4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨اگر بدونی درمان سفیدی موها چقدر راحته دیگه از رنگ مو استفاده نمیکنی🧿
حتی کسایی که به خاطر افزایش سن موهاشون سفید شده راحت میتونن با این شیوه انحصاری 15 سال جوانتر به نظر بیان🥰
این شیوه جدید کاملا ساده و #خانگیه و نیاز به صرف زمان و هزینه هایی مثل رنگ کردن موها رو نداره
✅در ضمن کاملا دائمیه و موهای شمارو از ریشه برای سالها به رنگ طبیعی برمیگردونه
فقط عزیزان این مشاوره رایگان به مدت محدود در دسترسه پس ازین فرصت تکرار نشدنی استفاده ببرین👇
bam30.com/ads/landings/51c2-2208b
bam30.com/ads/landings/51c2-2208b
خدمت به شما برای ما افتخاره❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر یه کم جابج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر با دلخوری به من نگاه کرد.
_ چرا این موضوع رو به من نگفتی؟
دست و پامو گم کردم. چی بگم که بپذیره؟ خودش همیشه میگه: "به تشنج من فکر نکن، بچهها کاری کردن منو در جریان بذار." اما خب… دکتر یه چیز دیگه میگه. دکترش همیشه سفارش میکنه که استرس و هیجان برای ناصر مثل سم میمونه. میگه محیط خونه رو آروم نگه دارم وگرنه حالش بدتر میشه. از اون طرف، بچهها وقتی تشنج باباشون رو میبینن روحیهشون داغون میشه.
ناصر سکوت منو که دید، دوباره با لحنی قاطع گفت:
_ نرگس! چه جوابی داری به من بدی؟ منتظرم!
نفس عمیقی کشیدم.
_ ناصر جان، این اتفاق همین امروز افتاد زمانی ازش نگذشته میخواستم…
نذاشت ادامه بدم. صداشو برد بالا:
_ نرگس! من بابای این بچههام! "زمان ازش نگذشته" یعنی چی؟ به محض اینکه اتفاقی میفته باید منو در جریان بذاری!
چشمامو بستم. ناصر الان دنبال دلیل نیست، فقط جواب میخواد. منم شرایطشو درک میکنم… خودش میگه "به حال من نگاه نکن"، ولی آخه چجوری بهش میگفتم ؟
از ته دلم خدا رو صدا زدم. خدایا، منو از این شرایط نجات بده. خودت ناصر رو قانع کن…
تو همین فکر بودم که صدای عمه به گوشم خورد:
_ سلام پسرم! خوبی مادر؟
ناصر نگاهی به مامانش انداخت.
_ سلام… از حالت تشنج دراومدم، ولی الان… شبیه کسیام که در حال احتضاره نمیدونه بالاخره میمیره یا زنده میمونه
عمه با نگرانی دستش رو به سینهاش زد:
_ واااای مادر! نگو این حرفو، دلم میریزه…
ناصر کامل صورتشو به سمت مامانش چرخوند، بعد با نگاهش منو نشون داد و گفت:
_ من تو زندگی خیلی مدیون نرگسم، اما بعضی جاها، خیلی منو میچزونه! یه نمونهش همین الان… زینب دختر منه! من پدرشم، ولی نمیدونم چرا باید یه اتفاق مهمی مثل نرفتنش به اردو رو از من پنهون کنه! مطمئنم اگه عزیزو نمیدیدم که داره زینب رو کتک میزنه، نرگس چیزی بهم نمیگفت… این کارش خیلی منو اذیت میکنه…
عمه دست ناصر رو گرفت، توی دستش فشرد و با مهربونی گفت:
_ ای مادر، مگه حال و روز خودتو نمیدونی؟ دکتر میگه نباید استرس بگیری، نباید هیجانی بشی… خب، نرگس دوستت داره، مرد زندگیشی سایه سرشی ! نمیخواد حالت بدتر بشه…
ناصر به زحمت نشست، انگار داره سرش گیج میره، چند لحظه صبر کرد و ادامه داد
_ای مادر، کدوم "سایه سر"؟ وقتی من مثل یه تیکه گوشت افتادم اینجا و کسی منو به حساب نمیاره ...سایه سر کیم من؟
عمه آهی کشید:
_ نه، تو داری اشتباه میکنی… بعداً برات تعریف میکرد…
ناصر با تلخی خندید:
_ بعداً؟ بعداً به چه درد من میخوره؟ من الان باید بدونم! باید جلوی این کارو بگیرم!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر با دلخوری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر نگاهشو دوخت به من:
خوب گوش کن نرگس، منو نمیپیچونی! زینب مدرسه نمیره! تا وقتی نیاد بگه چرا این کارو کرده و خونهی کی رفته، رنگ مدرسه رو نمیبینه! نه فردا، نه ده سال دیگه!
