زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _به غیر از مح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه لحظه خاطراتم مثل برق از ذهنم گذشت. زمان کودکی و نوجوونی خودم که چقدر عاشق شنیدن حرفای یواشکی بزرگترا بودم، پشت در وایمیستادم، خودمو قایم میکردم تا حرفهاشون رو گوش کنم... بعد که درک کردم که این کار گناه داره با نذر و نیاز این رذیله اخلاقی رو از خودم دور کردم. نگاهم رو دادم به جواد
_«چرا، بهش گفتم... فکر کنم یادش رفته.»
جواد ابروهاشو داد بالا، یه کم جدیتر گفت:
«آبجی، من دوست ندارم تا چیزی قطعی نشده کسی بدونه. بهش بگو به هیچ کس نگه.»
تو دلم گفتم: واااای... زینب که از همین الان داره دلش قنج میره واسه گفتن! اگه بفهمه نباید چیزی رو لو بده، کل طایفه رو در جریان میذاره. حرف زدن و اصرارم در مورد اینکه این مطلب را به کسی نگو بیفایده است فقط باید ذهنش رو از این موضوع دور کنم
نفس عمیقی کشیدم، آروم گفتم:
«باشه، خودم باهاش صحبت میکنم.»
نگاهم رو دادم به زینب دیدم
با یه شیطنت بامزهای ابروهاشو بالا و پایین میندازه، برای جواد:
دایی! یادته منو زدی، منم رازتو به همه میگم!
جواد یه لحظه خواست صداشو ببره بالا، که با نوک پام آروم زدم به پاش. اشاره کردم: آروم! با زینب باید رفیق شد، نه تهدید کرد.
لبخند زورکیای زد، خودشو جمع و جور کرد و با یه لحن مهربون گفت:
«خوشگل دایی! اوندفعه تو کار بدی کرده بودی من زدمت اما اگر به کسی نگی میدونی میخوام برات چی کار کنم؟
زینب با شیطنت سرش رو تکون داد
نه نمیدونم، میخوای چیکار کنی دایی
_ میببرمت موتورسواری،
زینب خندید، ابروهاشو با همون سبک خاص خودش بالا پایین کرد:
«آهان! میخوای گولم بزنی که رازو لو ندم!»
اومدم تو حرفشون و با لحن عادی، بیتفاوت و خونسرد گفتم:
«چی؟ راااز؟ اینکه داییت میخواد ازدواج کنه مگه رازه؟»
زینب یه خندهی حرصدراری کرد.
_ «خودم میدونم اولش دوست نداره کسی بدونه... ولی... اگه ترانه رو بگیره... قول میدم به هیچکسی نگم!»
جواد که به شدت از دست زینب عصبیه ولی تلاش میکنه که خودش رو خونسرد نشون بده کامل چرخید سمت زینب
_ من ترانه رو دوست ندارم اونو نمیگیرم ولی تو رو پارک میبرم، سینما میبرم، برات بستنی و کتاب داستان میخرم. ولی به شرطی که به کسی نگی
زینب جواب داد
_اول بخر..
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🎉پوشه ثبت نام جیبدار شارژ شد.
🔴در شش رنگ مختلف (آبی- صورتی - زرد - نارنجی - سبز روشن - سبز تیره )
🔴تهیه شده از مقوای 250 گرم کره ای
💰قیمت 12هزار تومان
در تولید جدید امکان اضافه کردن گیره پوشه به همراه کاور در داخل پوشه اضافه گردیده.
تعداد و رنگ مورد نظرتان را بفرمایید فاکتور صادر شده به همراه پوشه براتون ارسال میگردد .
https://eitaa.com/emadresehyar
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه لحظه خاطر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد یه نفس عمیق کشید و نفسش رو با حرص بیرون داد . در حالیکه تلاش میکنه خودشو خونسرد نشون بده،
نگاهشو داد به زینب.
ـ باشه دایی، بذار بابات حالش جا بیاد، میبرمت پارک.
هر چی هم که قول دادم، برات میخرم.
حالا جون دایی، برو تو اتاقت، بذار من یه دو کلمه با مامانت حرف بزنم.
زینب چشماشو براق کرد
ـ میخوای در مورد زن گرفتنت حرف بزنی؟
جواد لبخند زورکی زد.
ـ حالا دایی حرف میزنیم دیگه... شایدم در مورد زن گرفتنم باشه...
پاشو برو قربونت برم، برو فدات شم...
زینب یه نگاه به من انداخت.
منم آروم گفتم:
ـ برو عزیزم، برو بازی کن.
زینب با ناز قدم برداشت، آرومآروم رفت سمت اتاقش.
جواد عصبی و حرصی رو کرد به من
ـ نرگس، آخرش این بچهت منو خُل میکنه!
نگاه پرسشی بهم انداخت
_چرا حرف گوش نمیکنه ؟ یه وجب بچه انقدر زبون بازه که آدم جلوش کم میاره!
از حرفهاش خندم گرفت ولی لبمو گاز گرفتم که یه وقت جلوش نخندم.
نمیخوام حرصش بیشتر بشه.
آروم گفتم:
ـ جواد جان بچهس دیگه... دلش پاکه. قلق میخواد. بهش نگو زبونباز...
اون میخواد تو نگاه تو باشه، دلبری میکنه.
جواد دستی به صورتش کشید.
انگار میخواست حرصشو با دستاش از صورتش پاک کنه.
دلت خوشه نرگس کدوم دلبری، امیر حسن با رفتارهاش دلبری میکنه نه این که هر ماجرایی باشه یه سرش زینبِ!
لبخندی زدم
ـ بچگیه بچهها با هم فرق میکنه.
بعضیاشون پر انرژی ترن بعضیاشون آروم تر زندگی هم به شیطنت و خنده و قهر و آشتیهای اینهاست که زیبا میشه
جواد کلافه گفت
خیلی خب باشه فقط دستم به دامنت نره همه جا رو پر کنه!
تو ببرش پارک، چیزایی هم که قول دادی براش بخر. انشاءالله که به کسی حرفی نمیزنه.
ولی اگه نبریشو و چیزهایی رو که قول دادی براش نخری شک نکن که همه جا جار میزنه!
لبخند نصفهای نشست رو لباش.
آرومتر شد
جواد استکان چایی رو برداشت، یه مقدار خورد. استکان رو گرفت سمت من.
ـ سرد شده...
استکان رو از دستش گرفتم، گذاشتم تو سینی.
اومدم آشپزخونه، چاییها رو عوض کردم، برگشتم.
مشغول خوردن شده بودیم که صدای حرف زدن از اتاق زینب اومد.
جواد نگاهشو به من دوخت.
_ داره با کی حرف میزنه
ـ احتمالا با عروسکش.
ابروشو انداخت بالا.
_جالبه پاشو بریم ببینیم چی میگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد یه نفس عم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با آرنج زدم به پهلوی جواد و آروم گفتم:
ـ اگه ما رو ببینه، بهمون میگه «به من میگید فالگوشی بده!» اون وقت خودتون اینجا فال گوش وایسادید؟!
جواد خندهشو خورد، انگشت گذاشت روی دماغش.
ـ هیس… پاشو بیا، جوری میریم که بو نبره.
پاورچین پاورچین خودمونو رسوندیم کنار در اتاق زینب. گوشامونو تیز کردیم. صدای آهنگین زینب، با اون لحن شیرین و بچگونهش به گوشمون خورد
ـ دایی میخواد زن بگیره،
یه زن خوشگل بگیره،
اسمش چیه؟ تربچه
خونش کجاس؟ تو باغچه
چندتا بچه داره؟
بعدم محکم و جدی داد زد سر عروسکش:
ـ به تو چه! نازنین! تو کار کسی دخالت نکنیا. این کار خیلی زشته! راز کسی رو هم به کسی نگو، فهمیدی؟ بگو فهمیدم، تا مامان رویا بشنوه.
جواد لباشو جمع کرد، لبخونی کرد:
ـ به خودش میگه رویا؟
سرمو آروم تکون دادم:
ـ آره.
با دست پرسید:
_چرا؟
زیر لب گفتم:
ـ بعداً میگم.
آروم عقب کشیدیم و اومدیم روی مبل نشستیم. جواد لبخند تلخی زد.
ـ اسم زن منم گذاشت تربچه.
چنان خندهم گرفت که دستمو محکم گذاشتم جلوی دهنم که صدایی ازم درنیاد. وقتی یه کم آروم گرفتم، گفتم:
ـ جواد هنوز هیچی نشده، نه دیدیش، نه خواستگاری رفتی، اسم دختره رو هم نمیدونی، بعد میگی زنم؟
شونهشو بالا انداخت و لبخندی زد
نگاهش رفت سمت ناصر.
ـ راستی، نرگس... ناصر کی بیدار میشه؟
آهسته جواب دادم:
ـ به خاطر آرامبخشی که بهش زدن، هفت، هشت ساعت دیگه میخوابه. بعدشم یواش یواش حالش جا میاد.
نگاهش تو چشمام نشست:
ـ اگه من برم، تو ناراحت میشی؟
ـ نه عزیزم، کار داری، برو.
همین موقع صدای زینب اومد:
ـ دایی قول دادی منو ببری پارک!
جواد خندید، رو کرد به زینب:
ـ تو که داشتی با عروسکت بازی میکردی!
ـ بازیم تموم شد. حالا پارک میخوام !
ـ خیلی خب، برو آماده شو بریم.
زینب اومد طرف من، آهنگین گفت:
ـ مامان توام بیا پارک!
با چشم به ناصر اشاره کردم:
_ بابا حالش خوب نیست.
_ آخه خوابه! حالا حالا بیدار نمیشه. بیا دیگه!
ـ نه مامان، باید بمونم پیش بابا.
جواد که اوضاع رو دید، گفت:
ـ بذار برم ببینم بچهها میان یا نه.
بلند شد، رفت سمت اتاق پسرا، چند ضربه آروم به در زد.
صدای عزیز اومد:
ـ بفرما!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با آرنج زدم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد درو باز کرد و پرسید:
— بچهها، میاید بریم پارک؟
عزیز با لحنی که ته صداش پر از دلسوزی بود جواب داد:
— دایی، بابامون تشنج کرده، با دارو خوابیده… میگی بریم پارک؟!
جواد به خودش اومد که نباید این پیشنهاد رو میداده:
— آخه زینب گفت منو ببر پارک، گفتم شاید شماها هم بیاید.
از ته اتاق صدای امیرحسین اومد
— زینب یه تختهش کمه ! عقل درستی نداره… وگرنه الان میفهمید وقتی باباش حالش خوب نیست، نباید بگه «منو ببرید پارک».
زینب، تو درگاه اتاق، اخم کرد و جواب داد:
— تخته خودت کمه، بیشعور! من خیلی هم بابامو دوست دارم!
دیدم سروصداشون داره زیاد میشه. سریع اومدم جلو و انگشتمو گذاشتم رو بینی م:
— هیس… آروم! صداتون بالا نره!
زینب با دلخوری نگام کرد:
— امیرحسین میگه تختهم کمه !
نگاهی بهش انداختم:
— نباید اینو میگفت، ولی نیتش بد نبود. میخواست بگه وقتی بابای آدم مریضه، بهتره جایی نری.
زینب سرشو برگردوند سمت جواد و گفت:
— دایی، امروز نمیام. رازتم به کسی نمیگم. یه دفعه دیگه بیا منو ببر.
جواد لبخند زد:
— باریکلا، زینب جان! حتماً یه روز دیگه میام میبرمت.
جواد خداحافظی کرد. منم تا دم در همراهیش کردم و تأکید کردم:
— منتظر یه شماره تلفن یا آدرسم که برام بفرستی
جواد لبخند شیرینی زد:
— چشم! حتماً یه جوری از مجتبی میگیرم بهت میدم.
دستی تکون داد و رفت.
اومدم تو خونه و قدم برداشتم سمت ناصر. کنارش نشستم، با همهی عشقم آروم دست گرمشو توی دستام گرفتم. یه لحظه احساس کردم تمام دنیا خلاصه شده تو همین تماس.
تو دلم با بغض زمزمه کردم:
«خدایا… این مرد تکیهگاهِ زندگیمه. با لبخندش جون میگیرم، با نگاهش آروم میشم. خدایا، به دلش آرامش بده، به جسمش قوت بده.»
پلکهامو بستم و باز کردم چشم دوباره گره خورد تو صورتش، نگاش کردم و آهی کشیدم.
ناصرم، اگه الان بیصدا کنارت نشستم و تلاش میکنم تو متوجه اتفاقهایی که توی زنگیمون میفته نشی فقط واسه اینه که تو باشی.
ناصر تو جونمی! فقط خدا میدونه که چقدر برام عزیزی.
همینطور که توی حس خودم غرق بودم و دستای ناصر تو دستم بود، یه دفعه صدای امیرحسن از پشت سرم اومد:
ـ مامان! نمیذاری ما بالا سر بابا بشینیم، بعد خودت نشستی؟!
یه لحظه خشکم زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد درو باز ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرمو چرخوندم سمت امیرحسن. دیدم با اون چشمهای معصومش داره منو نگاه میکنه. لبخندی روی لبم نشست و دلم برای دل کوچیکش که تو این روزای سخت، بیشتر از سنش بزرگ شده، سوخت. بغض گلوم رو گرفت.
آروم دستم رو از روی دست ناصر برداشتم...
ــ بیا عزیزم...
امیرحسن اومد کنارم نشست. چند لحظه ساکت به باباش خیره شد و رو کرد به من، آهسته پرسید:
ــ بابا تا کی میخواد تشنج کنه و همش تو خونه استراحت کنه؟ تا آخر عمرش؟
تبسمی زدم و جواب دادم:
ــ متأسفانه آره.
ــ چرا؟
ــ چون مغزش آسیب دیده و هنوز دکترها نتونستند راه درمان قطعی این بیماری رو کشف کنن. فقط کنترلش میکنن که بدتر نشه.
سرش رو گذاشت روی سینهم.
ــ مامان؟
ــ جان دلم؟
ــ من دلم خیلی برای بابا میسوزه.
دست نوازشی به سرش کشیدم.
ــ منم دلم میسوزه.
ــ یعنی اصلاً نمیشه برای بابا کاری کرد؟
خم شدم، بوسه گرمی به پیشونیش زدم و گفتم:
ــ چقدر تو دلت پاک و مهربونه عزیزم. گفتم که برای درمان کاملش کاری از دست کسی برنمیاد، ولی میتونیم شرایطی رو درست کنیم که حالش بدتر نشه.
ــ الان عمو حال بابا رو بد کرده؟
ــ عمو نمیخواسته که حال بابا اینطوری بشه، ولی با کاری که کرده... آره پسرم، عمو باعث شد.
ــ چرا یه روز نمیری پیش عمو، همه رو براش تعریف کنی؟
ــ امیر حسن جان، عمو همه چی رو در مورد بابات میدونه. خودش کارهای بستری و مرخصی بابات رو تو بیمارستان انجام داد.
ــ دعا چی مامان؟ دعا کنیم بابا خوب میشه؟
ــ دعا که خیلی خوبه، آره، میتونیم دعا کنیم.
ــ من همیشه بعد از نمازم برای بابا دعا میکنم.
سفت به آغوش کشیدمش و در گوشش نجوا کردم:
ــ فدای این دل پاک و مهربونت بشم.
صدای زینب از بالای سرم به گوشم خورد:
ــ خودتون دوتا اومدید پیش بابا، بعد همش به من میگی پیش بابا نشین!
امیر حسن سرش رو از سینه من برداشت و نگاهش رو داد به زینب:
ــ تو میای شلوغکاری میکنی، مامانم نمیزاره اینجا بشینی!
زینب نگاهش رو طلبکارانه کرد و با تندی جواب داد:
ــ خودت شلوغ میکنی!
دستم رو گذاشتم روی بینیم و به هر دوشون گفتم:
ــ هیس! آروم.
نگاهم رو دادم به زینب:
ــ تو هم بیا این طرفم بشین، ولی قول بده سر و صدا نکنی.
زینب نشست کنارم و گفت:
ــ خودتون سر و صدا نکنید! من خیلی هم دختر خوبی هستم.
با نگاهش باباش رو نشون داد:
ــ بابا ناصر جونم خودش همیشه بهم میگه دختر خوبم.
لبخندی به این زبون شیرینش زدم و دست نوازشی به سرش کشیدم:
ــ بابات راست میگه، تو دختر خوبی هستی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرمو چرخوندم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب دستشو برد سمت صورت ناصر. تو هوا دستشو گرفتم، یه نگاه بهش انداختم:
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ میخوام بابا جونمو ناز کنم.
ـ الان نه... بذار بیدار شه، بعد بیا بابا رو ناز کن. اصلاً بلند شید، سهتامون از اینجا بریم.
زینب دستشو کشید و با التماس گفت:
ـ نه دیگه... به خدا کاری نمیکنم، بذار بشینم پیش بابا!
ـ نه عزیزم، بلند شو... پاشید بریم.
بابا رو ناز کنم...
خودم ایستادم، دست دوتاشونو گرفتم، از کنار ناصر آوردمشون وسط هال:
ـ برید بقیه درساتونو بخونید... اگه هم خوندین و تموم شده، برین سر خودتونو با یه بازی، چیزی گرم کنید. سراغ بابا نرید!
رفتم آشپزخونه و مشغول درست کردن شام شدم. اذون مغربو گفتن، نمازمو خوندم.
یه صدای ضعیف از ناصر شنیدم:
ـ نرگس...
سریع به ساعت نگاه کردم و رفتم کنارش:
ـ جانم خوبی ناصر؟
سرشو آروم تکون داد:
ـ خدا رو شکر... چرا من اینطوری شدم؟
میترسیدم دلیلشو بگم، نکنه دوباره حالش بد بشه. فقط گفتم:
ـ یه وقتایی میشه دیگه... عیبی نداره. خدا رو شکر الان حالت بهتره.
ـ کمکم میکنی بشینم؟
دستمو گذاشتم پشتش، خودش هم کمک کرد و نشست.
نگاهی به دور و برش انداخت:
ـ اینجا خونهی خودمونه؟
ـ آره ناصر جان، اینجا خونهی خودمونه. یه کم صبر کنی، همه چی یادت میاد.
چای حاضره، میخوای برم یه چای برات بیارم؟ تازه دم کردم.
بیرمق جواب داد:
ـ باشه... بیار.
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. چشمم افتاد به بچهها، چهارتاییشون تو درگاه اتاقهاشون وایساده بودن و ناصر رو نگاه میکردن. منو که دیدن، عزیز پرسید:
ـ مامان... بابا فراموشی گرفته؟
ـ نه عزیزم، موقتیه... الان حالش خوب میشه.
ـ آخه دفعههای قبل اینجوری نمیشد!
ـ دفعههای قبل بین تشنجش فاصلهی زیادی میافتاد.
الان دو دفعه پشت سر هم تشنج کرده، عوارضش شده فراموشی موقت.
ـ یعنی خوب میشه؟
ـ آره، یه کم بگذره حالش جا میاد.
اما اگه پشت سر هم تشنج کنه، فراموشیاش هم طولانی میشه.
ـ ببین مامان... تو نمیذاری، اگه هیچی نگی، من الان میرم خونهی عمو!
بهش میگم پاشو بیا وضعیت بابای ما رو ببین
سهم سود ما رو ندادی بابام فهمید تشنج کرد، بعدشم فراموشی گرفت.
اگه فراموشیش طولانی بشه، همیشگی بشه، بعد ما چیکار کنیم؟ کی میخواد جواب بده؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\