زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو همین فکرا ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی نگاهشو از من گرفت، سر چرخوند سمت در دفتر.
– بفرمایید...
چشمم افتاد به خانمی که یه کت کوتاه تنشه،با یه شلوار کوتاه که قسمتی از پاهاش بیرونه و صورتی که چنان آرایش کرده که انگار الان میخواد بره جشن تولد یا عروسی!
خانم قدم برداشت اومد نزدیک میز خانم مریدی. با لحن طلبکارانه ای گفت
– من مامانِ الناز فرزانه هستم...
خانم مریدی تبسمی زد.
– سلام خانم فرزانه، امرتون رو بفرمایید
خانم فرزانه از اینکه سلام نکرد، خجالت کشید... ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
– سلام... ببخشید از بس که ناراحتم، یادم رفت سلام کنم!
– از چی ناراحتی؟
_از اینکه یکی از دانش آموزان شما به نام زینب تهرانی النگوی دختر منو گرفته
برق از چشمای من پرید تا اومدم حرف بزنم خانم مریدی به علامت اینکه تو ساکت باش دستشو رو به من آورد بالا به خانم فرزانه گفت
برای حرفی که میزنی مدرکم داری
_بله دخترم بهم گفت، در ثانی همه ی مدرسه میدونن که النگوی من دست زینب تهرانیه
به خودم گفتم یعنی چی که همه مدرسه میدونن که النگوی این خانم دست دختر منه، میخوام جواب این خانم رو بدم، خانم مریدی نمیزاره
خانم مریدی با دستش اشاره کرد به صندلی کنار میز
_بفرمایید بنشینید
خانم فرزانه سری به نشانه نه تکون داد
من راحتم شما لطف کنید زنگ بزنید به مامان این دختر بگید النگوی منو برداره بیاره
دارم از حرف این خانم آتیش میگیرم
خانم مریدی که پشت میز نشسته بود کمی خودش رو داد جلو
_نه خانم اینطوری که شما میگید نیست ما چند وقتی هست که قضیه النگو رو میدونیم منتها نمیدونستیم برای کیه النگوی دختر شما دست زینب تهرانی نیست احتمالا دست ترانه غلامیه
خانم فرزانه ابرو داد بالا
_والا همه میگن دست این دختره است شما میگی دست ترانه غلامیه
خانم مریدی اخم ریزی کرد
_میشه اسم دو تا از اون همهها رو بیاری ببینم کی بودن؟
بیاهمیت لبشو برگردوند
_ حالا هر کی النگوی منو بدید
خانم مریدی انگشتشو به نشانه تاکید گرفت روبروی خانم فرزانه
_گوش کنید من دارم با شما محترمانه صحبت میکنم شما در مقابل من جبهه گرفتید. النگوی شما تو مدرسه نیست که من بهتون بدم، خانم فرزانه این شما هستید که باید دخترتونو کنترل کنید تا طلاهاتونو مدرسه نیاره متوجه هستید الانم برای ما دردسر شدید ، من باید اینجا تاوان بیمبالاتی شما رو پس بدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی نگا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم فرزانه از رفتار خانم مریدی جا خورد و گفت:
ـ حالا بچهی من یه اشتباهی کرده طلا رو آورده مدرسه، این چه ربطی به بیمبالاتی من داره؟
خانم مریدی دست به سینه وایستاد
_داره دیگه خانوم! وقتی میبینی بچهت از خونه چیزی برمیداره میاره بیرون، باید طلا رو یه جایی بذاری که ندونه کجاست.
بچهتو تربیت نمیکنی، بعد میای اینجا از من طلبکاری؟
خانم فرزانه عصبانی شد، صداشو برد بالا:
ـ اصلاً من با شما حرفی ندارم! الان میرم با شوهرم میام!
خانم مریدی آروم ولی محکم گفت:
ـ حتماً همین کارو بکنید. منم الان زنگ میزنم نیروی انتظامی، چون کار اوناست بفهمن مجرم کیه، طلا کجاست، نه کار ما!
خانم فرزانه یه کم خودشو جمع و جور کرد، گفت:
ـ نه... نمیخوام کار به اونجاها بکشه... کاری به هیچی هم ندارم، فقط النگومو میخوام.
خانم مریدی نشست رو صندلیش تکیه داد
ـ ما اینجا هیچ مسئولیتی در قبال طلای گمشدهی شما نداریم.
یه النگوی طلایی شنیدیم دست ترانه غلامیه، الان صداش میکنیم بیاد دفتر.
اگه مال شماست، ازش بگیرید.
ـ حالا صداش کنین ببینم چی میگه.
خانم مریدی رو کرد به خانم ناظم:
ـ برو این ترانه رو بیار دفتر.
