eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) سرمو چرخوندم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زینب دستشو برد سمت صورت ناصر. تو هوا دستشو گرفتم، یه نگاه بهش انداختم: ـ چیکار داری می‌کنی؟ ـ می‌خوام بابا جونمو ناز کنم. ـ الان نه... بذار بیدار شه، بعد بیا بابا رو ناز کن. اصلاً بلند شید، سه‌تامون از اینجا بریم. زینب دستشو کشید و با التماس گفت: ـ نه دیگه... به خدا کاری نمی‌کنم، بذار بشینم پیش بابا! ـ نه عزیزم، بلند شو... پاشید بریم. بابا رو ناز کنم... خودم ایستادم، دست دوتاشونو گرفتم، از کنار ناصر آوردمشون وسط هال: ـ برید بقیه درساتونو بخونید... اگه هم خوندین و تموم شده، برین سر خودتونو با یه بازی، چیزی گرم کنید. سراغ بابا نرید! رفتم آشپزخونه و مشغول درست کردن شام شدم. اذون مغربو گفتن، نمازمو خوندم. یه صدای ضعیف از ناصر شنیدم: ـ نرگس... سریع به ساعت نگاه کردم و رفتم کنارش: ـ جانم خوبی ناصر؟ سرشو آروم تکون داد: ـ خدا رو شکر... چرا من اینطوری شدم؟ می‌ترسیدم دلیلشو بگم، نکنه دوباره حالش بد بشه. فقط گفتم: ـ یه وقتایی میشه دیگه... عیبی نداره. خدا رو شکر الان حالت بهتره. ـ کمکم می‌کنی بشینم؟ دستمو گذاشتم پشتش، خودش هم کمک کرد و نشست. نگاهی به دور و برش انداخت: ـ اینجا خونه‌ی خودمونه؟ ـ آره ناصر جان، اینجا خونه‌ی خودمونه. یه کم صبر کنی، همه چی یادت میاد. چای حاضره، می‌خوای برم یه چای برات بیارم؟ تازه دم کردم. بی‌رمق جواب داد: ـ باشه... بیار. بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. چشمم افتاد به بچه‌ها، چهارتایی‌شون تو درگاه اتاق‌هاشون وایساده بودن و ناصر رو نگاه می‌کردن. منو که دیدن، عزیز پرسید: ـ مامان... بابا فراموشی گرفته؟ ـ نه عزیزم، موقتیه... الان حالش خوب میشه. ـ آخه دفعه‌های قبل اینجوری نمی‌شد! ـ دفعه‌های قبل بین تشنجش فاصله‌ی زیادی می‌افتاد. الان دو دفعه پشت سر هم تشنج کرده، عوارضش شده فراموشی موقت. ـ یعنی خوب میشه؟ ـ آره، یه کم بگذره حالش جا میاد. اما اگه پشت سر هم تشنج کنه، فراموشیاش هم طولانی میشه. ـ ببین مامان... تو نمی‌ذاری، اگه هیچی نگی، من الان می‌رم خونه‌ی عمو! بهش می‌گم پاشو بیا وضعیت بابای ما رو ببین سهم سود ما رو ندادی بابام فهمید تشنج کرد، بعدشم فراموشی گرفت. اگه فراموشیش طولانی بشه، همیشگی بشه، بعد ما چیکار کنیم؟ کی میخواد جواب بده؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زینب دستشو بر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نگاه محبت‌آمیزی بهش انداختم. – درکت می‌کنم مادر. ولی آدمی که نمی‌خواد بفهمه، حرف زدن باهاش فایده‌ای نداره. تو فکر می‌کنی اگه الان بری خونه‌ی عموت اون، تو رو درک می‌کنه؟ میگه "باشه عمو جون دیگه از این کارا نمی‌کنم"؟ نه عزیز دلم... کلی بهونه تراشی میکنه آخر سر هم، همه رو مقصر می‌دونه جز خودش. این نصیحتو از من بشنو... از اینجور آدما کلاً دوری کن. چون فامیل درجه‌یک هستن، صله‌رحم رو قطع نکن، اما هیچ‌وقت باهاشون دهن به دهن نشو، بحث نکن ، چون فایده نداره. – باشه مامان، حق با توئه... فایده نداره ، اما من که دلم خنک میشه... ولی شما میگی خونه عمو نرو چشم نمیرم لااقل بذار برم خونه‌ی مامان هاجر. به‌جای اینکه شما رو مقصر بدونه، بیاد ببینه پسرش چیکار کرده. نگاهی به عزیز انداختم. دیدم بچه‌م اگه الان کاری نکنه و من جلوشو بگیرم، ممکنه از نظر روحی آسیب ببینه. گفتم: – اگه می‌خوای بری خونه‌ی مامان هاجر، برو. ولی به مامان هاجر بگو مامانم می‌گه شما اینجا نبودی، خدای بزرگ که بود. جواد فقط دستشو گذاشت رو سینه‌ی محمد، حتی هلشم نداد. فقط گفت: نیا اینجا سرو صدا کن و به خواهرم توهین کن. کتکی در کار نبوده بعدم بهش بگو دایی جواد اومد بابا رو ببره بیرون بگردونه. بابا می‌خواسته با کارتش خرید کنه، موجودی گرفته، دیده توش پول نیست. از مامانم پرسیده چرا؟ مامانم خیلی تلاش کرده که نگه... ولی بابا ول نکرده. مامانم براش تعریف کرده... بابامم زنگ زد به عمو که چرا سود ما رو واریز نکردی بعدشم تشنج کرده. الان که از تشنج اومده بیرون، فراموشی گرفته. فراموشیش چقدر طول بکشه، نمی‌دونم. شاید یه ساعت دیگه خوب شه، شاید چند روز دیگه. ابروشو داد بالا، با تعجب پرسید: – واقعاً می‌گی برم؟ – تو خودت می‌گی من برم... منم می‌گم برو، ولی همینا رو بگو. اگه عمو محمد اونجا بود، اصلاً حرف نزن بیا خونه . اگه نبود، اینا رو بهش بگو و بیا. امیرحسین گفت: – مامان، منم باهاش برم؟ – باشه پسرم، تو هم برو. ولی هر دوتاتون قول بدید اگه عمو محمد اونجا بود، اصلاً حرف نمی‌زنید. حرمت مامان هاجر رو نگه می‌دارید. صداتون رو بلند نمی‌کنید. اینا رو با آرامش می‌گید و برمی‌گردید. اتفاقاً اینجوری یه بار هم از رو دوش من برمی‌دارید چون خودم می‌خواستم برم خونه‌ی مامان هاجر. امیرحسن اومد کنارم وایساد، دستمو گرفت تکون داد. – مامان، بذار منم برم. – نه عزیزم، همین دوتا برن کافیه. یه دفعه متوجه شدم زینب نیست. رو کردم به بچه‌ها. – زینب کجاست؟ الان کنار شما بود... داشت منو نگاه می‌کرد. بچه‌ها دور و برشون رو نگاه کردن و گفتن عه الان اینجا پیش ما بود آهسته صدا زدم: – زینب‌ کجایی مادر؟ صداش نیومد. یه حسی بهم گفت نکنه داره میره خونه‌ی مامان هاجر. پا تند کردم سمت در هال. در رو باز کردم، دیدم داره در حیاط رو باز می‌کنه. صدا زدم: – زینب کجا؟ برگشت، نگاهی بهم انداخت. – دارم می‌رم خونه‌ی مامان هاجر... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
🌱🌱 از رنج و غمت، مسیر جدید بساز نه باتلاق. .
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاه محبت‌آمی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ کی به تو گفت بری خونه‌ی مامان هاجر؟ _ عه! چطور عزیز و امیرحسین برن، من نرم؟ دمپایی پوشیدم و اومدم تو حیاط. اخمی بهش کردم: _بیا بریم تو خونه. لااقل یاد بگیر مثل برادرات اجازه بگیری. بعدم... روسریت کو؟ دستی کشید به سرش و جواب داد: _یادم رفت سَرم کنم. _ مگه بابات بهت نگفت دیگه هیچ‌وقت بدون روسری نری بیرون؟ _ اگه بیام تو روسری سرم کنم، می‌ذاری منم باهاشون برم خونه‌ی مامان هاجر؟ صدای امیرحسین از پشت سرم اومد _ نخیر! فقط اونجا جای تو خالیه. بیا برو تو خونه ببینم! زینب دستشو زد به کمرش. نگاه تندی به امیرحسین انداخت: _ همش تو کار من فضولی کن! دستشو گرفتم، حرکت کردم سمت هال و رو کردم به عزیز و امیرحسین: _ شماها برید نگاهی انداختم به امیرحسن. _ تو هم بیا بریم تو خونه. امیرحسن ملتمسانه گفت: _ مامان، خودت که می‌دونی... من برم، هیچ حرفی نمی‌زنم. بذار منم باهاشون برم! زینب دستشو خواست از دستم بکشه، ولی محکم‌تر نگهش داشتم. همچنان که تلاش می‌کرد دستشو آزاد کنه، گفت: _ اگه امیرحسن بره، منم باید برم! _ نه، نمیره. _ امیرحسن جان، بیا بریم تو خونه. عزیز و امیرحسین رفتن. منم زینب و امیرحسن رو با دلخوری آوردم تو خونه. گفتم: _ برید یا تلویزیون تماشا کنید یا برا خودتون بازی کنید. من برم چایی ببرم واسه بابا. اومدم تو آشپزخونه. هم‌زمان که دارم استکان می‌ذارم تو سینی تا چایی بریزم، صدای زینب به گوشم خورد که داره به امیرحسن می‌گه: _ حالا که نرفتیم، میای با هم منچ بازی کنیم؟ _ نخیر. _ چرا خب؟ بیا دیگه! _ نمی‌خوام بیام، چون تو نذاشتی منم برم خونه‌ی مامان هاجر. بعدم تو خیلی جر زنی! چایی ریختم، اومدم تو هال. رو کردم به امیرحسن و آهسته، جوری که ناصر متوجه نشه، گفتم: _ نرفتن تو، ربطی به زینب نداره. چون اون دوتا مهمونی که نرفتن، رفتن گله‌ی عمو محمد رو به مامان هاجر کنن. برید با هم منچ بازی کنید. زینب با خوشحالی پرسید: _ مامان، توام میای منچ بازی؟ _ الان که تازه حال بابات بهتر شده، نه... نمیام. اما وقتی حالش کامل خوب شد، میام. امیرحسن قدم برداشت سمت اتاقش و گفت:... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
به زنم شک کردم اومد جلوم خودش رو انداخت رو پاهام با التماس گفت عباس گ*و*خ*و*ر*د*م، به بابام نگو، با لگد چنان محکم زدم تو شکمش که پرت شد وسط خونه، فریاد زدم خفه شو حرف نزن و گر نه میکشمت، از درد مثل مارگزیدها به خودش میپیچید. چند دقیقه ای گذشت پدر زنم با برادر زن بزرگم اومدن. آیفون رو زدم اومدن تو خونه، پدر زنم گفت چی شده، رفتم سمت تلوزیون که روشن کنم تا فیلم دخترشون رو ببینن ولی... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ کی به تو گفت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بابا حالش خوب نیست... می‌خوام برم پیشش بشینم. حرف از دهن امیرحسن درنیومده زینب دوید رفت نشست کنار ناصر و گفت: ـ بابا تو خواب بودی... من می‌خواستم نازت کنم، مامان نذاشت. گفت بیدار می‌شی. ناصر لبخندی زد: ـ باریکلا دخترم! می‌خواستی بابا رو ناز کنی؟ زینب سرشو انداخت پایین: ـ آره _ خب... الان نازم کن. زینب آروم دستشو کشید روی صورت باباش و گفت: ـ بابای خوبم... بابای مهربونم... بابای خوشگلم... بابایی! من خیلی دوستت دارم. امیرحسن از این حرکت زینب خشکش زد. نگاهش رو انداخت سمت من: ـ دیدی مامان؟ به من می‌گه بیا بریم منچ بازی، من که می‌گم می‌خوام برم پیش بابا، جلوتر از من می‌دوئه می‌ره! لبخند پهنی زدم و گفتم: _ عیب نداره امیرحسن‌جان، ناراحت نشو. زینب همیشه دلش می‌خواد کارای خوب بکنه، خودش نمی‌دونه باید چیکار کنه... یکی که می‌گه، تازه یادش میفته این کار خوبه، اونم باید انجام بده. تو هم برو پیش بابا، خوشحال میشه شماها کنارش بشینین. امیرحسن با من اومد. سینی چایی رو گذاشتم کنار ناصر، امیرحسنم رفت نشست کنار باباش. ناصر نگاهی بهش انداخت: ـ خوبی حسنِ بابا؟ امیر حسن سر انداخت بالا ـ نه بابا... شما که حالت بده، منم حالم خیلی بد می‌شه. زینب پرید تو حرف امیر حسن، صورت باباشو با دست گرفت، چرخوند سمت خودش: ـ بابا... منم حالم بد می‌شه! ناصر لبخندی زد و صورتش رو بوسید: ـ آی قربون دختر مهربونم برم! بعد سر چرخوند سمت امیرحسن، دستاشو باز کرد: ـ بیا بغل بابا، یه بوس بده من... بذار همه خستگی‌ها و مریضی‌هام از تنم بپره بره. امیرحسن رفت تو بغل باباش، همدیگه رو بوسیدن. زینب با دستش امیرحسنو هل داد عقب: ـ بسه دیگه! چقدر می‌چسبی به بابا؟ نفسش می‌گیره! ناصر لبشو از صورت امیرحسن برداشت، نگاهش رو داد به زینب: ـ من بابای هر دوتونم... هم تو رو دوست دارم، هم امیرحسن رو. با هم مهربون باشید. زینب گفت: ـ بابا... بهش بگو بیاد منچ بازی کنیم. ناصر رو کرد به امیرحسن: ـ دوست داری منچ بازی کنی؟ امیرحسن جواب داد: ـ نه، الان حوصله ندارم. ناصر سر چرخوند سمت زینب: ـ شنیدی بابا می‌گه الان حوصله ندارم. زینب خواست حرف بزنه که ناصر یکم صورتشو جمع کرد و گفت: ـ بابا... اصرار نکن دیگه. می‌گه حوصله ندارم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بابا حالش خوب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای زنگ گوشیم بلند شد. از کنار ناصر بلند شدم، اومدم از روی اُپن گوشی رو برداشتم. شماره‌ی امیرحسین افتاده بود. سریع دکمه تماس رو زدم: – جانم مامان؟ صدای ناراحت و بغض‌آلود امیرحسین به گوشم رسید: – مامان... عزیز داشت با مامان هاجر صحبت می‌کرد... یه‌دفعه عمو محمد اومد، زد تو گوش عزیز. چیزی رو که شنیدم باورم نمی‌شه برای اینکه یه‌وقت ناصر صدامونو نشنوه، اومدم انتهای آشپزخونه به بهونه اینکه زیر کتری رو کم کنم. پشتم رو کردم سمت هال که ناصر منو نبینه. پرسیدم: – چی گفتی امیرحسین؟ – مامان خیلی نمی‌تونم حرف بزنم. همین که گفتم... عمو محمد زد تو گوش عزیز. دنیا دور سرم چرخید... انگار یکی با پتک کوبید تو سرم... نفسم بند اومد... دستمو تکیه دادم به دیوار کنار کابینت... چشام پرِ اشک شد...لبمو گاز گرفتم که ناله‌م در نیاد...چطور محمد به خودش اجازه داده که دست روی پسر نوجوون من بلند کنه؟ کف پام داغ شده... انگار دارم آتیش میگیرم یه لحظه تصویر صورت معصومش جلوی چشمم اومد و گلوم پر از بغض شد. اصلا نمیتونم طاقت بیارم. بهش گفتم – من دارم میام اونجا. زود بیا مامان، ما خواستیم بیایم عمه ناهید نگذاشت باشه عزیزم الان میام تماسو قطع کردم. به خودم گفتم: تو بیجا کردی که زدی تو گوش بچه‌ی من. سریع شماره مامانمو گرفتم: – مامان، می‌تونی یه دقیقه بیای خونه‌ی ما؟ – چی شده نرگس این موقع شب که میگی بیام خونه‌ی شما؟ – مامان کار فوری دارم. تو بیا، بعداً برات تعریف می‌کنم. – خدا شاهده این موقع شب من شرایط اومدن خونه‌ی شمارو ندارم عزیزم. دلم شور افتاد، بگو چی شده. – عزیز و امیرحسین رفتن خونه‌ی عمه هاجر سر یه موضوعی صحبت کنن. محمد اونجا بوده... زده تو گوش عزیز. مامان، ازت خواهش می‌کنم... بهت التماس می‌کنم... بلند شو بیا اینجا. من برم خونه عمه – غلط کرده که زده... بیشعور نفهم... الان میام . – فقط زود بیا مامان، خیلی زود. باشه عزیزم الان میام حالم خیلی به‌هم ریخته بود. نمی‌تونم برم پیش ناصر. به بهونه‌ی اینکه می‌خوام سالاد درست کنم، دو سه تا خیار و گوجه گذاشتم جلوم و شروع کردم پوست کندن. گوشم به زنگ خونه بود که مامانم زنگ بزنه. ناصر صدا زد: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\