eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خودشو انداخت تو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز جوابشو نداد، رو کرد به امیرحسین: اون مسئله ریاضی که گفتی بلد نیستی رو بیار، بهت یاد بدم. امیرحسین از تو اتاقش کتاب و دفترشو آورد. منم رفتم توی آشپزخونه، مشغول پوست کندن سیب‌زمینی‌ها شدم که صدای امیرحسین بلند شد: زینب! تو اتاق ما چی می‌خواستی؟ زینب خونسرد گفت: کاری نداشتم، همینطوری رفتم تو اتاقتون و اومدم. امیرحسین فوری از جاش بلند شد: تو همینطوری تو اتاق ما نمیری! رفتی یه کاری کردی! چیکار کردی؟ زینب اومد آشپزخونه، کنار من وایساد: مامان، یه چیزی بهش بگو! به من پیله کرده! رو کردم به امیرحسین: _چی شده، مامان؟ _من داشتم با عزیز ریاضی حل میکردیم، یه دفعه دیدم زینب داره از اتاق ما میاد بیرون، این رفته تو اتاق ما یه زهری به من بریزه! نگاهمو دادم به زینب: _چیکار کردی تو اتاق داداشت؟ زینب خودشو مظلوم کرد: وا مامان! چیکار کردم ؟ کاری نکردم! امیرحسین چشماشو ریز کرد، انگشتشو به نشونه تهدید گرفت جلوی زینب: _به جون مامان، اگه چیزی از تو اتاق من کم شده باشه، من می‌دونم و تو! زینب شونه انداخت بالا: به من چه؟ من کاری نکردم! امیرحسین رفت تو اتاقش، یه دوری زد و برگشت، رو کرد به زینب: فعلاً که همه چی سر جاشه! برو دعا کن که همینجوری بمونه! زینب نگاهشو داد به من: _داره منو تهدید می‌کنه! یه چیزی بهش بگو دیگه! به امیرحسین گفتم: پسرم، خواهرت میگه کاری نکردم. خودتم که رفتی تو اتاقت، دیدی همه چی سر جاش بود. امیرحسین چیزی نگفت و رفت نشست کنار عزیز تا درسشو ادامه بده. منم سیب زمینی‌هارو پوست کندم خلال کردم سرخ کردم گذاشتم کنار که صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد. وضو گرفتم سجاده پهن کردم که امیر حسن اومد جلوم ایستاد _ مامان به منم یه جانماز بده برم وضو بگیرم بیام نماز بخونم بعدشم برای بابا دعا کنم که زود خوب بشه لبخند پهنی بهش زدم و به آغوش کشیدمش الهی من فدات بشم که تو انقدر مهربونیو میخوای برای بابات دعا کنی چشم عزیزم الان برات سجاده میارم فوری امیر حسین گفت مامان خدا شاهده منم ناراحت حال بابا هستم و برای سلامتیش صلوات فرستادم رو کردم بهش با محبت گفتم می‌دونم عزیزم که تو هم ناراحت حال بابا هستی و براش دعا می‌کنی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز جوابشو ندا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه هاجر اشک تو چشماش جمع شد و نگاهی به جمعمون انداخت _بیاین همه‌مون نماز مغربو بخونیم، بعدش دعا کنیم برای باباتون که خدا شفاش بده و حالش خوب بشه. دعای دسته‌جمعی زودتر به اجابت می‌رسه. امیرحسن دست منو گرفت، تکون داد و با اون لحن بچگونه و مظلومش گفت: مامان، بعدِ نماز من دعا می‌کنم، شما آمین بگین. بوسیدمش _باشه عزیز دلم. همه وضو گرفتن، نماز مغربو خوندیم، بعد از تسبیحات حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، امیرحسن دستاشو بالا برد و با صدای لرزون گفت: خدایا... اسم من حسنه، تو رو قسم می‌دم به امام حسن مجتبی علیه‌السلام، همه‌ی جانبازا رو شفا بده... صدای بچه‌م لرزید، بغض راه گلوشو بست، به سختی ادامه داد: بابای منم شفا بده... آخه بابای منم مثل امام حسن مظلومه... دیگه نتونست حرفی بزنه، بغضش ترکید و زد زیر گریه. صدای گریه‌ی عمه هاجر بلند شد. همه‌مون تحت تأثیر دعای امیرحسن اشکامون جاری شد. بچه‌م امیرحسن از همه بی‌قرارتره. بغلش کردم و تو گوشش زمزمه کردم: _چه دعای قشنگی کردی برای بابا... خدا رو به امام حسن قسم دادی... اشکاشو با دستاش پاک کرد و با صدای گرفته گفت: آخه من خیلی امام حسنو دوست دارم... لبمو گذاشتم رو لپش و یه بوسه‌ی طولانی از صورت معصومش گرفتم. می‌گن دل به دل راه داره... حتماً امام حسنم تو رو خیلی دوست داره، عزیز دلم. عمه هاجر صداش کرد: امیرحسن، بیا پیش من. رفت کنار عمه نشست. عمه موهاشو نوازش کرد و با مهربونی پرسید: چرا فکر می‌کنی بابات مظلومه؟ امیرحسن سرشو پایین انداخت، انگار که نخواد گریه کنه، اما صداش پر از بغض شد: آخه وقتی حالش بد می‌شه، اصلاً نمی‌تونه از خودش دفاع کنه... اگه مامانم مواظبش نباشه، بلایی سرش میاد... عمه بغلش کرد، محکم فشارش داد و صورتشو بوسید. نگاهی کردم به بچه‌هام، دیدم همشون مثل بارون دارن اشک می‌ریزن. امیرحسن رو کرد به زینب، با لحن جدی و ناراحت گفت: بابا رو حرص نده... با ترانه نگرد... آبروشو نبر... بابا گناه داره... بابا خیلی ماها رو دوست داره... زینب، که چشماش پر از اشک بود، عصبی جواب داد: خیلی خب، حالا من یه کاری کردم، همتون ریختین سرم! من خودم بابا رو دوست دارم، بابامم منو دوست داره! امیرحسین با حرص جواب داد: آره جون خودت! از کارایی که می‌کنی معلومه چقدر بابا رو دوست داری! زینب کلافه شد، تیز وایساد، دستاشو مشت کرد و شروع کرد خودشو زدن: ولم کنین! دست از سرم بردارین! چیکار به کارم دارین؟! میون داد و بیداد زینب، یه دفعه صدای ناصر بلند شد: چی شده؟! چرا دارین دعوا می‌کنین؟! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه هاجر اشک تو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) برگشتم سمت ناصر، دیدم نشسته و بدنش داره می‌لرزه. سریع سر چرخوندم سمت عمه و لب خونی کردم: _عمه، اینا رو ساکت کن، من برم پیش ناصر. اومدم کنارش نشستم. با خونسردی تموم پرسیدم: _ناصر جان، خواب دیدی؟ نگاه تندی بهم انداخت _خواب چیه؟ چرا زینب داشت داد و بیداد می‌کرد؟ لبخندی زدم و آروم گفتم: _نه بابا، داشتیم نماز می‌خوندیم، امیرحسن برای تو دعا کرد، ما هم آمین گفتیم. ببین، همه سر سجاده‌ نشستن ناصر نگاهی انداخت، دید همه بچه‌ها سر سجاده نشستن و زینب هم کنار عمه نشسته. نفس بلندی کشید و گفت: واقعاً خواب دیدم؟ نخواستم بیشتر از این پنهان‌کاری کنم، لبخندی زدم _اشکال نداره، هممون خواب می‌بینیم. ناصر چند بار چشماشو بست و باز کرد، نگاهی به دستهاش که در حال لرزیدنه انداخت نفس عمیقی کشید گفت _تو خوبی؟ با لبخند جواب دادم ممنون، خوبم. تو چطوری؟ فکر کردم بچه‌ها دعواشون شده دارن زینب رو اذیت میکنن همه بدنم داره میلرزه _الان یه آب قند با گلاب و عرق بید مشک برات میارم بخور خوب میشی _نه نرو یه کم پیشم بشین، تو کنارم باشی حالم خوب میشه دستش رو گرفتم به گرمی فشردم _باشه عزیزم من کنارت هستم ناصر رد نگاهش رو داد به بچه‌ها حال بچه‌ها خوبه؟ آره عزیزم همشون خوبن سرشو کج کرد سمت عمه و پرسید: _چطوری مامان؟ خوبی؟ عمه هاجر از جاش بلند شد، اومد کنارش نشست و گفت: _آره عزیزم، خوبم. تو که خوب باشی، ما هم خوبیم. ناصر تکونی به سرش داد _یه لحظه با صدای زینب که انگار داشت گله و شکایت می‌کرد که کسی اذیتش می‌کنه، از خواب بیدار شدم نگرانی همه وجودم رو گرفت. نرگس میگه خواب دیدی؟ عمه سرشو تکون داد: _آره عزیزم، خواب دیدی. ما نماز خوندیم، بعد از نماز امیرحسن دعا کرد برای شفای تو، ما همه آمین گفتیم. صدامون بلند شده، تو فکر کردی دعوا شده. ناصر لبخند عمیقی زد و رو کرد به امیرحسن: تو برای بابا دعا کردی؟ امیرحسن اومد جلوش نشست: _آره بابا، من همیشه برات دعا می‌کنم. ناصر بغل وا کرد، امیرحسن رفت تو آغوشش. ناصر چند تا بوسه گرم از صورتش گرفت و گفت: ممنونم که به فکر بابایی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) برگشتم سمت ناص
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بعد نگاهش رو انداخت به امیرحسین و عزیز و زینب: _امیرحسن دعا کرد، شماها آمین گفتید؟ بچه‌ها نزدیکش شدن و جواب دادن: آره بابا، ما همیشه برات دعا می‌کنیم. ناصر نفس عمیقی کشید _بچه‌ها یه دقیقه بشینید پیش من. همه نشستن دورش. برای اینکه جو رو عوض کنم، رو کردم به ناصر : _به نظرم الان که همه دور هم جمعیم، هر کدوممون یه لطیفه بگیم، موافقی؟ ناصر ابرو داد بالا: _آره، اولیشم خودم میگم. ناصر با خنده صداش رو برد بالا _بچه‌ها، موافقین؟ همه با شادی جواب دادن: آره بابا، اولیشو شما بگو. ناصر نگاهشو داد به عمه: _باید مامانم اجازه بده که من لطیفه بگم. عمه خندید، دستشو زد رو پای ناصر و گفت: فدای تو بشم عزیز دلم،بگو. ناصر شروع کرد: یه بنده خدایی مریض میشه، میره پیش یه دعانویس، میگه من چند وقته مریضم، خوب نمی‌شم، یه دعا بده که خوب بشم. دعانویس فکر می‌کنه چطوری سرش شیره‌ بماله و پولهاش رو از چنگش دربیاره زینب پرسید: _بابا، شیره بماله به سرش یعنی چی؟ ناصر برگشت سمتش و گفت: یعنی گولش بزنه. زینب دوباره پرسید: مگه دعا نویسا آدمو گول می‌زنن؟ امیرحسین پرید وسط حرفش: _حالا بذار بابا لطیفشو بگه، آخرش سوالاتتو بپرس. زینب شکلکی درآورد به امیرحسین: به تو چه؟ می‌خوام بپرسم! ناصر با خنده گفت بچه‌ها ساکت باشین، لطیفه‌م رو بگم، بخندین دیگه! بچه‌ها گفتن باشه بابا بگید خلاصه، دعانویس بهش گفت یه راه داره، اونم اینکه بری توی غسالخونه، به غسال بگی تو رو غسل بده، بعد دیگه مریضیت خوب میشه. این بنده خدای ساده‌ هم میره غسالخونه و به غسال میگه: «من یه پولی بهت میدم، تو هم منو غسل بده.» غسال بهش میگه: «باشه.» آقا رو میخوابونه روی تخت مرده شور خونه ، آب میریزه روش، لیف برمیداره که بشورتش. یهو مریض بهش میگه «با این لیفی که مرده‌ها رو می‌شوری، منو نشور!» غسال میگه: «باشه، پس صبر کن برم از خونمون یه لیف نو بیارم.» همزمان یه گروهی که پدرشون فوت کرده بوده با گریه و شیون وارد مرده شور خونه میشن. یکی شون داد میزنه «پس این مرده‌شور کجاست؟» اون بنده خدا که خوابیده بود، میشینه میگه: «رفته لیف بیاره!» آقااا، مردم از ترس جیغ میکشن و پا رو میزارن به فرار!..