زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرم رو گرفتم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
کلید انداختم، درو باز کردم، وارد خونه شدیم.
تا زینب فهمید اومدیم، خودش رو رسوند تو حیاط و گلهوار داد زد:
– مامان، خیلی بدی... ببین! همتون رفتین منو نبردی!
تو دلم گفتم: "عزیزم، تو خونه بودی... زنگ زدی جواد رو فرستادی اونجا...
اگه برده بودمت، میخواستی چیکار کنی؟"
یه دستی به سرش کشیدم:
– حالا یه دفعه دیگه تو رو هم میبرم... امشب جاش نبود.
بغض گلوش رو گرفت، با دلخوری نگاهی بهم انداخت:
– آره، جای همه بود، جای من نبود!
خم شدم، بوسیدمش، دستی به صورتش کشیدم.
_ناراحت نشو دختر گلم. گفتم که یه دفعه دیگه هم تو رو میبرم.
شونه انداخت بالا.
خودم فهمیدم اونجا یه چیزی بود که تو نمیخواستی من بدونم. منم بهت لج کردم، به دایی جواد زنگ زدم بیاد اونجا.
فکری کردم و گفتم:
نباید به دایی جواد زنگ میزدی. اما وقتی هم اومد، بد نشد، چون ما رو با ماشین آورد، دیگه ما پیاده نیومدیم.
حالا بیا بریم تو خونه پیش بابا.
دستشو گرفتم. با هم اومدیم تو خونه.
ناصر با مامانم گرم صحبتند.
ما رو که دیدن، سلام و علیک کردیم.
مامانم نگاه متعجبی به جواد انداخت.
_ عه! تو هم با نرگس بودی؟
حرف که به اینجا رسید، دلم خیلی شور افتاد.
نکنه جواد یه چیزی بگه که ناصر شک کنه من برای چی رفتم خونه باباش.
اگه ماجرا رو بفهمه، حتماً دوباره حالش بد میشه.
جواد جواب داد:
دلم برای حاج خانم و حاج آقا تنگ شد، گفتم برم یه حالی ازشون بپرسم که دیدم نرگسم اونجاست. میخواستم بیام، دیگه اینا رم آوردم.
از جوابی که داد نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم: خدا رو شکر.
ناصر از من پرسید:
_ چی شد انقدر با عجله رفتی خونه مامانم، طوری شده؟
_ نه ناصر جان، هیچ طوری نشده.
همین الان زنگ بزن به بابات، باهاش حرف بزن ببین حالش خوبه.
یه کم مثل اینکه فشارش رفته بود بالا، رفتم یه احوالی ازش بپرسم.
از پدرشوهر و مادرشوهرم خاطرم جَمعه که حال ناصر رو درک میکنن و یه جوری جواب میدن که ناراحت نشه.
ناصر گوشیشو برداشت، زنگ زد به باباش.
صدای گوشی ناصر بلنده، با هر کی صحبت کنه من متوجه میشم.
صدای پدرشوهرم از پشت گوشی اومد:
_جانم، ناصر جان.
_سلام بابا، حالت خوبه؟
_آره پسرم خوبم. تو چطوری؟
_خدا رو شکر. نرگس اومد اونجا، دلم شور زد، گفتم زنگ بزنم حالتونو بپرسم.
خوب کردی که زنگ زدی. منم صداتو شنیدم خوشحال شدم
من خوبِ خوبم بابا، طوریم نیست.
خدا رو شکر، گوشی رو میدی به مامان؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) کلید انداختم،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر با مادرشوهرمم حال و احوال کرد.
وقتی خاطرش جمع شد که مادرش حالش خوبه، تماسو قطع کرد. نگاهش رو داد به من:
_خیلی ممنون که رفتی به پدر و مادرم سر زدی.
با لبخند جواب دادم:
_پدر و مادر تو هم مثل پدر و مادر خودم میمونن، فرقی نمیکنه عزیزم.
رو کردم به مامانم:
_ ببخشید که نبودم ازت پذیرایی کنم. الان میرم براتون چای و میوه میارم.
حرف از دهن من درنیومده، مامانم از جاش بلند شد:
_ نه عزیز دلم، بابات منتظره... خیلی وقته من اینجام...خوب شد که جواد اومد، منم با جواد برمیگردم خونه.
مامانم و جواد خداحافظی کردن و رفتن.
اون شب تا صبح فکر من درگیر این بود که محمد یه آدم کینهایه و حتماً برای من نقشههایی داره.
