زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) در باز شد. با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حاجی خیلی عزیز رو دوست داره و همیشه میگه: «هر وقت اسمش رو صدا میزنم، یاد پدرم میفتم.»
وقتی هم چشمش افتاد به صورت قرمز عزیز، از شدت ناراحتی رنگ و روش پرید. اومد نزدیک محمد و با صدای گرفته از بغض پرسید:
«تو زدی تو گوش عزیز؟»
محمد با بیرحمی تموم جواب داد:
«آره آقاجون! یه سیلی از اونهایی که من بچه بودم شما بهم میزدید...» بهش زدم
حاجی نگاه پرمعنایی بهش انداخت، نفس بلندی کشید و جواب داد:
«من اشتباه میکردم و بابت اون روزها هم پشیمونم. محمد، یه مرد هیچوقت راه اشتباه گذشتگانش ...»
حرفش که به اینجا رسید، با دستش زد تو سینهش و ادامه داد:
«...مثل من که گذشتهی تو هستم، رو نمیره... تمومش میکنه.»
یه مرتبه صورت پدرشوهرم سرخسرخ شد و شونههاش افتاد. چشمهاش لرزید، نفسش تنگ شد، طوری که دیگه نتونست صاف وایسه. همونطور که به محمد نگاه میکرد، دستش رو گرفت سمت سینهش...
صدای «آخی» ازش بلندشد.
نادر و محسن سریع اومدن سمتش. نادر دستش رو گرفت جلوی محسن و با صدای بلند گفت:
«وایسا کنار! تو شکمت زخمه!»
خودش زیر بغل حاجی رو گرفت که اگه نگرفته بودش، حاجی با اون هیکل پخش زمین میشد.
من که خشکم زد، زیر لب گفتم: «یا پنج تن، به دادش برسید...»
ناهید جیغی کشید و اومد بالای سر باباش. نادر فوری گفت:
«ناهید! چی رو وایسادی نگاه میکنی؟ زنگ بزن اورژانس!»
ناهید خیلی سریع با دستای لرزونش گوشی رو برداشت و زنگ زد اورژانس.
صدایی از محمد به گوشم خورد:
«وای به حالت نرگس! اگه بلایی سر بابام بیاد...»
سرم رو گرفتم بالا و نگاهی تندی بهش انداختم:
«بلا رو خودت سر بابات در آوردی! وای به حال خودت!»
عمه هاجر با چشم گریون نزدیک من شد و با لحن ملتمسانهای آهسته گفت:
«نرگس، دردت به جونم! تو رو خدا جواب محمد رو نده. حال حاجی رو ببین... اگه به خاطر دعوای شما اتفاقی براش بیفته، هیچکدومتون خودتون رو نمیبخشید و عذاب وجدان تا آخر عمر باهاتون هست...»
صدای ضعیفی از محمد اومد:
«ای مادر... حرف زدن با نرگس مثل آب تو هاونگ کوبیدنه...»
خواستم جوابش رو بدم که عمه هاجر زد زیر گریه و اشکهاش مثل بارون از چشمش جاری شد. دلم براش سوخت و حرفم رو تو دلم نگه داشتم و ساکت موندم.
با سکوت من، محمدم دیگه حرفی نزد. منم نگران و بیصدا بالای سر پدرشوهرم ایستادم که یه مرتبه صدای زنگ خونه بلند شد. همه از اون شوکی که به خاطر حال پدرشوهرم بهشون دست داده بود بیرون اومدن و نگاهها رفت سمت آیفون.
ناهید پاتند کرد سمت آیفون و گوشی رو برداشت و پرسید:
«کیه؟» و کلید آیفون رو زد. رو کرد به جمع
_اورژانش اومد
به ثانیه ای دو تا آقا وارد اتاق شدند. رو کردند به ماها که دور پدر شوهرم نشسته بودیم.
«لطفاً دور بیمار رو خالی کنید ...»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#شروععاشقانهایجذاب
#سرگذشتیکاملاواقعی
#عاشقانهقدیمیوجذابریحان
-هراسان با هر سختی بود خودم رو رسوندم به جاده ای که اون نزدیکی بود...
هر لحظه بر میگشتم و پشت سرم رو نگاهی مینداختم و قدم هام رو تندتر میکردم ، تـرسِ اینکه عمو پیدام کنه و من رو برگردونه به اون خراب شده ای که توش بودم تموم وجودم رو گرفته بود...
برای همین تا اونجایی که جون داشتم سعی کردم به پاهام قدرت بدم و خودم رو سریع تر از اونجا دور کنم!
به جاده رسیدم،نفس هام به شماره افتاده بودم و گلوم به شدت میسوخت...
دستام و گذاشتم رو زانوهام و خـم شدم تا یکم حالم جا بیاد و نفسم بیاد سرجاش...پشت تپه ی خاکی که کنارِ جاده بود پنهان شدم و به جاده ی خلوت چشم دوختم...خدا میدونست کی یه ماشین از اینجا رد میشه؟
اصلا کسی حاضر میشه کمکم کنه؟
فکرایی که از ذهنم میگذشت قلبمو به درد میاورد.
با خودم گفتم: اخ ریحااانِ بیچاره. نمیدونم چرا تو زندگی هیچ شانسی نیاوردی.همینت مونده بود اینجوری آواره ی دشت و صحرا بشی.
همونطور که با خودم حرف میزدم لحظه ای با شنیدن صدای ماشینی که از دور دیده میشد به خودم آومدم..سریع بلند شدم و گوشه ی دامنم و گرفتم و خودم رسوندم وسط جاده...لحظه ای نفسم رو حبس کردم و چشام رو بستم
ماشین جلو پام محکم ترمز کرد!برام مهم نبود که اون ماشین بهم برخورد کنه یا نه!
صدای یه مرد اومد که گفت نگه دار احمد.....
(ریحان برای فرار از دست عموش به جاده میزنه و توسط یه خانزاده نجا تپیدا میکنه و خانزاده برای نجاتش، به خونوادش اونو همسر آینده معرفی میکنه و .....)
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامه داستان ریحان و اینجا بخونید
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حاجی خیلی عزیز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
همه از دور پدرشوهرم بلند شدیم و اومدیم کنار.
دکتر نشست پهلوش، دستگاه وصل کرد، نبض و فشارش رو گرفت. رو به پدرشوهرم گفت:
_حاجی جان چند تا نفس عمیق بکش...
پدرشوهرم چند نفس عمیق کشید.
یه آمپول بهش زد و رو کرد به محسن که کنارش ایستاده بود:
_تو پسرشی؟
محسن جواب داد:
_بله.
_نزاع خانوادگی داشتید؟
محسن با تاسف سر تکون داد:
_بله.
_خواهش میکنم تمومش کنید یا حداقل جلوی ایشون و حتی مادرتون ادامه ندید. سالمندا طاقت دعوا ندارن، اصلاً براشون خوب نیست.
حرفش که تموم شد، رو کرد به پدرشوهرم:
_باباجان، سعی کن آروم باشی، به هیچی فکر نکن. چون اگه حالت بهتر نشه مجبور میشیم ببریمت بیمارستان.
پدرشوهرم آهی کشید.
_نمیشه بیخیال بود باباجان...
_میدونم چی میگی، ولی پیشگیری بهتر از درمانه. سعی خودتو بکن.
کمکم رنگ و روی پدر شوهرم بهتر شد.
دکتر نگاهی به جمع انداخت. بعد رو کرد به ناهید که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت:
_شما دخترشی؟
ناهید با دستمالی که تو دستش بود اشکاشو پاک کرد:
_بله.
_نگران نباش. فشار پدرت یه کم بالا رفته بود، ضربان قلبشم به خاطر شوکی که بهش وارد شده کمی به هم ریخته. چیز نگرانکنندهای نیست. فقط باید مراقبش باشید و از این تنشهای خانوادگی دور نگهش دارین، زود به حالت طبیعی برمیگرده.
دکتر اورژانس و همکارش خداحافظی کردن و رفتن.
رو کردم به بچههام:
_پاشید بریم...
بچه ها روی پا ایستادن که صدای زنگ خونهی بلند شد.
ناهید سریع رفت سمت آیفون گوشی رو برداشت.
_کیه؟
یهدفعه رنگ از صورتش پرید. برگشت سمت مامانش:
_جوادِ...
همه نگاهها برگشت سمت من...عمه گلهوار گفت
_چرا بهش گفتی بیاد؟ واسه چی براش تعریف کردی چی شده، نرگسجان؟ هرچی آتیشِ این اختلافو بیشتر کنی، دودش تو چشم هممون میره . حال حاجی رو ببین؟
والا منم از درون دارم داغون میشم و همهشم به خاطر دعوای تو و محمده.
_عمه! به خدا قسم من به جواد چیزی نگفتم. شاید واسه کار دیگهای اومده. حالا نمیخواین درو باز کنین؟ می خواین بذارین پشت در بمونه؟
عمه اشاره کردن به ناهید.
_درو باز کن.
ناهید دکمه آیفون رو زد.
چند لحظه بعد، جواد وارد خونه شد. بعد از سلام و احوالپرسی، نگاهشو دوخت به من:
_چی شده نرگس؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) همه از دور پد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از سیلی محمد به عزیز و مقابله به مثل خودم حرفی نزدم... با دستم پدرشوهرمو نشون دادم:
_حاجی حالش بد شد. پیش پای تو هم زنگ زدن اورژانس اومد...
_تو کوچه دیدمشون، داشتن میرفتن...
جواد قدم برداشت سمت حاج نصرالله و کنارش نشست و با محبت گفت
_سلام حاجآقا. حالت چطوره؟ چی شده؟
پدرشوهرم نفس بلندی کشید:
_نمیدونم چی شد... یهدفعه حالم بد شد. نزدیک بود بیفتم که آقا نادر دستمو گرفت نذاشت. زنگ زدن اورژانس، اومدن یه آمپول بهم زدن. گفتن بهتر میشی. الانم بهترم بابا...
جواد دستش رو گذاشت رو دست پدرشوهرم و گفت:
«انشاالله زودتر خوب میشی حاجی... اگه کاری داری، من در خدمتم.»
پدرشوهرم آهی کشید و سر انداخت بالا:
_«نه بابا جان، خیلی ممنون»
رو به جواد گفتم
داداش من میخواستم برم که تو اومدی. میای بریم؟»
فوری ایستاد و گفت:
«باشه، بریم آبجی.»
پدرشوهرم از جواد پرسید:
«خیر ببینی که اومدی... اما چی شد یادی از ما کردی؟»
– زینب بهم زنگ زد، گفت نمیدونم خونه مامان هاجر چی شده که مامان نرگسم رفت اونجا
منم دلم شور زد، اومدم ببینم چه خبر شده... که دیدم شما حالتون خوب نیست.
همه جواد رو نگاه کردن و هیچکس حرفی نزد
پدرشوهرم در جوابش تبسمی زد:
«خیر ببینی جواد جان.»
همگی خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
سوار ماشین شدیم.
جواد ماشین رو روشن کرد.
همچین که از کوچه اومد بیرون، رو کرد به من:
– فکر کردم محمد کاری کرده که تو پاشدی اومدی اینجا. زینب که زنگ زد
گفتم بیام تنها نباشی...
بعد دیدم حال حاجی خرابه، خیلی خجالت کشیدم.
امیرحسین گفت:
– نه دایی، ناراحت نباش... همونی که تو میگی شد.
ما اومدیم خونه مامان هاجر، عزیز داشت توضیح میداد که دایی جواد، عمو محمد رو نزده ، یهدفعه عمو محمد از اتاق اومد بیرون، سر عزیز داد کشید:
_«مگه تو تو حیاط بودی که اومدی اینجا داری زر زر میکنی؟!»
عزیز جواب داد:
«نه، تو حیاط نبودم... اما مامان ما هیچوقت دروغ نمیگه.»
یهدفعه عمو محمد خوابوند تو گوش عزیز!
تا جواد این حرفو شنید، چنان زد رو ترمز که من با سینه رفتم تو داشبورد!
جواد چراغ داخل ماشین رو روشن کرد و تیز برگشت صندلی عقب، نگاهش رو داد به عزیز که هنوز صورتش قرمز بود و گفت:
– این رو محمد زده؟
عزیز سر تکون داد:
– آره.
جواد سر چرخوند سمت من:
– تو هم اونجا بودی وقتی عزیزو زد؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از سیلی محمد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرم رو گرفتم بالا:
– نه، من خونه بودم. امیرحسین زنگ زد گفت: «مامان بیا اینجا، عمو سیلی زد به عزیز.» منم سریع آماده شدم، رفتم خونهی پدرشوهرم.
– خب، تو چیکار کردی؟
امیرحسن نذاشت من جواب بدم، گفت:
– دایی، مامانم یه چَکی زد تو صورت عموم، صورتش پرت شد اونور!
جواد نگاشو انداخت تو صورت من:
– واقعاً زدی؟
– آره، واقعاً زدم.
با یه لحن کشدار و آهنگین گفت:
– ای دمت گرم! پس حاجی به خاطر درگیری شما حالش بد شد؟
– درسته، واسه همین بود.
لبشو برگردوند.
– من دیدم نگاههاشون رو من سنگینه.
– فکر کردن من زنگ زدم بهت که بیای دعوا راه بندازی
– به جون خودت نرگس، اگه نگفته بودی زدی تو گوش محمد، همین الان برمیگشتم خونهی حاجی، برام مهم نبود به چه قیمتی تموم میشه، یه کتکی به محمد میزدم که صدای سگ بده.
الانم فقط دنبال یه بهونهم .
جواد ناراحت، چند بار پشت سر هم ادامه داد.
– عه... عه... عه... خاک تو سرش کنن...
دستت بشکنه مرد! چطور تونستی بزنی تو صورت بچهی برادرت؟ اونم عزیز!
زیر لب زمزمه کرد:
– شیطونه میگه همین الان دور بزنم از خونهی حاج نصراالله بکشمش بیرون، تا میخوره بزنمش.
کامل برگشتم سمتش:
– نه جواد جان، همینجوری که خودت گفتی، شیطونه میگه...
آدم به حرف شیطون گوش نمیده. پدرشوهرم پیرمرده، حالش خوب نیست، یه وقت یه بلایی سرش بیاد، خونش میفته گردن ما.
با دلخوری یه نگاهی بهم انداخت:
– یعنی هیچی؟ همینجوری ولش کنیم؟
– همینجوری هم ولش نکردیم، یه سیلی زد، یه سیلی هم خورد!
محکمم خورد... قبل اینکه دردش برسه، غرورش خورد شد. دیگه بسشه.
سری تکون داد، زیر لب گفت:
– بسش نیست... من تا نزنمش، دلم خنک نمیشه.
– باشه، همونطور که خودت گفتی دنبال بهونهای. اگه بهونهای ازش دیدی، تا میخوره بزنش... تلافیِ این چند سال اذیتاشو ازش بگیر... ولی الان نه.
نفس عمیقی کشید، یه "باشه" گفت و حرکت کرد.
تا برسیم دم خونه، تو ماشین سکوت کامل بود
وقتی جواد ماشین رو پارک کرد، نگاهم رفت سمت عزیز.
– عزیز جان، خیلی جلوی بابا نیا، یه وقت صورتتو نبینه، دوباره حالش بد میشه.
بچهم با مظلومترین حالت گفت:
– چشم...
دلم از این "چشم" گفتنش صد تیکه شد.
تو دلم گفتم: "خدا ازت نگذره محمد ببین، چطور اعصاب و روان ما رو بههم ریختی..."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرم رو گرفتم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
کلید انداختم، درو باز کردم، وارد خونه شدیم.
تا زینب فهمید اومدیم، خودش رو رسوند تو حیاط و گلهوار داد زد:
– مامان، خیلی بدی... ببین! همتون رفتین منو نبردی!
تو دلم گفتم: "عزیزم، تو خونه بودی... زنگ زدی جواد رو فرستادی اونجا...
اگه برده بودمت، میخواستی چیکار کنی؟"
یه دستی به سرش کشیدم:
– حالا یه دفعه دیگه تو رو هم میبرم... امشب جاش نبود.
بغض گلوش رو گرفت، با دلخوری نگاهی بهم انداخت:
– آره، جای همه بود، جای من نبود!
خم شدم، بوسیدمش، دستی به صورتش کشیدم.
_ناراحت نشو دختر گلم. گفتم که یه دفعه دیگه هم تو رو میبرم.
شونه انداخت بالا.
خودم فهمیدم اونجا یه چیزی بود که تو نمیخواستی من بدونم. منم بهت لج کردم، به دایی جواد زنگ زدم بیاد اونجا.
فکری کردم و گفتم:
نباید به دایی جواد زنگ میزدی. اما وقتی هم اومد، بد نشد، چون ما رو با ماشین آورد، دیگه ما پیاده نیومدیم.
حالا بیا بریم تو خونه پیش بابا.
دستشو گرفتم. با هم اومدیم تو خونه.
ناصر با مامانم گرم صحبتند.
ما رو که دیدن، سلام و علیک کردیم.
مامانم نگاه متعجبی به جواد انداخت.
_ عه! تو هم با نرگس بودی؟
حرف که به اینجا رسید، دلم خیلی شور افتاد.
نکنه جواد یه چیزی بگه که ناصر شک کنه من برای چی رفتم خونه باباش.
اگه ماجرا رو بفهمه، حتماً دوباره حالش بد میشه.
جواد جواب داد:
دلم برای حاج خانم و حاج آقا تنگ شد، گفتم برم یه حالی ازشون بپرسم که دیدم نرگسم اونجاست. میخواستم بیام، دیگه اینا رم آوردم.
از جوابی که داد نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم: خدا رو شکر.
ناصر از من پرسید:
_ چی شد انقدر با عجله رفتی خونه مامانم، طوری شده؟
_ نه ناصر جان، هیچ طوری نشده.
همین الان زنگ بزن به بابات، باهاش حرف بزن ببین حالش خوبه.
یه کم مثل اینکه فشارش رفته بود بالا، رفتم یه احوالی ازش بپرسم.
از پدرشوهر و مادرشوهرم خاطرم جَمعه که حال ناصر رو درک میکنن و یه جوری جواب میدن که ناراحت نشه.
ناصر گوشیشو برداشت، زنگ زد به باباش.
صدای گوشی ناصر بلنده، با هر کی صحبت کنه من متوجه میشم.
صدای پدرشوهرم از پشت گوشی اومد:
_جانم، ناصر جان.
_سلام بابا، حالت خوبه؟
_آره پسرم خوبم. تو چطوری؟
_خدا رو شکر. نرگس اومد اونجا، دلم شور زد، گفتم زنگ بزنم حالتونو بپرسم.
خوب کردی که زنگ زدی. منم صداتو شنیدم خوشحال شدم
من خوبِ خوبم بابا، طوریم نیست.
خدا رو شکر، گوشی رو میدی به مامان؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) کلید انداختم،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر با مادرشوهرمم حال و احوال کرد.
وقتی خاطرش جمع شد که مادرش حالش خوبه، تماسو قطع کرد. نگاهش رو داد به من:
_خیلی ممنون که رفتی به پدر و مادرم سر زدی.
با لبخند جواب دادم:
_پدر و مادر تو هم مثل پدر و مادر خودم میمونن، فرقی نمیکنه عزیزم.
رو کردم به مامانم:
_ ببخشید که نبودم ازت پذیرایی کنم. الان میرم براتون چای و میوه میارم.
حرف از دهن من درنیومده، مامانم از جاش بلند شد:
_ نه عزیز دلم، بابات منتظره... خیلی وقته من اینجام...خوب شد که جواد اومد، منم با جواد برمیگردم خونه.
مامانم و جواد خداحافظی کردن و رفتن.
اون شب تا صبح فکر من درگیر این بود که محمد یه آدم کینهایه و حتماً برای من نقشههایی داره.
صبح صبحانه بچهها رو دادم، پسرها رو راهی مدرسه کردم و زینب رو خودم رسوندم و برگشتم خونه. داروی ناصر رو دادم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. موبایلم رو از روی اپن برداشتم، چشمم افتاد به شماره ی ناهید... حس خوبی به این تلفن ندارم، احساس میکنم که ناهید یه حرفایی میخواد بزنه که ناصر نباید بشنوه. رو کردم به ناصر:
_ من برم هم حیاطو جارو کنم هم این تلفنو جواب بدم.
ازم پرسید:
_کی هست ؟
_دوستمه.
_باشه برو.
تو دلم گفتم: خدایا منو ببخش، این روزا مجبور میشم یه مقدار غیر واقعی حرف بزنم. خب، البته که رابطه من و ناهید دوستانهاست. اومدم تو حیاط و دکمه پاسخ رو زدم.
_ سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ خوبی؟
_چه سلامی، چه احوالی، چه جانی، من کجا جان تو هستم؟ اگه من جان تو بودم، حرمت برادرمو نگه میداشتی. برای چی زدی تو گوش محمد؟ از سن و سالش خجالت نکشیدی؟
اصلا از ناهید انتظار ندارم با من اینطوری حرف بزنه... دلم از حرفهایی که زد هری ریخت... واقعاً متعجب موندم. یعنی باید بچه من کتک بخوره و من بشینم نگاه کنم؟!
جواب دادم:
_ فکر کنم دیشب متوجه شدی چرا زدم. اگر محمد برادرته ، عزیز هم بچه برادرته، اونم برادری که مریض گوشه خونه افتاده. که اگر از این موضوع با خبر بشه، طوری تشنج میکنه که حتماً باید بره بیمارستان.
با لحن توهین آمیزی جواب داد
_اگه تو به گوش ناصر نرسونی، اون متوجه نمیشه. بعدم محمد عموی بزرگه عزیزه، نمیخوای اینو بفهمی.
خیلی از طرز حرف زدنش ناراحت شدم. نفس بلندی کشیدم.
_ ناهید جان، حرمت خودتو حفظ کن، درست حرف بزن.
_اولاً که به من نگو جان، چون کارات با حرفات جور در نمیاد. در ثانی تو واقعاً نمیفهمی که محمد عموی بزرگ عزیزه؟
_اگر به رخ کشیدن فهم و شعور باشه که تو هم باید بفهمی که عزیز بچه برادرته. اونم عزیز که انقدر مظلومه.
_والا ما که مظلومی ندیدیم. دیشب خونه مامانم داشت محمدو میخورد.
ناهید داره اون روی منو بالا میاره بهش بگم پسر من آشغال خور نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر با مادرش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مکث منو که دید، گفت:
_ چی شد؟ کم آوردی؟
_ نخیر خانم! کم نیاوردم، تو که هیچی، صدتا مثل تو رو هم لوله میکنم.
منتها نمیخوام مثل تو صحبت کنم.
الانم اگه میخوای همین شکلی حرف بزنی، خداحافظ!
_ نه، حرفی نداری بزنی! خودتم میدونی محکومی.
بلند شدی اومدی خونه ما، جلوی پدر و مادر پیر و مریض من زدی تو گوش برادرم، فکر کردی یادم میره؟
اصلاً دلم نمیخواد برگردم به گذشته و کاراشو به روش بیارم، اما مثل اینکه اینجا باید جوابشو بدم!
_ ناهید! اگه به یاد نرفتن باشه، من خیلی چیزا رو دوباره باید به یادم بیارم.
یادم نمیره که من یه دختر بچهی دوازده ساله بودم، اومدم خونهتون و تو چه بلاهایی سر من آوردی.
و بازم یادم نرفته که چقدر گریه و التماس کردی تا من تورو بخشیدم!
اگه قرار به یادآوردن باشه، خیلی چیزای دیگهای هم یادم میاد. بعدم من به اندازهی کافی تو این خونه با یه شوهر اعصاب و روان به هم ریخته هستم، دیگه تو بدترش نکن.
به نفعته که دیگه بس کنی!
_ آره یادمه، اومدم ازت طلب بخشش کردم، تو هم منو بخشیدی.
در ضمن، اگه من تو رو اذیت میکردم، تو هم واکنش داشتی.
همچین نبود که دست بسته بشینی و منو نگاه کنی!
_ واقعاً اینجوریه؟ خب، بازم بگو ببینم! هنراتو رو کن خانوم!
من فکر کردم تو واقعاً از کارات پشیمونی!
پس اون عذرخواهیا واسه چی بود؟
میخواستی منو فریب بدی که بچه رو شیر بدم؟
_ نه، اصلاً اینطور نیست.
اینکه من میخواستم تو بچهمو شیر بدی سر جاش، من واقعاً از کارام پشیمون شده بودم.
اما آخه، تو هم که بیجواب نذاشتی.
یه دونه از کارا رو بگو که من انجام داده باشم و تو واکنش نشون نداده باشی!
_ ناهید! نذار من دهنمو باز کنم.
تو میخواستی قتل کنی! آدم بکشی!
اون آدم، بچهی من بود! یادته؟
حالا به من بگو ببینم، من در عوض این کار زشت و پلید تو چیکار کردم که تلافی اون کار دراومده باشه؟
من اصلاً دلم نمیخواد برگردم عقب و گذشته رو شخم بزنم.
این تویی که شروع کردی!
