eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بعد نگاهش رو ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) همه‌مون زدیم زیر خنده. عمه هاجر که از خنده ریسه رفت بچه‌ها قهقهه می‌زدن، منم دلمو گرفته بودم و اشکم از خنده دراومد. زینب که بالاخره نفسش جا اومد، با لبخند گفت: – بابااا این لطیفه بود بخندیم یا واقعی بود آخه؟! ناصر لبش رو جمع کرد با یه نیم‌لبخند جواب داد – فک کنم یکی واسه خنده ساخته ولی اونجاش که می‌گه دعانویس‌ها جیب آدم رو می‌زنن، واقعیه عزیز اومد تو حرفش و گفت: – بابا، دبیر دینی‌مون می‌گفت دعانویس‌ها با اجنه در ارتباطن. اجنه‌م که از هر ده تا حرفی که می‌زنن، فقط دوتاش درسته، هشت تاش دروغ محضه! برا همینه که بعضیا می‌گن «ای وای! همونی شد که دعا نویس گفت!» ولی بیشترشون می‌گن «فقط پولمونو خورد و رفت!» ناصر سر تکون داد، یه کم جدی شد. – بیچاره اونایی که می‌رن پیش دعانویس... ولی بدبخت‌تر از اونا اونهایی هستند که دعاشو رو اجنه آوردن براش... اجنه‌ ی مسلمان، با آدم کاری ندارن. مشکل، اجنه‌ کافره که میان دور و بر زندگی آدما می‌پلکن... اول با یه خبر دروغ جلبت می‌کنن، بعدم یواش‌یواش تو زندگیت رخنه می‌کنن. یه بار که دعا بگیری دیگه پای اجنه به خونه‌ت باز میشه ، دیگه باید با آرامش خداحافظی کنی! زینب با ترس چشماشو گشاد کرد و کشدار پرسید _ بابا انقد خطرناکن؟ ناصر سری به نشونه تأیید تکون داد: – خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی... کم‌کم مریضی، بدبیاری، دعوا، کابوس شبونه... آخرشم یا می‌ندازنت تو رختخواب یا راهی قبرستونت میکنن دور کردن اجنه هم فقط یه راه داره، اونم پناه بردن به خداست ... با قرآن خوندن، اذان گفتن با صدای بلند، حدیث کسا... اینا شرشونو کم می‌کنه. ناصر نگاهشو بین بچه‌ها چرخوند، محکم گفت: – ببینید... هیچ‌وقت، هیچ‌وقت نرید پیش دعانویس. اگه بفهمم رفتید، بدونید از چشم من افتادید! اگه هم دیدید دوستاتون یا خانواده‌ کسی دنبال دعا و این حرفاست، سریع ازشون فاصله بگیرید. چون وقتی پای جن باز شد، فرقی نداره کی باشی... ممکنه سراغ تو هم بیان! عمه هاجر زد وسط حرف ناصر و گفت: – خوب دیگه، بسه ... حرفو عوض کنید ! نزنید این حرفارو... امیرحسین یه نگاه خنده‌دار انداخت به عمه هاجر، بعد با شیطنت گفت: – وااای مامان هاجر! ترسید؟! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ #قسمت_۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) همه‌مون زدیم زی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه سرش رو سریع چرخوند سمت امیرحسین، چشم‌غره رفت: – نه مامان‌جون! اینا رو شب نباید گفت... آدم حرف جن بزنه، خودشونو می‌کشن سمت آدم! همه‌مون یه لحظه ساکت شدیم، ولی بعدش یه خنده‌ی دسته‌جمعی بلند کردیم. فهمیدیم عمه هاجر از جن می‌ترسه دیگه ادامه ندادیم... حرفو عوض کردیم، ولی نگاه‌ عمه هنوز یه ذره از ترس برق می‌زد. ناصر نگاهش رو داد به عزیز حالا تو یه لطیفه بگو بعد امیر حسین و بعد از اون امیر حسن آخرشم زینب خانم برامون لطیفه بگه بچه ها هر کدوم یه لطیفه گفتن . آخر سر نوبت رسید به زینب. زینب گفت: یه بچه تخمه داشت، آورد پیش مادربزرگش. تو دلش گفت: «نکنه مادربزرگ تخمه‌های منو بخوره؟» برای همین ازش پرسید: «مادرجون، تخمه می‌خوری؟» مادرجونش گفت: «آخه من که دندون ندارم.» بچه هم گفت: «پس تخمه‌های منو نگه دار!» من و ناصر و عمه برای اینکه دل زینب نشکنه مصنوعی زدیم زیر خنده، امیرحسین ادای خنده درآورد، بعد دستاشو تکون داد و گفت: بسه زینب! الان انقده میخندم که از خنده غش می‌کنم! ناصر چپ چپ نگاهی بهش انداخت: ذوق نداری! به لطیفه بچه‌م نخندیدی؟ خیلی هم خنده‌دار بود! امیرحسین ساکت شد، زینبم زبونشو درآورد: دماغت سوخت! دیدی چقدر لطیفه م خنده‌دار بود. تو ذوق نداری، بلد نیستی بخندی! عزیز با اشاره زد به پای امیرحسین: جمعو به هم نریز دیگه، یه دقیقه دور هم نشستیم. امیرحسین ساکت شد. نگاهی به ناصر انداختم، حس خوبی توی نگاهش پیداست. انگار بعد از مدت‌ها دوباره یه شب شاد رو کنار خانواده داشتیم. ناصر سرشو آورد سمت من: ـ نرگس جان... شام آماده‌ست؟ خیلی گرسنمه. لبخند زدم: چشم آقا ناصر، همین الان میارم. بلند شدم اومدم تو آشپزخونه، زینب هم اومد کمکم. با هم سفره رو چیدیم. صدا زدم: ـ عمه جان، آقا ناصر، بچه‌ها... شام حاضره! بیاید همگی اومدن دور سفره نشستیم. با یه "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" غذا خوردیم و با یه "الهی شکر" بلند شدیم. عزیز و امیرحسین سفره رو جمع کردن، منم رفتم ظرفا رو شستم. بعد اومدیم توی هال. امیرحسین برگشت سمت زینب، ابروهاشو بالا انداخت و با لحن شیطنت‌آمیز گفت: ـ دارم می‌رم برنامه‌ی فردامو بزارم دلت بسوزه! تو مدرسه نمیری! زینبم ابرو بالا انداخت و با خنده جواب داد: _عه میخوای برنامه فردات رو بزاری چه خوب برو بزار ببینم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه سرش رو سریع
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسین رفت تو اتاقش، یه دقیقه نشد برگشت، اخم کرده گفت: ـ زینب! تو کتاب علوم منو برداشتی؟ زینب همزمان با بالا انداختن شونه‌هاش، دستشو گذاشت رو سینه‌اش و ابرو داد بالا ـ من؟ واسه چی باید بردارم؟ من که از علوم تو هیچی نمی‌فهمم! امیرحسین با اخم برگشت سمت من: ـ مامان! بهش بگو کتابمو بده! فردا معلممون میخواد علوم درس بده! زینب سریع نشست کنار ناصر و با صدای بلند گفت: به من ربطی نداره من نمیدونم کجاست امیرحسین قدم برداشت که بره سمتش. بلوزشو از پشت گرفتم کشیدم: _کجا می‌ری ؟ وایسا سر جات! می‌خوای بری جلو بابات دعوا کنی؟ ندیدی الان چطور داشت پرپر می‌زد؟ می‌خوای دوباره حالش بد بشه؟ امیرحسین برگشت سمت من، حرصی گفت: ـ مامان! من فردا باید کتاب داشته باشم! زینب کتابم رو برداشته قایم کرده ! با لحن مهربونی ازش خواهش کردم ـ نگران نباش، من خودم کتابتو از زینب می‌گیرم بهت میدم. یه نفس حرصی کشید: ـ بذار خودم برم بگیرم! ببین کجا لم داده! رفته پیش بابا که پشتش گرم باشه! نگاه معنا داری بهش انداختم کلافه نفس عمیقی کشیدم و ساکت نگاهش کردم ناصر حواسش به تلویزیونه و اصلاً نفهمید چی شده. امیرحسین یه نگاه تهدیدآمیز به زینب انداخت و اروم و تهدید امیز گفت: ـ چنان بلایی سرت بیارم که نفهمی از کجا خوردی! صبر کن... زینبم لبشو کج کرد و شکلک درآورد: ـ واااای بلا چه قدر ترسیدم ! اگه بلدی بیارش دیگه. امیرحسین از شدت حرص دندوناشو به هم فشار داد گفت ببین چه جوری داره منو حرص میده جدی شدم و گفتم مگه تو کتابتو نمی‌خوای صبح از من بگیر دیگه چرا می‌خوای دعوا درست کنی عزیز به تایید حرف من رو کرد به امیرحسین داداش مامان راست میگه دیگه ، جو خونه رو به هم نریز ولش کن زینبو امیرحسین ساکت شد و رفت تو اتاقش که بقیه برنامه‌شو بذاره من و عمه هم سرگرم حرف زدن بودیم عمه غرق تعریف از خاطرات بچگی ناصر شد که یک‌ دفعه یه جیغ کشید، از جا پرید، دستشو گذاشت رو سینه‌ش و با صدایی لرزون گفت: ـ یا حضرت عباس! این چی بود رفت پشت مبل؟! من هم از ترس عمه ترسیدم و نگاهم رو دادم پشت مبل. برای اینکه عمه رو آروم کنم گفتم ـ چی شده عمه؟ نگران نباشید شاید موش بوده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسین رفت ت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه از ترس نفسش به سختی بالا و پایین میشه. هی سرشو به چپ و راست تکون داد. ـ نه نرگس! یه سایه بود! یه سایه کوچولو...انگار جن بود نگام رفت سمت پسرها. اونا هم ترسیدن. از ترس اینها منم وحشت برم داشت زبونمو حرکت دادم و گفتم: ـ بسم‌الله الرحمن الرحیم! عمه و بچه‌ها هم پشت‌سرم بسم‌الله گفتن. همه‌مون زل زدیم به پشت مبل. نفس‌مون تو سینه‌ حبس شد هیچ‌کدوم جرأت تکون خوردن نداریم. یه‌دفعه صدای خنده‌ی ریزی پیچید تو هوا...ترس بقیه دوچندان شد. عزیز که انگار متوجه چیزی شد یه قدم برداشت سمت مبل و گفت: ـ الان این جنّو می‌گیرم و به سزای کار خودش میرسونمش تا اومدم بگم: نه نرو عزیز! خودشو رسوند پشت مبل...که یه سیاهی از پشت مبل بلند شد و پرید سمت عزیز! من و عمه و بچه‌ها از ترس جیغ کشیدیم عزیز خودش رو کشید کنار، دست انداخت سمت اون سیاهی و کشیدش... چادر از سرِ زینب افتاد! زینب هم زد زیر خنده! عزیز عصبی و ناراحت از این کار زینب که همه ماها رو ترسونده بود ناخواسته دستش پرت شد سمت زینب و محکم خورد تو صورتش! صدای گریه‌ی زینب بلند شد. چشمم افتاد به ناصر...شکر خدا خوابه تند خودمو رسوندم بین زینب و عزیز، روبه عزیز گفتم: ـ خواسته شوخی کنه! عزیز با صورت برافروخته، عصبی گفت: ـ شوخیش تو سرش بخوره! هممون رو از ترس کُشت! سرشو خم کرد سمت زینب که پشت من قایم شده بود و گفت: ـ الحق که تو خودِ جنی! چون هیچ کارت به آدمیزاد نرفته! عمه دستشو گذاشت رو سینه‌ش: ـ از ترس زهره‌ترک شدم! قلبم وایساد بچه ! یه لحظه از شیطنت زینب خنده‌م گرفت، ولی چون بقیه عصبی بودن، خنده‌مو قورت دادم. رو کردم به عزیز و گفتم: ـ برو کنار، بچه‌م ترسیده! عزیز ابروشو داد بالا: ـ مامان زینب داشت ما رو از ترس می‌کُشت، بعد تو می‌گی بچه‌م ترسیده؟! زینب سرشو از پشت من آورد بیرون و گفت: ـ ترسو خان خواستم شوخی کنم بخندید! عصبانیت عزیز بیشتر شد، خواست چیزی بگه که زود گفتم: ـ خودتو کنترل کن عزیز، شوخی بوده دیگه! با اعتراض گفت: ـ اینجوری؟! آروم جواب دادم: ـ آره... چون به نظرش اینجوری اومده! برو چشمتو به من براق نکن. عزیز سری تکون داد، ناراحت رفت تو اتاقش. رو کردم به امیرحسین و امیرحسن: ـ شماها هم برید بخوابید، فردا صبح باید برید