به زنم شک کردم اومد جلوم خودش رو انداخت رو پاهام با التماس گفت عباس گ*و*خ*و*ر*د*م، به بابام نگو، با لگد چنان محکم زدم تو شکمش که پرت شد وسط خونه، فریاد زدم خفه شو حرف نزن و گر نه میکشمت، از درد مثل مارگزیدها به خودش میپیچید. چند دقیقه ای گذشت پدر زنم با برادر زن بزرگم اومدن. آیفون رو زدم اومدن تو خونه، پدر زنم گفت چی شده، رفتم سمت تلوزیون که روشن کنم تا فیلم دخترشون رو ببینن ولی...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ کی به تو گفت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابا حالش خوب نیست... میخوام برم پیشش بشینم.
حرف از دهن امیرحسن درنیومده زینب دوید رفت نشست کنار ناصر و گفت:
ـ بابا تو خواب بودی... من میخواستم نازت کنم، مامان نذاشت. گفت بیدار میشی.
ناصر لبخندی زد:
ـ باریکلا دخترم! میخواستی بابا رو ناز کنی؟
زینب سرشو انداخت پایین:
ـ آره
_ خب... الان نازم کن.
زینب آروم دستشو کشید روی صورت باباش و گفت:
ـ بابای خوبم... بابای مهربونم... بابای خوشگلم... بابایی! من خیلی دوستت دارم.
امیرحسن از این حرکت زینب خشکش زد. نگاهش رو انداخت سمت من:
ـ دیدی مامان؟ به من میگه بیا بریم منچ بازی، من که میگم میخوام برم پیش بابا، جلوتر از من میدوئه میره!
لبخند پهنی زدم و گفتم:
_ عیب نداره امیرحسنجان، ناراحت نشو. زینب همیشه دلش میخواد کارای خوب بکنه، خودش نمیدونه باید چیکار کنه... یکی که میگه، تازه یادش میفته این کار خوبه، اونم باید انجام بده. تو هم برو پیش بابا، خوشحال میشه شماها کنارش بشینین.
امیرحسن با من اومد. سینی چایی رو گذاشتم کنار ناصر، امیرحسنم رفت نشست کنار باباش. ناصر نگاهی بهش انداخت:
ـ خوبی حسنِ بابا؟
امیر حسن سر انداخت بالا
ـ نه بابا... شما که حالت بده، منم حالم خیلی بد میشه.
زینب پرید تو حرف امیر حسن، صورت باباشو با دست گرفت، چرخوند سمت خودش:
ـ بابا... منم حالم بد میشه!
ناصر لبخندی زد و صورتش رو بوسید:
ـ آی قربون دختر مهربونم برم!
بعد سر چرخوند سمت امیرحسن، دستاشو باز کرد:
ـ بیا بغل بابا، یه بوس بده من... بذار همه خستگیها و مریضیهام از تنم بپره بره.
امیرحسن رفت تو بغل باباش، همدیگه رو بوسیدن.
زینب با دستش امیرحسنو هل داد عقب:
ـ بسه دیگه! چقدر میچسبی به بابا؟ نفسش میگیره!
ناصر لبشو از صورت امیرحسن برداشت، نگاهش رو داد به زینب:
ـ من بابای هر دوتونم... هم تو رو دوست دارم، هم امیرحسن رو. با هم مهربون باشید.
زینب گفت:
ـ بابا... بهش بگو بیاد منچ بازی کنیم.
ناصر رو کرد به امیرحسن:
ـ دوست داری منچ بازی کنی؟
امیرحسن جواب داد:
ـ نه، الان حوصله ندارم.
ناصر سر چرخوند سمت زینب:
ـ شنیدی بابا میگه الان حوصله ندارم.
زینب خواست حرف بزنه که ناصر یکم صورتشو جمع کرد و گفت:
ـ بابا... اصرار نکن دیگه. میگه حوصله ندارم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابا حالش خوب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ گوشیم بلند شد.
از کنار ناصر بلند شدم، اومدم از روی اُپن گوشی رو برداشتم. شمارهی امیرحسین افتاده بود. سریع دکمه تماس رو زدم:
– جانم مامان؟
صدای ناراحت و بغضآلود امیرحسین به گوشم رسید:
– مامان... عزیز داشت با مامان هاجر صحبت میکرد... یهدفعه عمو محمد اومد، زد تو گوش عزیز.
چیزی رو که شنیدم باورم نمیشه
برای اینکه یهوقت ناصر صدامونو نشنوه، اومدم انتهای آشپزخونه به بهونه اینکه زیر کتری رو کم کنم. پشتم رو کردم سمت هال که ناصر منو نبینه.
پرسیدم:
– چی گفتی امیرحسین؟
– مامان خیلی نمیتونم حرف بزنم. همین که گفتم... عمو محمد زد تو گوش عزیز.
دنیا دور سرم چرخید...
انگار یکی با پتک کوبید تو سرم...
نفسم بند اومد...
دستمو تکیه دادم به دیوار کنار کابینت...
چشام پرِ اشک شد...لبمو گاز گرفتم که نالهم در نیاد...چطور محمد به خودش اجازه داده که دست روی پسر نوجوون من بلند کنه؟ کف پام داغ شده... انگار دارم آتیش میگیرم
یه لحظه تصویر صورت معصومش جلوی چشمم اومد و گلوم پر از بغض شد. اصلا نمیتونم طاقت بیارم. بهش گفتم
– من دارم میام اونجا.
زود بیا مامان، ما خواستیم بیایم عمه ناهید نگذاشت
باشه عزیزم الان میام
تماسو قطع کردم.
به خودم گفتم: تو بیجا کردی که زدی تو گوش بچهی من.
سریع شماره مامانمو گرفتم:
– مامان، میتونی یه دقیقه بیای خونهی ما؟
– چی شده نرگس این موقع شب که میگی بیام خونهی شما؟
– مامان کار فوری دارم. تو بیا، بعداً برات تعریف میکنم.
– خدا شاهده این موقع شب من شرایط اومدن خونهی شمارو ندارم عزیزم. دلم شور افتاد، بگو چی شده.
– عزیز و امیرحسین رفتن خونهی عمه هاجر سر یه موضوعی صحبت کنن. محمد اونجا بوده... زده تو گوش عزیز. مامان، ازت خواهش میکنم... بهت التماس میکنم... بلند شو بیا اینجا. من برم خونه عمه
– غلط کرده که زده... بیشعور نفهم... الان میام .
– فقط زود بیا مامان، خیلی زود.
باشه عزیزم الان میام
حالم خیلی بههم ریخته بود.
نمیتونم برم پیش ناصر. به بهونهی اینکه میخوام سالاد درست کنم، دو سه تا خیار و گوجه گذاشتم جلوم و شروع کردم پوست کندن.
گوشم به زنگ خونه بود که مامانم زنگ بزنه.
ناصر صدا زد:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ گوشی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر صدا زد:
– نرگس بیا چاییت سرد شد.
باید میرفتم. اگه نمیرفتم ناراحت میشد.
خیار و گوجههایی که باهاشون بازی بازی کرده بودم رو گذاشتم روی میز و اومدم کنار ناصر نشستم.
از دلشوره و اضطراب و ناراحتی، چایی نمیتونم بخورم.
رو کردم به ناصر:
– من میل به چایی ندارم. اگه تو اشتها داری، بخور.
ناصر نگاهی بهم انداخت:
– طوری شده نرگس؟
خودمو زدم به اون راه:
– نه، چطور؟
– انگار رنگ و روت پریده.
دستی به صورتم کشیدم:
– نه، چیزی نیست.
ناصر نگاهی به دور و اطرافش انداخت:
– عزیز و امیرحسین کجان؟
– رفتن خونهی مامان هاجر.
به مامانم گفتم بیاد اینجا پیش تو و بچهها. منم برم اونجا.
ریز صورتشو به چپ و راست تکون داد:
– برای چی تو باید بری؟
واقعیتو که نمیتونم بگم. یهدفعه سر زبونم گل کرد و گفتم:
– مامانت گفت بیا خونمون، کارت دارم.
ناصر نگاهی به ساعت انداخت:
– این موقع شب، تنهایی میخوای بری خونهی مامان من؟ که چی؟ صبر کن، صبح برو.
– نه ناصر جان، نمیشه. مامانت گفته حتماً حتماً بیا، باید برم. حالا تازه سر شبه، یه دقیقه میرم و با بچهها برمیگردم
– پس تنها نرو، با امیرحسن برو.
زینب پرید وسط حرفمون:
– منم باید ببری!
– نه عزیزم ، با امیرحسن میریم و میایم. مامان جونم داره میاد اینجا. اونوقت تنها باشه، ناراحت میشه.
زینب خواست حرفی بزنه که ناصر رو کرد بهش:
– دختر بابا باید پیش بابا بمونه. اگه تو بری، من دلم میگیره.
زینب با اینکه خیلی دلش میخواد بیاد، اما به رودربایستی ناصر گفت:
– باشه بابا... پیش تو میمونم.
ناصر بنده خدا با من حرف میزنه اما انقدر که من فکرم در گیره و اعصابم بهم ریخته اصلا متوجه حرفهاش نمیشم و برای اینکه ناراحت نشه. بین حرفاش میگم، آهان که اینجور. خدا رو شکر صدای زنگ خونه بلند شد تا خواستم برم در رو باز کنم ناصر نگاهی به امیر حسن انداخت پاشو برو در رو باز کن، من که میدونم مامانم هست نشستم امیرحسن آیفون رو برداشت
کیه
بعدم دکمه ایفون رو زد و رو کرد به من
مامان جون اومده خونمون دوید رفت در هال رو باز کرد رفت تو حیاط زینبم به دنبال امیرحسن با هم رفتن و با مامانم سه تایی برگشتند، مامانم میدونه که نباید ناصر متوجه بشه خیلی عادی سلام و علیک کرد منم به سرعت لباس پوشیدم دست امیرحسن رو گرفتم خداحافظی کردم پا تند کردم به سمت خونه عمه وقتی رسیدیم پشت در، امیر حسن زنگ زد صدای ناهید از پشت آیفون اومد
کیه
جواب دادم
منم باز کن ناهید
قبل از اینکه گوشی آیفون رو بگذاره و در رو باز کنه صداش به گوشم خورد
وای خدا بخیر کنه نرگس اومد
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر صدا زد:
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
در باز شد. با امیرحسن وارد خونه شدیم. همه بهجز خونواده ما اینجا هستن...
دنبال عزیز گشتم. همین که چشمم افتاد به صورتش، خشکم زد. جای چهار تا انگشت، واضح روی صورتش مونده. دلم آتیش گرفت. حس انتقام و مقابله به مثل در وجودم شعله کشید... نگاهم رو دادم بین اونایی که اومدن خونه ی عمه، محمد رو پیدا کردم و قدمهامو محکم و تند برداشتم سمتش. وایسادم جلوش و با صدایی پر از خشم و نفرت گفتم:
ـ نامرد! به چه حقی زدی تو صورت بچهی من؟!
محمد اول خشکش زد. بعد خواست مثل همیشه با اون نگاه قلدرمآبانهاش جوابمو بده، اما من طاقت نداشتم. تمام قدرت و حس مادریم جمع شد تو دستم... یه سیلی محکم کوبیدم تو صورتش. اونقدر محکم که سرش به طرف دیگه چرخید.
مات و مبهوت مونده بود. باورش نمیشد که من، نرگس، بهش سیلی زدم. خیره نگام کرد،
ولی زمان زیادی نبرد که به سمتم حمله کرد.
یهدفعه نادر از پشت گرفتش. دستاشو قفل کرد دورش که نتونه من رو بزنه
محمد با عصبانیت داد زد:
ـ ولم کن نادر! ناصر مریضه، این بی حیا داره سوءاستفاده میکنه، ولم کن تا حقش رو بذارم کف دستش!
ناهیدم با هول و ولا منو کشید کنار
ـ چیکار میکنی نرگس؟ دیوونه شدی؟!
دلم هنوز خنک نشده چون دست محمد مردونه و سنگینه...
ولی من، هرچقدرم محکم زده باشم، به سنگینی دست محمد نمیرسه.
بدون توجه به اینکه اون مرده و قدرت بدنیش بالاست، تلاش میکنم که خودمو از دست ناهید رها کنم و دوباره حمله کنم به محمد و چنگ بندازم تو صورتش. همزمان که تلاش میکنم خودم رو آزاد کنم با صدای بلند فریاد زدم
_بی حیا تویی که میزنی تو صورت بچه من
ناهید رو مخاطب قرار دارم
ناهید ولم کن بزار برم جلو ببینم چه غلطی میخواد بکنه
عزیز و امیرحسین و امیر حسن، به حمایت از من، اومدن کنارم وایسادن.
صدای نگران و مضطرب و خواب آلود حاج نصرالله به گوشم رسید:
ـ چی شده؟ چرا دارید دعوا میکنید؟
محمد گفت:
ـ از این عروس وحشیت بپرس که زد تو صورت من!
پدرشوهرم نگاهی به من انداخت و با تعجب پرسید:
_ تو محمد رو زدی؟
صدام رو بردم بالا
ـ آره آقاجون! زدم! اگه ناهید ولم کنه، بازم میزنم.
صورت عزیز رو نگاه کن! محمد بهش سیلی زده!
حاجی نگاهش اومد سمت عزیز که کنار من ایستاده. قدم برداشت، نزدیکش شد، صورتشو نگاه کرد.
تا دید جای دست روی صورت عزیزه، پرسید:
_ کی زدت؟
عزیز جواب داد:
_ عمو محمد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) در باز شد. با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حاجی خیلی عزیز رو دوست داره و همیشه میگه: «هر وقت اسمش رو صدا میزنم، یاد پدرم میفتم.»
وقتی هم چشمش افتاد به صورت قرمز عزیز، از شدت ناراحتی رنگ و روش پرید. اومد نزدیک محمد و با صدای گرفته از بغض پرسید:
«تو زدی تو گوش عزیز؟»
محمد با بیرحمی تموم جواب داد:
«آره آقاجون! یه سیلی از اونهایی که من بچه بودم شما بهم میزدید...» بهش زدم
حاجی نگاه پرمعنایی بهش انداخت، نفس بلندی کشید و جواب داد:
«من اشتباه میکردم و بابت اون روزها هم پشیمونم. محمد، یه مرد هیچوقت راه اشتباه گذشتگانش ...»
حرفش که به اینجا رسید، با دستش زد تو سینهش و ادامه داد:
«...مثل من که گذشتهی تو هستم، رو نمیره... تمومش میکنه.»
یه مرتبه صورت پدرشوهرم سرخسرخ شد و شونههاش افتاد. چشمهاش لرزید، نفسش تنگ شد، طوری که دیگه نتونست صاف وایسه. همونطور که به محمد نگاه میکرد، دستش رو گرفت سمت سینهش...
صدای «آخی» ازش بلندشد.
نادر و محسن سریع اومدن سمتش. نادر دستش رو گرفت جلوی محسن و با صدای بلند گفت:
«وایسا کنار! تو شکمت زخمه!»
خودش زیر بغل حاجی رو گرفت که اگه نگرفته بودش، حاجی با اون هیکل پخش زمین میشد.
من که خشکم زد، زیر لب گفتم: «یا پنج تن، به دادش برسید...»
ناهید جیغی کشید و اومد بالای سر باباش. نادر فوری گفت:
«ناهید! چی رو وایسادی نگاه میکنی؟ زنگ بزن اورژانس!»
ناهید خیلی سریع با دستای لرزونش گوشی رو برداشت و زنگ زد اورژانس.
صدایی از محمد به گوشم خورد:
«وای به حالت نرگس! اگه بلایی سر بابام بیاد...»
سرم رو گرفتم بالا و نگاهی تندی بهش انداختم:
«بلا رو خودت سر بابات در آوردی! وای به حال خودت!»
عمه هاجر با چشم گریون نزدیک من شد و با لحن ملتمسانهای آهسته گفت:
«نرگس، دردت به جونم! تو رو خدا جواب محمد رو نده. حال حاجی رو ببین... اگه به خاطر دعوای شما اتفاقی براش بیفته، هیچکدومتون خودتون رو نمیبخشید و عذاب وجدان تا آخر عمر باهاتون هست...»
صدای ضعیفی از محمد اومد:
«ای مادر... حرف زدن با نرگس مثل آب تو هاونگ کوبیدنه...»
خواستم جوابش رو بدم که عمه هاجر زد زیر گریه و اشکهاش مثل بارون از چشمش جاری شد. دلم براش سوخت و حرفم رو تو دلم نگه داشتم و ساکت موندم.
با سکوت من، محمدم دیگه حرفی نزد. منم نگران و بیصدا بالای سر پدرشوهرم ایستادم که یه مرتبه صدای زنگ خونه بلند شد. همه از اون شوکی که به خاطر حال پدرشوهرم بهشون دست داده بود بیرون اومدن و نگاهها رفت سمت آیفون.
ناهید پاتند کرد سمت آیفون و گوشی رو برداشت و پرسید:
«کیه؟» و کلید آیفون رو زد. رو کرد به جمع
_اورژانش اومد
به ثانیه ای دو تا آقا وارد اتاق شدند. رو کردند به ماها که دور پدر شوهرم نشسته بودیم.
«لطفاً دور بیمار رو خالی کنید ...»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#شروععاشقانهایجذاب
#سرگذشتیکاملاواقعی
#عاشقانهقدیمیوجذابریحان
-هراسان با هر سختی بود خودم رو رسوندم به جاده ای که اون نزدیکی بود...
هر لحظه بر میگشتم و پشت سرم رو نگاهی مینداختم و قدم هام رو تندتر میکردم ، تـرسِ اینکه عمو پیدام کنه و من رو برگردونه به اون خراب شده ای که توش بودم تموم وجودم رو گرفته بود...
برای همین تا اونجایی که جون داشتم سعی کردم به پاهام قدرت بدم و خودم رو سریع تر از اونجا دور کنم!
به جاده رسیدم،نفس هام به شماره افتاده بودم و گلوم به شدت میسوخت...
دستام و گذاشتم رو زانوهام و خـم شدم تا یکم حالم جا بیاد و نفسم بیاد سرجاش...پشت تپه ی خاکی که کنارِ جاده بود پنهان شدم و به جاده ی خلوت چشم دوختم...خدا میدونست کی یه ماشین از اینجا رد میشه؟
اصلا کسی حاضر میشه کمکم کنه؟
فکرایی که از ذهنم میگذشت قلبمو به درد میاورد.
با خودم گفتم: اخ ریحااانِ بیچاره. نمیدونم چرا تو زندگی هیچ شانسی نیاوردی.همینت مونده بود اینجوری آواره ی دشت و صحرا بشی.
همونطور که با خودم حرف میزدم لحظه ای با شنیدن صدای ماشینی که از دور دیده میشد به خودم آومدم..سریع بلند شدم و گوشه ی دامنم و گرفتم و خودم رسوندم وسط جاده...لحظه ای نفسم رو حبس کردم و چشام رو بستم
ماشین جلو پام محکم ترمز کرد!برام مهم نبود که اون ماشین بهم برخورد کنه یا نه!
صدای یه مرد اومد که گفت نگه دار احمد.....
(ریحان برای فرار از دست عموش به جاده میزنه و توسط یه خانزاده نجا تپیدا میکنه و خانزاده برای نجاتش، به خونوادش اونو همسر آینده معرفی میکنه و .....)
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامه داستان ریحان و اینجا بخونید
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حاجی خیلی عزیز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
همه از دور پدرشوهرم بلند شدیم و اومدیم کنار.
دکتر نشست پهلوش، دستگاه وصل کرد، نبض و فشارش رو گرفت. رو به پدرشوهرم گفت:
_حاجی جان چند تا نفس عمیق بکش...
پدرشوهرم چند نفس عمیق کشید.
یه آمپول بهش زد و رو کرد به محسن که کنارش ایستاده بود:
_تو پسرشی؟
محسن جواب داد:
_بله.
_نزاع خانوادگی داشتید؟
محسن با تاسف سر تکون داد:
_بله.
_خواهش میکنم تمومش کنید یا حداقل جلوی ایشون و حتی مادرتون ادامه ندید. سالمندا طاقت دعوا ندارن، اصلاً براشون خوب نیست.
حرفش که تموم شد، رو کرد به پدرشوهرم:
_باباجان، سعی کن آروم باشی، به هیچی فکر نکن. چون اگه حالت بهتر نشه مجبور میشیم ببریمت بیمارستان.
پدرشوهرم آهی کشید.
_نمیشه بیخیال بود باباجان...
_میدونم چی میگی، ولی پیشگیری بهتر از درمانه. سعی خودتو بکن.
کمکم رنگ و روی پدر شوهرم بهتر شد.
دکتر نگاهی به جمع انداخت. بعد رو کرد به ناهید که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت:
_شما دخترشی؟
ناهید با دستمالی که تو دستش بود اشکاشو پاک کرد:
_بله.
_نگران نباش. فشار پدرت یه کم بالا رفته بود، ضربان قلبشم به خاطر شوکی که بهش وارد شده کمی به هم ریخته. چیز نگرانکنندهای نیست. فقط باید مراقبش باشید و از این تنشهای خانوادگی دور نگهش دارین، زود به حالت طبیعی برمیگرده.
دکتر اورژانس و همکارش خداحافظی کردن و رفتن.
رو کردم به بچههام:
_پاشید بریم...
بچه ها روی پا ایستادن که صدای زنگ خونهی بلند شد.
ناهید سریع رفت سمت آیفون گوشی رو برداشت.
_کیه؟
یهدفعه رنگ از صورتش پرید. برگشت سمت مامانش:
_جوادِ...
همه نگاهها برگشت سمت من...عمه گلهوار گفت
_چرا بهش گفتی بیاد؟ واسه چی براش تعریف کردی چی شده، نرگسجان؟ هرچی آتیشِ این اختلافو بیشتر کنی، دودش تو چشم هممون میره . حال حاجی رو ببین؟
والا منم از درون دارم داغون میشم و همهشم به خاطر دعوای تو و محمده.
_عمه! به خدا قسم من به جواد چیزی نگفتم. شاید واسه کار دیگهای اومده. حالا نمیخواین درو باز کنین؟ می خواین بذارین پشت در بمونه؟
عمه اشاره کردن به ناهید.
_درو باز کن.
ناهید دکمه آیفون رو زد.
چند لحظه بعد، جواد وارد خونه شد. بعد از سلام و احوالپرسی، نگاهشو دوخت به من:
_چی شده نرگس؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) همه از دور پد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از سیلی محمد به عزیز و مقابله به مثل خودم حرفی نزدم... با دستم پدرشوهرمو نشون دادم:
_حاجی حالش بد شد. پیش پای تو هم زنگ زدن اورژانس اومد...
_تو کوچه دیدمشون، داشتن میرفتن...
جواد قدم برداشت سمت حاج نصرالله و کنارش نشست و با محبت گفت
_سلام حاجآقا. حالت چطوره؟ چی شده؟
پدرشوهرم نفس بلندی کشید:
_نمیدونم چی شد... یهدفعه حالم بد شد. نزدیک بود بیفتم که آقا نادر دستمو گرفت نذاشت. زنگ زدن اورژانس، اومدن یه آمپول بهم زدن. گفتن بهتر میشی. الانم بهترم بابا...
جواد دستش رو گذاشت رو دست پدرشوهرم و گفت:
«انشاالله زودتر خوب میشی حاجی... اگه کاری داری، من در خدمتم.»
پدرشوهرم آهی کشید و سر انداخت بالا:
_«نه بابا جان، خیلی ممنون»
رو به جواد گفتم
داداش من میخواستم برم که تو اومدی. میای بریم؟»
فوری ایستاد و گفت:
«باشه، بریم آبجی.»
پدرشوهرم از جواد پرسید:
«خیر ببینی که اومدی... اما چی شد یادی از ما کردی؟»
– زینب بهم زنگ زد، گفت نمیدونم خونه مامان هاجر چی شده که مامان نرگسم رفت اونجا
منم دلم شور زد، اومدم ببینم چه خبر شده... که دیدم شما حالتون خوب نیست.
همه جواد رو نگاه کردن و هیچکس حرفی نزد
پدرشوهرم در جوابش تبسمی زد:
«خیر ببینی جواد جان.»
همگی خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
سوار ماشین شدیم.
جواد ماشین رو روشن کرد.
همچین که از کوچه اومد بیرون، رو کرد به من:
– فکر کردم محمد کاری کرده که تو پاشدی اومدی اینجا. زینب که زنگ زد
گفتم بیام تنها نباشی...
بعد دیدم حال حاجی خرابه، خیلی خجالت کشیدم.
امیرحسین گفت:
– نه دایی، ناراحت نباش... همونی که تو میگی شد.
ما اومدیم خونه مامان هاجر، عزیز داشت توضیح میداد که دایی جواد، عمو محمد رو نزده ، یهدفعه عمو محمد از اتاق اومد بیرون، سر عزیز داد کشید:
_«مگه تو تو حیاط بودی که اومدی اینجا داری زر زر میکنی؟!»
عزیز جواب داد:
«نه، تو حیاط نبودم... اما مامان ما هیچوقت دروغ نمیگه.»
یهدفعه عمو محمد خوابوند تو گوش عزیز!
تا جواد این حرفو شنید، چنان زد رو ترمز که من با سینه رفتم تو داشبورد!
جواد چراغ داخل ماشین رو روشن کرد و تیز برگشت صندلی عقب، نگاهش رو داد به عزیز که هنوز صورتش قرمز بود و گفت:
– این رو محمد زده؟
عزیز سر تکون داد:
– آره.
جواد سر چرخوند سمت من:
– تو هم اونجا بودی وقتی عزیزو زد؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از سیلی محمد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرم رو گرفتم بالا:
– نه، من خونه بودم. امیرحسین زنگ زد گفت: «مامان بیا اینجا، عمو سیلی زد به عزیز.» منم سریع آماده شدم، رفتم خونهی پدرشوهرم.
– خب، تو چیکار کردی؟
امیرحسن نذاشت من جواب بدم، گفت:
– دایی، مامانم یه چَکی زد تو صورت عموم، صورتش پرت شد اونور!
جواد نگاشو انداخت تو صورت من:
– واقعاً زدی؟
– آره، واقعاً زدم.
با یه لحن کشدار و آهنگین گفت:
– ای دمت گرم! پس حاجی به خاطر درگیری شما حالش بد شد؟
– درسته، واسه همین بود.
لبشو برگردوند.
– من دیدم نگاههاشون رو من سنگینه.
– فکر کردن من زنگ زدم بهت که بیای دعوا راه بندازی
– به جون خودت نرگس، اگه نگفته بودی زدی تو گوش محمد، همین الان برمیگشتم خونهی حاجی، برام مهم نبود به چه قیمتی تموم میشه، یه کتکی به محمد میزدم که صدای سگ بده.
الانم فقط دنبال یه بهونهم .
جواد ناراحت، چند بار پشت سر هم ادامه داد.
– عه... عه... عه... خاک تو سرش کنن...
دستت بشکنه مرد! چطور تونستی بزنی تو صورت بچهی برادرت؟ اونم عزیز!
زیر لب زمزمه کرد:
– شیطونه میگه همین الان دور بزنم از خونهی حاج نصراالله بکشمش بیرون، تا میخوره بزنمش.
کامل برگشتم سمتش:
– نه جواد جان، همینجوری که خودت گفتی، شیطونه میگه...
آدم به حرف شیطون گوش نمیده. پدرشوهرم پیرمرده، حالش خوب نیست، یه وقت یه بلایی سرش بیاد، خونش میفته گردن ما.
با دلخوری یه نگاهی بهم انداخت:
– یعنی هیچی؟ همینجوری ولش کنیم؟
– همینجوری هم ولش نکردیم، یه سیلی زد، یه سیلی هم خورد!
محکمم خورد... قبل اینکه دردش برسه، غرورش خورد شد. دیگه بسشه.
سری تکون داد، زیر لب گفت:
– بسش نیست... من تا نزنمش، دلم خنک نمیشه.
– باشه، همونطور که خودت گفتی دنبال بهونهای. اگه بهونهای ازش دیدی، تا میخوره بزنش... تلافیِ این چند سال اذیتاشو ازش بگیر... ولی الان نه.
نفس عمیقی کشید، یه "باشه" گفت و حرکت کرد.
تا برسیم دم خونه، تو ماشین سکوت کامل بود
وقتی جواد ماشین رو پارک کرد، نگاهم رفت سمت عزیز.
– عزیز جان، خیلی جلوی بابا نیا، یه وقت صورتتو نبینه، دوباره حالش بد میشه.
بچهم با مظلومترین حالت گفت:
– چشم...
دلم از این "چشم" گفتنش صد تیکه شد.
تو دلم گفتم: "خدا ازت نگذره محمد ببین، چطور اعصاب و روان ما رو بههم ریختی..."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\