صبح صبحانه بچهها رو دادم، پسرها رو راهی مدرسه کردم و زینب رو خودم رسوندم و برگشتم خونه. داروی ناصر رو دادم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. موبایلم رو از روی اپن برداشتم، چشمم افتاد به شماره ی ناهید... حس خوبی به این تلفن ندارم، احساس میکنم که ناهید یه حرفایی میخواد بزنه که ناصر نباید بشنوه. رو کردم به ناصر:
_ من برم هم حیاطو جارو کنم هم این تلفنو جواب بدم.
ازم پرسید:
_کی هست ؟
_دوستمه.
_باشه برو.
تو دلم گفتم: خدایا منو ببخش، این روزا مجبور میشم یه مقدار غیر واقعی حرف بزنم. خب، البته که رابطه من و ناهید دوستانهاست. اومدم تو حیاط و دکمه پاسخ رو زدم.
_ سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ خوبی؟
_چه سلامی، چه احوالی، چه جانی، من کجا جان تو هستم؟ اگه من جان تو بودم، حرمت برادرمو نگه میداشتی. برای چی زدی تو گوش محمد؟ از سن و سالش خجالت نکشیدی؟
اصلا از ناهید انتظار ندارم با من اینطوری حرف بزنه... دلم از حرفهایی که زد هری ریخت... واقعاً متعجب موندم. یعنی باید بچه من کتک بخوره و من بشینم نگاه کنم؟!
جواب دادم:
_ فکر کنم دیشب متوجه شدی چرا زدم. اگر محمد برادرته ، عزیز هم بچه برادرته، اونم برادری که مریض گوشه خونه افتاده. که اگر از این موضوع با خبر بشه، طوری تشنج میکنه که حتماً باید بره بیمارستان.
با لحن توهین آمیزی جواب داد
_اگه تو به گوش ناصر نرسونی، اون متوجه نمیشه. بعدم محمد عموی بزرگه عزیزه، نمیخوای اینو بفهمی.
خیلی از طرز حرف زدنش ناراحت شدم. نفس بلندی کشیدم.
_ ناهید جان، حرمت خودتو حفظ کن، درست حرف بزن.
_اولاً که به من نگو جان، چون کارات با حرفات جور در نمیاد. در ثانی تو واقعاً نمیفهمی که محمد عموی بزرگ عزیزه؟
_اگر به رخ کشیدن فهم و شعور باشه که تو هم باید بفهمی که عزیز بچه برادرته. اونم عزیز که انقدر مظلومه.
_والا ما که مظلومی ندیدیم. دیشب خونه مامانم داشت محمدو میخورد.
ناهید داره اون روی منو بالا میاره بهش بگم پسر من آشغال خور نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر با مادرش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مکث منو که دید، گفت:
_ چی شد؟ کم آوردی؟
_ نخیر خانم! کم نیاوردم، تو که هیچی، صدتا مثل تو رو هم لوله میکنم.
منتها نمیخوام مثل تو صحبت کنم.
الانم اگه میخوای همین شکلی حرف بزنی، خداحافظ!
_ نه، حرفی نداری بزنی! خودتم میدونی محکومی.
بلند شدی اومدی خونه ما، جلوی پدر و مادر پیر و مریض من زدی تو گوش برادرم، فکر کردی یادم میره؟
اصلاً دلم نمیخواد برگردم به گذشته و کاراشو به روش بیارم، اما مثل اینکه اینجا باید جوابشو بدم!
_ ناهید! اگه به یاد نرفتن باشه، من خیلی چیزا رو دوباره باید به یادم بیارم.
یادم نمیره که من یه دختر بچهی دوازده ساله بودم، اومدم خونهتون و تو چه بلاهایی سر من آوردی.
و بازم یادم نرفته که چقدر گریه و التماس کردی تا من تورو بخشیدم!
اگه قرار به یادآوردن باشه، خیلی چیزای دیگهای هم یادم میاد. بعدم من به اندازهی کافی تو این خونه با یه شوهر اعصاب و روان به هم ریخته هستم، دیگه تو بدترش نکن.
به نفعته که دیگه بس کنی!
_ آره یادمه، اومدم ازت طلب بخشش کردم، تو هم منو بخشیدی.
در ضمن، اگه من تو رو اذیت میکردم، تو هم واکنش داشتی.
همچین نبود که دست بسته بشینی و منو نگاه کنی!
_ واقعاً اینجوریه؟ خب، بازم بگو ببینم! هنراتو رو کن خانوم!
من فکر کردم تو واقعاً از کارات پشیمونی!
پس اون عذرخواهیا واسه چی بود؟
میخواستی منو فریب بدی که بچه رو شیر بدم؟
_ نه، اصلاً اینطور نیست.