خانم ناظم رفت و چند دقیقه بعد با ترانه برگشت.
هنوز مدیر هیچی نگفته بود که خانم فرزانه با تندی رو کرد به ترانه
_النگوی دختر منو بده!
ترانه با خونسردی گفت:
ـ سلام.
خانم فرزانه سریع جواب سلامش رو داد:
ـ علیک سلام، النگومو بده!
ترانه یه نگاهی به من کرد و گفت:
ـ النگو که دست دختر ایشونه!
با شنیدن این جمله، چشمام گرد شد.
رو صندلی جابهجا شدم و گفتم:
ـ چی میگی دختر؟ النگو دست دختر من چیکار میکنه؟
ترانه سری تکون داد و خونسرد جواب داد
ـ آهان... یادم رفت، یه شب دست دختر ایشون بود، ازش گرفتم.
خانم فرزانه یه نگاه تند به من انداخت
تو مادر دختری هستی که طلای من دستشه! پس چرا یک ساعته دارم اینجا حرص میخورم، تو نشستی فقط نگاه میکنی، یه کلمه هم حرف نمیزنی!
محکم و قاطع جواب دادم:
ـ چون طلا دست دختر من نبود و به من ربطی نداشت، چیزی نگفتم.
خانم مریدی رو کرد به خانم فرزانه و با صدای بلند گفت:
ـ شما دنبال چی هستین؟ محکوم کردن این خانوم؟ یا پیدا کردن النگوتون؟
النگو دست ترانه بوده!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم فرزانه ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم فرزانه رو کرد به خانم مریدی و با دلخوری گفت:
ـ دلم از این میسوزه... از اول داریم راجع به النگو حرف میزنیم، ایشون نشسته هیچی نمیگه! در حالی که بیخبر نبوده!
خانم مریدی با لحن جدی جواب داد:
ـ چون من ازش خواستم ساکت بمونه! چون به ایشون ربطی نداشت.
بعد هم با دست به ترانه اشاره کرد:
_ حالا اینم شما، اینم ترانه... النگوتو ازش بگیر.
خانم فرزانه برگشت سمت ترانه و گفت:
ـ النگوی من دست تو چیکار میکنه دخترجون؟ النگوی من رو بده
ترانه شونهای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
ـ دخترتون بهم گفت پول لازم داره و یه النگو داره که میخواد بفروشه.
منم گفتم میخرمش.
النگو رو آورد مدرسه، دادمش دست رویا
با اشاره چشمش منو نشون داد
دختر ایشون که نگهش داره.
بعد از ظهر رفتم گرفتم، ولی از دستم افتاد، گم شد!
خانم فرزانه نگران دستاشو روی هم گذاشت:
_ یعنی چی گم شد؟!
ترانه همونطور خونسرد و بیخیال گفت:
ـ تو راه که داشتم میرفتم خونه، از دستم افتاد، گم شد دیگه!
لحن خانم فرزانه تیز و تهدیدآمیز شد:
ـ دختر! یا النگوی منو میاری یا از دستت شکایت میکنم!
ترانه لبشو کج کرد، انگار که اصلاً براش مهم نیست:
ـ شکایت کنین... میگم گم شده!
_ شک نکن که شکایت میکنم!
ترانه با نگاه و یه اشاره سر منو نشون داد و گفت:
ـ پس از ایشونم شکایت کنید! چون دختر ایشون دوست منه... گوشی نداشت، دلشم میخواست گوشی داشته باشه. من میخواستم النگوی دخترتون رو بخرم، بعد گرونتر بفروشم براش گوشی بخرم.
نتونستم طاقت بیارم. از جام بلند شدم، یه قدم بهش نزدیک شدم و با صدای بلند گفتم:
ـ تو بیخود کردی که میخواستی برای بچهی من گوشی بخری!
نگامو چرخوندم سمت مدیر و ناظم و دفتردار و با حرص گفتم:
ـ شماها شاهدید چی گفت؟ تا الان ازش بهونه نداشتم برای شکایت... ولی الان میخوام به خاطر دخالت در امور دخترم از دستش شکایت کنم.
ترانه که حسابی ترسیده ولی سعی میکنه خودشو عادی نشون بده، گفت:...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم فرزانه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ بهجای اینکه ازم شکایت کنی، بهتره یه کم به بچهت اهمیت بدی! دلش پارک میخواست، خودم بردمش... دلش گوشی میخواست، خودم میخواستم براش بخرم. تو که مادرشی، براش چیکار کردی؟ فقط دعواش میکنی و بهش سرکوفت میزنی!
اخمام رفت تو هم، با صدای بلند گفتم:
ـ ببند دهنتو دختر! به تو چه ربطی داره که تو کار دختر من دخالت میکنی؟!
ـ نرگس خانم! نمیتونین اینجوری حرف بزنین. منم آدمم، ناراحت میشم وقتی میبینم یه بچه اینهمه خواسته داره ولی پدر و مادرش محلش نمیذارن!
خانم مریدی یهدفعه عصبانی شد، انگشت تهدیدش رو گرفت جلوی صورت ترانه:
ـ خوب گوش کن ترانه! فردا النگوی این خانومو میاری و بهش تحویل میدی. دیگهام حق نداری کاری به زینب تهرانی داشته باشی! اگه فردا النگو رو آوردی، که هیچی... اگر نیاوردی، دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این مدرسه! سفارش میکنم به سرایدار که فردا نذاره بیای تو. چون با این کارت نظم مدرسه رو بههم زدی. فهمیدی؟!
ترانه که دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه، مستاصل و ناراحت گفت:
ـ خب وقتی گم شده و نیست، من از کجا بیارم؟!
خانم مریدی جواب داد:
ـ اون دیگه به من ربطی نداره. خانم فرزانه میتونه ازت شکایت کنه، پدرت باید خسارت بده. ولی اگه النگو رو نیاری، دیگه مدرسه نمیای! حالام برو سر کلاست، اینجا وانیسا!
ترانه پاشو کوبوند زمین، خودشو مظلوم کرد و کشدار گفت:
ـ خانم مدیر، تو رو خدا این کارو با من نکنین... النگو گم شده، منم پول ندارم بخرم، خب چیکار کنم؟!
خانم مریدی با یه نگاه جدی و اشاره چشم و ابرو، در دفتر رو نشون داد:
_ برو سر کلاست.
ترانه وایساد، مظلوموار به خانم مریدی نگاه کرد. خانم مریدی صداشو برد بالا:
ـ مگه نمیگم برو سر کلاست؟!
ترانه ترسید، زیر لب یه چشمی گفت و از دفتر رفت بیرون.
خانم فرزانه نگاه تمسخرآمیزی به من انداخت:
ـ حالا دیدی؟! دیدی درست میگفتم؟ همه میگن النگو دست دختر توئه!
صورتمو تو هم کشیدم:
ـ برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
رو کردم به خانم مریدی:
ـ اگه با من کاری ندارید برم.
سرشو انداخت بالا:
ـ نه عزیزم، کاری ندارم ، میتونی بری.
خانم فرزانه اخماش رفت تو هم، با صدای بلند گفت:
ـ من باهات کار دارم! بخوای، نخوای، پای تو و دخترت توی ماجرای گم شدن النگوی من گیره!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ بهجای اینکه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بهش محل ندادم. از مدیر و ناظم خداحافظی کردم و از دفتر زدم بیرون.
ته دلم میدونستم خانم فرزانه بیخودی میگه و گم شدن النگوش ربطی به ما نداره... ولی دلم شور افتاده بود. نکنه پای ما هم بیاد وسط؟! ای خدا، بگم چیکارت کنه زینب!
با همین فکر و خیالها رسیدم در خونه. کلید انداختم که درو باز کنم، صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشی رو از کیفم درآوردم، دیدم نوشته: خانم مریدی. دکمه تماس رو زدم:
ـ جانم، خانم مریدی؟
ـ سلام نرگسجان، حالت خوبه؟
ـ نه والله، کجا خوبم؟ دلشوره افتاده به جونم که اگه شکایت کنه، پای ما هم بیاد وسط. با این اوضاع و احوالم، من چیکار کنم؟!
ـ ممکنه تو شکایتش اسمتون رو بیاره ولی به شما ربطی نداره. همه ما شاهد بودیم که النگو دست دختر شما بود، ولی ترانه ازش گرفت. فقط یه چیزی... برام سوال شد. ترانه گفت النگو رو داده به رویا، ولی تو ساکت بودی. ماجرای «رویا» چیه؟!
یه نفس بلند کشیدم، گفتم:
ـ زینب میگه اسم من قدیمیه، باید عوضش کنید بذارید رویا!
ـ جدی میگی؟!
ـ آره، باور کنین خانم مریدی! جدی میگم.
ـ خب، تو چی گفتی بهش؟
ـ والا انقدر زینب واسم سَمن درست کرده که اسم رویا توش «یاسمنه»! نمیدونم باید چیکار کنم. فعلاً باید این ماجرای النگو رو درست کنم، بعد بشینم با زینب حرف بزنم. از معنی اسمش بگم، از حضرت زینب سلاماللهعلیها، تو قالب داستان براش تعریف کنم. انشاالله قانعش کنم که اسمش رو بپذیره
ـ پس اگه قانع نشد، میخوای اسمشو عوض کنی؟!