سریع گفتم:
باشه چشم، ناصر جان هر چی تو بگی ، هیچ کاری نمیکنم، نمیذارم زینب بره مدرسه، قول میدم.
ناصر زیر لب، با مسخرگی زمزمه کرد:
هه، هرچی تو بگی! فقط حرف، فقط حرف، فقط حرف...
عمه رو کرد به ناصر:
ببین مادر، هرچی بگی، من میگم حق با توئه، اما در مورد نرگس بیانصافی نکن. این دختر همهچی تمومه .
ناصر دراز کشید نگاهشو دوخت به سقف، آهی کشید و گفت:
خیلی خب، هرچی شما بگید... میخوام یه کم استراحت کنم.
عمه پتو رو روی ناصر مرتب کرد و آروم گفت:
استراحت کن عزیزم، استراحت کن نفسم.
بعد نگاهشو از ناصر گرفت و به من اشاره کرد:
پاشو بریم، بذار یکم استراحت کنه، حالش جا بیاد.
از کنار ناصر بلند شدیم عمه نشست روی مبل من اومدم سمت اتاق زینب. انگشت سبابهم رو گذاشتم روی بینیم:
_هیس... آروم گریه کن، بابا حالش خوب نیست.
زینب تو همون هقهق گریههاش گفت:
مامان، یعنی من دیگه نباید برم مدرسه؟
نشستم کنارش:
فعلاً بابات گفته نرو، حالا نرو تا ببینیم چی میشه.
گریهش شدیدتر شد، پاهاشو تکون داد:
من باید برم مدرسه! تورو خدا برو بابا رو راضی کن!
ابروهامو دادم بالا:
عه! آروم باش زینب، صدای گریهت بابا رو اذیت میکنه.
پاهاشو بیشتر تکون داد:
برو بگو! برو بگو!
با لحن محکمتری گفتم:
اگه آروم باشی و با صدای بلند گریه نکنی، یه کارایی برات انجام میدم. اما اگر گوش نکنی منم کاری ندارم.
صداشو آورد پایین، اشکاشو پاک کرد:
قول میدی؟
لبخند زدم:
اینکه با بابات صحبت کنم، آره، قول میدم. ولی اینکه حتماً بتونم اجازت رو بگیرم بری مدرسه ، نه، چون تو هم باید یه حرف قانعکننده به بابات بزنی. الان چه حرفی داری؟
نگاهم کرد، چند قطره اشک دیگه از چشماش فرو ریخت و با صدای لرزون گفت:
نمیدونم چی بگم... اگه بابا بفهمه من خونهی ترانه اینا بودم، بدتر میکنه، مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
ممکنه...
دوباره حالت گریه گرفت، سرشو تکون داد:
حالا میگی من چیکار کنم؟
آروم دستمو روی شونهش گذاشتم:
فعلاً آروم بگیر، با صدای گریههات حال بابا رو بدتر نکن، یه وقت تهدیدشو بیشتر نکنه. تا بعد ببینیم چی میشه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر نگاهشو دوخ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خودشو انداخت تو بغلم، توی هقهق گریهش گفت
مامان ای کاش بابا هم مثل تو بود. تو خیلی خوبی
سرشو بوسیدم، نوازشش کردم و تو دلم گفتم:
"اتفاقاً این حرکتش خیلی هم درسته... باید بفهمی که وقتی یه کاری میکنی، باید منتظر تبعاتش هم باشی..."
زینب حرفش رو تکرار کرد:
مامان چی میشد بابا مثل تو بود؟
با دستهام صورتش رو گرفتم و توی چشمهاش زل زدم
_بابات خیلی از من بهتره زینب جان، کار تو خیلی اشتباه بوده و بابا میخواد تو خودت متوجه اشتباهت بشی و دیگه تکرار نکنی.
از تو آغوشم اومد بیرون، با چشمای اشکی نگام کرد:
_یعنی اگه برم بهش بگم متوجه اشتباهم شدم، میبخشدم؟
سری تکون دادم:
_شاید...
نشست کنارم، انگشتاشو تو هم قفل کرد، لبشو گزید:
_نه... میترسم قبول نکنه، نمیرم... تو برو بگو زینب فهمیده اشتباه کرده!
لحظهای چشمم رو گذاشتم روی هم، بعد نگاهش کردم:
_بابا به من گفت تو اصلاً کاری به مدرسه زینب نداشته باش. فعلاً من نمیتونم پیش بابا ضمانت تو رو بکنم. الانم باید برم شام درست کنم.
دستمو گرفت و ملتمسانه گفت
_میشه نری پیشم بشینی حرف بزنیم؟
از کنارش بلند شدم:
الان نه عزیزم. یه وقت دیگه میشینیم مفصل با هم صحبت میکنیم، مامان هاجر شام خونه ماست، باید برم غذا رو آماده کنم.
زینب از روی تخت بلند شد و گفت:
پس منم باهات میام!
دوتایی اومدیم توی هال. سر چرخوندم سمت ناصر، دیدم امیرحسن بالا سرش نشسته. ناصرم چشماش بستهس، انگار خوابه. همزمان امیرحسین از اتاقش اومد بیرون، رو به زینب پوزخندی زد:
هه! دلم خنک شد. بابا نمیذاره دیگه بری مدرسه! حقته! اردو رو میپیچونی آره؟ کتکی هم که عزیز بهت زد اونم حقت بود، دلم خنک شد!
زینب با حرص جواب داد:
عزیز رو که بابا دعواش کرد گفت دیگه کسی حق نداره دختر منو بزنه!
امیرحسین خندهی حرصدراری کرد:
بالاخره کتکتو که خوردی
دستش رو مالید روی شکمش تند تند ابرو داد بالا و با همون لبخند حرص درآرش گفت
دلم حال اومد
زینب رو کرد به من و به تندی گفت:
مامان! یه چیزی به امیرحسین بگو!
اخمی کردم، لبمو گاز گرفتم کشدار گفتم
امیرحسین، الان یکی تو میگی، یکی زینب، دعواتون میشه. بابای بیچاره تازه یه ذره حالش جا اومده، چیکار به زینب داری؟
عزیز که کنار عمه هاجر نشسته بود، رو کرد به زینب:
_خودتم میدونی چقدر دوستت دارم. همیشه هم بین تو و امیرحسین طرف تو رو گرفتم، ولی این دفعه کارت با دفعههای قبل فرق داشت. باید بشینی روی این کارت فکر کنی و تصمیم بگیری دیگه از این کارا نکنی.
زینب به تندی جواب داد:
چیه؟ کتکم زدی، دلت خنک نشد میخوای نصیحتم کنی؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خودشو انداخت تو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز جوابشو نداد، رو کرد به امیرحسین:
اون مسئله ریاضی که گفتی بلد نیستی رو بیار، بهت یاد بدم.
امیرحسین از تو اتاقش کتاب و دفترشو آورد. منم رفتم توی آشپزخونه، مشغول پوست کندن سیبزمینیها شدم که صدای امیرحسین بلند شد:
زینب! تو اتاق ما چی میخواستی؟
زینب خونسرد گفت:
کاری نداشتم، همینطوری رفتم تو اتاقتون و اومدم.
امیرحسین فوری از جاش بلند شد:
تو همینطوری تو اتاق ما نمیری! رفتی یه کاری کردی! چیکار کردی؟
زینب اومد آشپزخونه، کنار من وایساد:
مامان، یه چیزی بهش بگو! به من پیله کرده!
رو کردم به امیرحسین:
_چی شده، مامان؟
_من داشتم با عزیز ریاضی حل میکردیم، یه دفعه دیدم زینب داره از اتاق ما میاد بیرون، این رفته تو اتاق ما یه زهری به من بریزه!
نگاهمو دادم به زینب:
_چیکار کردی تو اتاق داداشت؟
زینب خودشو مظلوم کرد:
وا مامان! چیکار کردم ؟ کاری نکردم!
امیرحسین چشماشو ریز کرد، انگشتشو به نشونه تهدید گرفت جلوی زینب:
_به جون مامان، اگه چیزی از تو اتاق من کم شده باشه، من میدونم و تو!
زینب شونه انداخت بالا:
به من چه؟ من کاری نکردم!
امیرحسین رفت تو اتاقش، یه دوری زد و برگشت، رو کرد به زینب:
فعلاً که همه چی سر جاشه! برو دعا کن که همینجوری بمونه!
زینب نگاهشو داد به من:
_داره منو تهدید میکنه! یه چیزی بهش بگو دیگه!
به امیرحسین گفتم:
پسرم، خواهرت میگه کاری نکردم. خودتم که رفتی تو اتاقت، دیدی همه چی سر جاش بود.
امیرحسین چیزی نگفت و رفت نشست کنار عزیز تا درسشو ادامه بده.
منم سیب زمینیهارو پوست کندم خلال کردم سرخ کردم گذاشتم کنار که صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد. وضو گرفتم سجاده پهن کردم که امیر حسن اومد جلوم ایستاد
_ مامان به منم یه جانماز بده برم وضو بگیرم بیام نماز بخونم بعدشم برای بابا دعا کنم که زود خوب بشه
لبخند پهنی بهش زدم و به آغوش کشیدمش
الهی من فدات بشم که تو انقدر مهربونیو میخوای برای بابات دعا کنی چشم عزیزم الان برات سجاده میارم
فوری امیر حسین گفت
مامان خدا شاهده منم ناراحت حال بابا هستم و برای سلامتیش صلوات فرستادم
رو کردم بهش با محبت گفتم
میدونم عزیزم که تو هم ناراحت حال بابا هستی و براش دعا میکنی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\