اینکه من میخواستم تو بچهمو شیر بدی سر جاش، من واقعاً از کارام پشیمون شده بودم.
اما آخه، تو هم که بیجواب نذاشتی.
یه دونه از کارا رو بگو که من انجام داده باشم و تو واکنش نشون نداده باشی!
_ ناهید! نذار من دهنمو باز کنم.
تو میخواستی قتل کنی! آدم بکشی!
اون آدم، بچهی من بود! یادته؟
حالا به من بگو ببینم، من در عوض این کار زشت و پلید تو چیکار کردم که تلافی اون کار دراومده باشه؟
من اصلاً دلم نمیخواد برگردم عقب و گذشته رو شخم بزنم.
این تویی که شروع کردی!
منتظر جوابش موندم اما ساکت شد
_ چی شد جواب نداری؟ عزیزو میبینی چه قد و بالایی داره، همین که جلوت راه میره تو میخواستی اینو بُکشیش یادته
بازم برات بگم یا بسه
پس رو اعصاب و روان من راه نرو اینم تو گوشت فرو کن که هر کسی دستش روی بچههای من بلند شه من همون عکسالعمل رو دارم
_آره دیگه عکس العمل داشته باش ناصر که نمیتونه بچهها رو کنترل کنه محمد هم میخواد براشون بزرگتری کنه تو بیا اینجوری وحشی بازی و رسوا بازی در بیار...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مکث منو که دی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ مثل اینکه باید برگردیم به همون گذشته که هر جور حرف میزنی، همونطورم بشنوی!
اولاً که وحشی خودتی!
دوما کدوم بزرگتری؟ محمد چه خطایی از عزیز دیده بود که زد تو گوشش؟ سیگار دست بچهم دیده بود؟ با رفیق ناباب گشته بود؟ چیکار کرده بود که بگم برای تربیتش بوده؟
بچهی من یا مدرسهست، یا پایگاه بسیج یا باشگاه. چه دلیلی داره که محمد بزنه تو گوشش؟
– عزیز به طایفهی خودمون رفته، بچهی اهلیه. ماها هممون همینطوریم، سر به راهیم، خطا نمیکنیم.
هههههه... خندیدم.
نه اینکه برادرای من همشون نااهلن! عزیز به عموهاش رفته؟ حالا محسنو بگی آره،
اما در مورد محمد، خواهشاً حرف نزن!
اون "وحشی" که تو به من گفتی، به من نمیخوره، به اون برادرت میخوره!
الانم دیگه رو اعصاب من راه نرو!
خداحافظ!
تماسو قطع کردم
از بس که اعصابم به هم ریخته، دستام داره میلرزه.
عه عه عه... این دختر بلایی نبود سر من نیاره؟
حالا ببین به من زنگ زده، چیا داره میگه!
من که اهل منت نیستم، امیرعباسم مثل پسر خودم میدونم،
اما بگو بیچشم و رو، اون بچه رو تو از من داری! من اگه جای تو بودم، خودمو تا قیامت مدیون یه همچین آدمی میدیدم.
چه محمد، محمدی برای من میکنه؟
من خودمو آماده کرده بودم برای فتنههای محمد، نمیدونستم میخواد فتنهگریهای ناهیدم شروع شه!
والا بیچشمرویی هم حدی داره...
ناهید فکر کرده که من همون دختر دوازده ساله هستم که بشینم نقشههای بچهگونه بکشم تا تلافی کاراشو دربیارم
به لطف خدا، همچین بشونمش سر جاش که ندونه از کدوم طرف خورده!
مشوق قتل بچهم که بود!
هوو که میخواست سرم بیاره!
انقدر به دل من ترس و هول و ولا دادن که "میخوایم بچهتو ازت بگیریم"،
که من بیمارستانی شدم، داشتم میمردم!
ظلمهای خودش رو با چهارتا جواب بچهگونهی من برابر میدونه؟
برگشته میگه تو هم تلافی میکردی؟
چی رو با چی داره مقایسه میکنه؟
وای... دلم از حرفای ناهید داره آتیش میگیره!
من باید برم خونشون... اینطوری نمیشه.
ولی قبل از اینکه بخوام با ناهید حرف بزنم، زنگ بزنم به عمه، بگم دخترش زنگ زده به من، چیا گفته.
شمارهی عمه رو گرفتم.
چند بوق خورد... عمه خیلی سرد جواب داد:
– بله، نرگس؟
یه لحظه دیدم حرفم نمیاد.
به خودم گفتم: گلهی ناهید رو میخوای به عمهای که خودش محلت نمیذاره بکنی؟
زبونم نمیچرخه که بخوام باهاش حرفی بزنم یا درد دل کنم.
دوباره صداش اومد:
– چیکار داری نرگس؟ برای چی زنگ زدی؟
بغض گلومو گرفت، فقط جواب دادم:
– هیچی... خداحافظ.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ مثل اینکه ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تماس رو قطع کردم.
دستم هنوز روی گوشیمه که زنگ خورد.
نگاه انداختم؛ عمه است. نفس عمیقی کشیدم...چند لحظه همونطور بی حرکت وایسادم،
سنگینیِ حرفای ناهید و بیمحلیِ عمه بدجوری رو دلم نشست...بغض تو گلوم شکست و اشکم سرازیر شد.
سرمو گرفتم بالا، از ته دلم ناله زدم:
– خدایی که همهچی رو شنیدی و دیدی، میشه جوابشونو بدی؟
خدایا خودت شاهدی من با چنگ و دندون دارم این زندگی رو نگه میدارم.
بهجای اینکه خانوادهی شوهرم پشتم باشن، روبهروم وایسادن.
من ازشون نمیگذرم، تو هم نگذر.
صدای ناصر به گوشم خورد:
– نرگس! کجایی؟ بیا تو خونه،
حوصلم سر رفت، نمیخواد حیاطو جارو کنی.
اشکامو پاک کردم.
سعی کردم صدامو طبیعی کنم.
جواب دادم:
– دیگه آخراشه... یه ذره صبر کنی، اومدم.
قدم برداشتم سمت باغچه.
شیر آبو باز کردم، صورتمو شستم.
یه حسی از درون بهم گفت:
"قوی باش دختر! تکیهات به خدا باشه، تو روزای سختتر از اینم گذروندی."
چشمامو گذاشتم روی هم، نفس عمیقی کشیدم، زمزمه کردم:
– خدای من... اگه همهی دنیا هم پشت آدم باشن اما توجه تو نباشه، آدم توخالی و پوچه...
اما اگه تو باشی و همه نباشن، قدرتمندترین آدم روی زمینه.
خدایا... من ادعای بندهی خوب بودن ندارم،
ولی خودت میدونی بدون بسمالله کاری انجام نمیدم و هر چی موفقیت دارم، قطعاً از طرف توئه و هر جا هم که مشکلی بوده، ضعف از من بوده.
الانم نمیدونم دارم از طرف تو امتحان میشم ، یا کار بدی کردم دارم تاوان پس میدم.
هرچی هست، تو رو قسم میدم به پنجتن آلعبا که خیلی دوستشون داری...
به همونهایی که جهان رو به خاطرشون خلق کردی
دستمو گرفتم رو به آسمون و با تمام وجودم نجوا کردم:
– یا حمید به حق محمد
یا عالی به حق علی
یا فاطر به حق فاطمه
یا محسن به حق الحسن
و یا قدیمالاحسان به حق آقا و مولام حسین
به من قوه و قدرت بده تا بتونم این دوره از زندگیمم سربلند بگذرونم
خدایا نگاهتو ازم نگیر...
خدایا منو آنی و لحظهای به خودم وا مگذار.
دوباره صدای ناصر بلند شد:
– نرگس جان... خانومم... عزیزم...
بیا بشین پیش من، خیلی دلم گرفته.
خم شدم، شیرو باز کردم.
یه آب دیگه به صورتم زدم و شیرو بستم. پا تند کردم سمت خونه.
نگاه ناصر که به من افتاد، با لحن مهربونی گفت:
– به خدا یه لحظه که از جلو چشمم میری، غم عالم منو میگیره.
بیا یه دقیقه بشین پیش من...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
. دو دل بودم که رهایش کنم تا بمیرد یا نجاتش دهم.
چهره همایون وقتی التماس میکرد و به هر دری میزد تا کسی بتواند مادرش را راضی کند وبه الهه برساندش.مقابل چشمم امد.
مصمم شدم که سکوت کنم تا بمیرد.بلکه الهه و همایون طعم خوشبختی را بچشند.
نفس پرصدایی کشیدم و به او خیره ماندم. در سرفه هایش غرق بود و قلبش را میفشرد. و چنگ میزد. _نزدیک به هفتاد یا شاید هم بیشتر سن داری، میخواهی زنده بمانی که چه؟ تو عمر خودت را کردی . و حالا نوبت پسر وعروست است تا در نبود تو کمی عاشقی کنند و از بودن هم لذت ببرند.
از خانه انها خارج شدم و عزیز خانم را با ملک الموت تنها گذاشتم.
در را که بستم، دلم برای همایون سوخت، دوست نداشتم در اینده احساس کند زندگی اش با الهه به قیمت مرگ مادرش تمام شده. ارام و با لبخند گفتم
راضی شد. شما که رفتید بهم گفت شب گل و شیرینی میگیریم و میریم خانه بابای الهه
همایون خیره به من با تعجب گفت
واقعا؟
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
«دوستان عزیزم، با عرض پوزش باید بگم که امشب نتونستم پارت جدید رو آماده کنم. واقعاً از همراهی و صبوریتون ممنونم. انشاءالله فردا صبح حتماً جبرانی میذارم. ممنون که هستین و حمایتم میکنین.»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تماس رو قطع ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چایی بریزم بیارم، با هم بخوریم و بشینیم یه دل سیر حرف بزنیم؟
نگاه پرمهری بهم انداخت.
— برو بیار عزیز من... فدای تو بشم، برو خانوم خوشگلم!
همیشه حرفای ناصر بهم جون میده. روحیه میگیرم از اینجور حرف زدنش، سختیای زندگی برام سبک میشه.
لبخند پهنی زدم.
— چشم، سرورم!
— عاشق اون "سرورم" گفتناتم!
تو این حرفو از همون بچگیت به من میگفتی...
رفتم تو آشپزخونه، دوتا چایی ریختم، گذاشتم تو سینی و برگشتم پیش ناصر.
بغل باز کرد.
— بیا... سرتو بذار اینجا، رو سینهم. بذار دلم آروم بگیره...
خودمو تو آغوشش جا دادم.
سرم رو گذاشتم روی سینهش و گوشم رو سپردم به صدای آرومِ قلبش...
انگار داشت باهام حرف میزد:
«اینجا خونهٔ توئه... اینجا جای توئه...»
دلم میخواست تا ساعتها همونجا بمونم و با صدای تیکتیکِ قلبش آروم بشم...
دستهامو محکمتر دور تنش حلقه کردم و تلخی حرفای ناهید، کممحلیهای عمه و ناسازگاریهای محمد، یه لحظه از ذهنم رفت.
ناصر دستی به موهام کشید و پرسید:
— چی شده نرگس؟ کسی ناراحتت کرده؟
ناصر خیلی تیزه... حال دلمو از رفتارم میفهمه. ولی الان نمیخوام چیزی بگم.
هم دلم نمیخواد ناراحتش کنم، هم میدونم طاقت شنیدن این رفتارهای خانوادشو نداره.
در جوابش گفتم:
— بذار... بذار یه لحظه از همه چی دور باشم...
فقط همینجا، تو آغوشت، آروم بمونم...
سرمو بوسید و نجوا کرد:
— آروم باش عزیز دلم...
چند ثانیه گذشت. پرسیدم:
— ناصر... منو دوست داری؟
— این چه حرفیه میزنی نرگس؟
من عاشقت بودم... هستم... همیشه هم خواهم بود!
— پس... میتونی به خاطر من و بچههات، وقتی یه چیزی تو زندگی ناراحتت میکنه، حالت بد نشه؟
— عزیزم، خودت میدونی این حال و احوالای من دست خودم نیست...
— آره، میدونم...
ولی میشه به مشکلات اینطوری نگاه کرد که یه گرهن... باید بازشون کرد، نه اینکه خودتو توشون گم کنی.
— باشه...تلاش میکنم. همونجوری که تو میگی، نگاه کنم به اتفاقات
حالا بگو ببینم اون حرف دلت چی بود؟
سرمو از سینهش برداشتم و زل زدم تو چشماش.
— محمد واقعاً نمیتونه از پس گاوداری بربیاد.
میخوام از امروز، یواشیواش کاراشو به عهده بگیرم.
تا جواد از سربازی بیاد، کلاً خودم مدیریت کنم.
ازت میخوام تو هم کنارم باشی...
سرشو به چپ و راست تکون داد.
— نه!
با تعجب پرسیدم:
— چرا؟
— پیشنهاد من اینه که گاوداری رو بفروشیم...
با یه چهره نگران و لحن کشدار گفتم:
— نـــــــه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) چایی بریزم بیا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
آخه چرا؟!
من که بهت میگم میتونم از پسش بربیام، جوادم هست کمکم میکنه.
یه نفس عمیق کشید
من که به تواناییت شک ندارم نرگس… ولی واقعاً فکر میکنی محمد میذاره کار کنی؟ مطمئن باش نمیذاره.
شاید اگه فقط جواد میرفت و پای یه زن وسط نبود، زیاد براش مهم نبود…
اما اگر بفهمه تو میخوای بری گاو داری رو بگردونی همه زورشو میزنه که نذاره تو این کارو پیش ببری، چون نمیخواد جلوی یه زن کم بیاره. اونم پیش تو!
از طرفی، نرگس جان، گاوداری که جای زن نیست…
تو بخوای یا نخوای، مجبوری در روز با چندتا مرد سر و کار داشته باشی، حالا هرچقدر بگی جواد هست…
بازم خودت باید حضور داشته باشی.
درست نیست آدم وقتی میتونه شغل دیگهای داشته باشه، ناموسشو بذاره وسط نامحرما.
بیا گاوداری رو بفروشیم، یه کار دیگه شروع کن.
خیلی دلم گرفت، چهره در هم کردم
دلت میاد ناصر؟! تو خودت میدونی چقدر با اونجا خاطره داریم…
آروم جواب داد:
نرگس جان، خاطرههای من از تو بیشتره. من از بچگی تو اون گاوداری بزرگ شدم، شغلم بود…
درآمدشم که خدا رو شکر خوب بود.
زندگیمون تو این چند سال، از برکت همون گاوداری چرخید. ولی خب، چاره چیه؟!
من که افتادم گوشه خونه، کاری ازم برنمیاد…
محمدم اهل کار کردن نیست.
هرچی زودتر بفروشیم، کمتر ضرر میکنیم.
وگرنه یه روز میاد که دیگه تو اون گاوداری، حتی یه گاو هم نمیمونه.
همهشو محمد به باد میده…
من میدونم اون چهجوری کار میکنه؛
بهموقع گاوها رو واکسن نمیزنه، دکتر نمیاره براشون،
موقع زایمان میگه خودم بلدم، بعد یا گاو رو نِفله میکنه یا گوساله رو!
هنون موقعی که سه تایی با هم تو گاوداری کار میکردیم بابام هرچی بهش میگفت، منم پادرمیونی میکردم،
حرف تو کلهش نمیرفت و کار خودش رو میکرد
وقتی جانباز شدم، دلم نمیاومد گاوداری بخوابه.
گفتم محمد بچرخونه تا من خوب بشم و خودم برگردم…
اما داری میبینی دیگه، هر روز حالم بدتر میشه که، بهتر نمیشه. این گاوداری حیفه. الان اگر بفروشیم، یه پولی گیرمون میاد. ولی اگر همینجور دستدست کنیم، همونم از دست میدیم…
حرفاش فکرمو درگیر کرد…
دلم برای اسبهامون سوخت.
با خودم گفتم اون بیچارهها رو کجا ببریم؟! حتماً اونا رو هم باید بفروشیم…
ناصر با دست آروم زد به پام و پرسید
:
کجایی نرگس؟!
سرمو بلند کردم و با بغض گفتم:
دلم پیش اسبهاست… تکلیف اونا چی میشه؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) آخه چرا؟! من ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناراحت نباش…
فعلاً که فقط یه پیشنهاده، هنوز کاری نکردیم.
حالا اگه قرار شد گاوداری رو بفروشیم، برای اسبهامونم یه فکری میکنیم.
با دلی شکسته و صدای گرفته گفتم:
غیر از فروششون، چه فکری میخوای بکنی آخه؟
یه لبخند تلخ زد:
خب، همینم خودش یه فکریه دیگه…
نرگس، ناراحت نشو. گاهی آدم یه چیزایی رو از دست میده، ولی خدا بهترشو بهش میده. اگه زودتر دست بجنبونیم، جلوی ضرر بیشتر رو گرفتیم.
از اون طرفم
اگه شراکت مالیمونو از محمد جدا کنیم، رابطمونم بهتر میشه.
بالاخره محمد برادر بزرگ منه، باید احترامش رو نگه دارم.
حرف آخرشو که زد، دلم لرزید…
پیش خودم گفتم:
اگه بفهمه به محمد سیلی زدم، خیلی ناراحت میشه.
البته بیشتر از سیلی من از کار محمد ناراحت میشه که به عزیز سیلی زده…
ولی خب، بازم میگه: تو نباید این کارو میکردی ، من اینو خوب میدونم.
اما با این شرایط و این رفتارای محمد، اون سیلی براش لازم بود…
پشیمونم نیستم، حتی اگه ناصر بگه چرا زدی!
ناصر دستش رو آورد جلوی صورتم و تکون داد.
سریع سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم. ناصر پرسید:
— کجایی خانوم؟
مکثی کردم و آهی کشیدم.
