زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامان! کیوان بد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نباید کاری کنم که زینب فکر کنه اشتباهش مهم نیست، ولی از اون طرفم نباید جوری رفتار کنم که حس کنه دیگه جبرانناپذیره یا ازش ناامید شدم. باید یه تعادل بین تشویق و تذکر پیدا کنم.
نفس عمیقی کشیدم، زینب با نگرانی نگاهم کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
– آفرین دخترم که محل به کیوان نذاشتی و سر ترانه هم داد زدی و گفتی که دوست نداری با پسر دوست بشی یا باهاش بازی کنی. این کارت خیلی ارزشمنده، بهت افتخار میکنم.
چشماش برق زد، لبخند زد و پرسید:
– پس از اینکه نرفتم اردو و رفتم تولد خواهر ترانه، از دستم ناراحت نیستی؟
اخمهام یکم تو هم رفت. چون از طرف داییش و عزیز کلی دعوا شده بود، دیگه لازم نبود منم سرزنشش کنم ولی باید درست و غلط کارش رو براش روشن میکردم. با لحن آرومی گفتم:
– ببین زینب جان من از کارت خوشحال نشدم، چون ما خیلی نگران شدیم. تو بدون اجازهمون جایی رفتی، این کار درستی نبود.
نگاهش افتاد زمین و شروع کرد با انگشتاش بازی کردن. آروم گفت:
– ببخشید مامان، من بدون اجازه رفتم... قول میدم دیگه این کارو نکنم.
بغلش کردم، سرش رو بوسیدم و گفتم:
– آفرین دختر خوبم که فهمیدی اشتباه کردی. مهم اینه که یاد بگیری آدم هر جا میخواد بره، اول باید به پدر و مادرش بگه، چون اونا نگرانش میشن و باید بدونن کجاست.
یه کم که خیالش راحت شد، دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
– حالا پاشو بریم پیش مامان هاجر. یه وقت ناراحت نشه بگه منو دعوت کردن، بعد خودشون دوتایی رفتن تو اتاق و منو تنها گذاشتن!
با زینب از اتاق بیرون اومدیم زینب مثل همیشه با همون نشاط کودکانش رفت سمت عمه و نشست کنارش اما من از درون داغونم با قدمهای سنگین از اتاق بیرون اومدم. دستم رو ستون دیوار کردم که نیفتم، نفسم بالا نمیاد انگار یکی گلوم رو داره فشار میده. توی دلم آشوبه، اما همه تلاشم رو دارم میکنم که ظاهرم حفظ بشه که زینب متوجه حال خرابم نشه، دنیا داره دور سرم میچرخه. به سختی خودم رو رسوندم به دستشویی، در رو بستم و قفل کردم.از شدت اضطراب معدهام پیچ میخوره ، دستم رو محکم گذاشتم روی دهنم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و خم شدم روی روشویی و همهی دلآشوبههام رو بالا آوردم
هر نفسم با یه فکر خفهکننده از گلوم بیرون اومد
"اگه کسی بفهمه چی؟ اگه این کار زینب توی محل پخش بشه چی؟" دختر یه جانباز مدافع حرم، نوهی دو خونوادهای که همه به دیانت و نجابتشون قسم میخورن... وااای احساس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نباید کاری کنم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دستم میلرزه ولی با هر زحمتی هست
یه مشت آب زدم به صورتم، نفس عمیقی کشیدم، اما لرزش توی تنم موند. نمیخوام کسی بفهمه حالم خوش نیست.
آخه این فقط یه اشتباه ساده نیست... این اتفاق میتونه روی اعتقادات زینب اثر بذاره. زینبِ من و پیشنهاد دوستپسر؟!
وااای... بچهم توی مجلسی که دختر و پسر قاطی بودن، رقصیده؟!
اگه جلوش رو نگیرم، اگه دیر بجنبم، ممکنه جوری بشکنه که دیگه نشه ترمیمش کرد...
از دستشویی اومدم بیرون ، تو دلم گفتم
«خدایا به دادم برس
خدایا... خودت کمک کن. خودت زینبمو حفظ کن...»
هنوز گیجم که صدای تلفن خونه بلند شد. گوشی رو برداشتم:
_بله، بفرمایید؟
صدای گرم حاج نصرالله از اون طرف خط اومد:
_سلام دخترم.
_سلام آقاجون، وقت بخیر.
_وقت تو هم بخیر، نرگسجان. بابا، ببخشید، من امشب نمیتونم بیام خونهتون. یکی از دوستای قدیمیم اومده پیشم، گفتم همین گاوداری بمونیم، با هم یه چیزی بخوریم. خبر دادم چشمبهراه من نباشین.
_باشه آقاجون، عیبی نداره. انشاءالله بهتون خوش بگذره.
گوشی رو که گذاشتم، عمه با کنجکاوی پرسید:
_ حاج نصرالله چی گفت ؟
_گفت یکی از دوستای قدیمیش اومده، میخوان تو گاوداری بمونن، امشب نمیاد.
عمه نگاهش رو داد بالا.
خدا رو شکر که نمیاد اینجا. اگه میاومد حال ناصر رو میدید، اونم حالش بد میشد.
همینطور که مشغول درست کردن سالادم صدای ضعیف ناصر به گوشم خورد:
چرا بچهمو میزنی؟! چیکار داری باهاش؟!
دلم هری ریخت.
دستهام از کار افتاد. سریع خودمو رسوندم کنار ناصر.
ناصر جان، خوبی؟!
چشمهاشو نیمهباز کرد، صداش گرفتگی داشت:
چرا عزیز زینب رو میزد؟ زینب... زینب کجاست؟
خونهست. میخوای صداش کنم؟
نفسش لرزید، پلکهاشو بست، بعد با همون ضعف گفت:
آره... صدا کن بچهمو...
رفتم سمت زینب، صدامو نرم کردم و با محبت صدا زدم
زینب جان، بیا بابات کارت داره.
زینب با عجله اومد، دو زانو کنار ناصر نشست.
جانم بابا؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دستم میلرزه و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر یه کم جابجا شد، نگاهش بین من و زینب چرخید، بعد با صدای ضعیفی پرسید:
چیکار کردی که عزیز داشت میزدت؟
زینب یه لحظه منو نگاه کرد، بعد دوباره سرشو برگردوند سمت باباش.
نمیدونم...
ناصر اخماش رفت توی هم
_نمیدونی؟
زینب با رنگ و روی پریده ساکت ناصر رو نگاه کرد
ناصر رو کرد به من
_عزیز و صدا کن
قلبم شروع کرد به زدن و تو دلم گفتم، خدایا این قضیه رو ختم به خیر کن، اومدم کنار اتاق عزیز صدا زدم
_عزیز پاشو بیا بابا کارت داره
عزیز با عجله از اتاقشون بیرون اومد، کنار ناصر نشست.
_بله بابا
_ چرا زینب رو زدی؟ مگه بچه چیکار کرده؟
عزیز از بچگی دروغ نمیگفت، بلدم نبود بپیچونه. نگاهش رو از ناصر گرفت، سرشو انداخت پایین.
ناصر با جدیت دوباره پرسید:
_عزیز، با توام! چرا زینب رو زدی؟
عزیز آب دهنشو قورت داد، انگشتهاشو تو هم قفل کرد، و با صدای آهسته جواب داد:
_زینب ثبتنام کرده بود برای اردو... ولی نرفته بود... رفته بود خونهی دوستش. بهش گفتم چرا این کار رو کردی گفت به تو مربوط نیست منم... زدمش... گفتم چرا این کارو کردی.
یه لحظه دلم ریخت.
ناصر نگاه تندی به عزیز انداخت
_چرا به من نگفتی؟! برای چی خودت زدیش؟
عزیز سرشو پایینتر انداخت و شرمنده جواب داد
_بابا، ببخشید...
ناصر کوتاه نیومد. صدای خستهش پر از اخطار شد
_دیگه نه بشنوم، نه ببینم که دست روی زینب بلند کردی! فهمیدی؟!
عزیز فقط سرشو تکون داد، آهسته جواب داد:
_چشم...
ناصر یه کم نفس گرفت، بعد نگاهش رو چرخوند سمت زینب.
_زینب، چرا نرفتی اردو و رفتی خونهی دوستت؟
زینب نگاهش رو داد به من، التماس توی چشمهاش موج میزنه که من حرفی بزنم و کمکش کنم ولی من چی میتونم بگم؟ فقط نگاهش کردم. از طرفی با شرایط فعلی روحی ناصر فقط باید بهش حقیقت رو بگی چون اگر کلمهای این طرف و اون طرف بشه ناصر به شدت حالش بدتر از قبل میشه
ناصر صداشو برد بالا و محکم پرسید
_زینب! این دوستت کیه که به خاطرش مدرسه رو پیچوندی؟
زینب لبهاشو فشار داد روی هم. چشمهاش پر اشک شد، ساکت موند.
ناصر نگاه تندی به زینب انداخت قاطع گفت:
_دیگه مدرسه نمیری! مگه اینکه خودت بیای بگی چرا نرفتی اردو و خونهی کی رفتی!
زینب با صدای بلند زد زیر گریه طوری که
شونههاش داره میلرزه.
ناصر با لحن محکمی گفت
_از کنار من بلند شو، برو تو اتاق خودت بشین گریه کن! تا وقتی هم نگفتی چرا اردو نرفتی، پیش من نیا!
زینب هقهقکنان بلند شد
با قدمهای لرزون رفت سمت اتاقش، درو بست، صدای گریهش فضای خونه رو پر کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨اگر بدونی درمان سفیدی موها چقدر راحته دیگه از رنگ مو استفاده نمیکنی🧿
حتی کسایی که به خاطر افزایش سن موهاشون سفید شده راحت میتونن با این شیوه انحصاری 15 سال جوانتر به نظر بیان🥰
این شیوه جدید کاملا ساده و #خانگیه و نیاز به صرف زمان و هزینه هایی مثل رنگ کردن موها رو نداره
✅در ضمن کاملا دائمیه و موهای شمارو از ریشه برای سالها به رنگ طبیعی برمیگردونه
فقط عزیزان این مشاوره رایگان به مدت محدود در دسترسه پس ازین فرصت تکرار نشدنی استفاده ببرین👇
bam30.com/ads/landings/51c2-2208b
bam30.com/ads/landings/51c2-2208b
خدمت به شما برای ما افتخاره❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر یه کم جابج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر با دلخوری به من نگاه کرد.
_ چرا این موضوع رو به من نگفتی؟
دست و پامو گم کردم. چی بگم که بپذیره؟ خودش همیشه میگه: "به تشنج من فکر نکن، بچهها کاری کردن منو در جریان بذار." اما خب… دکتر یه چیز دیگه میگه. دکترش همیشه سفارش میکنه که استرس و هیجان برای ناصر مثل سم میمونه. میگه محیط خونه رو آروم نگه دارم وگرنه حالش بدتر میشه. از اون طرف، بچهها وقتی تشنج باباشون رو میبینن روحیهشون داغون میشه.
ناصر سکوت منو که دید، دوباره با لحنی قاطع گفت:
_ نرگس! چه جوابی داری به من بدی؟ منتظرم!
نفس عمیقی کشیدم.
_ ناصر جان، این اتفاق همین امروز افتاد زمانی ازش نگذشته میخواستم…
نذاشت ادامه بدم. صداشو برد بالا:
_ نرگس! من بابای این بچههام! "زمان ازش نگذشته" یعنی چی؟ به محض اینکه اتفاقی میفته باید منو در جریان بذاری!
چشمامو بستم. ناصر الان دنبال دلیل نیست، فقط جواب میخواد. منم شرایطشو درک میکنم… خودش میگه "به حال من نگاه نکن"، ولی آخه چجوری بهش میگفتم ؟
از ته دلم خدا رو صدا زدم. خدایا، منو از این شرایط نجات بده. خودت ناصر رو قانع کن…
تو همین فکر بودم که صدای عمه به گوشم خورد:
_ سلام پسرم! خوبی مادر؟
ناصر نگاهی به مامانش انداخت.
_ سلام… از حالت تشنج دراومدم، ولی الان… شبیه کسیام که در حال احتضاره نمیدونه بالاخره میمیره یا زنده میمونه
عمه با نگرانی دستش رو به سینهاش زد:
_ واااای مادر! نگو این حرفو، دلم میریزه…
ناصر کامل صورتشو به سمت مامانش چرخوند، بعد با نگاهش منو نشون داد و گفت:
_ من تو زندگی خیلی مدیون نرگسم، اما بعضی جاها، خیلی منو میچزونه! یه نمونهش همین الان… زینب دختر منه! من پدرشم، ولی نمیدونم چرا باید یه اتفاق مهمی مثل نرفتنش به اردو رو از من پنهون کنه! مطمئنم اگه عزیزو نمیدیدم که داره زینب رو کتک میزنه، نرگس چیزی بهم نمیگفت… این کارش خیلی منو اذیت میکنه…
عمه دست ناصر رو گرفت، توی دستش فشرد و با مهربونی گفت:
_ ای مادر، مگه حال و روز خودتو نمیدونی؟ دکتر میگه نباید استرس بگیری، نباید هیجانی بشی… خب، نرگس دوستت داره، مرد زندگیشی سایه سرشی ! نمیخواد حالت بدتر بشه…
ناصر به زحمت نشست، انگار داره سرش گیج میره، چند لحظه صبر کرد و ادامه داد
_ای مادر، کدوم "سایه سر"؟ وقتی من مثل یه تیکه گوشت افتادم اینجا و کسی منو به حساب نمیاره ...سایه سر کیم من؟
عمه آهی کشید:
_ نه، تو داری اشتباه میکنی… بعداً برات تعریف میکرد…
ناصر با تلخی خندید:
_ بعداً؟ بعداً به چه درد من میخوره؟ من الان باید بدونم! باید جلوی این کارو بگیرم!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر با دلخوری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر نگاهشو دوخت به من:
خوب گوش کن نرگس، منو نمیپیچونی! زینب مدرسه نمیره! تا وقتی نیاد بگه چرا این کارو کرده و خونهی کی رفته، رنگ مدرسه رو نمیبینه! نه فردا، نه ده سال دیگه!
سریع گفتم:
باشه چشم، ناصر جان هر چی تو بگی ، هیچ کاری نمیکنم، نمیذارم زینب بره مدرسه، قول میدم.
ناصر زیر لب، با مسخرگی زمزمه کرد:
هه، هرچی تو بگی! فقط حرف، فقط حرف، فقط حرف...
عمه رو کرد به ناصر:
ببین مادر، هرچی بگی، من میگم حق با توئه، اما در مورد نرگس بیانصافی نکن. این دختر همهچی تمومه .
ناصر دراز کشید نگاهشو دوخت به سقف، آهی کشید و گفت:
خیلی خب، هرچی شما بگید... میخوام یه کم استراحت کنم.
عمه پتو رو روی ناصر مرتب کرد و آروم گفت:
استراحت کن عزیزم، استراحت کن نفسم.
بعد نگاهشو از ناصر گرفت و به من اشاره کرد:
پاشو بریم، بذار یکم استراحت کنه، حالش جا بیاد.
از کنار ناصر بلند شدیم عمه نشست روی مبل من اومدم سمت اتاق زینب. انگشت سبابهم رو گذاشتم روی بینیم:
_هیس... آروم گریه کن، بابا حالش خوب نیست.
زینب تو همون هقهق گریههاش گفت:
مامان، یعنی من دیگه نباید برم مدرسه؟
نشستم کنارش:
فعلاً بابات گفته نرو، حالا نرو تا ببینیم چی میشه.
گریهش شدیدتر شد، پاهاشو تکون داد:
من باید برم مدرسه! تورو خدا برو بابا رو راضی کن!
ابروهامو دادم بالا:
عه! آروم باش زینب، صدای گریهت بابا رو اذیت میکنه.
پاهاشو بیشتر تکون داد:
برو بگو! برو بگو!
با لحن محکمتری گفتم:
اگه آروم باشی و با صدای بلند گریه نکنی، یه کارایی برات انجام میدم. اما اگر گوش نکنی منم کاری ندارم.
صداشو آورد پایین، اشکاشو پاک کرد:
قول میدی؟
لبخند زدم:
اینکه با بابات صحبت کنم، آره، قول میدم. ولی اینکه حتماً بتونم اجازت رو بگیرم بری مدرسه ، نه، چون تو هم باید یه حرف قانعکننده به بابات بزنی. الان چه حرفی داری؟
نگاهم کرد، چند قطره اشک دیگه از چشماش فرو ریخت و با صدای لرزون گفت:
نمیدونم چی بگم... اگه بابا بفهمه من خونهی ترانه اینا بودم، بدتر میکنه، مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
ممکنه...
دوباره حالت گریه گرفت، سرشو تکون داد:
حالا میگی من چیکار کنم؟
آروم دستمو روی شونهش گذاشتم:
فعلاً آروم بگیر، با صدای گریههات حال بابا رو بدتر نکن، یه وقت تهدیدشو بیشتر نکنه. تا بعد ببینیم چی میشه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر نگاهشو دوخ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خودشو انداخت تو بغلم، توی هقهق گریهش گفت
مامان ای کاش بابا هم مثل تو بود. تو خیلی خوبی
سرشو بوسیدم، نوازشش کردم و تو دلم گفتم:
"اتفاقاً این حرکتش خیلی هم درسته... باید بفهمی که وقتی یه کاری میکنی، باید منتظر تبعاتش هم باشی..."
زینب حرفش رو تکرار کرد:
مامان چی میشد بابا مثل تو بود؟
با دستهام صورتش رو گرفتم و توی چشمهاش زل زدم
_بابات خیلی از من بهتره زینب جان، کار تو خیلی اشتباه بوده و بابا میخواد تو خودت متوجه اشتباهت بشی و دیگه تکرار نکنی.
از تو آغوشم اومد بیرون، با چشمای اشکی نگام کرد:
_یعنی اگه برم بهش بگم متوجه اشتباهم شدم، میبخشدم؟
سری تکون دادم:
_شاید...
نشست کنارم، انگشتاشو تو هم قفل کرد، لبشو گزید:
_نه... میترسم قبول نکنه، نمیرم... تو برو بگو زینب فهمیده اشتباه کرده!
لحظهای چشمم رو گذاشتم روی هم، بعد نگاهش کردم:
_بابا به من گفت تو اصلاً کاری به مدرسه زینب نداشته باش. فعلاً من نمیتونم پیش بابا ضمانت تو رو بکنم. الانم باید برم شام درست کنم.
دستمو گرفت و ملتمسانه گفت
_میشه نری پیشم بشینی حرف بزنیم؟
از کنارش بلند شدم:
الان نه عزیزم. یه وقت دیگه میشینیم مفصل با هم صحبت میکنیم، مامان هاجر شام خونه ماست، باید برم غذا رو آماده کنم.
زینب از روی تخت بلند شد و گفت:
پس منم باهات میام!
دوتایی اومدیم توی هال. سر چرخوندم سمت ناصر، دیدم امیرحسن بالا سرش نشسته. ناصرم چشماش بستهس، انگار خوابه. همزمان امیرحسین از اتاقش اومد بیرون، رو به زینب پوزخندی زد:
هه! دلم خنک شد. بابا نمیذاره دیگه بری مدرسه! حقته! اردو رو میپیچونی آره؟ کتکی هم که عزیز بهت زد اونم حقت بود، دلم خنک شد!
زینب با حرص جواب داد:
عزیز رو که بابا دعواش کرد گفت دیگه کسی حق نداره دختر منو بزنه!
امیرحسین خندهی حرصدراری کرد:
بالاخره کتکتو که خوردی
دستش رو مالید روی شکمش تند تند ابرو داد بالا و با همون لبخند حرص درآرش گفت
دلم حال اومد
زینب رو کرد به من و به تندی گفت:
مامان! یه چیزی به امیرحسین بگو!
اخمی کردم، لبمو گاز گرفتم کشدار گفتم
امیرحسین، الان یکی تو میگی، یکی زینب، دعواتون میشه. بابای بیچاره تازه یه ذره حالش جا اومده، چیکار به زینب داری؟
عزیز که کنار عمه هاجر نشسته بود، رو کرد به زینب:
_خودتم میدونی چقدر دوستت دارم. همیشه هم بین تو و امیرحسین طرف تو رو گرفتم، ولی این دفعه کارت با دفعههای قبل فرق داشت. باید بشینی روی این کارت فکر کنی و تصمیم بگیری دیگه از این کارا نکنی.
زینب به تندی جواب داد:
چیه؟ کتکم زدی، دلت خنک نشد میخوای نصیحتم کنی؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\