ـ به خدا خودمم نمیدونم چیکار کنم! این روزا زندگیم شده پُر از تنش... هرکدومو میخوام درست کنم، هنوز درست نشده یه بدبختی دیگه میاد سراغم!
ـ ماشاالله خودت خانوم مؤمنی هستی، میدونی باید چیکار کنی. توکلت به خدا باشه، انشاالله همهچی درست میشه.
ـ خیلی ممنون از یادآوریتون... چشم، توکل میکنم به خدا. امیدوارم همه چی درست بشه...
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم در حیاط رو باز کردم وارد خونه شدم. نگاهم افتاد به ناصر نشسته روی مبل و داره تلوزیون تماشا میکنه.نگاهم رو دادم بهش
سلام خوبی
سر چرخوند سمت من
سلام، چقدر دیر اومدی
نمیتونم براش تعریف کنم که چی شده جواب دادم با مامان یکی از بچهها صحبت کردیم ببخشید دیر شد
با لحن دلخورانه گفت
منو تک و تنها تو این خونه میزاری میری با مامان بچهها صحبت میکنی؟
قدم برداشتم سمتش نزدیکش شدم کنارش نشستم کامل چرخیدم سمتش با لحن مهربونی گفتم ببخشید سر حرف باز شد دیگه ، منم باهاش یکم صحبت کردم از فردا زود میام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بهش محل ندا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نفس بلندی کشید و پوفی از دماغش بیرون داد. گفت:
ـ پاشو برو دو تا چایی بیار با هم بخوریم
اومدم کنار جارختی، مانتو و روسری و چادرم رو درآوردم و آویزون کردم.
قدم برداشتم سمت آشپزخونه...
حرفای ترانه تو گوشم اکو شد.
میخواستم با اضافه پول النگو، واسه رویا گوشی بخرم.
آخه بگو دختر! واسه چی انقدر تو کار بقیه دخالت میکنی؟
به تو چه که من برای کی چی میخرم؟
تو چرا فکر میکنی باید واسه زینب من تصمیم بگیری؟
زینب بچهی منه...
من مادرشم...
من بیشتر از هرکسی خیر و صلاحشو میخوام.
زینب الان تو سنیه که هرچی ببینه، میره تهشو در میاره.
کنجکاوه... دنیای اطرافش براش پُر از علامت سواله.
گوشی بدم دستش، معلومه میره تو هر کانالی،
چه مناسب سنش باشه، چه نباشه.
اگه امروز براش گوشی بخرم، فردا باید براش اینترنت بگیرم،
پسفردا باید براش پیامرسان نصب کنم.
زینبم که میشناسمش...
یواشکی فیلترشکن نصب میکنه،
میره تو پیامرسانهای خارجی،
تو سایتهایی که اصلاً مناسبش نیست!
منِ مادر شب و روزم پر از دغدغهست که نکنه یه چیز ناجور ببینه،
نکنه یهوقت راهش کج بشه،
اونوقت یه نفر مثل ترانه واسه خودش حق قائل میشه که نظر بده،
دخالت کنه،
قضاوت کنه...
همینطور که استکون رو گرفتم زیر شیر کتری تا آبجوش بریزم روی چایی،
تو دلم گفتم:
«خدایا... زینب منو از شر این دخترهی فضول در امان نگهدار.»
صدای ناصر بلند شد:
ـ نرگس رفتی چایی بیاری، چی شد؟
از فکر اومدم بیرون. گفتم:
ـ ریختم... الان میارم.
سینی چایی رو آوردم تو هال، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش.
ناصر خیره شد تو چشمام، گفت:
ـ نرگس... حسم بهم میگه داری یه چیزایی ازم پنهون میکنی.
با صدای بلند خندیدم.
_چی میگی ناصر؟ منو و پنهونکاری؟
ریز سرشو تکون داد، همونطور خیره تو چشمام گفت:
_ آره... پنهونکاری. مثلاً میخوای رعایت حال منو بکنی، ولی فکر نمیکنی با این پنهونکاریات، داری لطمه میزنی به زندگیمون.
خندمو جمع کردم، پرسیدم:
_چی شده که فکر میکنی من یه چیزی رو ازت پنهون میکنم؟
آروم و جدی جواب داد:
_آن چیز که عیان است، چه حاجت به بیان است!
من تو رو میشناسم نرگس... تو یه زن وظیفهشناسی. توی این چند سال، شرایط منو درک کردی، البته هر چی برای من انجام دادی از لطفت بوده وظیفهت نبوده منظورم حس مسیولیت پذیریت بود تو توی این چند سال بیماری من هیچوقت تنهام نذاشتی، مگه اینکه یه کار واجب پیش اومده باشه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نفس بلندی کشید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
الان دیگه اون آدمی نیستی که وایسی دم در مدرسه و بیخیال با بقیه مادرا گپ بزنی… یه چیزی شده که نمیخوای بهم بگی.