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بعد نگاهش رو ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) همه‌مون زدیم زیر خنده. عمه هاجر که از خنده ریسه رفت بچه‌ها قهقهه می‌زدن، منم دلمو گرفته بودم و اشکم از خنده دراومد. زینب که بالاخره نفسش جا اومد، با لبخند گفت: – بابااا این لطیفه بود بخندیم یا واقعی بود آخه؟! ناصر لبش رو جمع کرد با یه نیم‌لبخند جواب داد – فک کنم یکی واسه خنده ساخته ولی اونجاش که می‌گه دعانویس‌ها جیب آدم رو می‌زنن، واقعیه عزیز اومد تو حرفش و گفت: – بابا، دبیر دینی‌مون می‌گفت دعانویس‌ها با اجنه در ارتباطن. اجنه‌م که از هر ده تا حرفی که می‌زنن، فقط دوتاش درسته، هشت تاش دروغ محضه! برا همینه که بعضیا می‌گن «ای وای! همونی شد که دعا نویس گفت!» ولی بیشترشون می‌گن «فقط پولمونو خورد و رفت!» ناصر سر تکون داد، یه کم جدی شد. – بیچاره اونایی که می‌رن پیش دعانویس... ولی بدبخت‌تر از اونا اونهایی هستند که دعاشو رو اجنه آوردن براش... اجنه‌ ی مسلمان، با آدم کاری ندارن. مشکل، اجنه‌ کافره که میان دور و بر زندگی آدما می‌پلکن... اول با یه خبر دروغ جلبت می‌کنن، بعدم یواش‌یواش تو زندگیت رخنه می‌کنن. یه بار که دعا بگیری دیگه پای اجنه به خونه‌ت باز میشه ، دیگه باید با آرامش خداحافظی کنی! زینب با ترس چشماشو گشاد کرد و کشدار پرسید _ بابا انقد خطرناکن؟ ناصر سری به نشونه تأیید تکون داد: – خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی... کم‌کم مریضی، بدبیاری، دعوا، کابوس شبونه... آخرشم یا می‌ندازنت تو رختخواب یا راهی قبرستونت میکنن دور کردن اجنه هم فقط یه راه داره، اونم پناه بردن به خداست ... با قرآن خوندن، اذان گفتن با صدای بلند، حدیث کسا... اینا شرشونو کم می‌کنه. ناصر نگاهشو بین بچه‌ها چرخوند، محکم گفت: – ببینید... هیچ‌وقت، هیچ‌وقت نرید پیش دعانویس. اگه بفهمم رفتید، بدونید از چشم من افتادید! اگه هم دیدید دوستاتون یا خانواده‌ کسی دنبال دعا و این حرفاست، سریع ازشون فاصله بگیرید. چون وقتی پای جن باز شد، فرقی نداره کی باشی... ممکنه سراغ تو هم بیان! عمه هاجر زد وسط حرف ناصر و گفت: – خوب دیگه، بسه ... حرفو عوض کنید ! نزنید این حرفارو... امیرحسین یه نگاه خنده‌دار انداخت به عمه هاجر، بعد با شیطنت گفت: – وااای مامان هاجر! ترسید؟! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ #قسمت_۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) همه‌مون زدیم زی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه سرش رو سریع چرخوند سمت امیرحسین، چشم‌غره رفت: – نه مامان‌جون! اینا رو شب نباید گفت... آدم حرف جن بزنه، خودشونو می‌کشن سمت آدم! همه‌مون یه لحظه ساکت شدیم، ولی بعدش یه خنده‌ی دسته‌جمعی بلند کردیم. فهمیدیم عمه هاجر از جن می‌ترسه دیگه ادامه ندادیم... حرفو عوض کردیم، ولی نگاه‌ عمه هنوز یه ذره از ترس برق می‌زد. ناصر نگاهش رو داد به عزیز حالا تو یه لطیفه بگو بعد امیر حسین و بعد از اون امیر حسن آخرشم زینب خانم برامون لطیفه بگه بچه ها هر کدوم یه لطیفه گفتن . آخر سر نوبت رسید به زینب. زینب گفت: یه بچه تخمه داشت، آورد پیش مادربزرگش. تو دلش گفت: «نکنه مادربزرگ تخمه‌های منو بخوره؟» برای همین ازش پرسید: «مادرجون، تخمه می‌خوری؟» مادرجونش گفت: «آخه من که دندون ندارم.» بچه هم گفت: «پس تخمه‌های منو نگه دار!» من و ناصر و عمه برای اینکه دل زینب نشکنه مصنوعی زدیم زیر خنده، امیرحسین ادای خنده درآورد، بعد دستاشو تکون داد و گفت: بسه زینب! الان انقده میخندم که از خنده غش می‌کنم! ناصر چپ چپ نگاهی بهش انداخت: ذوق نداری! به لطیفه بچه‌م نخندیدی؟ خیلی هم خنده‌دار بود! امیرحسین ساکت شد، زینبم زبونشو درآورد: دماغت سوخت! دیدی چقدر لطیفه م خنده‌دار بود. تو ذوق نداری، بلد نیستی بخندی! عزیز با اشاره زد به پای امیرحسین: جمعو به هم نریز دیگه، یه دقیقه دور هم نشستیم. امیرحسین ساکت شد. نگاهی به ناصر انداختم، حس خوبی توی نگاهش پیداست. انگار بعد از مدت‌ها دوباره یه شب شاد رو کنار خانواده داشتیم. ناصر سرشو آورد سمت من: ـ نرگس جان... شام آماده‌ست؟ خیلی گرسنمه. لبخند زدم: چشم آقا ناصر، همین الان میارم. بلند شدم اومدم تو آشپزخونه، زینب هم اومد کمکم. با هم سفره رو چیدیم. صدا زدم: ـ عمه جان، آقا ناصر، بچه‌ها... شام حاضره! بیاید همگی اومدن دور سفره نشستیم. با یه "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" غذا خوردیم و با یه "الهی شکر" بلند شدیم. عزیز و امیرحسین سفره رو جمع کردن، منم رفتم ظرفا رو شستم. بعد اومدیم توی هال. امیرحسین برگشت سمت زینب، ابروهاشو بالا انداخت و با لحن شیطنت‌آمیز گفت: ـ دارم می‌رم برنامه‌ی فردامو بزارم دلت بسوزه! تو مدرسه نمیری! زینبم ابرو بالا انداخت و با خنده جواب داد: _عه میخوای برنامه فردات رو بزاری چه خوب برو بزار ببینم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه سرش رو سریع
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسین رفت تو اتاقش، یه دقیقه نشد برگشت، اخم کرده گفت: ـ زینب! تو کتاب علوم منو برداشتی؟ زینب همزمان با بالا انداختن شونه‌هاش، دستشو گذاشت رو سینه‌اش و ابرو داد بالا ـ من؟ واسه چی باید بردارم؟ من که از علوم تو هیچی نمی‌فهمم! امیرحسین با اخم برگشت سمت من: ـ مامان! بهش بگو کتابمو بده! فردا معلممون میخواد علوم درس بده! زینب سریع نشست کنار ناصر و با صدای بلند گفت: به من ربطی نداره من نمیدونم کجاست امیرحسین قدم برداشت که بره سمتش. بلوزشو از پشت گرفتم کشیدم: _کجا می‌ری ؟ وایسا سر جات! می‌خوای بری جلو بابات دعوا کنی؟ ندیدی الان چطور داشت پرپر می‌زد؟ می‌خوای دوباره حالش بد بشه؟ امیرحسین برگشت سمت من، حرصی گفت: ـ مامان! من فردا باید کتاب داشته باشم! زینب کتابم رو برداشته قایم کرده ! با لحن مهربونی ازش خواهش کردم ـ نگران نباش، من خودم کتابتو از زینب می‌گیرم بهت میدم. یه نفس حرصی کشید: ـ بذار خودم برم بگیرم! ببین کجا لم داده! رفته پیش بابا که پشتش گرم باشه! نگاه معنا داری بهش انداختم کلافه نفس عمیقی کشیدم و ساکت نگاهش کردم ناصر حواسش به تلویزیونه و اصلاً نفهمید چی شده. امیرحسین یه نگاه تهدیدآمیز به زینب انداخت و اروم و تهدید امیز گفت: ـ چنان بلایی سرت بیارم که نفهمی از کجا خوردی! صبر کن... زینبم لبشو کج کرد و شکلک درآورد: ـ واااای بلا چه قدر ترسیدم ! اگه بلدی بیارش دیگه. امیرحسین از شدت حرص دندوناشو به هم فشار داد گفت ببین چه جوری داره منو حرص میده جدی شدم و گفتم مگه تو کتابتو نمی‌خوای صبح از من بگیر دیگه چرا می‌خوای دعوا درست کنی عزیز به تایید حرف من رو کرد به امیرحسین داداش مامان راست میگه دیگه ، جو خونه رو به هم نریز ولش کن زینبو امیرحسین ساکت شد و رفت تو اتاقش که بقیه برنامه‌شو بذاره من و عمه هم سرگرم حرف زدن بودیم عمه غرق تعریف از خاطرات بچگی ناصر شد که یک‌ دفعه یه جیغ کشید، از جا پرید، دستشو گذاشت رو سینه‌ش و با صدایی لرزون گفت: ـ یا حضرت عباس! این چی بود رفت پشت مبل؟! من هم از ترس عمه ترسیدم و نگاهم رو دادم پشت مبل. برای اینکه عمه رو آروم کنم گفتم ـ چی شده عمه؟ نگران نباشید شاید موش بوده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسین رفت ت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه از ترس نفسش به سختی بالا و پایین میشه. هی سرشو به چپ و راست تکون داد. ـ نه نرگس! یه سایه بود! یه سایه کوچولو...انگار جن بود نگام رفت سمت پسرها. اونا هم ترسیدن. از ترس اینها منم وحشت برم داشت زبونمو حرکت دادم و گفتم: ـ بسم‌الله الرحمن الرحیم! عمه و بچه‌ها هم پشت‌سرم بسم‌الله گفتن. همه‌مون زل زدیم به پشت مبل. نفس‌مون تو سینه‌ حبس شد هیچ‌کدوم جرأت تکون خوردن نداریم. یه‌دفعه صدای خنده‌ی ریزی پیچید تو هوا...ترس بقیه دوچندان شد. عزیز که انگار متوجه چیزی شد یه قدم برداشت سمت مبل و گفت: ـ الان این جنّو می‌گیرم و به سزای کار خودش میرسونمش تا اومدم بگم: نه نرو عزیز! خودشو رسوند پشت مبل...که یه سیاهی از پشت مبل بلند شد و پرید سمت عزیز! من و عمه و بچه‌ها از ترس جیغ کشیدیم عزیز خودش رو کشید کنار، دست انداخت سمت اون سیاهی و کشیدش... چادر از سرِ زینب افتاد! زینب هم زد زیر خنده! عزیز عصبی و ناراحت از این کار زینب که همه ماها رو ترسونده بود ناخواسته دستش پرت شد سمت زینب و محکم خورد تو صورتش! صدای گریه‌ی زینب بلند شد. چشمم افتاد به ناصر...شکر خدا خوابه تند خودمو رسوندم بین زینب و عزیز، روبه عزیز گفتم: ـ خواسته شوخی کنه! عزیز با صورت برافروخته، عصبی گفت: ـ شوخیش تو سرش بخوره! هممون رو از ترس کُشت! سرشو خم کرد سمت زینب که پشت من قایم شده بود و گفت: ـ الحق که تو خودِ جنی! چون هیچ کارت به آدمیزاد نرفته! عمه دستشو گذاشت رو سینه‌ش: ـ از ترس زهره‌ترک شدم! قلبم وایساد بچه ! یه لحظه از شیطنت زینب خنده‌م گرفت، ولی چون بقیه عصبی بودن، خنده‌مو قورت دادم. رو کردم به عزیز و گفتم: ـ برو کنار، بچه‌م ترسیده! عزیز ابروشو داد بالا: ـ مامان زینب داشت ما رو از ترس می‌کُشت، بعد تو می‌گی بچه‌م ترسیده؟! زینب سرشو از پشت من آورد بیرون و گفت: ـ ترسو خان خواستم شوخی کنم بخندید! عصبانیت عزیز بیشتر شد، خواست چیزی بگه که زود گفتم: ـ خودتو کنترل کن عزیز، شوخی بوده دیگه! با اعتراض گفت: ـ اینجوری؟! آروم جواب دادم: ـ آره... چون به نظرش اینجوری اومده! برو چشمتو به من براق نکن. عزیز سری تکون داد، ناراحت رفت تو اتاقش. رو کردم به امیرحسین و امیرحسن: ـ شماها هم برید بخوابید، فردا صبح باید برید مدرسه. خدا رو شکر، امیرحسین چیزی نگفت. با امیرحسن رفتن تو اتاقشون. چشم دوختم به زینب و لبمو گزیدم: ـ این چه کاری بود کردی مامان؟! لبخند زد: ـ فقط یه شوخی کوچولو بود! دیدی چقدر بامزه شد؟! مادرجون هم فقط یه ذره ترسید! عمه چپ‌چپ نگاش کرد: ـ یه ذره؟! من هنوز نفسم بالا نمیاد دختر شیطون! زینب اصلاً پشیمون نبود. حتی خوشحال هم بود که ما رو ترسونده! رو کرد به من با لحن ملتمسانه ای گفت ـ منم برم برنامه‌ی فردای مدرسه‌مو بزارم! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه از ترس نفس
