زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای ضعیفی از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین واقعاً دنبال زینب گذاشت.
قبل از اینکه زینب بتونه بره توی خونه، گرفتش.
دستش رو گذاشت پشت گردن زینب، فشارش داد پایین و گفت:
ـ موش ترسو! چرا لال شدی؟
زینب جیغ زد:
ـ مامان! گردنم شکست!
با عجله خودمو رسوندم بهشون ، زینب و امیرحسین رو از هم جدا کردم:
ـ خب دیگه، نمایش بسه! بریم تو خونه، ناهار بکشم بخورید، الان از گرسنگی میفتین به جون هم!
دست زینب رو گرفتم، کشیدم عقب. با مهربونی به امیرحسین گفتم:
ـ الهی مامان فدات شه! برو تو خونه، قربونت برم بسه دیگه ادامه ندید الان واقعا دعواتون میشه
امیرحسین گفت باشه، ولی وقتی خواست بره داخل خونه ، روش رو برگردوند سمت زینب و با لحن حرص درآری، صداش رو ظریف کرد:
دخترا موشن، مثل خرگوشن.
بعد صداشو تغییر داد و مردونه کرد و با خنده گفت
پسرها شیرن، مثل شمشیرن.
زینب برگشت سمت من و گفت:
مامان، ببین چقدر منو حرص میده!
رو برگردوندم سمتش
عزیزم، تقصیر خودته. بهت میگم در رو باز کن، رفتی پشت در نمایش اجرا میکنی. الانم بسه دیگه، ادامه نده!
صدای زنگ خونه بلند شد. رو کردم به زینب:
برو پشت در، اول بپرس کیه بعد باز کن، احتمالاً باباته.
زینب با تعجب پرسید:
مگه بابا رفته بیرون؟
آره، با دایی جواد رفتن ماهی بخرن.
زینب خنده پهنی زد:
آخ جون! ماهی، خیلی وقته ماهی نخوردیم!
یک دفعه در حیاط باز شد. متوجه شدم بچهها از تو خونه آیفون رو زدن. در باز شد جواد از ماشین پیاده شد، دو تا لنگه در رو باز کرد و ماشین رو آورد داخل حیاط پارک کرد. ناصر با یه مشما که سه تا ماهی توشه، از ماشین پیاده شد. جواد هم در حیاط رو بست. بعد از سلام و احوالپرسی با همدیگه وارد خونه شدیم.
ناصر مشمای ماهی رو گذاشت روی اپن، رو کرد به من:
نرگس، گفتی بیا خونه صحبت کنیم. حالا بگو چرا محمد پول نریخته؟
نفس بلندی کشیدم:
ناهار بخوریم، بعداً در موردش صحبت میکنیم.
ناصر کلافه دستشو تو هوا تکون داد:
اَهَه! عَه! شورشو درآوردی! پشت تلفن میگی بیا خونه، الان میگی بزار ناهار بخوریم!
خودم رو مظلوم کردم:
عزیزم، بچهها از مدرسه اومدن، گرسنهان. تو و جواد هم گرسنهاید.
ناصر اخم تندی کرد:
_خیلی خوب، غذا رو آماد کن یه لقمه بخوریم، بعد ناهار بگو ببینم چی شده.
صدای جواد به گوشم رسید:
آبجی نرگس، کاری نداری؟ من دارم میرم.
برگشتم سمتش:
کجا؟ من ناهار درست کردم!
خندهای کرد:
میخواستم ببینم تعارفم میکنی منو ناهار نگه داری یا نه؟
وااای داداش، این چه حرفیه!
اومدم آشپزخونه، سفره ناهار رو چیدم. همه دور هم جمع شدیم، کوفتههای خوشمزهای که من درست کرده بودم رو خوردیم. الهی شکر گفتیم و همه رفتن تو هال.
زینب اومد بره. دستشو گرفتم:
_کجا میخوای بری منو تو آشپزخونه تنها بزاری؟ کمک کن جمع کنیم!
زینب، همچنان که دستشو از دست من میکشه که بره تو هال، گفت:
به امیرحسین و عزیز بگو ،بزار برم.
جدی بهش گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسین واقع
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با لحن جدی بهش گفتم:
اگه واینستی تو جمع کردن میز کمکم کنی، از دستت ناراحت میشم.
دستشو شل کرد و زیر لب گفت:
آخه چرا داری زور میگی؟
بشقابهای کوفته رو گذاشتم روی هم، دادم دستش.
ـ ببر ظرفشویی.
میز رو جمع کردیم. ظرفها رو شستم یه سینی چایی ریختم اومدم تو هال.
ناصر نگاهشو داد به من، با دست اشاره کرد:
ـ بیا بشین اینجا ببینم، چرا محمد تو کارت پول نریخته؟
دلم نمیخوام جلوی جواد دلیلشو بگم، چون میدونم همونجا نظر میده، بعدم واکنش نشون میده.
از طرفی هم ناصر میگه بگو، دیگه واقعاً نمیتونم دلیلی براش بیارم.
ناصر که مکث منو دید، دلخور ابرو داد بالا:
ـ نرگس، داری عصبیم میکنیا! حالم داره بد میشه ها...
با دلشوره و دعا که خدایا تشنج نکنه، کامل چرخیدم سمتش:
ـ نه نه، صبر کن، الان برات میگم...
انگشتشو به نشونه هشدار گرفت جلوم:
ـ نمیپیچونیا!
محکم و جدی ادامه داد:
ـ اصل ماجرا رو میگی.
سری به نشونه تأیید تکون دادم و گفتم:
ـ تو هم به من یه قول بده.
لبشو برگردوند:
_چه قولی؟
_چیزایی رو که دارم برات میگم، دنبال رفعش باشی. نه اینکه بشینی بهش فکر کنی، حالت بد بشه.
نفس عمیقی کشید:
ـ تلاش خودمو میکنم. بگو...
ـ یادته اون روزی که با بابام رفتیم شهر، عکس زینبو بگیریم برای مدرسهش؟
ـ آره، یادمه.
ـ خب، اونجا دیدیم شوهر مهدیه با یه خانم مانتویی دارن تو ماشین خوش و بش میکنن و بستنی میخورن. زینبم دید. همون روز مهدیه و نیلوفر اومدن خونه ما، تو حیاط ایستاده بودند که تو از خونه اومدی بیرون، دیدی مهدیه داره گریه میکرد.
ـ آره یادمه ، ازش پرسیدم چرا گریه میکنه، گفتید نگران حال توئه.
ـ آره، اینو گفتیم. ولی حقیقت این نبود.
اون روز زینب به مهدیه گفت که ما چی دیدیم.
گریهی مهدیه به خاطر اون خبر بود.
_ خب، اینا چه ربطی به پولی که محمد باید به ما بده داره؟
من میگم چرا محمد پولو واریز نکرده...
محمدم به من گفت: "تو دخترتو خوب تربیت نکردی که این خبرو به بچهی من گفته. زندگی بچهم بهم ریخته. منم پولتونو واریز نمیکنم تا تنبیه بشی!"
ناصر برق از چشماش پرید:
ـ یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ بگو دامادتو درست کن، چیکار به خرج خونهی من داری؟ پس تو الان با چه پولی زندگی رو میگردونی؟
_از مادرت قرض گرفتم. گفتم هر وقت محمد داد، بهش برمیگردونم.
ـ عجب.! پاشو، گوشی تلفن منو از تو جیب کتم بیار.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با لحن جدی بهش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
همزمان که بلند شدم تا گوشی ناصر رو بهش بدم، صدای آهستهای از جواد به گوشم رسید.
_عجب عوضیه این محمد!
گوشی رو گرفتم سمت ناصر، نگاهم افتاد به دستش که داره میلرزه. بهش گفتم:
ناصر جان، میخوای یه نیم ساعت صبر کنی، بعد زنگ بزنی؟
نگاه تندی بهم انداخت:
_چه فرقی بین الان و نیم ساعت دیگه هست؟
_آخه دستات داره میلرزه، میگم یه کم آروم بگیری، بعد زنگ بزنی
_اشکال نداره، که دستام میلرزه! میخوام همین الان زنگ بزنم!
شماره محمد رو گرفت و چند تا بوق خورد. محمد جواب داد:
_سلام داداش.
سلام، چرا سهم سود منو از گاوداری نمیریزی؟
_از زنت بپرس که تو زندگی من آشوب به پا کرده.
اولاً زن من تو زندگی تو آشوب نکرده. دوماً سهم سود من از گاوداری چه ربطی به زنم یا دخترم داره ؟
اون روزی که قرار شد تو گاوداری رو بگردونی و سهم ما رو بدی، من بهت گفتم اندازه مزد دستت که داری کار میکنی، از سهم من بردار، گفتم یا نگفتم؟
_آره، گفتی.
_ قرارمون بر این شد که سود گاوداری تقسیم بر سه بشه. یکیاش برای تو، یه سهم هم برای محسن. یکی هم برای من، اینا رو که یادته؟
_آره داداش، یادمه.
_ تو الان داری حق الزحمهای که برای من کار میکنی رو برمیداری.
_آره دیگه، قرارمون اینجوری بود.
_ خب، این الان کجاش ربط داره به اشتباه زینب یا نرگس؟
_داداش بالاخره باید یه اهرمی دست من باشه، بتونم زنتو کنترل کنم!
ناصر عصبانی شد و صداشو برد بالا:
_کی گفته تو باید زن منو کنترل کنی؟
ببین، این زن تو یه کارهایی میکنه که اساس و ریشه زندگی آدمو میزنه! تو بهش رو دادی، هر کار دلش بخواد میکنه!
_مگه چیکار کرده؟
_داره از مریضی تو سوء استفاده میکنه! بچه تربیت نمیکنه، یادش نداده که آدم نباید فضولی کنه! این فضولی زینب آتیش انداخته تو زندگی مهدیه!
برادر من، اونی که آتیش انداخته تو زندگی دختر تو دامادته، نه دختر من! اصل مسئله رو ول کردی داری دنبال حواشی میگردی!
خیلی خوب، حالا تو خودتو ناراحت نکن، یه وقت حالت بد میشه. من الان میرم پولتونو واریز میکنم.
، پول ما رو سر وقتش واریز کن! از این به بعدم هر اتفاقی افتاد، ربطی به خرج خونه من نداره که تو بخوای شل کن سفت کن راه بندازی!
ناصر بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد، گوشی رو داد دست من، اما یه دفعه لرزش دستش بیشتر شد . فهمیدم داره تشنج میکنه و دوباره همون حالتها بهش دست داد. جواد زنگ زد و اورژانس اومد، یه سرم بهش وصل کردن و آمپول آرام بخش ریختن تو سرم. ناصر خوابید.
نگاهم افتاد به جواد، رنگ به روش نمونده. بهش گفتم:
حالت خوبه؟
دستش رو آورد بالا، سرش رو کج کرد.
نه، والا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) همزمان که بلن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_تا حالا تشنج کسی رو از نزدیک ندیده بودم چه وحشتناکه!
_آره والا بچههام خیلی به هم میریزن الان امیر حسنو ببین تا ناصر حالش جا نیاد، این از بالا سرش بلند نمیشه
همزمان که خواستم امیر حسنو نشون جواد بدم نگاهم افتاد به زینب که رفته کنارش نشسته قدم برداشتم سمتشون و گفتم
_ بچهها بلند شید بذارید بابا استراحت کنه...
زینب سرشو گرفت بالا
_به جون بابا سر صدا نمیکنیم بذار بشینیم...
_نه نمیشه الان بالا سر بابا با هم دعواتون میشه یه وقت دستتون بخوره بهش
امیر حسن دلخور گفت
_من اگه پیش بابا نشینم زینب نمیاد پیش بابا بشینه، ولی تا من میام پیش بابا زینبم میدوئه میاد
بعد با پهلوش تنه زد به زینب
_ پاشو برو بذار بشینم
زینب اومد برگرده امیر حسنو بزنه که از پشت سر از بازوهاش گرفتم بلندش کردم آوردم این طرف، رو کردم به امیر حسن
_ تو هم بلند شو بریم تو اتاقت بزارید بابا استراحت کنه
امیر حسن دلخور از کنار ناصر بلند شد رفت تو اتاقشون دست زینبو گرفتم آوردم تو اتاق خودش بهش خیلی جدی و محکم گفتم:
_ اینجا بشین تکلیفاتو انجام بده تا همه درساتم تموم نشد از اتاقت بیرون نیا
برگشتم پیش جواد، جواد با یه قیافه حرصی نگاهشو داد به من
_این زینبو دو روز بده دست من یَک آدمش کنم
ابرو دادم بالا لبمو گزیدم
_نه جواد جان دیگه بهش دست نزنیا عزیز زینب و کتک زد ناصر دید، همینجوری حالش بد شد بعد که حالش جا اومد خیلی دعواش کرد که کسی حق نداره دست به زینب بزنه حالا اون دفعه هم زده بودیش رفته بود تو پارک اگه اونم متوجه بشه خیلی از دستت دلخور میشه یه وقتم یه چیزی بهت بگه بعد باعث اختلاف میشه
_آخه زینب با رفتارهاش خیلی حرص منو در میاره.
حالا اینو ول کن، میگی ناصر قبلاًم تشنج کرده الانم تشنج کرد اینا براش ضرر نداره؟
_چرا خیلی ضرر داره پس برای چی من همه چی رو ازش پنهون میکنم به خاطر اینکه حالش اینطوری بد نشه دکترش بهم هشدار داده، میگه تکرار تشنجها میتونه به مغز آسیب برسونه. مخصوصاً اگه تشنجها طولانی باشن یا پشت هم باشه، تو اصطلاحات پزشکی بهش میگن استاتوس اپیلپتیکوس، خطرش خیلی زیاده
_مثلا چه خطری! منظورم اینه که بعدش چی میشه؟
_به سلولهای مغزیش آسیب میرسه روی حافظه و تمرکزش اثر میزاره، یادگیریش ضعیف میشه. زیاد که تکرار بشه احتمال داره اون اتفاقی که نباید بیفته، بیفته
ابرو داد بالا و دستهاش رو به هم مالید
_منظورت الفاتحهست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _تا حالا تشنج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد، اینجوری نگو… دلم چرکین میشه.
اصلاً دلم نمیخواد به همچین اتفاقی فکر کنم.
من زندگیِ بدون ناصر رو یه دقیقه هم نمیخوام… البته که عمر دست خداست.
اگه یه همچین اتفاق تلخی هم بیفته، من مجبورم زندگی کنم…
اما اون دیگه زندگی نیست… فقط زندهموندنه.
نوچی کرد.
ـ ببخشید...
آخه یهجورایی واضح نگفتی… میخواستم مطمئن بشم، ببینم اونطوری میشه یا نه.
نفس بلندی کشیدم.
ـ ولش کن. بحثو عوض کن.
چشماشو ریز کردو گفت
یه سوال در مورد ناصر بپرسم؟
ـ بپرس...
ـ حالا ناصر تا کی میخوابه؟
ـ بهش آرامبخش زدن... چند ساعتی میخوابه، بعد خودش بیدار میشه.
سری به تاسف تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ بندهخدا... چقدر اذیت میشه.
یهو صدای زنگ خونه اومد.
سریع بلند شدم، خودمو رسوندم به آیفون، گوشی رو برداشتم.
ـ_کیه؟
صدای محمد پیچید تو گوشم.
ـ_باز کن، منم.
واااای... ماتم دنیا ریخت رو سرم! این اومد... الان یه دعوای حسابی راه میندازه.
خدایا... چیکار کنم؟
دکمه آیفونو زدم، چادرم رو سرم کردم و دویدم سمت در ایوون. دمپاییامو پام کردم، اومدم تو حیاط.
محمد داره میاد ، نزدیکم شد بهش گفتم
_سلام...
زیر لب جواب سلامم رو گرفت خواست بره سمت خونه.
بهش گفتم:
ـ ناصر که با شما صحبت کرد، بعدش تشنج کرد... الان اورژانس اومده بود، بهش آرامبخش زدن، خوابیده.
یه نگاه ملامتآمیزی بهم انداخت
ـ بالاخره کار خودتو کردی!
با تعجب پرسیدم:
ـ من! چیکار کردم؟
لبشو برگردوند، همزمان سرشو تکون داد.
ـ همه فتنهها و شرهایی که تو این خونواده اتفاق افتاده، یه سرش برمیگرده به تو… الانم رسیده به دخترت.
جواب دادم:
ـ آره دیگه! وقتی به قیامت اعتقادی نداشته باشی، از این حرفا هم میزنی!
یه قدم بهم نزدیک شد… طوری که حس کردم میخواد بهم حمله کنه.
یه قدم رفتم عقب.
که یهو...
جواد مثل گلوله آتیش از تو خونه با یه حرکت سریع وایساد بین من و محمد… صورتش داغ کرده… نفسنفس میزنه.
با عصبانیت غرید:
ـ هااان؟ چی شد؟ زن دیدی شیر شدی؟
اگه حرفی داری، به من بزن!
محمد جا خورد… تُن صداشو آورد پایین.
ـ من چی کار کردم که زن دیده باشم یا مرد؟
جواد یه قدم جلو رفت. صداش محکم و پرغضب بود:
ـ هم سر خواهرم داد زدی، هم بهش گفتی فتنهگر و شر!
میخوای "شر" رو نشونت بدم که دیگه تا ی زن دیدی اینجوری حرف نزنی؟
حواستو جمع کن محمد!
یه بار دیگه بخوای واسه خواهر من شاخ بشی، خودم شاخت رو میشکنم، هنوز جوادو نشناختی!
محمد ماتش برده بود...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد، اینجور
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد یه قدم دیگه اومد جلو.
با انگشت زد به سینهی محمد و گفت:
ـ فکر کردی چون ناصر بیماره، هر کاری دلت خواست میتونی بکنی؟
تا حالا حرمت ناصر باعث میشد چیزی بهت نگم... ولی از امروز که فهمیدم به خاطر اون داماد بیسروپات، خرجی خونهی داداشت رو قطع کردی، دیگه تموم شد ماجرا!
محمد خواست چیزی بگه، ولی جواد نگذاشت. با حرص انگشتشو گرفت سمتش و با تندی گفت:
ـ تو اگه فقط یه روز، فقط یه روز، اندازهی نرگس مردونگی داشتی، وضع زندگیت این نبود.
اگه نرگس شر بود، ناصر با دل و جون نمیخواست؟
اگه فتنهگر بود، همهی وقتشو نمیذاشت پای پرستاری از برادرت!
این زنی که جلوی تو ایستاده، اونقدر بزرگه که با این همه سختی، یه اخم هم به ابرو نیاورده!
چشمای محمد از تعجب گرد شده ولی دیگه جرأت نکرد دهن باز کنه.
جواد یه نفس عمیق کشید، یه قدم رفت عقب، بعد برگشت سمت من.
ـ نرگس...
از این به بعد هر کسی بخواد بهت توهین کنه، اول باید از رو من رد شه!
ناصر توان حمایت نداره، ولی من که هستم. مثل کوه پشتتم. تا وقتی یه نفس تو سینهم باشه، نمیذارم کسی بهت حرف بزنه!
دستمو گرفت و گفت:
ـ بیا بریم تو... این آدم، لیاقت وایسادن تو حیاط این خونه رو هم نداره.
وقتی برگشتم سمت خونه، دیدم بچههام چهارتا شون تو ایوون وایسادن و دارن ما رو نگاه میکنن. همزمان با صدای بسته شدن در، فهمیدم محمد رفت بیرون و در حیاط رو پشت سرش بست.
نگام افتاد به بچههام، رفتم سمتشون و گفتم:
ـ بیاید بریم تو عزیزای دلم...
عزیز که معلوم بود از شنیدن این حرفا ناراحت شده و فهمیده عموش خرجی خونه رو نمیده، با چهره برافروخته گفت:
ـ مامان، یعنی عمو سهم سود گاوداری رو به شما نمیده؟
ـ چرا عزیزم، میده... منتها بعضی وقتا بهونه تراشی میکنه و دیر میده.
ـ خب اون روزایی که عمو پول نمیده، خرج خونه رو چهجوری میدی؟
یه نفس بلند کشیدم و جواب دادم:
ـ اون روزایی که از خرجی یه چیزی اضافه میموند، پسانداز میکردم، از همونا استفاده میکردم.
وقتی پسانداز تموم میشد، یه تیکه طلا میفروختم... یا از مامان هاجر قرض میگرفتم.
بچهم سرشو با تأسف تکون داد و نگاهش رو داد به امیرحسین.
ـ ما هم از همه جا بیخبر فقط هی میگیم مامان کفش ورزشی میخوایم، مامان شهریهی کلاس بده...
دستشو گرفتم و با مهربونی گفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد یه قدم د
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز جان، از اینکه شرایط پیشاومده رو درک میکنی ممنونم و به وجودت افتخار میکنم. اما یه خواهش ازت دارم؛ هم از تو...
نگاهم رو دادم به بچهها
هم از شما بچهها، به همتون میگم. نوجوونی و بچگیتون رو بکنید و هرچی لازم دارین بگید، شاید دیر بشه ولی براتون تهیه میکنم.
زینب فوری گفت:
مامان، من کفش اسکیت میخوام.
لبخندی زدم به دنیای پاک کودکانهش و گفتم:
چشم عزیزم، هر وقت پول دستم بیاد برات میخرم.
امیرحسین اخم تندی به زینب کرد:
_ بیشعور! به جای اینکه مامانو درک کنی لیست خرید میدی ؟ اینو میخوام، اونو میخوام! مگه نشنیدی عمو پولمونو نمیده؟
زینب تند جواب داد
_ به تو چه! قاشق نشسته، همش خودتو میندازی وسط،مامان خودش گفت هرچی میخواین، به خودم بگین.
دستمو بالا بردم و گفتم:
— بچهها، ساکت! دعوا نکنید. بسه؛ بریم تو خونه.
از اینکه جواد ازم حمایت کرد، احساس غرور کردم ولی میدونم محمد ولکن نیست؛ حالا چطوری اذیتهاش رو نشون بده نمیدونم.
همگی اومدیم تو خونه. پسرها رو راهی اتاقشون کردم
—بشینید درستون رو بخونید.
زینب رو بردم تو اتاقش و گفتم:
تکلیفتو انجام بده. تموم شد بیا بیرون.
زینب نگاهش رو داد به من
آخه مامان، دیکته دارم.
_ باشه، همه تکلیفهاتو انجام بده؛ آخرش من میام بهت دیکته میگم.
برگشتم به سالن. جواد نگاهی بهم انداخت:
— نرگس، تو چقدر تو این زندگی درگیری؛ مریضی ناصر، کارهای عجیب و غریب محمد، دعواهای بچهها. صبح تا شب تو مشغولیات داری، پس کی زندگی میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
— جواد جان، زندگی همینه دیگه. به قول شاعر: "گهی زین به پشت و گهی پشت به زین." زندگی یه وقتایی خوبی و خوشی داره و خنده، یه وقتایی هم سختی، باید با توکل به خدا پشت سر بذاری.
— والا آبجی ما هر وقت زندگی تو رو میبینیم، یا درگیر ناصری یا درگیر بچهها؛ پس شادیها و خندههاش کجاس ؟
نگاهی بهش انداختم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز جان، از ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
الان به خاطر حال ناصر حوصله ندارم بزار حالش خوب بشه یه چای میارم، با هم میخوریم؛ از خاطرات گذشتهمون میگیم، برنامههای آیندهمون رو میگیم و اسمشو میذاریم "لحظهای از زندگی."
جواد سرشو تکون داد
— تو هم خُلی با این همه درگیری که تو این یکی دو سه ساعت داشتی میگی بشینیم چایی بخوریم، خاطره بگیم؟!
ابرو دادم بالا و کشدار گفتم
— جواد، من ازت بزرگترم؛ این چه طرز حرف زدنه
از حرفی که زد خجالت کشید. نچی کرد
— ببخشید ،منظورم اینه که بیخیالی.
تو در رفتارهای من بیخیالی میبینی؟ من بیخیال نیستم! عاشقم؛ عاشق زندگیم، عاشق شوهرم، عاشق بچههام...
نذاشت ادامه بدم، تو حرفم پرید و گفت:
— منم که این وسط بوقم!
به حرفش خندیدم و گفتم
— نه عزیزم، تو نور چشممی و پشت و پناهمی؛ نذاشتی حرفم تموم شه.
جواد سرشو تکون داد:
— خیلی خب، ببخشید، من کار دارم میخوام برم نمیتونم بمونم تا ناصر حالش جا بیاد برو دو تا چایی رو بیار؛ بشینیم دو کلمه حرف بزنیم. ببینم تو این خونه، به جز بیماری و درگیری، یه دو کلمه گفت و شنود هم هست یا نه...
قدم برداشتم اومدم کنار ناصر نگاهی بهش انداختم . راحت خوابیده.
جوادم اومد کنارم ایستاد. رو کرد به من.
"خیلی مَرده. من از بچگیم دوسش داشتم. همیشه دلم میخواست مثل آقا ناصر باشم."
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
"ببین مَرد، با این هیکل که یه شهر رو میتونست بگردونه، الان چه ناتوان افتاده تو رختخواب."
چشماش حلقه اشک بست و رو کرد به من.
"نرگس، والله اگر کسی قدر اینا رو ندونه و حرمتشونو نگهنداره، نمیتونه جواب خدا رو بده."
به تایید حرفش سرمو ریز تکون دادم.
"ناصر و امثال ناصر از این مرز و بوم و ارزشهای نظام دفاع کردن. بعضیاشون شهید شدن و بعضیشون جانباز شدن که احکام الهی توی این مملکت پیاده بشه. هر کسی در هر پست و مقام و لباسی باشه که بخواد ارزشهای نظام جمهوری اسلامی رو نادیده بگیره، من شک ندارم چه این دنیا چه اون دنیا تقاص کارشو پس میده."
آره همینطوریه که میگی
نگاهم رو دادم به جواد.
"برم برات چایی بیارم؟"
"باشهای." گفت و رفت سمت مبل.
منم اومدم آشپزخونه و دوتا چایی ریختم. نشستم رو به روش.
جواد کمی خودش رو هل داد جلوی مبل و نگاهش رو داد به من.
"یه حرفی تو دلمه، نمیدونم بهت بگم یا نه"
"بگو ببینم حرفت چیه."
تکیه داد به مبل و گفت
"ولش کن، نمیگم."
"خوب بگو دیگه، چی میخواستی بگی؟"
"نه، حالا وقتش نیست."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) الان به خاطر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چرا وقتش نیست؟ مگه چی شده؟
جواد ساکت منو نگاه کرد.
لبخندی زدم
_ زل نزن به من، حرفتو بزن! یا از اول نمیگفتی، یا حالا که انداختی تو ذهنم، نیمهکاره رهاش نکن... بگو چی میخواستی بگی.
دستشو کرد لای موهاش، یه دور کشید رو سرش. خواست حرف بزنه که یهو صدای زنگ تلفن بلند شد.
گفتم:
حرفتو نگهدار، ببینم کیه
بلند شدم، اومدم سمت میز تلفن. یه نگاه به شماره انداختم، رو کردم به جواد.
_عمه هاجره.
گوشی رو برداشتم.
ـ سلام عمهجون، بفرمایید.
_علیک سلام
با لحن کشداری ادامه داد
_نرگس، محمد اومده اونجا، برادرت جواد کتکش زده. خب عزیزم، تو گفتی خرجی نداری، منم کارتمو دادم بهت. صبر میکردی محمد واریز میکرد، پول منو میدادی. تو که اخلاق محمدو میدونی، اوضاع شوهر مریضتم که میبینی، چرا میری به داداشت میگی که محمد سود ما رو نمیده، نشنیدی میگن پِچپِچ زنون، کُشکُش مردون؟
خشکم زد. اصلاً نمیپرسه چی شده، اجازهام نمیده من حرف بزنم، همینطور یهریز داره میگه. ناچار وسط حرفاش اومدم:
_عمهجون یه لحظه صبر کن... بذار منم حرفمو بزنم. اصلاً بپرس چی شده، بعد اینجوری پشت سر هم بگو.
_والله عمه من نمیدونم با شماها چیکار کنم. از سر درد دارم میمیرم. اعصابم داغونه... اولش خواستم بهت نگم، ولی دلم طاقت نیاورد. محمد هرچی که هست پاره تنمه... همخون توئه. قبل اینکه تو عروس ما باشی، ما با هم فامیلیم. اومده خونت به ناصر سر بزنه، جواد بچمو کتک زده؟
_عمه یه دقیقه صبر کن برات توضیح بدم اصلاً اینجوری نیست که محمد به شما گفته!
_پس چهجوریه؟ بهش میگم چی شد که رفتی خونه نرگس ، گفت میخواستم حال ناصر رو بپرسم، جواد اونجا بوده، میگه چرا خرجی اینا رو دیر میدی، بعدم گرفته منو کتک زده.
عمه بغض کرد و با همون حالت بغض گفت:
ـ نرگس... خیلی دلم از دستت شکسته.
خواستم براش واقعیت رو بگم که یهو گوشی رو قطع کرد.
مات زده از دروغ محمد خشکم زد.
جواد اومد کنارم وایساد. پرسید:
ـ چی گفت عمه؟ نرگس چرا ناراحت شدی؟
با تعجب، همه حرفهایی که عمه گفته بود رو براش تعریف کردم.
جواد با حرص، محکم زد رو دست خودش:
ـ اَی که هِی... چه دروغگوئه این بشر! شمارهشو بده به من، دو کلمه باهاش حرف بزنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\