— دلم واسه گاوداریمون میسوزه... چه برنامهریزیهایی کرده بودم. میخواستم یواشیواش عزیز و امیرحسین رو ببرم، کار یادشون بدم... که تو میگی باید بفروشیمش!
یه نگاه عمیق توی چشمهام انداخت.
— نرگس... وابسته به دنیا نباش. کی از این دنیا رفته چیزی با خودش برده که ما دومیش باشیم؟
البته که باید قدر نعمتهامونو بدونیم، اینا همه نعمتهای الهی هستن... ولی گاهی لازمه ازشون دل بکنیم.
نفس عمیقی کشیدم.
— به این اخلاقات حسرت میخورم ناصر... تو خیلی خوبی.
یادته وقتی میخواستی بری سوریه، با اینکه من و بچههاتو خیلی دوست داشتی و به خونوادهت وابسته بودی ولی دل کندی و رفتی؟
یادت میاد، شب و روز من شده بود گریه... نمیتونستم ازت دل بکنم.
تو از ایمانت رفتی، ولی من از ضعف ایمانم میخواستم جلوتو بگیرم.
چه کنم... با اینکه همش سرم تو دعا و قرآنه، حلال و حرومو رعایت میکنم، ولی یه ضعفهایی هم دارم.
یکیش همین وابستگیه...
الانم که میگی گاوداری رو بفروشیم، انگار داری یه تیکه از جون منو میکَنی.
برو خدا رو شکر کن که انقدر راحت با مسائل کنار میای.
واسم دعا کن ناصر جان... دعا کن عاقبتبهخیر بشم.
یه اخلاقایی دارم که خوب نیستن...
خیلی تلاش کردم از خودم دورشون کنم، ضعیف شدن، ولی هنوز از بین نرفتن...
__________________________
ما شش ماه عقد کرده بودیم، هسرم دنبتل خونه میگشت که پدرم بهش گفت، بیاید طبقه بالای خونه ما بنشینید، خونواده همسرم مخالفت کردند ولی همسرم قبول کرد، دوسال خونه بابامدنشستیم، توی این دوسال خونوادش مرتب به شوهرم سر کوفت میزدن که تو داماد سر خونه شدی، اینقدر گفتن که یه روز همسرم به من گفت سارا ما باید بریم خونه مادرم زندگی کنیم، گفتم اینجا یه خونه با دو تا اتاق و سرویس کامل خونه مادرت دودتا اتاق هست یکیش رو میخواد بده به ما، این همه اثاث رو ما کجا بزاریم، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناراحت نباش… ف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دستی به سرم کشید.
— نرگس... من دارم با تو زندگی میکنم. تو واقعاً زن خوبی هستی.
روی اون اخلاقاتم یه کم بیشتر کار کن.
تو که بلدی... ذکر بگو، متوسل شو به اهل بیت. مطمئن باش اون اخلاقای بد هم از وجودت میره بیرون.
ولی اینکه میگی "تو خیلی خوبی"... نه، اینجوری نیست. منم ضعفهایی دارم.
تو هم اخلاقایی داری که از من خیلی بهتره.
ولی همینقدر که مغرور نیستی و خودتو کامل نمیدونی، یعنی داری بندگیِ خدا رو درست انجام میدی.
نفس عمیقی کشیدم و ساکت، خیره شدم به فرش.
رفتم تو فکر وابستگیم به گاوداری...
فروشش...
و اینکه چی بگم به داداشم جواد.
برادرم چه خوشحال بود... دلش میخواست تو گاوداری کار کنه.
ناصر، سینیِ چای رو گرفت جلوم.
— پاشو دیگه، انقدر تو فکر نرو... این چایی یخ کرد! برو عوضشون کن، دو تا چایی داغ بیار، بخوریم.
از فکر بیرون اومدم. نگاهم رفت سمت ناصر و سینی چای.
ایستادم، سینی رو ازش گرفتم، اومدم تو آشپزخونه.
چایی ها رو عوض کردم و برگشتم پیش ناصر. رو کردم بهش
— یه چیزی بپرسم ازت؟
— تو دهتا بپرس!
— جدی جدی، واقعاً تصمیم گرفتی گاوداری رو بفروشی؟
— آره... چند روزه دارم بهش فکر میکنم. میخواستم وقتی به یه نظر قطعی رسیدم، بهت بگم.
اینجوری که محمد داره گاوداری رو میچرخونه، فایده نداره.
از یه طرف، هر روز داره ضرر میده...
از اون طرف، همون پولیم که درمیاد، محمد به موقع بهت نمیده!
