زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر با دلخوری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر نگاهشو دوخت به من:
خوب گوش کن نرگس، منو نمیپیچونی! زینب مدرسه نمیره! تا وقتی نیاد بگه چرا این کارو کرده و خونهی کی رفته، رنگ مدرسه رو نمیبینه! نه فردا، نه ده سال دیگه!
سریع گفتم:
باشه چشم، ناصر جان هر چی تو بگی ، هیچ کاری نمیکنم، نمیذارم زینب بره مدرسه، قول میدم.
ناصر زیر لب، با مسخرگی زمزمه کرد:
هه، هرچی تو بگی! فقط حرف، فقط حرف، فقط حرف...
عمه رو کرد به ناصر:
ببین مادر، هرچی بگی، من میگم حق با توئه، اما در مورد نرگس بیانصافی نکن. این دختر همهچی تمومه .
ناصر دراز کشید نگاهشو دوخت به سقف، آهی کشید و گفت:
خیلی خب، هرچی شما بگید... میخوام یه کم استراحت کنم.
عمه پتو رو روی ناصر مرتب کرد و آروم گفت:
استراحت کن عزیزم، استراحت کن نفسم.
بعد نگاهشو از ناصر گرفت و به من اشاره کرد:
پاشو بریم، بذار یکم استراحت کنه، حالش جا بیاد.
از کنار ناصر بلند شدیم عمه نشست روی مبل من اومدم سمت اتاق زینب. انگشت سبابهم رو گذاشتم روی بینیم:
_هیس... آروم گریه کن، بابا حالش خوب نیست.
زینب تو همون هقهق گریههاش گفت:
مامان، یعنی من دیگه نباید برم مدرسه؟
نشستم کنارش:
فعلاً بابات گفته نرو، حالا نرو تا ببینیم چی میشه.
گریهش شدیدتر شد، پاهاشو تکون داد:
من باید برم مدرسه! تورو خدا برو بابا رو راضی کن!
ابروهامو دادم بالا:
عه! آروم باش زینب، صدای گریهت بابا رو اذیت میکنه.
پاهاشو بیشتر تکون داد:
برو بگو! برو بگو!
با لحن محکمتری گفتم:
اگه آروم باشی و با صدای بلند گریه نکنی، یه کارایی برات انجام میدم. اما اگر گوش نکنی منم کاری ندارم.
صداشو آورد پایین، اشکاشو پاک کرد:
قول میدی؟
لبخند زدم:
اینکه با بابات صحبت کنم، آره، قول میدم. ولی اینکه حتماً بتونم اجازت رو بگیرم بری مدرسه ، نه، چون تو هم باید یه حرف قانعکننده به بابات بزنی. الان چه حرفی داری؟
نگاهم کرد، چند قطره اشک دیگه از چشماش فرو ریخت و با صدای لرزون گفت:
نمیدونم چی بگم... اگه بابا بفهمه من خونهی ترانه اینا بودم، بدتر میکنه، مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
ممکنه...
دوباره حالت گریه گرفت، سرشو تکون داد:
حالا میگی من چیکار کنم؟
آروم دستمو روی شونهش گذاشتم:
فعلاً آروم بگیر، با صدای گریههات حال بابا رو بدتر نکن، یه وقت تهدیدشو بیشتر نکنه. تا بعد ببینیم چی میشه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر نگاهشو دوخ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خودشو انداخت تو بغلم، توی هقهق گریهش گفت
مامان ای کاش بابا هم مثل تو بود. تو خیلی خوبی
سرشو بوسیدم، نوازشش کردم و تو دلم گفتم:
"اتفاقاً این حرکتش خیلی هم درسته... باید بفهمی که وقتی یه کاری میکنی، باید منتظر تبعاتش هم باشی..."
زینب حرفش رو تکرار کرد:
مامان چی میشد بابا مثل تو بود؟
با دستهام صورتش رو گرفتم و توی چشمهاش زل زدم
_بابات خیلی از من بهتره زینب جان، کار تو خیلی اشتباه بوده و بابا میخواد تو خودت متوجه اشتباهت بشی و دیگه تکرار نکنی.
از تو آغوشم اومد بیرون، با چشمای اشکی نگام کرد:
_یعنی اگه برم بهش بگم متوجه اشتباهم شدم، میبخشدم؟
سری تکون دادم:
_شاید...
نشست کنارم، انگشتاشو تو هم قفل کرد، لبشو گزید:
_نه... میترسم قبول نکنه، نمیرم... تو برو بگو زینب فهمیده اشتباه کرده!
لحظهای چشمم رو گذاشتم روی هم، بعد نگاهش کردم:
_بابا به من گفت تو اصلاً کاری به مدرسه زینب نداشته باش. فعلاً من نمیتونم پیش بابا ضمانت تو رو بکنم. الانم باید برم شام درست کنم.
دستمو گرفت و ملتمسانه گفت
_میشه نری پیشم بشینی حرف بزنیم؟
از کنارش بلند شدم:
الان نه عزیزم. یه وقت دیگه میشینیم مفصل با هم صحبت میکنیم، مامان هاجر شام خونه ماست، باید برم غذا رو آماده کنم.
زینب از روی تخت بلند شد و گفت:
پس منم باهات میام!
دوتایی اومدیم توی هال. سر چرخوندم سمت ناصر، دیدم امیرحسن بالا سرش نشسته. ناصرم چشماش بستهس، انگار خوابه. همزمان امیرحسین از اتاقش اومد بیرون، رو به زینب پوزخندی زد:
هه! دلم خنک شد. بابا نمیذاره دیگه بری مدرسه! حقته! اردو رو میپیچونی آره؟ کتکی هم که عزیز بهت زد اونم حقت بود، دلم خنک شد!
زینب با حرص جواب داد:
عزیز رو که بابا دعواش کرد گفت دیگه کسی حق نداره دختر منو بزنه!
امیرحسین خندهی حرصدراری کرد:
بالاخره کتکتو که خوردی
دستش رو مالید روی شکمش تند تند ابرو داد بالا و با همون لبخند حرص درآرش گفت
دلم حال اومد
زینب رو کرد به من و به تندی گفت:
مامان! یه چیزی به امیرحسین بگو!
اخمی کردم، لبمو گاز گرفتم کشدار گفتم
امیرحسین، الان یکی تو میگی، یکی زینب، دعواتون میشه. بابای بیچاره تازه یه ذره حالش جا اومده، چیکار به زینب داری؟
عزیز که کنار عمه هاجر نشسته بود، رو کرد به زینب:
_خودتم میدونی چقدر دوستت دارم. همیشه هم بین تو و امیرحسین طرف تو رو گرفتم، ولی این دفعه کارت با دفعههای قبل فرق داشت. باید بشینی روی این کارت فکر کنی و تصمیم بگیری دیگه از این کارا نکنی.
زینب به تندی جواب داد:
چیه؟ کتکم زدی، دلت خنک نشد میخوای نصیحتم کنی؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خودشو انداخت تو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز جوابشو نداد، رو کرد به امیرحسین:
اون مسئله ریاضی که گفتی بلد نیستی رو بیار، بهت یاد بدم.
امیرحسین از تو اتاقش کتاب و دفترشو آورد. منم رفتم توی آشپزخونه، مشغول پوست کندن سیبزمینیها شدم که صدای امیرحسین بلند شد:
زینب! تو اتاق ما چی میخواستی؟
زینب خونسرد گفت:
کاری نداشتم، همینطوری رفتم تو اتاقتون و اومدم.
امیرحسین فوری از جاش بلند شد:
تو همینطوری تو اتاق ما نمیری! رفتی یه کاری کردی! چیکار کردی؟
زینب اومد آشپزخونه، کنار من وایساد:
مامان، یه چیزی بهش بگو! به من پیله کرده!
رو کردم به امیرحسین:
_چی شده، مامان؟
_من داشتم با عزیز ریاضی حل میکردیم، یه دفعه دیدم زینب داره از اتاق ما میاد بیرون، این رفته تو اتاق ما یه زهری به من بریزه!
نگاهمو دادم به زینب:
_چیکار کردی تو اتاق داداشت؟
زینب خودشو مظلوم کرد:
وا مامان! چیکار کردم ؟ کاری نکردم!
امیرحسین چشماشو ریز کرد، انگشتشو به نشونه تهدید گرفت جلوی زینب:
_به جون مامان، اگه چیزی از تو اتاق من کم شده باشه، من میدونم و تو!
زینب شونه انداخت بالا:
به من چه؟ من کاری نکردم!
امیرحسین رفت تو اتاقش، یه دوری زد و برگشت، رو کرد به زینب:
فعلاً که همه چی سر جاشه! برو دعا کن که همینجوری بمونه!
زینب نگاهشو داد به من:
_داره منو تهدید میکنه! یه چیزی بهش بگو دیگه!
به امیرحسین گفتم:
پسرم، خواهرت میگه کاری نکردم. خودتم که رفتی تو اتاقت، دیدی همه چی سر جاش بود.
امیرحسین چیزی نگفت و رفت نشست کنار عزیز تا درسشو ادامه بده.
منم سیب زمینیهارو پوست کندم خلال کردم سرخ کردم گذاشتم کنار که صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد. وضو گرفتم سجاده پهن کردم که امیر حسن اومد جلوم ایستاد
_ مامان به منم یه جانماز بده برم وضو بگیرم بیام نماز بخونم بعدشم برای بابا دعا کنم که زود خوب بشه
لبخند پهنی بهش زدم و به آغوش کشیدمش
الهی من فدات بشم که تو انقدر مهربونیو میخوای برای بابات دعا کنی چشم عزیزم الان برات سجاده میارم
فوری امیر حسین گفت
مامان خدا شاهده منم ناراحت حال بابا هستم و برای سلامتیش صلوات فرستادم
رو کردم بهش با محبت گفتم
میدونم عزیزم که تو هم ناراحت حال بابا هستی و براش دعا میکنی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز جوابشو ندا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه هاجر اشک تو چشماش جمع شد و نگاهی به جمعمون انداخت
_بیاین همهمون نماز مغربو بخونیم، بعدش دعا کنیم برای باباتون که خدا شفاش بده و حالش خوب بشه. دعای دستهجمعی زودتر به اجابت میرسه.
امیرحسن دست منو گرفت، تکون داد و با اون لحن بچگونه و مظلومش گفت:
مامان، بعدِ نماز من دعا میکنم، شما آمین بگین.
بوسیدمش
_باشه عزیز دلم.
همه وضو گرفتن، نماز مغربو خوندیم، بعد از تسبیحات حضرت زهرا سلاماللهعلیها، امیرحسن دستاشو بالا برد و با صدای لرزون گفت:
خدایا... اسم من حسنه، تو رو قسم میدم به امام حسن مجتبی علیهالسلام، همهی جانبازا رو شفا بده...
صدای بچهم لرزید، بغض راه گلوشو بست، به سختی ادامه داد:
بابای منم شفا بده... آخه بابای منم مثل امام حسن مظلومه...
دیگه نتونست حرفی بزنه، بغضش ترکید و زد زیر گریه. صدای گریهی عمه هاجر بلند شد. همهمون تحت تأثیر دعای امیرحسن اشکامون جاری شد. بچهم امیرحسن از همه بیقرارتره. بغلش کردم و تو گوشش زمزمه کردم:
_چه دعای قشنگی کردی برای بابا... خدا رو به امام حسن قسم دادی...
اشکاشو با دستاش پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
آخه من خیلی امام حسنو دوست دارم...
لبمو گذاشتم رو لپش و یه بوسهی طولانی از صورت معصومش گرفتم.
میگن دل به دل راه داره... حتماً امام حسنم تو رو خیلی دوست داره، عزیز دلم.
عمه هاجر صداش کرد:
امیرحسن، بیا پیش من.
رفت کنار عمه نشست. عمه موهاشو نوازش کرد و با مهربونی پرسید:
چرا فکر میکنی بابات مظلومه؟
امیرحسن سرشو پایین انداخت، انگار که نخواد گریه کنه، اما صداش پر از بغض شد:
آخه وقتی حالش بد میشه، اصلاً نمیتونه از خودش دفاع کنه... اگه مامانم مواظبش نباشه، بلایی سرش میاد...
عمه بغلش کرد، محکم فشارش داد و صورتشو بوسید. نگاهی کردم به بچههام، دیدم همشون مثل بارون دارن اشک میریزن.
امیرحسن رو کرد به زینب، با لحن جدی و ناراحت گفت:
بابا رو حرص نده... با ترانه نگرد... آبروشو نبر... بابا گناه داره... بابا خیلی ماها رو دوست داره...
زینب، که چشماش پر از اشک بود، عصبی جواب داد:
خیلی خب، حالا من یه کاری کردم، همتون ریختین سرم! من خودم بابا رو دوست دارم، بابامم منو دوست داره!
امیرحسین با حرص جواب داد:
آره جون خودت! از کارایی که میکنی معلومه چقدر بابا رو دوست داری!
زینب کلافه شد، تیز وایساد، دستاشو مشت کرد و شروع کرد خودشو زدن:
ولم کنین! دست از سرم بردارین! چیکار به کارم دارین؟!
میون داد و بیداد زینب، یه دفعه صدای ناصر بلند شد:
چی شده؟! چرا دارین دعوا میکنین؟!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عمه هاجر اشک تو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
برگشتم سمت ناصر، دیدم نشسته و بدنش داره میلرزه. سریع سر چرخوندم سمت عمه و لب خونی کردم:
_عمه، اینا رو ساکت کن، من برم پیش ناصر.
اومدم کنارش نشستم. با خونسردی تموم پرسیدم:
_ناصر جان، خواب دیدی؟
نگاه تندی بهم انداخت
_خواب چیه؟ چرا زینب داشت داد و بیداد میکرد؟
لبخندی زدم و آروم گفتم:
_نه بابا، داشتیم نماز میخوندیم، امیرحسن برای تو دعا کرد، ما هم آمین گفتیم. ببین، همه سر سجاده نشستن
ناصر نگاهی انداخت، دید همه بچهها سر سجاده نشستن و زینب هم کنار عمه نشسته. نفس بلندی کشید و گفت:
واقعاً خواب دیدم؟
نخواستم بیشتر از این پنهانکاری کنم، لبخندی زدم
_اشکال نداره، هممون خواب میبینیم.
ناصر چند بار چشماشو بست و باز کرد، نگاهی به دستهاش که در حال لرزیدنه انداخت نفس عمیقی کشید گفت
_تو خوبی؟
با لبخند جواب دادم
ممنون، خوبم. تو چطوری؟
فکر کردم بچهها دعواشون شده دارن زینب رو اذیت میکنن همه بدنم داره میلرزه
_الان یه آب قند با گلاب و عرق بید مشک برات میارم بخور خوب میشی
_نه نرو یه کم پیشم بشین، تو کنارم باشی حالم خوب میشه
دستش رو گرفتم به گرمی فشردم
_باشه عزیزم من کنارت هستم
ناصر رد نگاهش رو داد به بچهها
حال بچهها خوبه؟
آره عزیزم همشون خوبن
سرشو کج کرد سمت عمه و پرسید:
_چطوری مامان؟ خوبی؟
عمه هاجر از جاش بلند شد، اومد کنارش نشست و گفت:
_آره عزیزم، خوبم. تو که خوب باشی، ما هم خوبیم.
ناصر تکونی به سرش داد
_یه لحظه با صدای زینب که انگار داشت گله و شکایت میکرد که کسی اذیتش میکنه، از خواب بیدار شدم نگرانی همه وجودم رو گرفت. نرگس میگه خواب دیدی؟
عمه سرشو تکون داد:
_آره عزیزم، خواب دیدی. ما نماز خوندیم، بعد از نماز امیرحسن دعا کرد برای شفای تو، ما همه آمین گفتیم. صدامون بلند شده، تو فکر کردی دعوا شده.
ناصر لبخند عمیقی زد و رو کرد به امیرحسن:
تو برای بابا دعا کردی؟
امیرحسن اومد جلوش نشست:
_آره بابا، من همیشه برات دعا میکنم.
ناصر بغل وا کرد، امیرحسن رفت تو آغوشش. ناصر چند تا بوسه گرم از صورتش گرفت و گفت:
ممنونم که به فکر بابایی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) برگشتم سمت ناص
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعد نگاهش رو انداخت به امیرحسین و عزیز و زینب:
_امیرحسن دعا کرد، شماها آمین گفتید؟
بچهها نزدیکش شدن و جواب دادن:
آره بابا، ما همیشه برات دعا میکنیم.
ناصر نفس عمیقی کشید
_بچهها یه دقیقه بشینید پیش من.
همه نشستن دورش. برای اینکه جو رو عوض کنم، رو کردم به ناصر :
_به نظرم الان که همه دور هم جمعیم، هر کدوممون یه لطیفه بگیم، موافقی؟
ناصر ابرو داد بالا:
_آره، اولیشم خودم میگم.
ناصر با خنده صداش رو برد بالا
_بچهها، موافقین؟
همه با شادی جواب دادن:
آره بابا، اولیشو شما بگو.
ناصر نگاهشو داد به عمه:
_باید مامانم اجازه بده که من لطیفه بگم.
عمه خندید، دستشو زد رو پای ناصر و گفت:
فدای تو بشم عزیز دلم،بگو.
ناصر شروع کرد:
یه بنده خدایی مریض میشه، میره پیش یه دعانویس، میگه من چند وقته مریضم، خوب نمیشم، یه دعا بده که خوب بشم. دعانویس فکر میکنه چطوری سرش شیره بماله و پولهاش رو از چنگش دربیاره
زینب پرسید:
_بابا، شیره بماله به سرش یعنی چی؟
ناصر برگشت سمتش و گفت:
یعنی گولش بزنه.
زینب دوباره پرسید:
مگه دعا نویسا آدمو گول میزنن؟
امیرحسین پرید وسط حرفش:
_حالا بذار بابا لطیفشو بگه، آخرش سوالاتتو بپرس.
زینب شکلکی درآورد به امیرحسین:
به تو چه؟ میخوام بپرسم!
ناصر با خنده گفت
بچهها ساکت باشین، لطیفهم رو بگم، بخندین دیگه!
بچهها گفتن
باشه بابا بگید
خلاصه، دعانویس بهش گفت یه راه داره، اونم اینکه بری توی غسالخونه، به غسال بگی تو رو غسل بده، بعد دیگه مریضیت خوب میشه. این بنده خدای ساده هم میره غسالخونه و به غسال میگه: «من یه پولی بهت میدم، تو هم منو غسل بده.» غسال بهش میگه: «باشه.» آقا رو میخوابونه روی تخت مرده شور خونه ، آب میریزه روش، لیف برمیداره که بشورتش. یهو مریض بهش میگه «با این لیفی که مردهها رو میشوری، منو نشور!» غسال میگه: «باشه، پس صبر کن برم از خونمون یه لیف نو بیارم.»
همزمان یه گروهی که پدرشون فوت کرده بوده با گریه و شیون وارد مرده شور خونه میشن. یکی شون داد میزنه «پس این مردهشور کجاست؟» اون بنده خدا که خوابیده بود، میشینه میگه: «رفته لیف بیاره!»
آقااا، مردم از ترس جیغ میکشن و پا رو میزارن به فرار!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بعد نگاهش رو ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯
#قسمت_۹۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
همهمون زدیم زیر خنده. عمه هاجر که از خنده ریسه رفت بچهها قهقهه میزدن، منم دلمو گرفته بودم و اشکم از خنده دراومد.
زینب که بالاخره نفسش جا اومد، با لبخند گفت:
– بابااا این لطیفه بود بخندیم یا واقعی بود آخه؟!
ناصر لبش رو جمع کرد با یه نیملبخند جواب داد
– فک کنم یکی واسه خنده ساخته ولی اونجاش که میگه دعانویسها جیب آدم رو میزنن، واقعیه
عزیز اومد تو حرفش و گفت:
– بابا، دبیر دینیمون میگفت دعانویسها با اجنه در ارتباطن. اجنهم که از هر ده تا حرفی که میزنن، فقط دوتاش درسته، هشت تاش دروغ محضه!
برا همینه که بعضیا میگن «ای وای! همونی شد که دعا نویس گفت!» ولی بیشترشون میگن «فقط پولمونو خورد و رفت!»
ناصر سر تکون داد، یه کم جدی شد.
– بیچاره اونایی که میرن پیش دعانویس... ولی بدبختتر از اونا اونهایی هستند که دعاشو رو اجنه آوردن براش...
اجنه ی مسلمان، با آدم کاری ندارن. مشکل، اجنه کافره که میان دور و بر زندگی آدما میپلکن... اول با یه خبر دروغ جلبت میکنن، بعدم یواشیواش تو زندگیت رخنه میکنن.
یه بار که دعا بگیری دیگه پای اجنه به خونهت باز میشه ، دیگه باید با آرامش خداحافظی کنی!
زینب با ترس چشماشو گشاد کرد و کشدار پرسید
_ بابا انقد خطرناکن؟
ناصر سری به نشونه تأیید تکون داد:
– خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی... کمکم مریضی، بدبیاری، دعوا، کابوس شبونه...
آخرشم یا میندازنت تو رختخواب یا راهی قبرستونت میکنن
دور کردن اجنه هم فقط یه راه داره، اونم پناه بردن به خداست ... با قرآن خوندن، اذان گفتن با صدای بلند، حدیث کسا... اینا شرشونو کم میکنه.
ناصر نگاهشو بین بچهها چرخوند، محکم گفت:
– ببینید... هیچوقت، هیچوقت نرید پیش دعانویس. اگه بفهمم رفتید، بدونید از چشم من افتادید!
اگه هم دیدید دوستاتون یا خانواده کسی دنبال دعا و این حرفاست، سریع ازشون فاصله بگیرید. چون وقتی پای جن باز شد، فرقی نداره کی باشی... ممکنه سراغ تو هم بیان!
عمه هاجر زد وسط حرف ناصر و گفت:
– خوب دیگه، بسه ... حرفو عوض کنید ! نزنید این حرفارو...
امیرحسین یه نگاه خندهدار انداخت به عمه هاجر، بعد با شیطنت گفت:
– وااای مامان هاجر! ترسید؟!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\