منتظر جوابش موندم اما ساکت شد
_ چی شد جواب نداری؟ عزیزو میبینی چه قد و بالایی داره، همین که جلوت راه میره تو میخواستی اینو بُکشیش یادته
بازم برات بگم یا بسه
پس رو اعصاب و روان من راه نرو اینم تو گوشت فرو کن که هر کسی دستش روی بچههای من بلند شه من همون عکسالعمل رو دارم
_آره دیگه عکس العمل داشته باش ناصر که نمیتونه بچهها رو کنترل کنه محمد هم میخواد براشون بزرگتری کنه تو بیا اینجوری وحشی بازی و رسوا بازی در بیار...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مکث منو که دی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ مثل اینکه باید برگردیم به همون گذشته که هر جور حرف میزنی، همونطورم بشنوی!
اولاً که وحشی خودتی!
دوما کدوم بزرگتری؟ محمد چه خطایی از عزیز دیده بود که زد تو گوشش؟ سیگار دست بچهم دیده بود؟ با رفیق ناباب گشته بود؟ چیکار کرده بود که بگم برای تربیتش بوده؟
بچهی من یا مدرسهست، یا پایگاه بسیج یا باشگاه. چه دلیلی داره که محمد بزنه تو گوشش؟
– عزیز به طایفهی خودمون رفته، بچهی اهلیه. ماها هممون همینطوریم، سر به راهیم، خطا نمیکنیم.
هههههه... خندیدم.
نه اینکه برادرای من همشون نااهلن! عزیز به عموهاش رفته؟ حالا محسنو بگی آره،
اما در مورد محمد، خواهشاً حرف نزن!
اون "وحشی" که تو به من گفتی، به من نمیخوره، به اون برادرت میخوره!
الانم دیگه رو اعصاب من راه نرو!
خداحافظ!
تماسو قطع کردم
از بس که اعصابم به هم ریخته، دستام داره میلرزه.
عه عه عه... این دختر بلایی نبود سر من نیاره؟
حالا ببین به من زنگ زده، چیا داره میگه!
من که اهل منت نیستم، امیرعباسم مثل پسر خودم میدونم،
اما بگو بیچشم و رو، اون بچه رو تو از من داری! من اگه جای تو بودم، خودمو تا قیامت مدیون یه همچین آدمی میدیدم.
چه محمد، محمدی برای من میکنه؟
من خودمو آماده کرده بودم برای فتنههای محمد، نمیدونستم میخواد فتنهگریهای ناهیدم شروع شه!
والا بیچشمرویی هم حدی داره...
ناهید فکر کرده که من همون دختر دوازده ساله هستم که بشینم نقشههای بچهگونه بکشم تا تلافی کاراشو دربیارم
به لطف خدا، همچین بشونمش سر جاش که ندونه از کدوم طرف خورده!
مشوق قتل بچهم که بود!
هوو که میخواست سرم بیاره!
انقدر به دل من ترس و هول و ولا دادن که "میخوایم بچهتو ازت بگیریم"،
که من بیمارستانی شدم، داشتم میمردم!
ظلمهای خودش رو با چهارتا جواب بچهگونهی من برابر میدونه؟
برگشته میگه تو هم تلافی میکردی؟
چی رو با چی داره مقایسه میکنه؟
وای... دلم از حرفای ناهید داره آتیش میگیره!
من باید برم خونشون... اینطوری نمیشه.
ولی قبل از اینکه بخوام با ناهید حرف بزنم، زنگ بزنم به عمه، بگم دخترش زنگ زده به من، چیا گفته.
شمارهی عمه رو گرفتم.
چند بوق خورد... عمه خیلی سرد جواب داد:
– بله، نرگس؟
یه لحظه دیدم حرفم نمیاد.
به خودم گفتم: گلهی ناهید رو میخوای به عمهای که خودش محلت نمیذاره بکنی؟
زبونم نمیچرخه که بخوام باهاش حرفی بزنم یا درد دل کنم.
دوباره صداش اومد:
– چیکار داری نرگس؟ برای چی زنگ زدی؟
بغض گلومو گرفت، فقط جواب دادم:
– هیچی... خداحافظ.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ مثل اینکه ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تماس رو قطع کردم.
دستم هنوز روی گوشیمه که زنگ خورد.
نگاه انداختم؛ عمه است. نفس عمیقی کشیدم...چند لحظه همونطور بی حرکت وایسادم،
سنگینیِ حرفای ناهید و بیمحلیِ عمه بدجوری رو دلم نشست...بغض تو گلوم شکست و اشکم سرازیر شد.
سرمو گرفتم بالا، از ته دلم ناله زدم:
– خدایی که همهچی رو شنیدی و دیدی، میشه جوابشونو بدی؟
خدایا خودت شاهدی من با چنگ و دندون دارم این زندگی رو نگه میدارم.
بهجای اینکه خانوادهی شوهرم پشتم باشن، روبهروم وایسادن.
من ازشون نمیگذرم، تو هم نگذر.
صدای ناصر به گوشم خورد:
– نرگس! کجایی؟ بیا تو خونه،
حوصلم سر رفت، نمیخواد حیاطو جارو کنی.
اشکامو پاک کردم.
سعی کردم صدامو طبیعی کنم.
جواب دادم:
– دیگه آخراشه... یه ذره صبر کنی، اومدم.
قدم برداشتم سمت باغچه.
شیر آبو باز کردم، صورتمو شستم.
یه حسی از درون بهم گفت:
"قوی باش دختر! تکیهات به خدا باشه، تو روزای سختتر از اینم گذروندی."
چشمامو گذاشتم روی هم، نفس عمیقی کشیدم، زمزمه کردم:
– خدای من... اگه همهی دنیا هم پشت آدم باشن اما توجه تو نباشه، آدم توخالی و پوچه...
اما اگه تو باشی و همه نباشن، قدرتمندترین آدم روی زمینه.
خدایا... من ادعای بندهی خوب بودن ندارم،
ولی خودت میدونی بدون بسمالله کاری انجام نمیدم و هر چی موفقیت دارم، قطعاً از طرف توئه و هر جا هم که مشکلی بوده، ضعف از من بوده.
الانم نمیدونم دارم از طرف تو امتحان میشم ، یا کار بدی کردم دارم تاوان پس میدم.
هرچی هست، تو رو قسم میدم به پنجتن آلعبا که خیلی دوستشون داری...
به همونهایی که جهان رو به خاطرشون خلق کردی
دستمو گرفتم رو به آسمون و با تمام وجودم نجوا کردم:
– یا حمید به حق محمد
یا عالی به حق علی
یا فاطر به حق فاطمه
یا محسن به حق الحسن
و یا قدیمالاحسان به حق آقا و مولام حسین
به من قوه و قدرت بده تا بتونم این دوره از زندگیمم سربلند بگذرونم
خدایا نگاهتو ازم نگیر...
خدایا منو آنی و لحظهای به خودم وا مگذار.
دوباره صدای ناصر بلند شد:
– نرگس جان... خانومم... عزیزم...
بیا بشین پیش من، خیلی دلم گرفته.
خم شدم، شیرو باز کردم.
یه آب دیگه به صورتم زدم و شیرو بستم. پا تند کردم سمت خونه.
نگاه ناصر که به من افتاد، با لحن مهربونی گفت:
– به خدا یه لحظه که از جلو چشمم میری، غم عالم منو میگیره.
بیا یه دقیقه بشین پیش من...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
. دو دل بودم که رهایش کنم تا بمیرد یا نجاتش دهم.
چهره همایون وقتی التماس میکرد و به هر دری میزد تا کسی بتواند مادرش را راضی کند وبه الهه برساندش.مقابل چشمم امد.
مصمم شدم که سکوت کنم تا بمیرد.بلکه الهه و همایون طعم خوشبختی را بچشند.
نفس پرصدایی کشیدم و به او خیره ماندم. در سرفه هایش غرق بود و قلبش را میفشرد. و چنگ میزد. _نزدیک به هفتاد یا شاید هم بیشتر سن داری، میخواهی زنده بمانی که چه؟ تو عمر خودت را کردی . و حالا نوبت پسر وعروست است تا در نبود تو کمی عاشقی کنند و از بودن هم لذت ببرند.
از خانه انها خارج شدم و عزیز خانم را با ملک الموت تنها گذاشتم.
در را که بستم، دلم برای همایون سوخت، دوست نداشتم در اینده احساس کند زندگی اش با الهه به قیمت مرگ مادرش تمام شده. ارام و با لبخند گفتم
راضی شد. شما که رفتید بهم گفت شب گل و شیرینی میگیریم و میریم خانه بابای الهه
همایون خیره به من با تعجب گفت
واقعا؟
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510