خب من نمیتونم دست رو دست بذارم و نگاه کنم. باید یه کاری بکنم... دیدم هیچچیز بهتر از این نیست که گاوداری رو بفروشیم.
— خب باشه... بفروش. فکر کردی بعدش میخوای چیکار کنی؟
— آره، یه فکرایی کردم.
میخوام به محسن هم بگم سهمشو بفروشه
پریدم وسط حرفش.
— به نظرت قبول میکنه؟!
— آره، قبول میکنه.
محسنم شرایطش خیلی فرق نداره با ما...
مطمئنم از اون سودی که محمد بهش میده، اصلاً راضی نیست.
__خب حالا اگه هر دوتاتون سهمتونو فروختین، میخواین چیکار کنین؟
— نرگس جان، نمیذاری حرف بزنم! یه سره میپری تو حرفم!
— خیلی خب باشه، دیگه وسط حرفت نمیپرم. بگو ببینم چی تو سرت داری؟
— میخوام به محسن بگم دوباره یه مغازهی پخش فرآوردههای لبنیاتی سنتی بزنیم.
تو دلم گفتم: وای چه شود!
اون بندهخدا که سوند به شکمش وصله، این یکیم مشکل اعصاب و روان داره
دوتایی میخوان با هم مغازه بزنن؟!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دستی به سرم کش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر ادامه داد:
— بهش میگم تا وقتی پسرا مدرسهن، محسن وایسه تو مغازه. وقتی پسرا از مدرسه برگشتن، محسن بره خونه، عزیز و امیرحسین وایسن تو مغازه. تا یه آدم مناسب و قابل اعتماد پیدا کنیم که دائم بمونه. اگه جواد هم قبول کنه، دیگه عالی میشه.
— بهنظرت دو تا پسر بچه، تو مغازه به اون بزرگی و با اینهمه لبنیات، امنیت دارن؟
فکری کرد و جواب داد:
— به بابام میگم بره پیش بچهها.
— تو خودت چی؟ میخوای بری تو مغازه وایسی؟
— نمیدونم نرگس... یکی دو روز امتحان میکنم. شاید یه وقتایی هم از خونه برم بیرون، بد نباشه.
لبخند رضایتی زدم:
— من که از خدامه تو بری بیرون! ما التماست میکنیم بیا بریم باغ، یا یه زیارت، یه تفریح، میگی اعصاب سر و صدای بیرونو ندارم!
— واقعاً اعصاب ندارم نرگس جان... ولی چارهای نیست. میخوام حالا یه امتحانی بکنم.
— ناصر، من یه پیشنهادی دارم.
— جانم، بگو.
— تو بیا دو جلسه با هم بریم پارک. ببین میتونی سر و صدای بچهها و صدای بوق ماشینها رو تحمل کنی یا نه. اگه دیدی حالت بد نمیشه، خیلی خوبه، برو سر کار. ولی اگه دیدی طاقت نمیاری، همون بسپار به محسن و بچهها و بابات.
— باشه، اینم امتحان میکنم. ولی الان زنگ میزنم به محمد، بهش میگم میخوام گاوداری رو بفروشم.
— ناصر، الان زود نیست؟ نمیخوای یه خورده دیگه فکر کنی؟ گاوداری حیفهها. بیا اول بریم پارک، اگه دیدی میتونی تحمل کنی، خب همین کار رو ادامه بده. برو کنار محمد کمکش کن.
— نرگس جان، من با محسن میتونم کار کنم، با محمد نمیتونم. اگه سالم بودم، یه جور تحملش میکردم، ولی الان خودم میدونم که نمیتونم باهاش کنار بیام.
گوشیشو برداشت و شماره گرفت. چند تا بوق خورد و بعد صدای سنگین و دلخور محمد پخش شد:
— سلام، کاری داری؟
ناصر که از همه جا بیخبر بود، با گرمی گفت:
— سلام داداش، حالت چطوره؟ خوبی؟
محمد کمی لحن صداشو عوض کرد:
— آره، من خوبم. تو چطوری؟
— خدا رو شکر، منم خوبم. داداش، میخواستم یه کم راجع به گاوداری باهات صحبت کنم. میتونی بیای خونه ما؟
محمد بعد از یه مکث کوتاه جواب داد:
— نه، خونه شما نمیام. من میرم خونه بابا. تو هم بیا اونجا، با هم صحبت کنیم.
— باشه، پس ما امشب میایم خونه بابا، تو هم بیا.
— ناصر، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
— بگو داداش.
— خودت تنها بیا.
— چرا تنها بیام؟
— حالا من دارم بهت میگم دیگه... خودت تنها بیا، دو کلمه مردونه حرف بزنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\