اومد تو ذهنم که براش بگم چی شده، ولی یه لحظه فکر کردم...
اگر الان از شدت عصبانیت تشنج کنه، من چی کار کنم؟
یا اگه بفهمه زینب با چه دختری، از چه خانوادهای دوست شده، چطور واکنش نشون میده؟
مطمئنم حالش بد میشه.
خدا شاهده که من از دروغ بدم میاد، اما چکار کنم؟
ناصر باید در یک محیط آروم استراحت کنه.
از ته دلم به خدا گفتم: خدایا، به حق جانباز کربلا، قمر بنی هاشم، همه جانبازان رو شِفا بده. همسر منم شِفا بده.
ناصر سری تکون داد و با یه لحن جدی گفت:
"چرا ساکتی ؟، داری تو ذهنت دنبال یه حرفی میگردی که سر منو شیره بمالی؟"
گرچه اصلاً از دستش ناراحت نشدم و دلم به شدت براش میسوزه ، چون عاشقانه دوستش دارم.
اما برای اینکه اعتمادشو جلب کنم و ادامه نده، اخم مصنوعی کردم.
ناصر، بد پیلگی نکن دیگه!
به قول خودت من تا الان وظیفهشناس بودم، حالا یه بار یه خطایی کردم، آدمیزاده دیگه، اشتباه میکنه.
منم امروز جو گرفته بودم، وایسادم پیش مامانا، اونها حرف زدن، منم گوش کردم.
بهت قول میدم دیگه این کارو نکنم، سریع بیام خونه.
ناصر لحنشو عوض کرد و کمی مهربونتر شد.
"نرگس جان، من با صحبت کردن تو با مامانا که مشکلی ندارم. دلت میخواد با دوتا خانمم حرف بزنی؟ من که نمیگم نزن. ولی میگم چیزی رو از من پنهان نکن. بذار من کامل در جریان کارهای بچههام باشم. اگه اتفاقی افتاد، همون موقع کمکشون کنم، حلش کنم، نه اینکه بمونه و کار از کار بگذره."
لبخندی زدم و جواب دادم:
"چشم عزیزم، هر چی شد بهت میگم."
با این حرفایی که ناصر زد و این قولی که من بهش دادم، دل آشوبه اومد سراغم. انقدر دلم بهم ریخت که حالت تهوع بهم دست داد،
اگر جریان النگو به خونواده من بکشه، یا ناصر بویی از جریان عکسی که لای کتاب زینب بود ببره من چه جوابی به ناصر بدم؟
نفس بلند پنهانی کشیدم و تو دلم با تمام وجودم صدا زدم: خدایا، کمکم کن.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) الان دیگه اون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه لحظه به خودم گفتم کنار همسر بیمارت نشستی از فکر و خیال بیا بیرون و با گفتگو حال و هوای خوبی بهش بده
لیوان چایی رو برداشتم گرفتم جلوی ناصر لبخندی زدم
بخور سرد میشه
تا لیوان رو گرفت فوری یه حبه قند از توی قندون برداشتم گرفتم جلوی دهنش
نگاه رضایت بخشی به من انداخت و دهنشو باز کرد قند رو گذاشتم دهنش
ابرو دادم بالا میل بفرمایید سرورم
سری تکون داد نفس بلندی کشید لبخند زد
باور میکنی یه وقتا دلم برای این شیطنتهات تنگ میشه
نگاه عمیقی به نگاه پاکش انداختم
یه لحظه نگاهم تو نگاهش گم شد. انگار دنیا وایستاد تا من فقط اون چشمای گرم و پر محبتش رو ببینم…
لبخندم تو صورتم پهن شد و نمیدونم چرا بغض گلوم رو گرفت.
آروم گفتم:
– ناصر… دلت تنگ میشه چون دلت زندهست. چون با همه زخمهاش، عاشق زندگیمونی.
سرشو کمی پایین انداخت، بعد نگاهم کرد، یه نگاه پر از مهر
زمزمه کرد:
– اگه بدونی همین نگاههات، همین شوخیهای بیغلوغشت، شده همه داروی روزای بیقراریم…
آب دهنمو قورت دادم. نمیدونستم چی بگم که سنگینتر از سکوتم نباشه.
فقط دستمو گذاشتم رو دستش. لب زدم
– خدا رو شکر که هستی، من دلم به بودنت به صدای گرمت به نفس پرمهرت گرمه…
یه قطره اشک گوشه چشمش نشست و لبخندش محو نشد. گفت:
– نرگس… اگه یه روز نباشم…
نگذاشتم ادامه بده. با همون لحن شوخطبعی گفتم:
– اگه یه روز نباشی، میام پیدات میکنم، میارمت همینجا تا بشینیم کنار هم و چای بخوریم!
خندهای از ته دلش کرد. از اون خنده هایی که دلِ خونه رو روشن میکنه و گفت
که پیدام میکنی
گر چه شوخی کرده بودم ولی با لحن جدی جواب دادم
آره انقدر میگردم تا پیدات کنم
بعد از اون خندهی قشنگش، ناصر نگاهشو دوخت به بخار بلند شده از لیوان چای و زمزمه کرد
– میدونی نرگس… بعضی وقتا فکر میکنم خدا تو رو گذاشت کنارم، که من از پا نیفتم…
– از پا نیفتادی عزیزم… فقط یه کم خستهای و احتیاج به استراحت داری، قهرمان دلیر من.
لبخند کمرنگی زد. دستش هنوز گرمِ تماسِ چند لحظه پیش بود.
– من قهرمان نیستم… فقط یه مرد مجروح از جنگ برگشتهام که به نفسهای تو زندهس.
این حرفش آرامشی به دلم انداخت که سرم رو گذشتم روی سینهش. ناصر دست نوازشی به سرم کشید. چند ثانیه سکوت بینمون نشست. فقط صدای قلقل کتری و بوی خوشِ هل و چای تازه فضای خونه رو پر کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه لحظه به خود
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با نوازش دستش روی سرم، خودم رو انقدر غرق در آرامش دیدم که دلم میخواست میتونستم زمان رو متوقف کنم و ساعتها سرم روی سینه ناصر باشه و صدای تیکتیک قلبش رو بشنوم.
ناصر با دستش موهام رو زد پشت گوشم و نجوا کرد:
"نرگس، همسر خوب و مهربون و زیبای دوستداشتنی و خود رای من."
سرم رو از روی سینهش برداشتم و پرسیدم:
"خودرای؟ چرا این حرف رو میزنی؟"
نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و پرسید:
"از حرفم ناراحت شدی؟"
"نه، ناراحت نشدم، میخوام بدونم چرا بهم گفتی خودرای."
نگاه عمیق و معناداری به من انداخت و چشمش رو دور تا دور خونه گردوند.
"تو همه تلاشت رو میکنی تا جو خونه رو آروم نگه داری و تا الان هم این کار رو خوب انجام دادی . اما نرگس جان، من خوب میدونم که تو میخوای بار همه مشکلات رو تنهایی به دوش بکشی و من ترس دارم که کمرت زیر این بار سنگین بشکنه."
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه حرف نزن آورد بالا
"خواهش میکنم ساکت باش، بذار حرفمو بزنم."
خودم رو روی مبل جمع و جور کردم، تکیه دادم و نگاهم رو دوختم به نگاهش.
"جانم، بگو."
نگاهش جدی شد و محکم و مقتدر گفت:
"من بچه نیستم نرگس چهل سالمه و خوب میدونم که تو خونهای که چهار تا بچه است، قطعاً دغدغهها و مشکلاتی هم وجود داره. اینکه تو جو خونه رو انقدر آروم نگه میداری که به من القا کنی همه چیز سر جای خودشه و بچهها هیچ اشتباهی نمیکنن، خودش نمایش آرامش قبل از طوفانه.
الان ، هم خودت حرفی نمیزنی و از مشکلات خونه بهم نمیگی ، هم به بچهها طوری فهموندی که هیس، بابا مریضه، حرف نزنین، صداتون در نیاد و کسی چیزی به من نمیگه.
نرگس، من دوست ندارم این اتفاق بیفته، اما به دوستی من و از خودگذشتگی تو نیست. یه روزی تو این خونه طوفانی به پا میشه که دیگه نه من، نه تو، هیچکدوم نمیتونیم جمعش کنیم.
تو خیلی خوبی، من خیلی ازت راضیم، خدا هم ازت راضی باشه. اما میون این همه خوبیها یه اخلاقی داری که سر خود عمل میکنی، میخوای همه چیز رو خودت تنهایی درست کنی.
نمیخوام بگم ضعیفی و نمیتونی. تو خیلی توانمندی و این به من ثابت شده، میخوام بگم خدا ما انسانها رو طوری خلق کرده که اگه مثل زنجیر به هم وصل باشیم، میتونیم کاری رو درست انجام بدیم. اگه بخوایم تکنفره کار کنیم، شاید مقطعی موفق بشیم، اما این موفقیت دائمی نیست."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با نوازش دستش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خواستم به دفاع از خودم حرفی بزنم که دوباره دستشو آورد بالا.
"ازت خواهش میکنم، اول خوب به حرفام فکر کن. بعد، من دو گوش شنوا برای صحبتهای شیرین و صدای قشنگت دارم."
عمیق نفس کشیدم و ساکت نگاهش کردم.
رفتم تو فکر. اگر حال ناصر خوب بود و از اتفاقهایی که تو خونه میفته باخبر میشد و کنترل بچهها و اوضاع مالی دست خودش بود، صد البته بهتر بود. اما ناصر لحظهای که تشنج میکنه، خودش رو نمیبینه که حالش چهقدر بد میشه. از اون بدتر، حال روحی بچههاست که چقدر به هم میریزن.
حالا میگه "منو در جریان کارها بذار"، اما اگه من بخوام اون رو در جریان النگو بذارم، حرفهای دیگه هم میاد وسط، مثل حرفهای ترانه و خانوادهش، یا خانم فرزانه که اصلاً نمیدونم چرا نسبت به من ذهنیت داشت. ناصر کشش این درگیریها رو نداره.
یا بهش بگم "از بیستم به بعد دیگه خرجی خونه نمیرسه، وای که اگه بفهمه محمد ما رو سر خرجی اذیت میکنه و من الان کارت مادرش دستمه، فقط خدا میدونه چه حالی پیدا میکنه.
میدونم اگه یه روزی بفهمه اینا رو ازش پنهون کردم، دلخور میشه. ولی دلخور شدنش، به مراتب بهتر از اینه که حالش بد بشه یا توی این شرایط بد، اتفاقی بیفته که نه دلم میخواد بهش فکر کنم نه دوست دارم به زبون بیارم.
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون آورد. از کنار ناصر بلند شدم و اومدم کنار رخت آویز. از توی کیفم گوشی رو برداشتم و نگاه کردم. دکمه تماس رو زدم.
_سلام جواد جان
_سلام آبجی، خوبی؟
_خدا رو شکر، تو خوبی؟
_الحمدالله، منم خوبم. میگم شرایطش رو داری بیام در مورد گاوداری صحبت کنیم؟
دلم شور افتاد که نکنه جواد از سر شوخی حرفی بزنه که ناصر بشنوه و خوشش نیاد. رفتم توی آشپزخونه به بهانه این که میخوام ناهار بذارم، در فریزر رو باز کردم و یه بسته گوشت برداشتم. همزمان آهسته جواب دادم:
فعلاً نه، اوضاع خونه ردیف شد، بهت زنگ میزنم.
چقدر فکر کردی تا جواب دادی! چیزی شده؟ صداتم گرفته.
_حالا میبینمت، باهات صحبت میکنم.
_دلم شور افتاد، میشه همینجور بیام بهتون سر بزنم؟
داداش، قدمت سر چشم، تشریف بیار. در مورد گاوداری گفتم، فعلاً شرایطش ردیف نیست.
آها، فکر کردم میخوای منو خونت راه ندی!
چه حرفهایی میزنی جواد؟ تو بخوای بیای اینجا، من بگم نه؟! گفتم در مورد گاوداری فعلاً هیچی نگو...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_اونو که اوکی، خیالت راحت.
_اوکی یعنی چی؟ زبان شیرین مادریت چه اشکالی داره که خارجی حرف میزنی؟
خندهی صداداری کرد.
_نمیدونی سر به سر گذاشتن تو چقدر کیف میده.
_خیلی خوب، باشه. بیا اینجا با هم صحبت کنیم.
بعد از خداحافظی، تماس رو قطع کردم.
ناصر صدا زد:
_جواد چی کار داشت؟
_داره میاد اینجا به ما سر بزنه.
_دستش درد نکنه، جواد خیلی با معرفته.
اومدم توی هال و از ناصر پرسیدم:
_ناهار چی دوست داری درست کنم؟
﷼ اگه همه وسایلش خونه هست، من کوفته هوس کردم.
_آره هست، چشم. کوفته درست میکنم.
برگشتم توی آشپزخونه، کوفته رو بار گذاشتم که صدای زنگ خونه بلند شد. ناصر گفت:
_نرگس، آیفون رو بردار. فکر کنم جواده.
گوشی آیفون رو برداشتم.
_کیه؟
_چاکرت جواد. باز کن.
لبخندی به حرفش زدم و دکمهی آیفون رو زدم. اومدم در هال رو باز کردم. جواد یه پلاستیک پرتقال دستشه داره میاد. منو که دید، اون یکی دستشو بلند کرد.
_سلام، خوبی؟
به استقبالش اومدم توی ایوون.
_سلام، خوبم. خوش اومدی.
_ممنون. چی شده؟ ناصر حالش بد شده؟
_بعداً برات میگم. بیا تو.
_الان نمیشه بگی؟
_نه، ناصر منتظرته. توی حیاط بمونیم به حرف زدن کلافه میشه و بهش برمیخوره.
_میخوای ببرمش بیرون یه چرخی بزنیم، حال و هواش عوض بشه؟
_اگر بیاد که خیلی خوبه.
جواد وارد خونه شد، رفت سمت ناصر، دستشو دراز کرد.
_سلام داش ناصر، چطوری؟ خوبی؟
_سلام آقا جواد، الحمدلله. خوش اومدی.
دستش رو گذاشت روی سینهش.
_چاکریم داش ناصر. ماشین دوستم دستمه، میای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
ناصر سر انداخت بالا.
_نه، حوصلشو ندارم.
جواد نوچی کرد.
_چیچیرو حوصلشو ندارم؟ همش نشستی تو خونه. والا آدم سالمشم همش تو خونه باشه مریض میشه. پاشو، رو حرف داداشت حرف نیار. بریم بیرون یه چرخی بزنیم و برگردیم.
ناصر با بیمیل سری تکون داد.
_نمیتونم جواد جان، نمیشه. اگه بتونم که میام.
جواد ابرو داد بالا.
_منو که میشناسی. اگر شده تا فردا صبح اینجا وایسم، این کار رو میکنم تا ببرمت بیرون. پس خودت سنگین و رنگین بلند شو، حاضر شو بریم.
ناصر نفس بلندی کشید.
_الکی بریم تو شهر بچرخیم، چی کار؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _اونو که اوکی،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه الکی نمیریم. یکی از دوستای من حوضچه زده، توش ماهی پرورش میده. پاشو بریم دو تا ماهی بخریم بیایم.
ناصر بیمیل و رغبت از جاش بلند شد. کمکش کردم لباساشو پوشید. نگاهشو داد به من.
_اون کارت رو بده، ماهی بخرم بیارم.
رنگ از روم پرید. تو کارت پول نیست. اگرم کارت مامانشو بهش بدم، ازم میپرسه چرا کارت مامانم رو داری میدی
به خودم گفتم کارتو بهش میدم، زنگ میزنم به یکی، میگم قرضی یه مقدار بریزه تو کارت تا پول دستم اومد، قرضشو بدم. دست کردم تو کیفم، کارت خرجی رو درآوردم، گرفتم سمتش.
_بیا عزیزم.
ناصر کارتو گرفت و پرسید:
_چیز دیگهای هم لازم داری بخرم ؟
سر انداختم بالا.
_نه عزیزم، هیچی نمیخوایم. همین ماهی بگیری خوبه.
ناصر و جواد خداحافظی کردن، رفتن. گوشی رو برداشتم، زنگ زدم به علیاصغر. چند تا بوق خورد، جواب داد.
_سلام نرگس جان.
_سلام داداش، حالت خوبه؟
_خدا رو شکر، خوبم.
_علیاصغر، داری یه مقدار پول بریزی به کارت ناصر؟ زود بهت برمیگردونم.
– باشه، چقدر بریزم؟
– سه تومن بریزی خوبه.
– الان واریز میکنم.
ازش تشکر کردم و تماس رو قطع کردم. مشغول نظافت خونه بودم که صدای اذون ظهر به گوشم خورد. فوری وضو گرفتم، نمازم رو خوندم و آماده شدم. رفتم دنبال زینب. پشت درِ مدرسه ایستادم. زنگ خورد. زینب وسطِ موجِ بچهها از در مدرسه اومد بیرون. نگاش به من افتاد، لبخندی زد و اومد سمتم.
– سلام مامان.
– سلام دختر خوبم.
دستش رو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت خونه. زینب دستم رو تکون داد صدام زد.
– مامان
– جانم
– ترانه از فردا دیگه نمیاد مدرسه.
نگاهی بهش انداختم.
– عه! چرا؟
– مامان، خودت میدونی دیگه، پس چرا میپرسی؟
– من چی رو میدونم زینب جان، میشه بیشتر توضیح بدی؟
– اون النگویی که ترانه داد من براش نگه داشتم، برای فرزانه بوده... حالا، مامانش اومده مدرسه...
یهدفعه وایساد. سرشو گرفت بالا، رو به من:
– خودت که امروز دفتر بودی مامان، چرا میگی نمیدونی؟
ابروهامو دادم بالا.
– آهان، به خاطر اون موضوع...
سرشو پایین انداخت و تکون داد.
– آره...
کشدار صدام زد:
– مااامااان
– جانم مامان
– ترانه گناه داره. اون میخواسته اضافه پول النگو رو برای من گوشی بخره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\