مدرسه. خدا رو شکر، امیرحسین چیزی نگفت. با امیرحسن رفتن تو اتاقشون. چشم دوختم به زینب و لبمو گزیدم: ـ این چه کاری بود کردی مامان؟! لبخند زد: ـ فقط یه شوخی کوچولو بود! دیدی چقدر بامزه شد؟! مادرجون هم فقط یه ذره ترسید! عمه چپ‌چپ نگاش کرد: ـ یه ذره؟! من هنوز نفسم بالا نمیاد دختر شیطون! زینب اصلاً پشیمون نبود. حتی خوشحال هم بود که ما رو ترسونده! رو کرد به من با لحن ملتمسانه ای گفت ـ منم برم برنامه‌ی فردای مدرسه‌مو بزارم! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه از ترس نفس
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نگاهم رو دوختم به اون چشم‌های عسلی خوشگلش. _دخترم، اجازه مدرسه رفتن تو دست من نیست، دست باباته که الانم خوابه. اخم‌هاشو تو هم کرد، سرشو چرخوند سمت ناصر _بابا می‌خواد تو حال بخوابه؟ _شاید تا صبح همین‌جا بمونه، شاید هم نصف شب بیدار شه بره اتاق خواب. _پس من صبح ازش معذرت‌خواهی می‌کنم که اجازه بده برم مدرسه. لبخندی زدم. _آره دیگه، همینه. عمه که داشت حرفهای من و زینب رو گوش می‌داد، رو کرد به زینب: _چه خوب ما رو ترسوندی دختر، قلبم داره از سینه‌م می‌زنه بیرون. بعدم انگار نه انگار داری میگی مامان بابا کی بیدار می‌شه، اجازه بده برم مدرسه! نگاهمو دوختم تو چشمای نرگس و لب‌خونی کردم: "برو از مامان هاجر عذرخواهی کن. زینب که حواسش پیش مدرسه رفتنشه ولی از اون‌ورم می‌خواد حرف منو گوش بده، با بی‌میلی رو کرد به عمه: _مامان هاجر جون، ببخشید... می‌خواستم بخندید، نمی‌خواستم بترسونمتون. عمه یه نفس عمیق کشید و آهسته بیرون داد. چیزی نگفت. رو کردم به زینب: _حالا برو تو اتاقت، بگیر بخواب. صبح که بیدار شدی، اگه بابا اجازه داد بعد برو مدرسه. زینب با دلخوری سری تکون داد و رفت تو اتاقش. رو کردم به عمه: _رختخواب بیارم بخوابی ؟ _نه نرگس جان، منتظرم حاج نصرالله بیاد دنبالم. بریم. با اینکه خوابم میاد، ولی دلم نمیومد عمه رو تنها بذارم. نشستم کنارش. عمه نگاه دلسوزانه‌ای بهم انداخت: _الهی بمیرم برات نرگس جان، تو از صبح تا شب باید با این بچه‌ها سر و کله بزنی، هوای ناصر رو داشته باشی... زینبم که ماشاالله به اذیتهاش! این برای نرفتن اردوش، اون برای اینجا، انقدر ما رو ترسوند. سر تکون دادم و یه لبخند پنهونی زدم. _راستش عمه، زینب‌و بردم مشاوره. گفت پیش‌فعالی داره... خیلی ناراحت شدم. بیمارستان بقیه‌الله، براش وقت گرفتم پیش دکتر فوق‌تخصص مغز و اعصاب. گفتم مشاوره گفته بچه‌م پیش‌فعاله. دکتر زینب رو نگاه کرد، باهاش حرف زد، گفت پاشو چند قدم راه برو. بعد یه خودکار داد دستش و گفت اسمتو اینجا بنویس. نوشت. چند تا سوال دیگه هم ازش پرسید. زینب همه سال‌های دکتر مثل بلبل جواب داد دکتر رو کرد به من گفت _خیلی راحت به بچه‌ها برچسب پیش‌فعالی می‌زنن، بدون اینکه بدونن دقیقاً چی داره اتفاق می‌افته، این بچه پتانسیل خونش بالاست. یعنی انرژی درونی زیادی داره، هیجان‌هاش زیاده و چون تخلیه نمی‌شن، با شیطنت و شلوغ‌کاری خودشونو نشون می‌دن. دکتر ادامه داد: _اینا بچه‌های خیلی باهوش و پرانرژین، اگه برنامه براشون نداشته باشین، می‌رن سمت آزار دیگران یا بازی‌های خطرناک. باید براش کلاس‌های ورزشی، تفریحی، حتی مسئولیت‌پذیری تو خونه بذارین. باید این انرژی توی مسیر درست تخلیه شه، وگرنه دردسرساز می‌شه. نفسمو با آه بیرون دادم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاهم رو دوختم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) گفتم: ـ خیلی دلم براش می‌سوزه... عمه با دقت نگام کرد، دستمو گرفت توی دستش ـ خدا خیرت بده نرگس جان. چه خوبه که حواست به این بچه‌ست. خیلیا این چیزا رو نمی‌فهمن، فقط دعوا می‌کنن، سرزنش می‌کنن یا یه برچسبی می‌زنن و وضع بچه‌شون رو بدتر میکنن مکثی کرد، بعد ادامه داد: ـ نرگس جان، چرا نمی‌ذاری زینب بره کلاس ورزش که انرژیش تخلیه بشه آهی کشیدم. ـ عمه‌جون، خودت که حال و روزمو می‌دونی. از صبح تا شب درگیر کار خونه‌ و ناصر و بچه‌هام. یه دقیقه وقت خالی ندارم. باشگاه هم از خونه‌مون خیلی دوره. اصلاً نمی‌دونم چطور ببرمش عمه لبخند زد، با اون مهربونی همیشگیش گفت: ـ نگران نباش عزیزم. تو فقط ثبت‌نامش کن، من خودم می‌برمش و میارمش. آینده‌ی زینب برام مهمه، خوشحال می‌شم بهت کمک کنم با تردید نگاهی بهش انداختم ـ ولی عمه... نمی‌خوام زحمت بندازمت. باشگاه از خونه‌ی شما هم دوره. سخته برات. با قاطعیت جواب داد ـ این چه حرفیه نرگس جان؟ زینب نوه‌مه. بذار واسه دل خودمم که شده کمک کنم انرژیش هدر نره. لبخند زدم. ـ_ممنونم عمه‌جون... خیالم راحت‌تر شد. عمه دستی به شونه‌م کشید. ـ پس ان‌شاالله فردا می‌ریم واسه ثبت‌نامش. دلم روشنه نتیجه‌ی خوبی می‌ده. تو همین موقع صدای زنگ آیفون بلند شد. عمه گفت: ـ حاج نصراللهه. بلند شدم اومدم سمت آیفون. گوشی رو برداشتم. _کیه؟ صدای آشناش اومد: ـ باز کن باباجون، منم. دکمه رو زدم. اومدم در هال رو باز کردم، نگاهم افتاد به پدرشوهرم. به سختی قدم بر میداره اومدم توی حیاط استقبالش. ـ سلام باباجون، خوش اومدی. ـ سلام دخترم، خوبی نرگس؟ ـ الحمدلله، خوبم. اشاره کردم سمت خونه. ـ عمه هاجر منتظرتونه. خندید. ـ باریکلا به عمه هاجر، زن باوفای من. با هم تا دم در اومدیم. من یه گوشه ایستادم، دستم رو دراز کردم. ـ بفرمایید آقاجون. پدرشوهرم وارد شد، منم اومدم توی خونه. در رو بستم. عمه هاجر دست تکون داد ـ سلام حاجی، خوبی؟ ـ علیک سلام... خدا رو شکر. تو چطوری خانوم؟ عمه لبخند پهنی زد. ـ خدا رو شکر، منم خوبم. با دوستات خوش گذشت؟ سرش رو تکون داد. ـ آره ... به یاد قدیما نشستیم، کلی حرف زدیم یه‌دفعه نگاش برگشت سمت من: ـ نرگس جان، بابا، یه چایی داری برام بیاری؟ ـ بله آقاجون، الان میارم. رفتم سمت آشپزخونه، یه سینی چایی ریختم، برگشتم توی هال. نشستم رو زمین، سینی رو گذاشتم زمین عمه یه نگاهی به حاج نصرالله انداخت. ـ حاجی، زودتر چاییتو بخور، بریم. بچه‌م نرگس خسته‌ست، باید بخوابه، استراحت کنه. لبخند زدم، نگامو دادم به پدرشوهرم. ـ نه باباجون، بشینیم دور هم، خوش می‌گذره... عمه سری تکون داد ـ نرگس‌جون، این حال و روزی که من ازت می‌بینم، باید بخوابی. خستگیت دربیاد، انرژی بگیری واسه فردا... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) گفتم: ـ خیلی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه درست میگه، من واقعاً غرق خوابم. برای همین یه لبخند زدم و سکوت کردم. پدرشوهرم چایی‌شو خورد، بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. منم دلم نیومد برم اتاق خواب بخوابم. یه پتو و بالشت آوردم و کنار ناصر دراز کشیدم. چشمامو گذاشتم رو هم و خوابم برد. با صدای اذان گوشی بیدار شدم، نمازمو خوندم، ناصر و بچه‌ها رو صدا کردم، اون‌ها هم نمازشونو خوندن. زینب که همیشه صبح‌ها برای نماز سخت بیدار می‌شه و بعضی وقت‌ها هم اصلاً بیدار نمی‌شه، امروز به خاطر اینکه از باباش اجازه بگیره، اول از همه بیدار شد. نمازشو که خوند، اومد پیش من. — مامان، بیا با هم بریم پیش بابا، من عذرخواهی کنم. — نه زینب جان، باید تنها بری. بابا به من گفت دخالت نکن،اونوقت ناراحت میشه، کار خودت سختتر میشه. زینب دلخور از این حرفم، از من رو برگردوند و رفت، نشست کنار سجاده ی ناصر خیلی مظلومانه با اون صدای کودکانه‌اش گفت: — بابا. ناصر برگشت سمتش: — جانم صداش بغض‌آلود شد و گفت: — ببخشید، من فهمیدم اشتباه کردم. میشه اجازه بدی من برم مدرسه؟ ناصر ازش رو برگردوند، محلش نداد و فقط یک کلمه گفت: — نه. بغض زینب ترکید و زد زیر گریه. میون اشک و گریه‌ش خواهش کرد: — بابا، به خدا فهمیدم کار اشتباهی کردم. دیگه از این کارا نمی‌کنم. اجازه بده من برم مدرسه. ناصر برگشت، نگاهش کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: — برای قولی که داری میدی چه تعهدی داری؟ زینب سر تکون داد: — نمی‌فهمم چی می‌گی بابا. ناصر لبخند پنهانی زد و جواب داد: — منظورم اینه که اگه الان قول دادی، بعد قولتو شکستی، اون وقت من باید چیکار کنم؟ زینب خیره به باباش نگاه کرد و جواب داد: — قولم رو نمی‌شکنم. ناصر سر تکون داد، نگاهش جدی‌تر شد و کمی مکث کرد: — اینطوری قبول نمی‌کنم. بلند شو، برو یه کاغذ با خودکار بیار اینجا. باید بنویسی که من دیگه مدرسه رو نمی‌پیچونم، برم خونه دوستم و کارهای مشابه به این هم انجام نمی‌دم. برای هر کاری پدر و مادرم رو در جریان می‌گذارم. زینب از حالت ناراحت و بی‌حوصلگی خارج شد، اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد. _ چشم بابا اومد تو اتاقش، از تو کیفش یه دفتر و خودکار برداشت و رفت. هرچی که ناصر گفت نوشت، زیرشو امضا زد. ناصر منو صدا کرد: — نرگس، بیا. رفتم جلوش: — جانم — به عنوان شاهد پای این برگه رو امضا کن. زینب داره قول میده از این به بعد هر کاری خواست انجام بده، قبلش ما رو در جریان بذاره. امضا کردم و اومدم. زینب دست انداخت دور گردن باباش. ناصر هم سفت در آغوشش کشید و در گوشش گفت: — تو دختر خوب منی، نباید با دخترهایی که تو رو به کارهایی که خونواده‌ات می‌گن نکن، تشویق می‌کنن دوست بشی. تو باید مسئولیت کارات رو به دوش بکشی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه درست میگه،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زینب خودشو انداخت تو بغل ناصر و گفت: — چشم باباجون… هرچی بگی گوش می‌کنم. بچه‌ها ساکت دارن به زینب و عکس العمل ناصر نگاه میکنن امیرحسین سکوت رو شکست پوزخندی زد و زیر لب گفت — بابا چه ساده‌اس که قول زینب رو باور کرد… بعدشم یادش رفت بپرسه خونه کی رفتی؟ با کی بودی؟ اگه بفهمه، مطمئنم که نمی‌بخشدش. نگاه تندی بهش انداختم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: — وقتی خدا می‌گه اگه صد بار گناه کردی، اما برگشتی، توبه کردی، درِ خونه‌م بازه… من می‌بخشم، پس بنده‌ها هم باید همدیگه رو ببخشن. کینه نداشته باشن… این اخلاق خوب نیست امیرحسین امیرحسین اخماش رفت تو هم — ببین مامان… آره، قبول، توبه خوبه، اما زینب عقل درست و حسابی که نداره! بحث توبه و گناه نیست. این الان بره مدرسه، برگرده، بازم یه دسته‌گل به آب می‌ده! تو فکر می‌کنی این ترانه رو ول می‌کنه؟ نه! اگه زینبم ولش کنه، ترانه نمی‌ذاره که ولش کنه! زینب اصلاً حالیش نیست که باید بگه: تو هم‌سن و سالم نیستی، نمی‌خوام باهات دوست بشم! باز گولشو می‌خوره… ای کاش امسال نمی‌ذاشتین بره مدرسه! ابرو دادم بالا با لحنی مطمئن گفتم: — حالا قول داده… ان‌شاءالله که به قولش عمل می‌کنه… — خدا کنه… خدا کنه هم عمل کنه هم عقل تو سر خواهر ما بیاد! بعد مکثی کرد و گفت: — راستی، مامان، کتاب علوم منو ازش گرفتی؟ — نه عزیزم، صبر کن، الان ازش می‌گیرم. بلند صدا زدم: — زینب جان اومد کنارم ایستاد. آروم گفت: — جانم مامان — برو دختر قشنگم، کتاب علوم امیرحسین رو بیار بده بهش. زینب یه لحظه فقط ساکت نگام کرد. امیرحسین فوری گفت: — چیه؟ نمی‌ری کتاب منو بیاری؟ باشه عیبی نداره! سریع رفت تو اتاق زینب . همه فهمیدیم که نقشه‌ داره… می‌خواست مثلاً یه کتاب از زینب برداره که بتونه کتاب خودشو ازش پس بگیره. زینبم پا تند کرد رفت دنبالش تو اتاق. از پشت در فقط شنیدم: — کتاب منو بده! — تا تو کتاب منو ندی، منم کتابتو نمی‌دم! صداشون بلند شد. اومدم تو اتاق که جداشون کنم. تا درو باز کردم، دیدم هر دو تا ساکت… سرشون پایینه، دارن به زمین نگاه می‌کنن. نگاهم رو دادم پایین با تعجب دیدم از لای کتاب زینب، عکس یه پسر تقریبا شونزده هفده ساله افتاده رو فرش قلبم شروع کرد به تند تند زدن … دستام یخ کرد سرمو آوردم بالا، نگاهم رو دوختم تو صورت زینب… — این چیه؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
من تا به اون سن رسیده بودم، همچین فیلم هایی ندیده بودم، این اولین بار بود که داشتم خونه دوستم میدیدم، دلم چرکین شد، بهش گفتم، ولش کن رویا کلا خاموشش کن، گفت نه این فیلم خیلی قشنگه، تازه گرفتمش، تنهایی کیف نمیده میخوام با تو ببینم، اونروز شاید هفت الی هشت بار، فیلم رو جلو عقب کرد که صحنه های بدش رو نبینیم، اولش من ناراحت بودم، مخصوصا به خاطر بچه هام، البته بگم اونا مشغول بازی بودن ولی خب صفحه تلوزیونم پیدا بود، احتمال اینکه ببینن بود، دیگه کارمون شده بود، فیلم هاس سانسور نشده که مثلا خودمون با کنترل سانسور میکردیم ببینیم، رفته رفته ایمانم رو داشتم از دست میدادم، دیگه مثل سابق روی صحنه های بد فیلم حساس نبودم، گاهی هم اصلا دوست داشتم سانسور نشن، ولی روم نمیشد به رویا بگم ولش کن نزن بره تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی عبرت اموز و کاملا واقعی👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زینب خودشو ان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زینب هاج و واج انگار که از عکسی که لای کتابش بوده خبر نداره نگاهی به من انداخت مامان این عکس کیوانه اما به جون خودت به جون بابا من نمی‌دونم چه جوری اومده لای کتاب من امیرحسین محکم کوبوند روی شونه ی زینب ، برش برگردوند سمت خودش و با عصبانیت پرسید اسم این پسره رو تو از کجا می‌دونی؟ زینب آخ غلیظی گفت و دستشو گذاشت روی شونش ، شروع کرد به ماساژ دادن جواب داد تو خونه ی ترانه دیدمش با اونا آشناست امیرحسین تهدیدوار گفت جون بکن راستشو بگو تا نزدمت اینجا خون بالا بیاری زینب یه قدم اومد عقب نزدیک من شد دستت به من بخوره به بابا میگم سرشو گرفت بالا نگاهشو داد به من به خدا نمی‌دونم مامان چرا این عکس اومده لای کتاب من حرفش باورم شد بهش گفتم شاید کار ترانه است خواسته که تو توی خونه بری زیر سوال نمی‌دونم مامان چی بگم ترانه خیلی با من مهربونه فکر نمی‌کنم بخواد برم دردسر درست کنه نفس عمیقی کشیدم ای کاش متوجه بشی که ترانه هم دختر خوبی نیست امیرحسین عکس از روی زمین برداشت نگاهشو داد به من اینو پیدا می‌کنم داغشو به دل مادرش می ذارم عزیز وارد اتاق شد چیه دارید جر و بحث می‌کنید امیرحسین عکسو گرفت جلوی عزیز این از لای کتاب زینب افتاده بهش میگم کیه میگه آشنای ترانه است زینب بچه‌ام که یه بار کتک خورده بود از عزیز ، فوری پشت من قایم شد و گفت به خدا نمی‌دونم کی اونو اونجا گذاشته نگاهمو دادم به پسرا گوش کنید زینب داره راست میگه من خودم میرم مدرسه تهشو در میارم احتمالاً کار ترانه است عزیز نگاه تحقیرآمیزی به زینب انداخت و گفت خاک براون سرت صدای ناصر بلند شد نمی‌خواید برید مدرسه دیرتون میشه ها امیرحسین و عزیز ناراحت لباساشونو پوشیدن نگاهمو دادم به امیر حسن که ساکت داشت این صحنه‌ رو نگاه می‌کرد مامان جان کیفتو بردار با داداشات برو مدرسه من زینب رو ببرم مدرسه‌ش امیرحسن هم به دنبال پسرا رفت زینب زد زیر گریه مامان تو حرف منو باور نمی‌کنی چرا عزیز دلم باور می‌کنم می‌دونم کار تو نبوده لباستو بپوش حاضر شو بریم جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
من تا به اون سن رسیده بودم، همچین فیلم هایی ندیده بودم، این اولین بار بود که داشتم خونه دوستم میدیدم، دلم چرکین شد، بهش گفتم، ولش کن رویا کلا خاموشش کن، گفت نه این فیلم خیلی قشنگه، تازه گرفتمش، تنهایی کیف نمیده میخوام با تو ببینم، اونروز شاید هفت الی هشت بار، فیلم رو جلو عقب کرد که صحنه های بدش رو نبینیم، اولش من ناراحت بودم، مخصوصا به خاطر بچه هام، البته بگم اونا مشغول بازی بودن ولی خب صفحه تلوزیونم پیدا بود، احتمال اینکه ببینن بود، دیگه کارمون شده بود، فیلم هاس سانسور نشده که مثلا خودمون با کنترل سانسور میکردیم ببینیم، رفته رفته ایمانم رو داشتم از دست میدادم، دیگه مثل سابق روی صحنه های بد فیلم حساس نبودم، گاهی هم اصلا دوست داشتم سانسور نشن، ولی روم نمیشد به رویا بگم ولش کن نزن بره تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی عبرت اموز و کاملا واقعی👌
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 خودتون رو مفت نفروشید! 🍀 استاد قرائتی 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen