زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گفتم: ـ خیلی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه درست میگه، من واقعاً غرق خوابم. برای همین یه لبخند زدم و سکوت کردم. پدرشوهرم چاییشو خورد، بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. منم دلم نیومد برم اتاق خواب بخوابم. یه پتو و بالشت آوردم و کنار ناصر دراز کشیدم. چشمامو گذاشتم رو هم و خوابم برد. با صدای اذان گوشی بیدار شدم، نمازمو خوندم، ناصر و بچهها رو صدا کردم، اونها هم نمازشونو خوندن.
زینب که همیشه صبحها برای نماز سخت بیدار میشه و بعضی وقتها هم اصلاً بیدار نمیشه، امروز به خاطر اینکه از باباش اجازه بگیره، اول از همه بیدار شد. نمازشو که خوند، اومد پیش من.
— مامان، بیا با هم بریم پیش بابا، من عذرخواهی کنم.
— نه زینب جان، باید تنها بری. بابا به من گفت دخالت نکن،اونوقت ناراحت میشه، کار خودت سختتر میشه.
زینب دلخور از این حرفم، از من رو برگردوند و رفت، نشست کنار سجاده ی ناصر خیلی مظلومانه با اون صدای کودکانهاش گفت:
— بابا.
ناصر برگشت سمتش:
— جانم
صداش بغضآلود شد و گفت:
— ببخشید، من فهمیدم اشتباه کردم. میشه اجازه بدی من برم مدرسه؟
ناصر ازش رو برگردوند، محلش نداد و فقط یک کلمه گفت:
— نه.
بغض زینب ترکید و زد زیر گریه. میون اشک و گریهش خواهش کرد:
— بابا، به خدا فهمیدم کار اشتباهی کردم. دیگه از این کارا نمیکنم. اجازه بده من برم مدرسه.
ناصر برگشت، نگاهش کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
— برای قولی که داری میدی چه تعهدی داری؟
زینب سر تکون داد:
— نمیفهمم چی میگی بابا.
ناصر لبخند پنهانی زد و جواب داد:
— منظورم اینه که اگه الان قول دادی، بعد قولتو شکستی، اون وقت من باید چیکار کنم؟
زینب خیره به باباش نگاه کرد و جواب داد:
— قولم رو نمیشکنم.
ناصر سر تکون داد، نگاهش جدیتر شد و کمی مکث کرد:
— اینطوری قبول نمیکنم. بلند شو، برو یه کاغذ با خودکار بیار اینجا. باید بنویسی که من دیگه مدرسه رو نمیپیچونم، برم خونه دوستم و کارهای مشابه به این هم انجام نمیدم. برای هر کاری پدر و مادرم رو در جریان میگذارم.
زینب از حالت ناراحت و بیحوصلگی خارج شد، اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد.
_ چشم بابا
اومد تو اتاقش، از تو کیفش یه دفتر و خودکار برداشت و رفت. هرچی که ناصر گفت نوشت، زیرشو امضا زد. ناصر منو صدا کرد:
— نرگس، بیا.
رفتم جلوش:
— جانم
— به عنوان شاهد پای این برگه رو امضا کن. زینب داره قول میده از این به بعد هر کاری خواست انجام بده، قبلش ما رو در جریان بذاره.
امضا کردم و اومدم. زینب دست انداخت دور گردن باباش. ناصر هم سفت در آغوشش کشید و در گوشش گفت:
— تو دختر خوب منی، نباید با دخترهایی که تو رو به کارهایی که خونوادهات میگن نکن، تشویق میکنن دوست بشی. تو باید مسئولیت کارات رو به دوش بکشی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عمه درست میگه،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب خودشو انداخت تو بغل ناصر و گفت:
— چشم باباجون… هرچی بگی گوش میکنم.
بچهها ساکت دارن به زینب و عکس العمل ناصر نگاه میکنن امیرحسین سکوت رو شکست پوزخندی زد و زیر لب گفت
— بابا چه سادهاس که قول زینب رو باور کرد… بعدشم یادش رفت بپرسه خونه کی رفتی؟ با کی بودی؟ اگه بفهمه، مطمئنم که نمیبخشدش.
نگاه تندی بهش انداختم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
— وقتی خدا میگه اگه صد بار گناه کردی، اما برگشتی، توبه کردی، درِ خونهم بازه… من میبخشم، پس بندهها هم باید همدیگه رو ببخشن.
کینه نداشته باشن…
این اخلاق خوب نیست امیرحسین
امیرحسین اخماش رفت تو هم
— ببین مامان… آره، قبول، توبه خوبه، اما زینب عقل درست و حسابی که نداره!
بحث توبه و گناه نیست.
این الان بره مدرسه، برگرده، بازم یه دستهگل به آب میده!
تو فکر میکنی این ترانه رو ول میکنه؟ نه! اگه زینبم ولش کنه، ترانه نمیذاره که ولش کنه!
زینب اصلاً حالیش نیست که باید بگه: تو همسن و سالم نیستی، نمیخوام باهات دوست بشم!
باز گولشو میخوره…
ای کاش امسال نمیذاشتین بره مدرسه!
ابرو دادم بالا با لحنی مطمئن گفتم:
— حالا قول داده… انشاءالله که به قولش عمل میکنه…
— خدا کنه… خدا کنه هم عمل کنه هم عقل تو سر خواهر ما بیاد!
بعد مکثی کرد و گفت:
— راستی، مامان، کتاب علوم منو ازش گرفتی؟
— نه عزیزم، صبر کن، الان ازش میگیرم.
بلند صدا زدم:
— زینب جان
اومد کنارم ایستاد. آروم گفت:
— جانم مامان
— برو دختر قشنگم، کتاب علوم امیرحسین رو بیار بده بهش.
زینب یه لحظه فقط ساکت نگام کرد.
امیرحسین فوری گفت:
— چیه؟ نمیری کتاب منو بیاری؟ باشه عیبی نداره!
سریع رفت تو اتاق زینب .
همه فهمیدیم که نقشه داره…
میخواست مثلاً یه کتاب از زینب برداره که بتونه کتاب خودشو ازش پس بگیره.
زینبم پا تند کرد رفت دنبالش تو اتاق.
از پشت در فقط شنیدم:
— کتاب منو بده!
— تا تو کتاب منو ندی، منم کتابتو نمیدم!
صداشون بلند شد.
اومدم تو اتاق که جداشون کنم.
تا درو باز کردم، دیدم هر دو تا ساکت…
سرشون پایینه، دارن به زمین نگاه میکنن.
نگاهم رو دادم پایین با تعجب دیدم
از لای کتاب زینب، عکس یه پسر تقریبا شونزده هفده ساله افتاده رو فرش
قلبم شروع کرد به تند تند زدن …
دستام یخ کرد
سرمو آوردم بالا، نگاهم رو دوختم تو صورت زینب…
— این چیه؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
من تا به اون سن رسیده بودم، همچین فیلم هایی ندیده بودم، این اولین بار بود که داشتم خونه دوستم میدیدم، دلم چرکین شد، بهش گفتم، ولش کن رویا کلا خاموشش کن، گفت نه این فیلم خیلی قشنگه، تازه گرفتمش، تنهایی کیف نمیده میخوام با تو ببینم، اونروز شاید هفت الی هشت بار، فیلم رو جلو عقب کرد که صحنه های بدش رو نبینیم، اولش من ناراحت بودم، مخصوصا به خاطر بچه هام، البته بگم اونا مشغول بازی بودن ولی خب صفحه تلوزیونم پیدا بود، احتمال اینکه ببینن بود، دیگه کارمون شده بود، فیلم هاس سانسور نشده که مثلا خودمون با کنترل سانسور میکردیم ببینیم، رفته رفته ایمانم رو داشتم از دست میدادم، دیگه مثل سابق روی صحنه های بد فیلم حساس نبودم، گاهی هم اصلا دوست داشتم سانسور نشن، ولی روم نمیشد به رویا بگم ولش کن نزن بره تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی عبرت اموز و کاملا واقعی👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب خودشو ان
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب هاج و واج انگار که از عکسی که لای کتابش بوده خبر نداره نگاهی به من انداخت
مامان این عکس کیوانه اما به جون خودت به جون بابا من نمیدونم چه جوری اومده لای کتاب من
امیرحسین محکم کوبوند روی شونه ی زینب ، برش برگردوند سمت خودش و با عصبانیت پرسید
اسم این پسره رو تو از کجا میدونی؟
زینب آخ غلیظی گفت و دستشو گذاشت روی شونش ، شروع کرد به ماساژ دادن جواب داد
تو خونه ی ترانه دیدمش با اونا آشناست
امیرحسین تهدیدوار گفت جون بکن راستشو بگو تا نزدمت اینجا خون بالا بیاری
زینب یه قدم اومد عقب نزدیک من شد دستت به من بخوره به بابا میگم
سرشو گرفت بالا نگاهشو داد به من به خدا نمیدونم مامان چرا این عکس اومده لای کتاب من
حرفش باورم شد بهش گفتم
شاید کار ترانه است خواسته که تو توی خونه بری زیر سوال
نمیدونم مامان چی بگم ترانه خیلی با من مهربونه فکر نمیکنم بخواد برم دردسر درست کنه
نفس عمیقی کشیدم ای کاش متوجه بشی که ترانه هم دختر خوبی نیست
امیرحسین عکس از روی زمین برداشت نگاهشو داد به من
اینو پیدا میکنم داغشو به دل مادرش
می ذارم
عزیز وارد اتاق شد
چیه دارید جر و بحث میکنید
امیرحسین عکسو گرفت جلوی عزیز
این از لای کتاب زینب افتاده بهش میگم کیه میگه آشنای ترانه است
زینب بچهام که یه بار کتک خورده بود از عزیز ، فوری پشت من قایم شد و گفت به خدا نمیدونم کی اونو اونجا گذاشته
نگاهمو دادم به پسرا
گوش کنید زینب داره راست میگه من خودم میرم مدرسه تهشو در میارم احتمالاً کار ترانه است
عزیز نگاه تحقیرآمیزی به زینب انداخت و گفت
خاک براون سرت
صدای ناصر بلند شد نمیخواید برید مدرسه دیرتون میشه ها
امیرحسین و عزیز ناراحت لباساشونو پوشیدن نگاهمو دادم به امیر حسن که ساکت داشت این صحنه رو نگاه میکرد
مامان جان کیفتو بردار با داداشات برو مدرسه من زینب رو ببرم مدرسهش
امیرحسن هم به دنبال پسرا رفت
زینب زد زیر گریه
مامان تو حرف منو باور نمیکنی
چرا عزیز دلم باور میکنم میدونم کار تو نبوده
لباستو بپوش حاضر شو بریم
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
من تا به اون سن رسیده بودم، همچین فیلم هایی ندیده بودم، این اولین بار بود که داشتم خونه دوستم میدیدم، دلم چرکین شد، بهش گفتم، ولش کن رویا کلا خاموشش کن، گفت نه این فیلم خیلی قشنگه، تازه گرفتمش، تنهایی کیف نمیده میخوام با تو ببینم، اونروز شاید هفت الی هشت بار، فیلم رو جلو عقب کرد که صحنه های بدش رو نبینیم، اولش من ناراحت بودم، مخصوصا به خاطر بچه هام، البته بگم اونا مشغول بازی بودن ولی خب صفحه تلوزیونم پیدا بود، احتمال اینکه ببینن بود، دیگه کارمون شده بود، فیلم هاس سانسور نشده که مثلا خودمون با کنترل سانسور میکردیم ببینیم، رفته رفته ایمانم رو داشتم از دست میدادم، دیگه مثل سابق روی صحنه های بد فیلم حساس نبودم، گاهی هم اصلا دوست داشتم سانسور نشن، ولی روم نمیشد به رویا بگم ولش کن نزن بره تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی عبرت اموز و کاملا واقعی👌
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 خودتون رو مفت نفروشید!
🍀 #درس_اخلاق استاد قرائتی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب هاج و واج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب لباسشو پوشید نگاهی بهم انداخت:
ـ مامان صبحونه نمیدی بهم؟!
تازه به خودم اومدم... وای، اون سه تا هم به خاطر اتفاقی که افتاد، بیصبحونه رفتن مدرسه. دلم گرفت.
سری تکون دادم
ـ بیا بریم آشپزخونه دخترم.
براش یه چایی شیرین درست کردم. نون و پنیر هم گذاشتم جلوش نشست شروع کرد به خوردن.
صدا زدم:
ـ ناصر جان، توام بیا صبحونهتو بخور.
ناصر اومد سر میز. یه لیوان چایی براش ریختم
_ببخشید ناصرجان، خودت از تو یخچال کرهمربا هرچی خواستی بردار. من زینبو برسونم مدرسه، دیر شده.
ناصر با صدای گرفته گفت:
ـ باشه نرگس جان، برو.
داروهاشو گذاشتم روی میز.
ـ یادت نره صبحونهتو خوردی داروهاتم به موقع بخوری
همینطوری که داره میره سمت یخچال که کره و پنیر برداره. گفت:
ـ خیالت راحت باشه... هم صبحونه، هم داروهامو میخورم
زینب از پشت میز بلند شد. منم پاتند کردم طرف جا رختی. مانتو و روسری و چادرمو پوشیدم.
از اتاق زینب، عکس اون پسره کیوانو برداشتم انداختم تو کیفم.
با عجله اومدیم تو حیاط، کفشامونو پوشیدیم و اومدیم بیرون سمت مدرسه.
خداروشکر، بهموقع رسیدیم. زنگ تازه خورده و بچهها دارن صف میبندند.
زینب رفت سر صف. منم اومدم تو سالن، وایسادم کنار دفتر تا بچهها برن سر کلاس و ناظم بیاد دفتر
همینطور که زینب داره با صف میاد که بره سر کلاسش برگشت و برام دست تکون داد.
لبخند زدم و براش دست تکون دادم.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که چشمم خورد به ترانه...
با یه لبخند زهردار از کنارم رد شد.
دلم براش سوخت
آخه این بچه چه گناهی کرده که توی خونواده خلافکار به دنیا اومده و داره رشد میکنه
بچهها رفتن سر کلاس. خانم ناظم اومد طرف دفتر، تا منو دید لبخند کم رنگی زد:
ـ سلام خانم تهرانی، حالتون خوبه؟
ـ سلام، ممنونم.
ـ بفرمایید .
وارد دفتر شدم پرسیدم
ببخشید، خانم مریدی امروز نمیان؟
ـ چرا، الان دیگه پیداش میشه. گفت یه کار کوچولو داره، نیم ساعت دیر میاد.
نشستم رو صندلی. رفتم تو فکرِ کارهای این دو روزه زینب، اردو نرفتنش پیدا شدن عکس کیوان لای کتاب فارسیش، واکنش برادراش...
وای خدا... حالا من باید با چند تا دردسر دیگه دستوپنجه نرم کنم؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب لباسشو پو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تو همین فکرا بودم که صدای خانم مریدی به گوشم خورد.
ـ بَه نرگس خانومی که انگار همهی کشتیهاش غرق شده، چرا اینقد تو فکری؟
سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم
ـ سلام خانم مریدی، صبح بخیر.
ـ سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر، چطوری؟
ـ خدا رو شکر... خوبم
چادرشو درآورد، آویزون کرد به رختآویز و نشست پشت میزش.
نگاهشو دوخت به من و پرسید:
ـ زینب چی کار کرده بود؟ کجا رفته بود؟
یه نفس عمیقی کشیدم.
ـ ترانه بهش گفته بوده جشن تولد خواهرمه. تو هم بیا اینم سادگی کرده، رفته خونهشون.
ابروهاشو داد بالا و با تعجب گفت:
ـ اوه، اوه، اوه... اونجا بوده؟
سری به نشونه تأسف تکون دادم.
ـ بله
_خانم مریدی، این دختره نقشه داره برا زینب. نمیدونم باهاش چی کار کنم...
اخماشو کشید تو هم.
ـ چه نقشهای؟
لبمو گزیدم.
ـ زینب رو به اسم جشن تولد کشونده خونشون، یکی از پسرای فامیلشون به اسم کیوانم اونجا بوده...
ترانه میخواسته زینب رو با کیوان دوست کنه
زینب، طفل معصوم، هرچی بگید شیطنت داره ولی خدا رو شکر محل به اون پسره نذاشته.
ولی امروز... لای کتاب فارسیش عکس همون کیوانو پیدا کردیم.
زینب گریه کرد گفت: مامان به خدا نمیدونم این عکس چطور اومده لای کتابم...
منم مطمئنم کار ترانهست.
نفس عمیقی کشید.
دستشو گذاشت زیر چونش و رفت تو فکر...
بعد از چند لحظه کوتاه، نگاهشو داد به من.
– ببین، همهی این حرفایی که داری میزنی درسته… ولی خدا شاهده دلیل منطقیه دهنپرکنی نیست برای اخراجش از این مدرسه!
چادرم رو روی روسریم مرتب کردم
_منم نیومدم اینجا بگم اخراجش کنید.
که البته، اگه این کارو میکردید خیلی هم خوب بود... الان خودم مستأصلم، نمیدونم باید چیکار کنم!
خانم مریدی لبشو برگردوند و بعد از مکثی کوتاه گفت
– به نظرم عکس اون پسره رو پاره کن، بریز دور.
بیشتر مراقب زینب باش.
چون من اگه الان ترانه رو بیارم اینجا،
هیچکدومِ این حرفا رو گردن نمیگیره!
به تأیید حرفش سر تکون دادم.
– بله… شما درست میگی، قبول نمیکنه...
صدای یه خانمی به گوشم خورد
– اجازه هست بیام تو؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو همین فکرا ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی نگاهشو از من گرفت، سر چرخوند سمت در دفتر.
– بفرمایید...
چشمم افتاد به خانمی که یه کت کوتاه تنشه،با یه شلوار کوتاه که قسمتی از پاهاش بیرونه و صورتی که چنان آرایش کرده که انگار الان میخواد بره جشن تولد یا عروسی!
خانم قدم برداشت اومد نزدیک میز خانم مریدی. با لحن طلبکارانه ای گفت
– من مامانِ الناز فرزانه هستم...
خانم مریدی تبسمی زد.
– سلام خانم فرزانه، امرتون رو بفرمایید
خانم فرزانه از اینکه سلام نکرد، خجالت کشید... ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
– سلام... ببخشید از بس که ناراحتم، یادم رفت سلام کنم!
– از چی ناراحتی؟
_از اینکه یکی از دانش آموزان شما به نام زینب تهرانی النگوی دختر منو گرفته
برق از چشمای من پرید تا اومدم حرف بزنم خانم مریدی به علامت اینکه تو ساکت باش دستشو رو به من آورد بالا به خانم فرزانه گفت
برای حرفی که میزنی مدرکم داری
_بله دخترم بهم گفت، در ثانی همه ی مدرسه میدونن که النگوی من دست زینب تهرانیه
به خودم گفتم یعنی چی که همه مدرسه میدونن که النگوی این خانم دست دختر منه، میخوام جواب این خانم رو بدم، خانم مریدی نمیزاره
خانم مریدی با دستش اشاره کرد به صندلی کنار میز
_بفرمایید بنشینید
خانم فرزانه سری به نشانه نه تکون داد
من راحتم شما لطف کنید زنگ بزنید به مامان این دختر بگید النگوی منو برداره بیاره
دارم از حرف این خانم آتیش میگیرم
خانم مریدی که پشت میز نشسته بود کمی خودش رو داد جلو
_نه خانم اینطوری که شما میگید نیست ما چند وقتی هست که قضیه النگو رو میدونیم منتها نمیدونستیم برای کیه النگوی دختر شما دست زینب تهرانی نیست احتمالا دست ترانه غلامیه
خانم فرزانه ابرو داد بالا
_والا همه میگن دست این دختره است شما میگی دست ترانه غلامیه
خانم مریدی اخم ریزی کرد
_میشه اسم دو تا از اون همهها رو بیاری ببینم کی بودن؟
بیاهمیت لبشو برگردوند
_ حالا هر کی النگوی منو بدید
خانم مریدی انگشتشو به نشانه تاکید گرفت روبروی خانم فرزانه
_گوش کنید من دارم با شما محترمانه صحبت میکنم شما در مقابل من جبهه گرفتید. النگوی شما تو مدرسه نیست که من بهتون بدم، خانم فرزانه این شما هستید که باید دخترتونو کنترل کنید تا طلاهاتونو مدرسه نیاره متوجه هستید الانم برای ما دردسر شدید ، من باید اینجا تاوان بیمبالاتی شما رو پس بدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی نگا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم فرزانه از رفتار خانم مریدی جا خورد و گفت:
ـ حالا بچهی من یه اشتباهی کرده طلا رو آورده مدرسه، این چه ربطی به بیمبالاتی من داره؟
خانم مریدی دست به سینه وایستاد
_داره دیگه خانوم! وقتی میبینی بچهت از خونه چیزی برمیداره میاره بیرون، باید طلا رو یه جایی بذاری که ندونه کجاست.
بچهتو تربیت نمیکنی، بعد میای اینجا از من طلبکاری؟
خانم فرزانه عصبانی شد، صداشو برد بالا:
ـ اصلاً من با شما حرفی ندارم! الان میرم با شوهرم میام!
خانم مریدی آروم ولی محکم گفت:
ـ حتماً همین کارو بکنید. منم الان زنگ میزنم نیروی انتظامی، چون کار اوناست بفهمن مجرم کیه، طلا کجاست، نه کار ما!
خانم فرزانه یه کم خودشو جمع و جور کرد، گفت:
ـ نه... نمیخوام کار به اونجاها بکشه... کاری به هیچی هم ندارم، فقط النگومو میخوام.
خانم مریدی نشست رو صندلیش تکیه داد
ـ ما اینجا هیچ مسئولیتی در قبال طلای گمشدهی شما نداریم.
یه النگوی طلایی شنیدیم دست ترانه غلامیه، الان صداش میکنیم بیاد دفتر.
اگه مال شماست، ازش بگیرید.
ـ حالا صداش کنین ببینم چی میگه.
خانم مریدی رو کرد به خانم ناظم:
ـ برو این ترانه رو بیار دفتر.
خانم ناظم رفت و چند دقیقه بعد با ترانه برگشت.
هنوز مدیر هیچی نگفته بود که خانم فرزانه با تندی رو کرد به ترانه
_النگوی دختر منو بده!
ترانه با خونسردی گفت:
ـ سلام.
خانم فرزانه سریع جواب سلامش رو داد:
ـ علیک سلام، النگومو بده!
ترانه یه نگاهی به من کرد و گفت:
ـ النگو که دست دختر ایشونه!
با شنیدن این جمله، چشمام گرد شد.
رو صندلی جابهجا شدم و گفتم:
ـ چی میگی دختر؟ النگو دست دختر من چیکار میکنه؟
ترانه سری تکون داد و خونسرد جواب داد
ـ آهان... یادم رفت، یه شب دست دختر ایشون بود، ازش گرفتم.
خانم فرزانه یه نگاه تند به من انداخت
تو مادر دختری هستی که طلای من دستشه! پس چرا یک ساعته دارم اینجا حرص میخورم، تو نشستی فقط نگاه میکنی، یه کلمه هم حرف نمیزنی!
محکم و قاطع جواب دادم:
ـ چون طلا دست دختر من نبود و به من ربطی نداشت، چیزی نگفتم.
خانم مریدی رو کرد به خانم فرزانه و با صدای بلند گفت:
ـ شما دنبال چی هستین؟ محکوم کردن این خانوم؟ یا پیدا کردن النگوتون؟
النگو دست ترانه بوده!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم فرزانه ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم فرزانه رو کرد به خانم مریدی و با دلخوری گفت:
ـ دلم از این میسوزه... از اول داریم راجع به النگو حرف میزنیم، ایشون نشسته هیچی نمیگه! در حالی که بیخبر نبوده!
خانم مریدی با لحن جدی جواب داد:
ـ چون من ازش خواستم ساکت بمونه! چون به ایشون ربطی نداشت.
بعد هم با دست به ترانه اشاره کرد:
_ حالا اینم شما، اینم ترانه... النگوتو ازش بگیر.
خانم فرزانه برگشت سمت ترانه و گفت:
ـ النگوی من دست تو چیکار میکنه دخترجون؟ النگوی من رو بده
ترانه شونهای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
ـ دخترتون بهم گفت پول لازم داره و یه النگو داره که میخواد بفروشه.
منم گفتم میخرمش.
النگو رو آورد مدرسه، دادمش دست رویا
با اشاره چشمش منو نشون داد
دختر ایشون که نگهش داره.
بعد از ظهر رفتم گرفتم، ولی از دستم افتاد، گم شد!
خانم فرزانه نگران دستاشو روی هم گذاشت:
_ یعنی چی گم شد؟!
ترانه همونطور خونسرد و بیخیال گفت:
ـ تو راه که داشتم میرفتم خونه، از دستم افتاد، گم شد دیگه!
لحن خانم فرزانه تیز و تهدیدآمیز شد:
ـ دختر! یا النگوی منو میاری یا از دستت شکایت میکنم!
ترانه لبشو کج کرد، انگار که اصلاً براش مهم نیست:
ـ شکایت کنین... میگم گم شده!
_ شک نکن که شکایت میکنم!
ترانه با نگاه و یه اشاره سر منو نشون داد و گفت:
ـ پس از ایشونم شکایت کنید! چون دختر ایشون دوست منه... گوشی نداشت، دلشم میخواست گوشی داشته باشه. من میخواستم النگوی دخترتون رو بخرم، بعد گرونتر بفروشم براش گوشی بخرم.
نتونستم طاقت بیارم. از جام بلند شدم، یه قدم بهش نزدیک شدم و با صدای بلند گفتم:
ـ تو بیخود کردی که میخواستی برای بچهی من گوشی بخری!
نگامو چرخوندم سمت مدیر و ناظم و دفتردار و با حرص گفتم:
ـ شماها شاهدید چی گفت؟ تا الان ازش بهونه نداشتم برای شکایت... ولی الان میخوام به خاطر دخالت در امور دخترم از دستش شکایت کنم.
ترانه که حسابی ترسیده ولی سعی میکنه خودشو عادی نشون بده، گفت:...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم فرزانه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ بهجای اینکه ازم شکایت کنی، بهتره یه کم به بچهت اهمیت بدی! دلش پارک میخواست، خودم بردمش... دلش گوشی میخواست، خودم میخواستم براش بخرم. تو که مادرشی، براش چیکار کردی؟ فقط دعواش میکنی و بهش سرکوفت میزنی!
اخمام رفت تو هم، با صدای بلند گفتم:
ـ ببند دهنتو دختر! به تو چه ربطی داره که تو کار دختر من دخالت میکنی؟!
ـ نرگس خانم! نمیتونین اینجوری حرف بزنین. منم آدمم، ناراحت میشم وقتی میبینم یه بچه اینهمه خواسته داره ولی پدر و مادرش محلش نمیذارن!
خانم مریدی یهدفعه عصبانی شد، انگشت تهدیدش رو گرفت جلوی صورت ترانه:
ـ خوب گوش کن ترانه! فردا النگوی این خانومو میاری و بهش تحویل میدی. دیگهام حق نداری کاری به زینب تهرانی داشته باشی! اگه فردا النگو رو آوردی، که هیچی... اگر نیاوردی، دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این مدرسه! سفارش میکنم به سرایدار که فردا نذاره بیای تو. چون با این کارت نظم مدرسه رو بههم زدی. فهمیدی؟!
ترانه که دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه، مستاصل و ناراحت گفت:
ـ خب وقتی گم شده و نیست، من از کجا بیارم؟!
خانم مریدی جواب داد:
ـ اون دیگه به من ربطی نداره. خانم فرزانه میتونه ازت شکایت کنه، پدرت باید خسارت بده. ولی اگه النگو رو نیاری، دیگه مدرسه نمیای! حالام برو سر کلاست، اینجا وانیسا!
ترانه پاشو کوبوند زمین، خودشو مظلوم کرد و کشدار گفت:
ـ خانم مدیر، تو رو خدا این کارو با من نکنین... النگو گم شده، منم پول ندارم بخرم، خب چیکار کنم؟!
خانم مریدی با یه نگاه جدی و اشاره چشم و ابرو، در دفتر رو نشون داد:
_ برو سر کلاست.
ترانه وایساد، مظلوموار به خانم مریدی نگاه کرد. خانم مریدی صداشو برد بالا:
ـ مگه نمیگم برو سر کلاست؟!
ترانه ترسید، زیر لب یه چشمی گفت و از دفتر رفت بیرون.
خانم فرزانه نگاه تمسخرآمیزی به من انداخت:
ـ حالا دیدی؟! دیدی درست میگفتم؟ همه میگن النگو دست دختر توئه!
صورتمو تو هم کشیدم:
ـ برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
رو کردم به خانم مریدی:
ـ اگه با من کاری ندارید برم.
سرشو انداخت بالا:
ـ نه عزیزم، کاری ندارم ، میتونی بری.
خانم فرزانه اخماش رفت تو هم، با صدای بلند گفت:
ـ من باهات کار دارم! بخوای، نخوای، پای تو و دخترت توی ماجرای گم شدن النگوی من گیره!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\