eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه لحظه به خود
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با نوازش دستش روی سرم، خودم رو انقدر غرق در آرامش دیدم که دلم می‌خواست می‌تونستم زمان رو متوقف کنم و ساعت‌ها سرم روی سینه ناصر باشه و صدای تیک‌تیک قلبش رو بشنوم. ناصر با دستش موهام رو زد پشت گوشم و نجوا کرد: "نرگس، همسر خوب و مهربون و زیبای دوست‌داشتنی و خود رای من." سرم رو از روی سینه‌ش برداشتم و پرسیدم: "خودرای؟ چرا این حرف رو می‌زنی؟" نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و پرسید: "از حرفم ناراحت شدی؟" "نه، ناراحت نشدم، می‌خوام بدونم چرا بهم گفتی خودرای." نگاه عمیق و معناداری به من انداخت و چشمش رو دور تا دور خونه گردوند. "تو همه تلاشت رو می‌کنی تا جو خونه رو آروم نگه داری و تا الان هم این کار رو خوب انجام دادی . اما نرگس جان، من خوب می‌دونم که تو می‌خوای بار همه مشکلات رو تنهایی به دوش بکشی و من ترس دارم که کمرت زیر این بار سنگین بشکنه." خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه حرف نزن آورد بالا "خواهش می‌کنم ساکت باش، بذار حرفمو بزنم." خودم رو روی مبل جمع و جور کردم، تکیه دادم و نگاهم رو دوختم به نگاهش. "جانم، بگو." نگاهش جدی شد و محکم و مقتدر گفت: "من بچه نیستم نرگس چهل سالمه و خوب می‌دونم که تو خونه‌ای که چهار تا بچه است، قطعاً دغدغه‌ها و مشکلاتی هم وجود داره. اینکه تو جو خونه رو انقدر آروم نگه می‌داری که به من القا کنی همه چیز سر جای خودشه و بچه‌ها هیچ اشتباهی نمی‌کنن، خودش‌ نمایش آرامش قبل از طوفانه. الان ، هم خودت حرفی نمی‌زنی و از مشکلات خونه بهم نمیگی ، هم به بچه‌ها طوری فهموندی که هیس، بابا مریضه، حرف نزنین، صداتون در نیاد و کسی چیزی به من نمی‌گه. نرگس، من دوست ندارم این اتفاق بیفته، اما به دوستی من و از خودگذشتگی تو نیست. یه روزی تو این خونه طوفانی به پا میشه که دیگه نه من، نه تو، هیچ‌کدوم نمی‌تونیم جمعش کنیم. تو خیلی خوبی، من خیلی ازت راضیم، خدا هم ازت راضی باشه. اما میون این همه خوبی‌ها یه اخلاقی داری که سر خود عمل می‌کنی، می‌خوای همه چیز رو خودت تنهایی درست کنی. نمی‌خوام بگم ضعیفی و نمیتونی. تو خیلی توانمندی و این به من ثابت شده، می‌خوام بگم خدا ما انسان‌ها رو طوری خلق کرده که اگه مثل زنجیر به هم وصل باشیم، می‌تونیم کاری رو درست انجام بدیم. اگه بخوایم تک‌نفره کار کنیم، شاید مقطعی موفق بشیم، اما این موفقیت دائمی نیست." جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با نوازش دستش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خواستم به دفاع از خودم حرفی بزنم که دوباره دستشو آورد بالا. "ازت خواهش می‌کنم، اول خوب به حرفام فکر کن. بعد، من دو گوش شنوا برای صحبت‌های شیرین و صدای قشنگت دارم." عمیق نفس کشیدم و ساکت نگاهش کردم. رفتم تو فکر. اگر حال ناصر خوب بود و از اتفاق‌هایی که تو خونه میفته باخبر می‌شد و کنترل بچه‌ها و اوضاع مالی دست خودش بود، صد البته بهتر بود. اما ناصر لحظه‌ای که تشنج می‌کنه، خودش رو نمی‌بینه که حالش چه‌قدر بد میشه. از اون بدتر، حال روحی بچه‌هاست که چقدر به هم میریزن. حالا میگه "منو در جریان کارها بذار"، اما اگه من بخوام اون رو در جریان النگو بذارم، حرف‌های دیگه هم میاد وسط، مثل حرف‌های ترانه و خانواده‌ش، یا خانم فرزانه که اصلاً نمی‌دونم چرا نسبت به من ذهنیت داشت. ناصر کشش این درگیری‌ها رو نداره. یا بهش بگم "از بیستم به بعد دیگه خرجی خونه نمی‌رسه، وای که اگه بفهمه محمد ما رو سر خرجی اذیت می‌کنه و من الان کارت مادرش دستمه، فقط خدا می‌دونه چه حالی پیدا می‌کنه. می‌دونم اگه یه روزی بفهمه اینا رو ازش پنهون کردم، دلخور میشه. ولی دلخور شدنش، به مراتب بهتر از اینه که حالش بد بشه یا توی این شرایط بد، اتفاقی بیفته که نه دلم می‌خواد بهش فکر کنم نه دوست دارم به زبون بیارم. صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون آورد. از کنار ناصر بلند شدم و اومدم کنار رخت آویز. از توی کیفم گوشی رو برداشتم و نگاه کردم. دکمه تماس رو زدم. _سلام جواد جان _سلام آبجی، خوبی؟ _خدا رو شکر، تو خوبی؟ _الحمدالله، منم خوبم. می‌گم شرایطش رو داری بیام در مورد گاوداری صحبت کنیم؟ دلم شور افتاد که نکنه جواد از سر شوخی حرفی بزنه که ناصر بشنوه و خوشش نیاد. رفتم توی آشپزخونه به بهانه این که می‌خوام ناهار بذارم، در فریزر رو باز کردم و یه بسته گوشت برداشتم. همزمان آهسته جواب دادم: فعلاً نه، اوضاع خونه ردیف شد، بهت زنگ می‌زنم. چقدر فکر کردی تا جواب دادی! چیزی شده؟ صداتم گرفته. _حالا می‌بینمت، باهات صحبت می‌کنم. _دلم شور افتاد، میشه همینجور بیام بهتون سر بزنم؟ داداش، قدمت سر چشم، تشریف بیار. در مورد گاوداری گفتم، فعلاً شرایطش ردیف نیست. آها، فکر کردم می‌خوای منو خونت راه ندی! چه حرف‌هایی می‌زنی جواد؟ تو بخوای بیای اینجا، من بگم نه؟! گفتم در مورد گاوداری فعلاً هیچی نگو... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _اونو که اوکی، خیالت راحت. _اوکی یعنی چی؟ زبان شیرین مادریت چه اشکالی داره که خارجی حرف می‌زنی؟ خنده‌ی صداداری کرد. _نمی‌دونی سر به سر گذاشتن تو چقدر کیف می‌ده. _خیلی خوب، باشه. بیا اینجا با هم صحبت کنیم. بعد از خداحافظی، تماس رو قطع کردم. ناصر صدا زد: _جواد چی کار داشت؟ _داره میاد اینجا به ما سر بزنه. _دستش درد نکنه، جواد خیلی با معرفته. اومدم توی هال و از ناصر پرسیدم: _ناهار چی دوست داری درست کنم؟ ﷼ اگه همه وسایلش خونه هست، من کوفته هوس کردم. _آره هست، چشم. کوفته درست می‌کنم. برگشتم توی آشپزخونه، کوفته رو بار گذاشتم که صدای زنگ خونه بلند شد. ناصر گفت: _نرگس، آیفون رو بردار. فکر کنم جواده. گوشی آیفون رو برداشتم. _کیه؟ _چاکرت جواد. باز کن. لبخندی به حرفش زدم و دکمه‌ی آیفون رو زدم. اومدم در هال رو باز کردم. جواد یه پلاستیک پرتقال دستشه داره میاد. منو که دید، اون یکی دستشو بلند کرد. _سلام، خوبی؟ به استقبالش اومدم توی ایوون. _سلام، خوبم. خوش اومدی. _ممنون. چی شده؟ ناصر حالش بد شده؟ _بعداً برات می‌گم. بیا تو. _الان نمی‌شه بگی؟ _نه، ناصر منتظرته. توی حیاط بمونیم به حرف زدن کلافه می‌شه و بهش برمی‌خوره. _می‌خوای ببرمش بیرون یه چرخی بزنیم، حال و هواش عوض بشه؟ _اگر بیاد که خیلی خوبه. جواد وارد خونه شد، رفت سمت ناصر، دستشو دراز کرد. _سلام داش ناصر، چطوری؟ خوبی؟ _سلام آقا جواد، الحمدلله. خوش اومدی. دستش رو گذاشت روی سینه‌ش. _چاکریم داش ناصر. ماشین دوستم دستمه، میای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ ناصر سر انداخت بالا. _نه، حوصلشو ندارم. جواد نوچی کرد. _چی‌چی‌رو حوصلشو ندارم؟ همش نشستی تو خونه. والا آدم سالمشم همش تو خونه باشه مریض می‌شه. پاشو، رو حرف داداشت حرف نیار. بریم بیرون یه چرخی بزنیم و برگردیم. ناصر با بی‌میل سری تکون داد. _نمی‌تونم جواد جان، نمی‌شه. اگه بتونم که میام. جواد ابرو داد بالا. _منو که می‌شناسی. اگر شده تا فردا صبح اینجا وایسم، این کار رو می‌کنم تا ببرمت بیرون. پس خودت سنگین و رنگین بلند شو، حاضر شو بریم. ناصر نفس بلندی کشید. _الکی بریم تو شهر بچرخیم، چی کار؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _اونو که اوکی،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _نه الکی نمی‌ریم. یکی از دوستای من حوضچه زده، توش ماهی پرورش میده. پاشو بریم دو تا ماهی بخریم بیایم. ناصر بی‌میل و رغبت از جاش بلند شد. کمکش کردم لباساشو پوشید. نگاهشو داد به من. _اون کارت رو بده، ماهی بخرم بیارم. رنگ از روم پرید. تو کارت پول نیست. اگرم کارت مامانشو بهش بدم، ازم می‌پرسه چرا کارت مامانم رو داری میدی به خودم گفتم کارتو بهش می‌دم، زنگ می‌زنم به یکی، می‌گم قرضی یه مقدار بریزه تو کارت تا پول دستم اومد، قرضشو بدم. دست کردم تو کیفم، کارت خرجی رو درآوردم، گرفتم سمتش. _بیا عزیزم. ناصر کارتو گرفت و پرسید: _چیز دیگه‌ای هم لازم داری بخرم ؟ سر انداختم بالا. _نه عزیزم، هیچی نمی‌خوایم. همین ماهی بگیری خوبه. ناصر و جواد خداحافظی کردن، رفتن. گوشی رو برداشتم، زنگ زدم به علی‌اصغر. چند تا بوق خورد، جواب داد. _سلام نرگس جان. _سلام داداش، حالت خوبه؟ _خدا رو شکر، خوبم. _علی‌اصغر، داری یه مقدار پول بریزی به کارت ناصر؟ زود بهت برمی‌گردونم. – باشه، چقدر بریزم؟ – سه تومن بریزی خوبه. – الان واریز می‌کنم. ازش تشکر کردم و تماس رو قطع کردم. مشغول نظافت خونه بودم که صدای اذون ظهر به گوشم خورد. فوری وضو گرفتم، نمازم رو خوندم و آماده شدم. رفتم دنبال زینب. پشت درِ مدرسه ایستادم. زنگ خورد. زینب وسطِ موجِ بچه‌ها از در مدرسه اومد بیرون. نگاش به من افتاد، لبخندی زد و اومد سمتم. – سلام مامان. – سلام دختر خوبم. دستش رو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت خونه. زینب دستم رو تکون داد صدام زد. – مامان – جانم – ترانه از فردا دیگه نمیاد مدرسه. نگاهی بهش انداختم. – عه! چرا؟ – مامان، خودت می‌دونی دیگه، پس چرا می‌پرسی؟ – من چی رو می‌دونم زینب جان، میشه بیشتر توضیح بدی؟ – اون النگویی که ترانه داد من براش نگه داشتم، برای فرزانه بوده... حالا، مامانش اومده مدرسه... یه‌دفعه وایساد. سرشو گرفت بالا، رو به من: – خودت که امروز دفتر بودی مامان، چرا می‌گی نمی‌دونی؟ ابروهامو دادم بالا. – آهان، به خاطر اون موضوع... سرشو پایین انداخت و تکون داد. – آره... کش‌دار صدام زد: – مااامااان – جانم مامان – ترانه گناه داره. اون می‌خواسته اضافه‌ پول النگو رو برای من گوشی بخره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه الکی نمی‌ر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بحث کردن و مجرم جلوه دادن ترانه برای زینب، هیچ فایده‌ای نداره. تو دلم گفتم یه جوابی بدم که دیگه جای سؤال و جواب باقی نمونه. – زینب جان، هرچی باشه، قانون برای همه‌ست. همه باید بهش عمل کنن. الان تقصیرِ ترانه‌ست. به قانون مدرسه عمل نکرده. خانم مدیرم می‌خواد مجازاتش کنه. بهش گفته: «النگو رو بیار، اگه نیاوردی، دیگه مدرسه نیا!» خودشو مظلوم کرد، صداشو آهنگ‌دار کرد: – مامان، تو که انقدر مهربونی، به همه کمک می‌کنی... می‌شه یکی از النگو‌هاتو بدی ترانه ببره، بده به مامان فرزانه که ترانه راحت بشه، بعدم بیاد مدرسه؟ – زینب جان، من که نمی‌تونم بدون اجازه‌ی بابات النگو بدم بهش. اگرم بخوام اجازه بگیرم، بابات می‌پرسه: «برای چی با دختری که برادراش مواد مخدر پخش می‌کنن، باباشم معتاده، دوست شدی؟» اون وقت من چی جواب بدم؟ دلخور شد، صورتشو جمع کرد و بازم با لحن آهنگ‌دار خواهش کرد: – مامان، ترانه که خودش مواد نمی‌فروشه خب! چیکار کنه؟ باباش و داداشاش می‌فروشن! تو رو خدا، یه دونه از النگو‌هاتو بده به ترانه... با لبخند و یه لحن مهربون جواب دادم – باور کن نمی‌شه دخترم... بابات راضی نیست، متوجه می‌شه النگوم کمه، می‌پرسه چی شده. بعد بهش بگم دادم به ترانه؟ دیگه به من اعتماد نمی‌کنه. می‌گه بدون مشورت من النگوتو دادی ازت خواهش می‌کنم دیگه در این مورد حرفی نزن... باشه؟ دلخور از جوابم، لباشو برگردوند. – باشه... تا رسیدیم پشت در خونه، دیگه هیچی نگفت. کلید انداختم، درو باز کردم. وارد حیاط که شدیم، گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از تو کیفم درآوردم، دکمه تماسو زدم. – سلام ناصر جان، خوبی؟ – سلام نرگس. مگه الان اول ماه نیست؟ پس چرا تو کارت کم پوله؟ محمد نریخته؟ یا تو خرج کردی؟ رنگ از روم پرید. وای... پای واریزی محمد کشیده شد وسط. سکوت منو که دید، دوباره پرسید: – چرا ساکتی نرگس؟ اگه خرج کردی فدای سرت، من فقط دلم شور زد، گفتم بپرسم ببینم چی شده... – نه، من خرج نکردم ناصر جان... محمد هنوز پولمونو واریز نکرده. – چرا؟ اگه بگم «نمی‌دونم»، مطمئنم زنگ می‌زنه به محمد و می‌پرسه اگه دلیلشو بگم، اعصابش به هم می‌ریزه، ممکنه تشنج کنه... ولی چاره‌ای ندارم، مجبورم حقیقتو بگم، چون خودش بالاخره می‌فهمه. اون وقت برام بد می‌شه... جواب دادم: – ناصر جان، می‌شه بیای خونه در موردش با هم صحبت کنیم – باشه... فعلاً خداحافظ. جواب خداحافظی‌شو دادم و تماسو قطع کردم. سرمو گرفتم رو به آسمون از ته دلم ناله زدم _ خدایا خودت این موضوع رو ختم بخیر کن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بحث کردن و مج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای ضعیفی از زنگ خونه از توی حیاط به گوشم رسید. فهمیدم پسرا از مدرسه اومدن و زنگ زدن. از تو حیاط صدا زدم: ـ کیه؟ صدای قشنگ امیرحسن به گوشم رسید: ـ ماییم مامان، باز کن! رو کردم به زینب: ـ بدو برو درو باز کن. زینب با عجله رفت سمت در و با صدای بلند گفت: ـ شما کی هستید که درِ خانه رو این‌جوری می‌کوبید؟ امیرحسن جواب داد: ـ ما سه برادر خسته از مدرسه برگشتیم، لطفاً در رو برای ما باز کن بانو! زینب دستش رو زد به کمرش: ـ اگر برادران من هستید، لطفاً رمز رو بگید! صدای امیرحسین اومد: ـ مسخره‌بازی درنیار، درو باز کن، خسته‌ایم! زینب با صدای بلند گفت: ـ ای برادر کوچک! این صدای کدام گستاخی بود که این‌طوری جواب داد؟ یه لحظه از دلشوره‌ی اتفاق چند لحظه پیش بیرون اومدم. از طرز حرف زدنشون خیلی خوشم اومد. ولی با خودم گفتم: «امیرحسین الان عصبیه، نکنه یه چیزی بگه دعوا بشه!» سریع دویدم، خودم رو رسوندم به درِ حیاط. در رو باز کردم و گفتم: ـ به‌به! سه دلاور به خانه خوش اومدید! کوفته‌های خوشمزه‌م در انتظار شماست! سه‌تاشون زدن زیر خنده و اومدن تو. گفتن: ـ سلام مامان! جواب سلامشون رو به گرمی دادم. زینب جلوشون وایساد، اخم مصنوعی کرد و محکم گفت: ـ اون گستاخ بی‌ادب در بین شما کیه تا مجازاتش کنم؟ امیرحسین کیفش رو از رو دوشش پرت کرد پایین، ژست کتک زدن گرفت و گفت: ـ منم! وایسا تا مجازات بهت نشون بدم! زینب جدی گرفت، یه لحظه ترسید، دوید سمت خونه. امیرحسین از جاش تکون نخورد، فقط زد زیر خنده. با خنده‌ی امیرحسین، همه‌مون خندمون گرفت. زینب یه لحظه برگشت، پشت سرشو نگاه کرد، گفت: ـ آه چه شد؟ ترسو! نیومدی؟ امیرحسین نگاهی به من انداخت، چشماشو ریز کرد: ـ مامان، این پُررو رو می‌گیرم، می‌زنما! زینب دو تا دستشو زد به کمرش: ـ نمی‌تونی! چون سلطان خانه ـ پدر عزیزم ـ تو رو مجازات می‌کنه!... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای ضعیفی از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسین واقعاً دنبال زینب گذاشت. قبل از اینکه زینب بتونه بره توی خونه، گرفتش. دستش رو گذاشت پشت گردن زینب، فشارش داد پایین و گفت: ـ موش ترسو! چرا لال شدی؟ زینب جیغ زد: ـ مامان! گردنم شکست! با عجله خودمو رسوندم بهشون ، زینب و امیرحسین رو از هم جدا کردم: ـ خب دیگه، نمایش بسه! بریم تو خونه، ناهار بکشم بخورید، الان از گرسنگی میفتین به جون هم! دست زینب رو گرفتم، کشیدم عقب. با مهربونی به امیرحسین گفتم: ـ الهی مامان فدات شه! برو تو خونه، قربونت برم بسه دیگه ادامه ندید الان واقعا دعواتون میشه امیرحسین گفت باشه، ولی وقتی خواست بره داخل خونه ، روش رو برگردوند سمت زینب و با لحن حرص درآری، صداش رو ظریف کرد: دخترا موشن، مثل خرگوشن. بعد صداشو تغییر داد و مردونه کرد و با خنده گفت پسرها شیرن، مثل شمشیرن. زینب برگشت سمت من و گفت: مامان، ببین چقدر منو حرص میده! رو برگردوندم سمتش عزیزم، تقصیر خودته. بهت می‌گم در رو باز کن، رفتی پشت در نمایش اجرا می‌کنی. الانم بسه دیگه، ادامه نده! صدای زنگ خونه بلند شد. رو کردم به زینب: برو پشت در، اول بپرس کیه بعد باز کن، احتمالاً باباته. زینب با تعجب پرسید: مگه بابا رفته بیرون؟ آره، با دایی جواد رفتن ماهی بخرن. زینب خنده پهنی زد: آخ جون! ماهی، خیلی وقته ماهی نخوردیم! یک دفعه در حیاط باز شد. متوجه شدم بچه‌ها از تو خونه آیفون رو زدن. در باز شد جواد از ماشین پیاده شد، دو تا لنگه در رو باز کرد و ماشین رو آورد داخل حیاط پارک کرد. ناصر با یه مشما که سه تا ماهی توشه، از ماشین پیاده شد. جواد هم در حیاط رو بست. بعد از سلام و احوال‌پرسی با همدیگه وارد خونه شدیم. ناصر مشمای ماهی رو گذاشت روی اپن، رو کرد به من: نرگس، گفتی بیا خونه صحبت کنیم. حالا بگو چرا محمد پول نریخته؟ نفس بلندی کشیدم: ناهار بخوریم، بعداً در موردش صحبت می‌کنیم. ناصر کلافه دستشو تو هوا تکون داد: اَهَه! عَه! شورشو درآوردی! پشت تلفن میگی بیا خونه، الان میگی بزار ناهار بخوریم! خودم رو مظلوم کردم: عزیزم، بچه‌ها از مدرسه اومدن، گرسنه‌ان. تو و جواد هم گرسنه‌اید. ناصر اخم تندی کرد: _خیلی خوب، غذا رو آماد کن یه لقمه بخوریم، بعد ناهار بگو ببینم چی شده. صدای جواد به گوشم رسید: آبجی نرگس، کاری نداری؟ من دارم میرم. برگشتم سمتش: کجا؟ من ناهار درست کردم! خنده‌ای کرد: می‌خواستم ببینم تعارفم می‌کنی منو ناهار نگه داری یا نه؟ وااای داداش، این چه حرفیه! اومدم آشپزخونه، سفره ناهار رو چیدم. همه دور هم جمع شدیم، کوفته‌های خوشمزه‌ای که من درست کرده بودم رو خوردیم. الهی شکر گفتیم و همه رفتن تو هال. زینب اومد بره. دستشو گرفتم: _کجا می‌خوای بری منو تو آشپزخونه تنها بزاری؟ کمک کن جمع کنیم! زینب، همچنان که دستشو از دست من می‌کشه که بره تو هال، گفت: به امیرحسین و عزیز بگو ،بزار برم. جدی بهش گفتم: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسین واقع
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با لحن جدی بهش گفتم: اگه واینستی تو جمع کردن میز کمکم کنی، از دستت ناراحت میشم. دستشو شل کرد و زیر لب گفت: آخه چرا داری زور میگی؟ بشقاب‌های کوفته رو گذاشتم روی هم، دادم دستش. ـ ببر ظرفشویی. میز رو جمع کردیم. ظرفها رو شستم یه سینی چایی ریختم اومدم تو هال. ناصر نگاهشو داد به من، با دست اشاره کرد: ـ بیا بشین اینجا ببینم، چرا محمد تو کارت پول نریخته؟ دلم نمی‌خوام جلوی جواد دلیلشو بگم، چون می‌دونم همون‌جا نظر میده، بعدم واکنش نشون میده. از طرفی هم ناصر می‌گه بگو، دیگه واقعاً نمی‌تونم دلیلی براش بیارم. ناصر که مکث منو دید، دلخور ابرو داد بالا: ـ نرگس، داری عصبیم می‌کنی‌ا! حالم داره بد میشه ها... با دلشوره و دعا که خدایا تشنج نکنه، کامل چرخیدم سمتش: ـ نه نه، صبر کن، الان برات می‌گم... انگشتشو به نشونه هشدار گرفت جلوم: ـ نمی‌پیچونیا! محکم و جدی ادامه داد: ـ اصل ماجرا رو می‌گی. سری به نشونه تأیید تکون دادم و گفتم: ـ تو هم به من یه قول بده. لبشو برگردوند: _چه قولی؟ _چیزایی رو که دارم برات می‌گم، دنبال رفعش باشی. نه اینکه بشینی بهش فکر کنی، حالت بد بشه. نفس عمیقی کشید: ـ تلاش خودمو می‌کنم. بگو... ـ یادته اون روزی که با بابام رفتیم شهر، عکس زینبو بگیریم برای مدرسه‌ش؟ ـ آره، یادمه. ـ خب، اونجا دیدیم شوهر مهدیه با یه خانم مانتویی دارن تو ماشین خوش و بش می‌کنن و بستنی می‌خورن. زینبم دید. همون روز مهدیه و نیلوفر اومدن خونه ما، تو حیاط ایستاده بودند که تو از خونه اومدی بیرون، دیدی مهدیه داره گریه می‌کرد. ـ آره یادمه ، ازش پرسیدم چرا گریه می‌کنه، گفتید نگران حال توئه. ـ آره، اینو گفتیم. ولی حقیقت این نبود. اون روز زینب به مهدیه گفت که ما چی دیدیم. گریه‌ی مهدیه به خاطر اون خبر بود. _ خب، اینا چه ربطی به پولی که محمد باید به ما بده داره؟ من می‌گم چرا محمد پولو واریز نکرده... محمدم به من گفت: "تو دخترتو خوب تربیت نکردی که این خبرو به بچه‌ی من گفته. زندگی بچه‌م بهم ریخته. منم پولتونو واریز نمی‌کنم تا تنبیه بشی!" ناصر برق از چشماش پرید: ـ یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ بگو دامادتو درست کن، چیکار به خرج خونه‌ی من داری؟ پس تو الان با چه پولی زندگی رو می‌گردونی؟ _از مادرت قرض گرفتم. گفتم هر وقت محمد داد، بهش برمی‌گردونم. ـ عجب.! پاشو، گوشی تلفن منو از تو جیب کتم بیار. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با لحن جدی بهش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) همزمان که بلند شدم تا گوشی ناصر رو بهش بدم، صدای آهسته‌ای از جواد به گوشم رسید. _عجب عوضیه این محمد! گوشی رو گرفتم سمت ناصر، نگاهم افتاد به دستش که داره میلرزه. بهش گفتم: ناصر جان، می‌خوای یه نیم ساعت صبر کنی، بعد زنگ بزنی؟ نگاه تندی بهم انداخت: _چه فرقی بین الان و نیم ساعت دیگه هست؟ _آخه دستات داره می‌لرزه، می‌گم یه کم آروم بگیری، بعد زنگ بزنی _اشکال نداره، که دستام می‌لرزه! می‌خوام همین الان زنگ بزنم! شماره محمد رو گرفت و چند تا بوق خورد. محمد جواب داد: _سلام داداش. سلام، چرا سهم سود منو از گاوداری نمی‌ریزی؟ _از زنت بپرس که تو زندگی من آشوب به پا کرده. اولاً زن من تو زندگی تو آشوب نکرده. دوماً سهم سود من از گاوداری چه ربطی به زنم یا دخترم داره ؟ اون روزی که قرار شد تو گاوداری رو بگردونی و سهم ما رو بدی، من بهت گفتم اندازه مزد دستت که داری کار می‌کنی، از سهم من بردار، گفتم یا نگفتم؟ _آره، گفتی. _ قرارمون بر این شد که سود گاوداری تقسیم بر سه بشه. یکی‌اش برای تو، یه سهم هم برای محسن. یکی هم برای من، اینا رو که یادته؟ _آره داداش، یادمه. _ تو الان داری حق الزحمه‌ای که برای من کار می‌کنی رو برمی‌داری. _آره دیگه، قرارمون اینجوری بود. _ خب، این الان کجاش ربط داره به اشتباه زینب یا نرگس؟ _داداش بالاخره باید یه اهرمی دست من باشه، بتونم زنتو کنترل کنم! ناصر عصبانی شد و صداشو برد بالا: _کی گفته تو باید زن منو کنترل کنی؟ ببین، این زن تو یه کارهایی میکنه که اساس و ریشه زندگی آدمو می‌زنه! تو بهش رو دادی، هر کار دلش بخواد می‌کنه! _مگه چیکار کرده؟ _داره از مریضی تو سوء استفاده می‌کنه! بچه تربیت نمی‌کنه، یادش نداده که آدم نباید فضولی کنه! این فضولی زینب آتیش انداخته تو زندگی مهدیه! برادر من، اونی که آتیش انداخته تو زندگی دختر تو دامادته، نه دختر من! اصل مسئله رو ول کردی داری دنبال حواشی می‌گردی! خیلی خوب، حالا تو خودتو ناراحت نکن، یه وقت حالت بد میشه. من الان میرم پولتونو واریز می‌کنم. ، پول ما رو سر وقتش واریز کن! از این به بعدم هر اتفاقی افتاد، ربطی به خرج خونه من نداره که تو بخوای شل کن سفت کن راه بندازی! ناصر بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد، گوشی رو داد دست من، اما یه دفعه لرزش دستش بیشتر شد . فهمیدم داره تشنج می‌کنه و دوباره همون حالت‌ها بهش دست داد. جواد زنگ زد و اورژانس اومد، یه سرم بهش وصل کردن و آمپول آرام بخش ریختن تو سرم. ناصر خوابید. نگاهم افتاد به جواد، رنگ به روش نمونده. بهش گفتم: حالت خوبه؟ دستش رو آورد بالا، سرش رو کج کرد. نه، والا... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) همزمان که بلن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _تا حالا تشنج کسی رو از نزدیک ندیده بودم چه وحشتناکه! _آره والا بچه‌هام خیلی به هم می‌ریزن الان امیر حسنو ببین تا ناصر حالش جا نیاد، این از بالا سرش بلند نمی‌شه همزمان که خواستم امیر حسنو نشون جواد بدم نگاهم افتاد به زینب که رفته کنارش نشسته قدم برداشتم سمتشون و گفتم _ بچه‌ها بلند شید بذارید بابا استراحت کنه... زینب سرشو گرفت بالا _به جون بابا سر صدا نمی‌کنیم بذار بشینیم... _نه نمی‌شه الان بالا سر بابا با هم دعواتون میشه یه وقت دستتون بخوره بهش امیر حسن دلخور گفت _من اگه پیش بابا نشینم زینب نمیاد پیش بابا بشینه، ولی تا من میام پیش بابا زینبم می‌‌دوئه میاد بعد با پهلوش تنه زد به زینب _ پاشو برو بذار بشینم زینب اومد برگرده امیر حسنو بزنه که از پشت سر از بازوهاش گرفتم بلندش کردم آوردم این طرف، رو کردم به امیر حسن _ تو هم بلند شو بریم تو اتاقت بزارید بابا استراحت کنه امیر حسن دلخور از کنار ناصر بلند شد رفت تو اتاقشون دست زینبو گرفتم آوردم تو اتاق خودش بهش خیلی جدی و محکم گفتم: _ اینجا بشین تکلیفاتو انجام بده تا همه درساتم تموم نشد از اتاقت بیرون نیا برگشتم پیش جواد، جواد با یه قیافه حرصی نگاهشو داد به من _این زینبو دو روز بده دست من یَک آدمش کنم ابرو دادم بالا لبمو گزیدم _نه جواد جان دیگه بهش دست نزنیا عزیز زینب و کتک زد ناصر دید، همینجوری حالش بد شد بعد که حالش جا اومد خیلی دعواش کرد که کسی حق نداره دست به زینب بزنه حالا اون دفعه هم زده بودیش رفته بود تو پارک اگه اونم متوجه بشه خیلی از دستت دلخور می‌شه یه وقتم یه چیزی بهت بگه بعد باعث اختلاف میشه _آخه زینب با رفتارهاش خیلی حرص منو در میاره. حالا اینو ول کن، میگی ناصر قبلاًم تشنج کرده الانم تشنج کرد اینا براش ضرر نداره؟ _چرا خیلی ضرر داره پس برای چی من همه چی رو ازش پنهون می‌کنم به خاطر اینکه حالش اینطوری بد نشه دکترش بهم هشدار داده، میگه تکرار تشنج‌ها می‌تونه به مغز آسیب برسونه. مخصوصاً اگه تشنج‌ها طولانی باشن یا پشت هم باشه، تو اصطلاحات پزشکی بهش میگن استاتوس اپی‌لپتیکوس، خطرش خیلی زیاده _مثلا چه خطری! منظورم اینه که بعدش چی میشه؟ _به سلول‌های مغزیش آسیب میرسه روی حافظه و تمرکزش اثر میزاره، یادگیریش ضعیف میشه. زیاد که تکرار بشه احتمال داره اون اتفاقی که نباید بیفته، بیفته ابرو داد بالا و دستهاش رو به هم مالید _منظورت الفاتحه‌ست... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\