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نگاهم رو دوختم به اون چشم‌های عسلی خوشگلش. _دخترم، اجازه مدرسه رفتن تو دست من نیست، دست باباته که الانم خوابه. اخم‌هاشو تو هم کرد، سرشو چرخوند سمت ناصر _بابا می‌خواد تو حال بخوابه؟ _شاید تا صبح همین‌جا بمونه، شاید هم نصف شب بیدار شه بره اتاق خواب. _پس من صبح ازش معذرت‌خواهی می‌کنم که اجازه بده برم مدرسه. لبخندی زدم. _آره دیگه، همینه. عمه که داشت حرفهای من و زینب رو گوش می‌داد، رو کرد به زینب: _چه خوب ما رو ترسوندی دختر، قلبم داره از سینه‌م می‌زنه بیرون. بعدم انگار نه انگار داری میگی مامان بابا کی بیدار می‌شه، اجازه بده برم مدرسه! نگاهمو دوختم تو چشمای نرگس و لب‌خونی کردم: "برو از مامان هاجر عذرخواهی کن. زینب که حواسش پیش مدرسه رفتنشه ولی از اون‌ورم می‌خواد حرف منو گوش بده، با بی‌میلی رو کرد به عمه: _مامان هاجر جون، ببخشید... می‌خواستم بخندید، نمی‌خواستم بترسونمتون. عمه یه نفس عمیق کشید و آهسته بیرون داد. چیزی نگفت. رو کردم به زینب: _حالا برو تو اتاقت، بگیر بخواب. صبح که بیدار شدی، اگه بابا اجازه داد بعد برو مدرسه. زینب با دلخوری سری تکون داد و رفت تو اتاقش. رو کردم به عمه: _رختخواب بیارم بخوابی ؟ _نه نرگس جان، منتظرم حاج نصرالله بیاد دنبالم. بریم. با اینکه خوابم میاد، ولی دلم نمیومد عمه رو تنها بذارم. نشستم کنارش. عمه نگاه دلسوزانه‌ای بهم انداخت: _الهی بمیرم برات نرگس جان، تو از صبح تا شب باید با این بچه‌ها سر و کله بزنی، هوای ناصر رو داشته باشی... زینبم که ماشاالله به اذیتهاش! این برای نرفتن اردوش، اون برای اینجا، انقدر ما رو ترسوند. سر تکون دادم و یه لبخند پنهونی زدم. _راستش عمه، زینب‌و بردم مشاوره. گفت پیش‌فعالی داره... خیلی ناراحت شدم. بیمارستان بقیه‌الله، براش وقت گرفتم پیش دکتر فوق‌تخصص مغز و اعصاب. گفتم مشاوره گفته بچه‌م پیش‌فعاله. دکتر زینب رو نگاه کرد، باهاش حرف زد، گفت پاشو چند قدم راه برو. بعد یه خودکار داد دستش و گفت اسمتو اینجا بنویس. نوشت. چند تا سوال دیگه هم ازش پرسید. زینب همه سال‌های دکتر مثل بلبل جواب داد دکتر رو کرد به من گفت _خیلی راحت به بچه‌ها برچسب پیش‌فعالی می‌زنن، بدون اینکه بدونن دقیقاً چی داره اتفاق می‌افته، این بچه پتانسیل خونش بالاست. یعنی انرژی درونی زیادی داره، هیجان‌هاش زیاده و چون تخلیه نمی‌شن، با شیطنت و شلوغ‌کاری خودشونو نشون می‌دن. دکتر ادامه داد: _اینا بچه‌های خیلی باهوش و پرانرژین، اگه برنامه براشون نداشته باشین، می‌رن سمت آزار دیگران یا بازی‌های خطرناک. باید براش کلاس‌های ورزشی، تفریحی، حتی مسئولیت‌پذیری تو خونه بذارین. باید این انرژی توی مسیر درست تخلیه شه، وگرنه دردسرساز می‌شه. نفسمو با آه بیرون دادم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\