخوره، می‌گن "تو همه وقتتو گذاشتی برای شوهرت!" یا وقتی می‌خوام برم دنبال کارای بچه‌ها، ناصر می‌گه "من همش تو این خونه تنهام!" واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنم! اگه می‌شد از خودم تکثیر می‌کردم که هر زمان لازم شد، یکی از من کنار ناصر می‌موند، یکی دنبال زینب می‌رفت، یکی برای امیرحسن وقت می‌ذاشت، یکی برای عزیز و امیر حسین! نفس عمیقی کشیدم و پشتم رو به اپن تکیه دادم. — ولی من یه نفرم و همه این کارا رو باید تنهایی جمع کنم، اونم جوری که نه دل بچه‌هام بشکنه، نه ناصر احساس تنهایی کنه، نه خودم کم بیارم... عمه سری تکون داد و نفس عمیقی کشید الهی عاقبت بخیر بشی دخترم بالاخره یه روز پاداش زحمات و تلاش‌ها‌ و خانمیت رو خدا بهت میده دعایی که در حقم کرد خیلی به دلم نشست لبخندی از سر رضایت زدم _من خیلی خدا را شکر می‌کنم .بابت همه چی راضی هستم فقط الان مسئله زینب منو درگیر کرده وگرنه بچه‌هام درسهاشون رو می‌خونن باشگاهشونو میرن با بچه‌های بدی دوست نیستن یه زینب اینطوری شده سرشو انداخت بالا نگران نباش اونم من یه کاری بهت میگم انجام بده صد در صد نتیجه می‌گیری کنجکاو سر تکون دادم چه کاری عمه یه روایت از آقا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام داریم که میفرمایند اگر گره‌ای به کارتون افتاده یا حاجتی دارید وضو بگیرید با اخلاص صد آیه قرآن بخونید بعد از اون دو رکعت نمازبخونید بعد به سجده برید و حاجتتون رو از خدا بخواهید نرگس من این کارو کردم انقدر زود جواب میده که خودتم باورت نمی‌شه فقط با حالت تضرع و التماس یعنی یه حالتی باید داشته باشی که خدایا من جز تو اصلاً کسی رو گره گشا نمی‌بینم از طرفی هم حواست به بچه‌ات باشه محبتت سر جاش باشه یه مثالی هست میگن با توکل بر خدا زانوی اُشتر ببند خدا میگه از تو حرکت از من برکت تو کارایی رو که باید انجام بدی رو انجام بده راهگشای تو منم راحت حلش می‌کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بچه‌ها هم مثلا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه جان همین ذکرها و توسلات به ائمه‌ست که منو سرپا نگه داشته وگرنه تا الان باید ناامید می‌شدم. اما خدا شاهده روز به روز قلبم آروم‌تر می‌شه، ظاهراً خسته می‌شم، ولی نمی‌دونی از درون چقدر آرامش دارم. فقط این روزا کارای زینبه که اذیتم می‌کنه، وگرنه هیچ‌وقت از دست ناصر خسته نشدم. همیشه از اینکه مراقبشم و کنارشم، لذت بردم. ناصر تو چشمای من یه مرد شجاع، قوی، دلیر، قهرمانه... تو دلم گفتم خوش‌تیپ! از همه مهم‌تر، مرد خداست... عمه دستاشو رو به آسمون بلند کرد و از ته دل گفت: — خدایا! عروس منو عاقبت‌به‌خیر کن! لبخندی زدم. — ممنون از دعای خوبتون عمه‌جان. دیگه با اجازتون برم دنبال زینب. — باشه عمه، برو به سلامت. نگاهم رفت سمت امیرحسن، با دست بهش اشاره کردم. سرشو گرفت بالا و لب‌خونی کرد: — چیکار داری؟ آهسته گفتم: — میرم خونه مامان‌جون، زینبو بیارم. چشماشو ریز کرد و ملتمسانه لب زد: — نه، تو رو خدا نیارش! میاد اذیت می‌کنه، بابا نمی‌تونه استراحت کنه. — باهاش صحبت می‌کنم که آروم باشه. رفتم کنار اتاق عزیز و امیرحسین. آروم در زدم. سریع امیرحسین در رو باز کرد. — جانم مامان؟ رو کردم به هر دوشون: — حواستون به بابا باشه، من میرم زینب رو بیارم. ببینید بچه‌ها، کار زینب اصلاً خوب نبوده. من خودم از صفر تا صد کاراشو دنبال می‌کنم، دیگه نمی‌ذارم این اتفاقا تکرار بشه. اما تحت هیچ شرایطی شما باهاش برخورد نمی‌کنید! عزیز که رو تختش نشسته بود، بلند شد و با ناراحتی گفت: — مامان، تو خودت می‌دونی من زینبو چقدر دوست دارم، اصلاً باهاش رفیقم! بهش دیکته می‌گم درسهاش رو ازش میپرسم. یه دونه خواهر که بیشتر نداریم! ولی مامان، به جون خودت این دختر، ترانه‌ اسمش سر زبون یه مشت پسره! اصلا دختر خوبی نیست. اونوقت خواهر ما با اون بگرده؟ بره خونشون؟ آوازه‌ی مواد فروشی اینا کل محلو گرفته! من نتونستم طاقت بیارم. بعدم مامان، به جون خودت نمی‌خواستم بزنمش، ولی بهش می‌گم "تو این کارو کردی؟" می‌گه "آره"، می‌گم "چرا کردی؟" می‌گه "به تو چه!" می‌گم "زینب! به تو چه نداریم! باید توضیح بدی!" پررو پررو تو چشمای من نگاه کرد گفت "دلیلی نمی‌بینم به تو توضیح بدم!" منم زدمش! الانم خودم عذاب وجدان دارم، ولی حقش بود! نفس عمیقی کشیدم. — باشه عزیزجان، هرچی بود تموم شد، دیگه کاری به زینب نداشته باش، باشه؟ — مامان، اگه راه راستشو بره، بره مدرسه، بیاد خونه، من اذیتش نمی‌کنم که! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه جان همین ذک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) — ببین عزیز جان ، گفتم کاری بهش نداشته باش. اگه کاری کرد، بیا به من بگو. خودت هیچ حرکتی نکن، باشه؟ دستشو انداخت بالا و با دلخوری گفت: — باشه. از خونه بیرون اومدم و رسیدم دم خونه مامانم. زنگ زدم، صدای علی‌اکبر از پشت آیفون اومد. — کیه؟ — باز کن داداش، منم. در رو باز کرد. وارد شدم. تا زینب منو دید، پشت مامانم قایم شد. سلام کردم و رو به زینب گفتم: — بیا کارت ندارم. از پشت مامانم جواب داد: — نمیام! می‌خوای دعوام کنی. — دعوات نمی‌کنم، می‌خوام باهات حرف بزنم. اخم کرد و لجوجانه گفت: — خوب کردم رفتم خونه ترانه! بازم دعوتم کنه میرم. — چرا می‌خوای این کارو بکنی؟ — میرم تا عزیز بسوزه! نفس عمیقی کشیدم. — من چی؟ منم بسوزم؟ سرش رو از پشت مامانم آورد بیرون، نگاهی بهم انداخت، ولی حرفی نزد و دوباره رفت پشت مامانم. با لحن محبت‌آمیزی صداش زدم: — زینب جان... بعد از کمی مکث، آهسته گفت: — بله — بیا پیش من، ببینم چی شد که عزیز تو رو کتک زد. چشماش برق زد، کمی مکث کرد، بعد سرش رو از پشت مامانم بیرون آورد و با لحن دلخوری گفت: — چونکه مرض داشت، منو زد! آروم آروم بهش نزدیک شدم و گفتم: — بیا ببینمت. محبتی که ازم دید، دلش نرم شد و آروم از پشت مامانم بیرون اومد و جلوی من ایستاد. — عزیز کجاتو زد؟ آستین لباسش رو بالا زد و بازوی قرمز و متورمش رو نشونم داد. چشم‌هام خیره شد رو بازوش، که یهو پشتش رو کرد بهم و لباسش رو زد بالا. آخی... همه بدن بچه‌م قرمز شده... دلم براش خیلی سوخت. به آغوش کشیدمش و آروم در گوشش زمزمه کردم: — عزیز دلم... دردت اومد؟ چونه‌ش لرزید، بغضش ترکید و با گریه گفت: — آره... خیلی... محکم‌تر بغلش کردم و دستم رو نوازش وار روی کمرش کشیدم. — مامانی، دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه... تو دختر گل منی، عزیز دلمی... بغضش سنگین‌تر شد و هق‌هق زد. روی موهاش بوسه زدم. — آروم باش مامانی... بریم خونه حرف بزنیم، باشه؟ سرش رو به نشونه‌ی "باشه" تکون داد و بیشتر تو بغلم جا گرفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — ببین عزیز جان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) به احساسش پاسخ دادم و منم محکم به آعوش کشیدمش . ناخواسته بغض گلوم رو گرفت خیلی تلاش کردم که بغضم رو فرو ببرم ولی نشد و اشک از چشم‌های منم سرازیر شد. از آغوشم اومد بیرون و منو نگاه کرد تو داری گریه میکنی مامان ریز سرم رو تکون دادم برای چی دلم سوخت که تو کتک خوردی دردت اومده با دستهای کوچولوی قشنگش اشکهای من و پاک کرد تو گریه نکن من دلم میسوزه بزار بریم خونه منم میرم کتاب عزیز رو پاره میکنم صبر کن خواستم بگم نه اینکار رو نکن که یه حسی از درون بهم گفت فعلا هیچی نگو بزار خودش رو خالی کنه. در مقابل حرفش سکوت کردم و با مهربونی اشکهاش رو پاک کردم ولی دلم داره براش آتیش میگیره. نگاه نگران منو که دید گفت — مامان... عزیز خیلی محکم زد، خیلی درد داشت. — می‌دونم عزیز دلم، می‌دونم. بیا بریم خونه، با هم حرف بزنیم، ببینیم چی شد که کار به اینجا کشید. نگاهی افتاد به مامانم، مامان سری تکون داد و آروم گفت: — ببرش نرگس جان، آروم آروم باهاش صحبت کن. دست زینب رو گرفتم. — بیا مامان، بریم یه خوراکی خوشمزه برات بخرم بخوری، یه کم آروم بشی. زینب که هنوز لباش می‌لرزید، گفت برام نوشمک بخر باشه چشم برات نوشمک میخرم لواشکم بخر چشم اونم میخرم تیز نگاهش رو انداخت به من برای بقیه بچه‌ها نخریها، فقط برای امیر حسن بخر لبخندی زدم باشه میخوام نوشمک و لواشکم رو جلوی عزیز و امیر حسین بخورم بهشونم نمیدم تا دلشون آب بشه ابرو دادم بالا و با مهربونی گفتم دیگه دعوا درست نکن عزیز دلم چادر من رو گرفت و بالا و پایین پرید و گفت نباید بخری نباید براشون بخری صدای علی اکبر به گوشم خورد خودتو لوس نکن بعدم ادای کودکانه در آورد نمیخواد بخری نمیخواد بخری زینب رو کرد به مامانم مامان جون خودت به علی اکبر گفتی اگر کار به کار زینب داشته باشی دعوات میکنم داره تو کار من دخالت میکنه دعواش کن مامانم رو کرد به علی اکبر پسرم کاری به زینب نداشته باش پاشو برو تو اتاقت _ نه دیگه کار به کارش ندارم، نگاهش رو داد به من جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) به احساسش پاسخ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) منم باهات بیام خونتون، با امیرحسین کار دارم. ایستادم چادم رو سرم کردم و جواب دادم. ببخشید داداش، عزیز که زینب رو داشت می‌زد. ناصر از پشت پنجره دید، حالش خیلی بد شد، تشنج کرد. زنگ زدیم اورژانس، اومدن بهش آرام‌بخش زدن تا آروم شد، الانم خوابیده، باید محیط اطرافش کاملاً ساکت باشه. مامانم ناراحت رنگ از روش پرید با دستش زد تو صورتش، پرسید: _الان حالش چطوره؟! _مثل همیشه که تشنج می‌کنه، بعدش هفت‌هشت ساعت می‌خوابه تا حالش جا بیاد. الان خوابیده. مامان نفس عمیقی کشید، نگاهی به علی‌اکبر انداخت گفت: نه، الان نمیشه بری، بذار برای یه وقت دیگه علی اکبر سری تکون داد باشه از مامانم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که زینب با اودستم رو گرفت و با هیجان تکون داد و با اون چشمای درشت و شیطونش بهم زل زد و گفت مامان! قول دادی برام لواشک بخری! خندیدم، دستی به سرش کشیدم: _باشه عزیزِ دلِ مامان، بریم برات بخریم. دو تایی وارد مغازه شدیم. هنوز چیزی برنداشته بودم وایساد جلوم، اخم کرد و انگشت اشاره‌ش رو تکون داد: _فقط برای من و امیرحسن بخر! برای امیرحسین و عزیز نخر! لبخندم خشک شد. می‌دونستم اگر چیزی بخرم و تقسیم کنم، بازهم دعوا راه می‌ندازه. سرم رو تکون دادم: باشه، فقط برای تو و امیر حسن می‌خرم. دو تا لواشک گرفتیم و از مغازه اومدیم بیرون. هنوز از خیابون رد نشده بودیم که رو کردم به زینب: زینب جان، بابا حالش خیلی بد شد، اورژانس اومد، بهش آمپول زد تا آروم شد. باید توی خونه ساکت باشیم و سر و صدا نکنیم که استراحت کنه، باشه؟ سرش رو تکون داد: _باشه مامان. رسیدیم خونه، در رو که باز کردم، زینب چشمش افتاد به مامان‌بزرگش، دوید سمتش و پرید بغل عمه. عمه هم بغلش کرد، بوسیدش و آهسته تو گوشش گفت: زینب جان، بابات خوابه، سر و صدا نکن. زینب سریع گفت: باشه. ولی تا چشمش به ناصر افتاد، رفت کنار امیرحسن، خم شد صورت باباش رو بوسید و بعد رو کرد به امیرحسن: _پاشو، من بشینم پیش بابا! امیرحسن اخم کرد: _نمی‌خوام، من از اول اینجا نشستم. حس کردم الان دعواشون میشه سریع خودم رو رسوندم بهشون، آروم لب‌خونی کردم که فقط خودشون بفهمن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا