eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _تا حالا تشنج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) جواد، این‌جوری نگو… دلم چرکین می‌شه. اصلاً دلم نمی‌خواد به همچین اتفاقی فکر کنم. من زندگیِ بدون ناصر رو یه دقیقه هم نمی‌خوام… البته که عمر دست خداست. اگه یه همچین اتفاق تلخی هم بیفته، من مجبورم زندگی کنم… اما اون دیگه زندگی نیست… فقط زنده‌موندنه. نوچی کرد. ـ ببخشید... آخه یه‌جورایی واضح نگفتی… می‌خواستم مطمئن بشم، ببینم اون‌طوری میشه یا نه. نفس بلندی کشیدم. ـ ولش کن. بحثو عوض کن. چشماشو ریز کردو گفت یه سوال در مورد ناصر بپرسم؟ ـ بپرس... ـ حالا ناصر تا کی می‌خوابه؟ ـ بهش آرام‌بخش زدن... چند ساعتی می‌خوابه، بعد خودش بیدار می‌شه. سری به تاسف تکون داد و زیر لب زمزمه کرد: ـ بنده‌خدا... چقدر اذیت میشه. یهو صدای زنگ خونه اومد. سریع بلند شدم، خودمو رسوندم به آیفون، گوشی رو برداشتم. ـ_کیه؟ صدای محمد پیچید تو گوشم. ـ_باز کن، منم. واااای... ماتم دنیا ریخت رو سرم! این اومد... الان یه دعوای حسابی راه میندازه. خدایا... چیکار کنم؟ دکمه آیفونو زدم، چادرم رو سرم کردم و دویدم سمت در ایوون. دمپاییامو پام کردم، اومدم تو حیاط. محمد داره میاد ، نزدیکم شد بهش گفتم _سلام... زیر لب جواب سلامم رو گرفت خواست بره سمت خونه. بهش گفتم: ـ ناصر که با شما صحبت کرد، بعدش تشنج کرد... الان اورژانس اومده بود، بهش آرام‌بخش زدن، خوابیده. یه نگاه ملامت‌آمیزی بهم انداخت ـ بالاخره کار خودتو کردی! با تعجب پرسیدم: ـ من! چیکار کردم؟ لبشو برگردوند، هم‌زمان سرشو تکون داد. ـ همه فتنه‌ها و شرهایی که تو این خونواده اتفاق افتاده، یه سرش برمی‌گرده به تو… الانم رسیده به دخترت. جواب دادم: ـ آره دیگه! وقتی به قیامت اعتقادی نداشته باشی، از این حرفا هم می‌زنی! یه قدم بهم نزدیک شد… طوری که حس کردم می‌خواد بهم حمله کنه. یه قدم رفتم عقب. که یهو... جواد مثل گلوله آتیش از تو خونه با یه حرکت سریع وایساد بین من و محمد… صورتش داغ کرده… نفس‌نفس می‌زنه. با عصبانیت غرید: ـ هااان؟ چی شد؟ زن دیدی شیر شدی؟ اگه حرفی داری، به من بزن! محمد جا خورد… تُن صداشو آورد پایین. ـ من چی کار کردم‌ که زن دیده باشم یا مرد؟ جواد یه قدم جلو رفت. صداش محکم و پرغضب بود: ـ هم سر خواهرم داد زدی، هم بهش گفتی فتنه‌گر و شر! می‌خوای "شر" رو نشونت بدم که دیگه تا ی زن دیدی اینجوری حرف نزنی؟ حواستو جمع کن محمد! یه بار دیگه بخوای واسه خواهر من شاخ بشی، خودم شاخت رو میشکنم، هنوز جوادو نشناختی! محمد ماتش برده بود... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) جواد، این‌جور
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) جواد یه قدم دیگه اومد جلو. با انگشت زد به سینه‌ی محمد و گفت: ـ فکر کردی چون ناصر بیماره، هر کاری دلت خواست می‌تونی بکنی؟ تا حالا حرمت ناصر باعث می‌شد چیزی بهت نگم... ولی از امروز که فهمیدم به خاطر اون داماد بی‌سروپات، خرجی خونه‌ی داداشت رو قطع کردی، دیگه تموم شد ماجرا! محمد خواست چیزی بگه، ولی جواد نگذاشت. با حرص انگشتشو گرفت سمتش و با تندی گفت: ـ تو اگه فقط یه روز، فقط یه روز، اندازه‌ی نرگس مردونگی داشتی، وضع زندگیت این نبود. اگه نرگس شر بود، ناصر با دل و جون نمی‌خواست؟ اگه فتنه‌گر بود، همه‌ی وقتشو نمی‌ذاشت پای پرستاری از برادرت! این زنی که جلوی تو ایستاده، اون‌قدر بزرگه که با این‌ همه سختی، یه اخم هم به ابرو نیاورده! چشمای محمد از تعجب گرد شده ولی دیگه جرأت نکرد دهن باز کنه. جواد یه نفس عمیق کشید، یه قدم رفت عقب، بعد برگشت سمت من. ـ نرگس... از این به بعد هر کسی بخواد بهت توهین کنه، اول باید از رو من رد شه! ناصر توان حمایت نداره، ولی من که هستم. مثل کوه پشتتم. تا وقتی یه نفس تو سینه‌م باشه، نمی‌ذارم کسی بهت حرف بزنه! دستمو گرفت و گفت: ـ بیا بریم تو... این آدم، لیاقت وایسادن تو حیاط این خونه رو هم نداره. وقتی برگشتم سمت خونه، دیدم بچه‌هام چهار‌تا شون تو ایوون وایسادن و دارن ما رو نگاه می‌کنن. هم‌زمان با صدای بسته شدن در، فهمیدم محمد رفت بیرون و در حیاط رو پشت سرش بست. نگام افتاد به بچه‌هام، رفتم سمتشون و گفتم: ـ بیاید بریم تو عزیزای دلم... عزیز که معلوم بود از شنیدن این حرفا ناراحت شده و فهمیده عموش خرجی خونه رو نمی‌ده، با چهره برافروخته گفت: ـ مامان، یعنی عمو سهم سود گاوداری رو به شما نمی‌ده؟ ـ چرا عزیزم، می‌ده... منتها بعضی وقتا بهونه‌ تراشی میکنه و دیر می‌ده. ـ خب اون روزایی که عمو پول نمی‌ده، خرج خونه رو چه‌جوری می‌دی؟ یه نفس بلند کشیدم و جواب دادم: ـ اون روزایی که از خرجی یه چیزی اضافه می‌موند، پس‌انداز می‌کردم، از همونا استفاده می‌کردم. وقتی پس‌انداز تموم می‌شد، یه تیکه طلا می‌فروختم... یا از مامان هاجر قرض می‌گرفتم. بچه‌م سرشو با تأسف تکون داد و نگاهش رو داد به امیرحسین. ـ ما هم از همه جا بی‌خبر فقط هی می‌گیم مامان کفش ورزشی می‌خوایم، مامان شهریه‌ی کلاس بده... دستشو گرفتم و با مهربونی گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) جواد یه قدم د
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز جان، از اینکه شرایط پیش‌اومده رو درک می‌کنی ممنونم و به وجودت افتخار می‌کنم. اما یه خواهش ازت دارم؛ هم از تو... نگاهم رو دادم به بچه‌ها هم از شما بچه‌ها، به همتون میگم. نوجوونی و بچگی‌تون رو بکنید و هرچی لازم دارین بگید، شاید دیر بشه ولی براتون تهیه می‌کنم. زینب فوری گفت: مامان، من کفش اسکیت می‌خوام. لبخندی زدم به دنیای پاک کودکانه‌ش و گفتم: چشم عزیزم، هر وقت پول دستم بیاد برات می‌خرم. امیرحسین اخم تندی به زینب کرد: _ بی‌شعور! به جای اینکه مامانو درک کنی لیست خرید میدی ؟ اینو می‌خوام، اونو می‌خوام! مگه نشنیدی عمو پولمونو نمی‌ده؟ زینب تند جواب داد _ به تو چه! قاشق نشسته، همش خودتو میندازی وسط،مامان خودش گفت هرچی می‌خواین، به خودم بگین. دست‌مو بالا بردم و گفتم: — بچه‌ها، ساکت! دعوا نکنید. بسه؛ بریم تو خونه. از اینکه جواد ازم حمایت کرد، احساس غرور کردم ولی می‌دونم محمد ول‌کن نیست؛ حالا چطوری اذیت‌هاش رو نشون بده نمیدونم. همگی اومدیم تو خونه. پسرها رو راهی اتاقشون کردم —بشینید درستون رو بخونید. زینب رو بردم تو اتاقش و گفتم: تکلیفتو انجام بده. تموم شد بیا بیرون. زینب نگاهش رو داد به من آخه مامان، دیکته دارم. _ باشه، همه تکلیفهاتو انجام بده؛ آخرش من میام بهت دیکته می‌گم. برگشتم به سالن. جواد نگاهی بهم انداخت: — نرگس، تو چقدر تو این زندگی درگیری؛ مریضی ناصر، کارهای عجیب و غریب محمد، دعواهای بچه‌ها. صبح تا شب تو مشغولیات داری، پس کی زندگی می‌کنی؟ لبخندی زدم و گفتم: — جواد جان، زندگی همینه دیگه. به قول شاعر: "گهی زین به پشت و گهی پشت به زین." زندگی یه وقتایی خوبی و خوشی داره و خنده، یه وقتایی هم سختی‌، باید با توکل به خدا پشت سر بذاری. — والا آبجی ما هر وقت زندگی تو رو می‌بینیم، یا درگیر ناصری یا درگیر بچه‌ها؛ پس شادیها و خنده‌هاش کجاس ؟ نگاهی بهش انداختم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز جان، از ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) الان به خاطر حال ناصر حوصله ندارم بزار حالش خوب بشه یه چای میارم، با هم می‌خوریم؛ از خاطرات گذشته‌مون میگیم، برنامه‌های آینده‌مون رو میگیم و اسمشو می‌ذاریم "لحظه‌ای از زندگی." جواد سرشو تکون داد — تو هم خُلی با این همه درگیری که تو این یکی دو سه ساعت داشتی میگی بشینیم چایی بخوریم، خاطره بگیم؟! ابرو دادم بالا و کشدار گفتم — جواد، من ازت بزرگ‌ترم؛ این چه طرز حرف زدنه از حرفی که زد خجالت کشید. نچی کرد — ببخشید ،منظورم اینه که بی‌خیالی. تو در رفتارهای من بی‌خیالی می‌بینی؟ من بی‌خیال نیستم! عاشقم؛ عاشق زندگیم، عاشق شوهرم، عاشق بچه‌هام... نذاشت ادامه بدم، تو حرفم پرید و گفت: — منم که این وسط بوقم! به حرفش خندیدم و گفتم — نه عزیزم، تو نور چشممی و پشت و پناهمی؛ نذاشتی حرفم تموم شه. جواد سرشو تکون داد: — خیلی خب، ببخشید، من کار دارم میخوام برم نمیتونم بمونم تا ناصر حالش جا بیاد برو دو تا چایی رو بیار؛ بشینیم دو کلمه حرف بزنیم. ببینم تو این خونه، به جز بیماری و درگیری، یه دو کلمه گفت و شنود هم هست یا نه... قدم برداشتم اومدم کنار ناصر نگاهی بهش انداختم . راحت خوابیده. جوادم اومد کنارم ایستاد. رو کرد به من. "خیلی مَرده. من از بچگیم دوسش داشتم. همیشه دلم می‌خواست مثل آقا ناصر باشم." نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "ببین مَرد، با این هیکل که یه شهر رو میتونست بگردونه، الان چه ناتوان افتاده تو رختخواب." چشماش حلقه اشک بست و رو کرد به من. "نرگس، والله اگر کسی قدر اینا رو ندونه و حرمتشونو نگه‌نداره، نمی‌تونه جواب خدا رو بده." به تایید حرفش سرمو ریز تکون دادم. "ناصر و امثال ناصر از این مرز و بوم و ارزش‌های نظام دفاع کردن. بعضیاشون شهید شدن و بعضیشون جانباز شدن که احکام الهی توی این مملکت پیاده بشه. هر کسی در هر پست و مقام و لباسی باشه که بخواد ارزش‌های نظام جمهوری اسلامی رو نادیده بگیره، من شک ندارم چه این دنیا چه اون دنیا تقاص کارشو پس میده." آره همینطوریه که میگی نگاهم رو دادم به جواد. "برم برات چایی بیارم؟" "باشه‌ای." گفت و رفت سمت مبل. منم اومدم آشپزخونه و دوتا چایی ریختم. نشستم رو به روش. جواد کمی خودش رو هل داد جلوی مبل و نگاهش رو داد به من. "یه حرفی تو دلمه، نمی‌دونم بهت بگم یا نه" "بگو ببینم حرفت چیه." تکیه داد به مبل و گفت "ولش کن، نمیگم." "خوب بگو دیگه، چی می‌خواستی بگی؟" "نه، حالا وقتش نیست." جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) الان به خاطر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چرا وقتش نیست؟ مگه چی شده؟ جواد ساکت منو نگاه کرد. لبخندی زدم _ زل نزن به من، حرفتو بزن! یا از اول نمی‌گفتی، یا حالا که انداختی تو ذهنم، نیمه‌کاره رهاش نکن... بگو چی می‌خواستی بگی. دستشو کرد لای موهاش، یه دور کشید رو سرش. خواست حرف بزنه که یهو صدای زنگ تلفن بلند شد. گفتم: حرفتو نگه‌دار، ببینم کیه بلند شدم، اومدم سمت میز تلفن. یه نگاه به شماره انداختم، رو کردم به جواد. _عمه هاجره. گوشی رو برداشتم. ـ سلام عمه‌جون، بفرمایید. _علیک سلام با لحن کشداری ادامه داد _نرگس، محمد اومده اونجا، برادرت جواد کتکش زده‌. خب عزیزم، تو گفتی خرجی نداری، منم کارتمو دادم بهت. صبر می‌کردی محمد واریز می‌کرد، پول منو می‌دادی. تو که اخلاق محمدو می‌دونی، اوضاع شوهر مریضتم که می‌بینی، چرا میری به داداشت می‌گی که محمد سود ما رو نمیده، نشنیدی می‌گن پِچ‌پِچ زنون، کُش‌کُش مردون؟ خشکم زد. اصلاً نمی‌پرسه چی شده، اجازه‌ام نمی‌ده من حرف بزنم، همین‌طور یه‌ریز داره میگه. ناچار وسط حرفاش اومدم: _عمه‌جون یه لحظه صبر کن... بذار منم حرفمو بزنم. اصلاً بپرس چی شده، بعد این‌جوری پشت سر هم بگو. _والله عمه من نمی‌دونم با شماها چیکار کنم. از سر درد دارم می‌میرم. اعصابم داغونه... اولش خواستم بهت نگم، ولی دلم طاقت نیاورد. محمد هرچی که هست پاره‌ تنمه... هم‌خون توئه. قبل اینکه تو عروس ما باشی، ما با هم فامیلیم. اومده خونت به ناصر سر بزنه، جواد بچمو کتک زده؟ _عمه یه دقیقه صبر کن برات توضیح بدم اصلاً این‌جوری نیست که محمد به شما گفته! _پس چه‌جوریه؟ بهش می‌گم چی شد که رفتی خونه‌ نرگس ، گفت میخواستم حال ناصر رو بپرسم، جواد اونجا بوده، می‌گه چرا خرجی اینا رو دیر می‌دی، بعدم گرفته منو کتک زده. عمه بغض کرد و با همون حالت بغض گفت: ـ نرگس... خیلی دلم از دستت شکسته. خواستم براش واقعیت رو بگم که یهو گوشی رو قطع کرد. مات زده از دروغ محمد خشکم زد. جواد اومد کنارم وایساد. پرسید: ـ چی گفت عمه؟ نرگس چرا ناراحت شدی؟ با تعجب، همه حرفهایی که عمه گفته بود رو براش تعریف کردم. جواد با حرص، محکم زد رو دست خودش: ـ اَی که هِی... چه دروغ‌گوئه این بشر! شماره‌شو بده به من، دو کلمه باهاش حرف بزنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) چرا وقتش نیست
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ولش کن الان‌ یکی تو می‌گی، یکی اون، آخرش از این خونه یه دعوای حسابی درمیاد. من خودم می‌رم خونه‌ عمه، باهاش صحبت می‌کنم، واقعیتو می‌گم. ـ تا تو بخوای بری خونه‌ عمه و واقعیتو بگی، محمد مخ حاج نصرالله رو هم زده! شماره رو بده من باهاش حرف بزنم. ـ جواد جان، من شماره‌ محمد رو بهت میدم. ولی فکر می‌کنی تو الان زنگ بزنی به محمد، می‌ره واقعیتو به مادرش می‌گه؟ دیگه دروغاشو ادامه نمی‌ده؟ من اخلاقشو می‌دونم. الان می‌خواد فتنه کنه، شنیده من می‌خوام بیام گاوداری... می‌خواد زودتر بساطشو بچینه که من نرم اونجا. خودش خوب می‌دونه که اگه برم، بهتر از خودش اونجا رو می‌‌گردونم. ازت خواهش می‌کنم، هیچی به محمد نگو. ولش کن. بذار من خودم درستش می‌کنم. _واااای نرگس عجب صبری داری تو! ابرو دادم بالا _ به نظرت صبر بهتره یا درگیر دعوای تو چی گفتی من چی گفتم بشیم؟ نفس بلندی کشید. _خب البته صبر کردن. _خیلی خوب، جواد، ولش کن این حرف‌ها رو، بیا بریم بشینیم، ببینم تو چی می‌خواستی بگی. نشستیم روی مبل، با دستش اشاره کرد به سینی چایی. اینا سرد شدن. عوضشو کن، یه چایی داغ بیار، بهت بگم. سینی چایی رو برداشتم، اومدم آشپزخونه، چایی‌ها رو عوض کردم، برگشتم تو هال، سینی رو گذاشتم روی میز، نشستم رو به روش. خب، چی می‌خواستی بگی؟ بگو. راستش تو پادگان با یه پسره که بچه ی قمه دوست شدم. _خب. _خیلی بچه خوب و مومن و با غیرتیه. _ خدا برای مادر و پدرش حفظش کنه _ رفیقم یه خواهر داره چادری و باحجاب. خیلی خانمه. خودت ببینیش، می‌فهمی چی میگم. _خب. سرش رو تکون داد. _خب نداره دیگه، خودت گرفتی چی می‌خوام بگم. لبخندی زدم. آره، فهمیدم چی می‌خوای بگی. ازش خوشت اومده، میگی بریم خواستگاریش. یه شرمی به چهره‌ش نشست و سری تکون داد. _آره دیگه، همین که خودت گفتی. جواد جان، تو که خودت از وضع مالی بابا خبر داری. خدا رو شکر زندگی رو می‌تونه بگردونه، ولی برای مخارج ازدواج و نامزدی نداره... نگذاشت ادامه بدم اومد تو حرفم... _من خودم اندازه اینکه بریم خواستگاری و یه حلقه بخرم، پول دارم. باید زودتر بریم خواستگاریش. می‌ترسم یه وقت شوهرش بدن. خنده‌ای کردم و گفتم: _مبارکت باشه عزیزم ولی یه سوال _ جانم بپرس... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ولش کن الان‌
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _به غیر از محجبه بودنش، اطلاعات دیگه‌ای هم ازش داری؟ _مثلاً چی؟ _آدرس خونشون یا شماره تلفن خونه شون _نه، هیچی ندارم. چند بار خواستم از مرتضی بپرسم... واقعیتش هم روم نشد، هم ترسیدم بدش بیاد و رفاقتمون به هم بخوره. _خواهرشو کجا دیدی؟ _یه دفعه مرخصی تشویقی داشتیم، دوتایی از پادگان اومدیم بیرون. دیدم یه ماشین منتظرشه. یه دخترخانومی از ماشین پیاده شد، براش دست تکون داد، گفت "داداش"، اونم رو کرد به من، خداحافظی کرد و گفت خونوادم اومدن دنبالم، بریم جایی. نگاهی بهش انداختم و آهنگین پرسیدم: _همین؟! _آره دیگه، پس چی؟ ابرو دادم بالا. _از کجا می‌دونی مجرده؟ شاید ازدواج کرده باشه یا نامزد باشه! _نه، به دلم افتاد مجرده. خنده‌ی صدا داری کردم. _غیب‌گو شدی؟ به دلم افتاد یعنی چی؟ _اونطوری که دختره از ماشین پیاده شد و دست تکون داد و با صدای بلند گفت "داداش"، این نشونه‌ی بی دغدغه‌گیشه... و یعنی که مجرده ! خنده‌ای کردم. _هی التماست کردم برو دانشگاه نرفتی! الان اگر رفته بودی رشته مردم‌شناسی، کلی موفق بودی! نفسش بلندی کشید و از بینی داد بیرون و سری تکون داد. _به جای مسخره‌بازی و تیکه‌پرونی، یه فکری به حال خواستگاری من کن! _تا آدرس یا شماره تلفن ازشون نداشته باشیم، کاری نمی‌تونم انجام بدم. _پس من اگر یه شماره ازش پیدا کنم، حلّه؟ _برای مقدمه ی کار، بله. صدای زینب از پشت مبل به گوشمون رسید: «دایی! بیا ترانه رو بگیر دیگه!» انتظار شنیدن این صدارو نداشتم ترسیدم و گفتم وووی با جواد برگشتیم سمت صدا دیدم زینبه. عین موش ، نیم‌تنه‌ش از پشت مبل زده بیرون.جواد اخمی کرد و با تشر گفت «زینب! چند بار بگم فال‌گوشی نکن؟ مگه مامانت نگفت تو اتاقت بمون، درست رو بخون؟» زینب با قیافه‌ای مظلوم و یه لحن ناز و کش‌دار گفت: «درسم رو خوندم... یواشکی اومدم ببینم شما دو تا چی دارین می‌گین...» جواد با حالتی که یعنی "دیدی؟ تقصیر توئه!"، خوب تربیتش نکردی نگاشو دوخت به من «یادش ندادی فال‌گوشی کار بدیه؟» جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا