زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد یه نفس عم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با آرنج زدم به پهلوی جواد و آروم گفتم:
ـ اگه ما رو ببینه، بهمون میگه «به من میگید فالگوشی بده!» اون وقت خودتون اینجا فال گوش وایسادید؟!
جواد خندهشو خورد، انگشت گذاشت روی دماغش.
ـ هیس… پاشو بیا، جوری میریم که بو نبره.
پاورچین پاورچین خودمونو رسوندیم کنار در اتاق زینب. گوشامونو تیز کردیم. صدای آهنگین زینب، با اون لحن شیرین و بچگونهش به گوشمون خورد
ـ دایی میخواد زن بگیره،
یه زن خوشگل بگیره،
اسمش چیه؟ تربچه
خونش کجاس؟ تو باغچه
چندتا بچه داره؟
بعدم محکم و جدی داد زد سر عروسکش:
ـ به تو چه! نازنین! تو کار کسی دخالت نکنیا. این کار خیلی زشته! راز کسی رو هم به کسی نگو، فهمیدی؟ بگو فهمیدم، تا مامان رویا بشنوه.
جواد لباشو جمع کرد، لبخونی کرد:
ـ به خودش میگه رویا؟
سرمو آروم تکون دادم:
ـ آره.
با دست پرسید:
_چرا؟
زیر لب گفتم:
ـ بعداً میگم.
آروم عقب کشیدیم و اومدیم روی مبل نشستیم. جواد لبخند تلخی زد.
ـ اسم زن منم گذاشت تربچه.
چنان خندهم گرفت که دستمو محکم گذاشتم جلوی دهنم که صدایی ازم درنیاد. وقتی یه کم آروم گرفتم، گفتم:
ـ جواد هنوز هیچی نشده، نه دیدیش، نه خواستگاری رفتی، اسم دختره رو هم نمیدونی، بعد میگی زنم؟
شونهشو بالا انداخت و لبخندی زد
نگاهش رفت سمت ناصر.
ـ راستی، نرگس... ناصر کی بیدار میشه؟
آهسته جواب دادم:
ـ به خاطر آرامبخشی که بهش زدن، هفت، هشت ساعت دیگه میخوابه. بعدشم یواش یواش حالش جا میاد.
نگاهش تو چشمام نشست:
ـ اگه من برم، تو ناراحت میشی؟
ـ نه عزیزم، کار داری، برو.
همین موقع صدای زینب اومد:
ـ دایی قول دادی منو ببری پارک!
جواد خندید، رو کرد به زینب:
ـ تو که داشتی با عروسکت بازی میکردی!
ـ بازیم تموم شد. حالا پارک میخوام !
ـ خیلی خب، برو آماده شو بریم.
زینب اومد طرف من، آهنگین گفت:
ـ مامان توام بیا پارک!
با چشم به ناصر اشاره کردم:
_ بابا حالش خوب نیست.
_ آخه خوابه! حالا حالا بیدار نمیشه. بیا دیگه!
ـ نه مامان، باید بمونم پیش بابا.
جواد که اوضاع رو دید، گفت:
ـ بذار برم ببینم بچهها میان یا نه.
بلند شد، رفت سمت اتاق پسرا، چند ضربه آروم به در زد.
صدای عزیز اومد:
ـ بفرما!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با آرنج زدم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد درو باز کرد و پرسید:
— بچهها، میاید بریم پارک؟
عزیز با لحنی که ته صداش پر از دلسوزی بود جواب داد:
— دایی، بابامون تشنج کرده، با دارو خوابیده… میگی بریم پارک؟!
جواد به خودش اومد که نباید این پیشنهاد رو میداده:
— آخه زینب گفت منو ببر پارک، گفتم شاید شماها هم بیاید.
از ته اتاق صدای امیرحسین اومد
— زینب یه تختهش کمه ! عقل درستی نداره… وگرنه الان میفهمید وقتی باباش حالش خوب نیست، نباید بگه «منو ببرید پارک».
زینب، تو درگاه اتاق، اخم کرد و جواب داد:
— تخته خودت کمه، بیشعور! من خیلی هم بابامو دوست دارم!
دیدم سروصداشون داره زیاد میشه. سریع اومدم جلو و انگشتمو گذاشتم رو بینی م:
— هیس… آروم! صداتون بالا نره!
زینب با دلخوری نگام کرد:
— امیرحسین میگه تختهم کمه !
نگاهی بهش انداختم:
— نباید اینو میگفت، ولی نیتش بد نبود. میخواست بگه وقتی بابای آدم مریضه، بهتره جایی نری.
زینب سرشو برگردوند سمت جواد و گفت:
— دایی، امروز نمیام. رازتم به کسی نمیگم. یه دفعه دیگه بیا منو ببر.
جواد لبخند زد:
— باریکلا، زینب جان! حتماً یه روز دیگه میام میبرمت.
جواد خداحافظی کرد. منم تا دم در همراهیش کردم و تأکید کردم:
— منتظر یه شماره تلفن یا آدرسم که برام بفرستی
جواد لبخند شیرینی زد:
— چشم! حتماً یه جوری از مجتبی میگیرم بهت میدم.
دستی تکون داد و رفت.
اومدم تو خونه و قدم برداشتم سمت ناصر. کنارش نشستم، با همهی عشقم آروم دست گرمشو توی دستام گرفتم. یه لحظه احساس کردم تمام دنیا خلاصه شده تو همین تماس.
تو دلم با بغض زمزمه کردم:
«خدایا… این مرد تکیهگاهِ زندگیمه. با لبخندش جون میگیرم، با نگاهش آروم میشم. خدایا، به دلش آرامش بده، به جسمش قوت بده.»
پلکهامو بستم و باز کردم چشم دوباره گره خورد تو صورتش، نگاش کردم و آهی کشیدم.
ناصرم، اگه الان بیصدا کنارت نشستم و تلاش میکنم تو متوجه اتفاقهایی که توی زنگیمون میفته نشی فقط واسه اینه که تو باشی.
ناصر تو جونمی! فقط خدا میدونه که چقدر برام عزیزی.
همینطور که توی حس خودم غرق بودم و دستای ناصر تو دستم بود، یه دفعه صدای امیرحسن از پشت سرم اومد:
ـ مامان! نمیذاری ما بالا سر بابا بشینیم، بعد خودت نشستی؟!
یه لحظه خشکم زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد درو باز ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرمو چرخوندم سمت امیرحسن. دیدم با اون چشمهای معصومش داره منو نگاه میکنه. لبخندی روی لبم نشست و دلم برای دل کوچیکش که تو این روزای سخت، بیشتر از سنش بزرگ شده، سوخت. بغض گلوم رو گرفت.
آروم دستم رو از روی دست ناصر برداشتم...
ــ بیا عزیزم...
امیرحسن اومد کنارم نشست. چند لحظه ساکت به باباش خیره شد و رو کرد به من، آهسته پرسید:
ــ بابا تا کی میخواد تشنج کنه و همش تو خونه استراحت کنه؟ تا آخر عمرش؟
تبسمی زدم و جواب دادم:
ــ متأسفانه آره.
ــ چرا؟
ــ چون مغزش آسیب دیده و هنوز دکترها نتونستند راه درمان قطعی این بیماری رو کشف کنن. فقط کنترلش میکنن که بدتر نشه.
سرش رو گذاشت روی سینهم.
ــ مامان؟
ــ جان دلم؟
ــ من دلم خیلی برای بابا میسوزه.
دست نوازشی به سرش کشیدم.
ــ منم دلم میسوزه.
ــ یعنی اصلاً نمیشه برای بابا کاری کرد؟
خم شدم، بوسه گرمی به پیشونیش زدم و گفتم:
ــ چقدر تو دلت پاک و مهربونه عزیزم. گفتم که برای درمان کاملش کاری از دست کسی برنمیاد، ولی میتونیم شرایطی رو درست کنیم که حالش بدتر نشه.
ــ الان عمو حال بابا رو بد کرده؟
ــ عمو نمیخواسته که حال بابا اینطوری بشه، ولی با کاری که کرده... آره پسرم، عمو باعث شد.
ــ چرا یه روز نمیری پیش عمو، همه رو براش تعریف کنی؟
ــ امیر حسن جان، عمو همه چی رو در مورد بابات میدونه. خودش کارهای بستری و مرخصی بابات رو تو بیمارستان انجام داد.
ــ دعا چی مامان؟ دعا کنیم بابا خوب میشه؟
ــ دعا که خیلی خوبه، آره، میتونیم دعا کنیم.
ــ من همیشه بعد از نمازم برای بابا دعا میکنم.
سفت به آغوش کشیدمش و در گوشش نجوا کردم:
ــ فدای این دل پاک و مهربونت بشم.
صدای زینب از بالای سرم به گوشم خورد:
ــ خودتون دوتا اومدید پیش بابا، بعد همش به من میگی پیش بابا نشین!
امیر حسن سرش رو از سینه من برداشت و نگاهش رو داد به زینب:
ــ تو میای شلوغکاری میکنی، مامانم نمیزاره اینجا بشینی!
زینب نگاهش رو طلبکارانه کرد و با تندی جواب داد:
ــ خودت شلوغ میکنی!
دستم رو گذاشتم روی بینیم و به هر دوشون گفتم:
ــ هیس! آروم.
نگاهم رو دادم به زینب:
ــ تو هم بیا این طرفم بشین، ولی قول بده سر و صدا نکنی.
زینب نشست کنارم و گفت:
ــ خودتون سر و صدا نکنید! من خیلی هم دختر خوبی هستم.
با نگاهش باباش رو نشون داد:
ــ بابا ناصر جونم خودش همیشه بهم میگه دختر خوبم.
لبخندی به این زبون شیرینش زدم و دست نوازشی به سرش کشیدم:
ــ بابات راست میگه، تو دختر خوبی هستی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرمو چرخوندم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب دستشو برد سمت صورت ناصر. تو هوا دستشو گرفتم، یه نگاه بهش انداختم:
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ میخوام بابا جونمو ناز کنم.
ـ الان نه... بذار بیدار شه، بعد بیا بابا رو ناز کن. اصلاً بلند شید، سهتامون از اینجا بریم.
زینب دستشو کشید و با التماس گفت:
ـ نه دیگه... به خدا کاری نمیکنم، بذار بشینم پیش بابا!
ـ نه عزیزم، بلند شو... پاشید بریم.
بابا رو ناز کنم...
خودم ایستادم، دست دوتاشونو گرفتم، از کنار ناصر آوردمشون وسط هال:
ـ برید بقیه درساتونو بخونید... اگه هم خوندین و تموم شده، برین سر خودتونو با یه بازی، چیزی گرم کنید. سراغ بابا نرید!
رفتم آشپزخونه و مشغول درست کردن شام شدم. اذون مغربو گفتن، نمازمو خوندم.
یه صدای ضعیف از ناصر شنیدم:
ـ نرگس...
سریع به ساعت نگاه کردم و رفتم کنارش:
ـ جانم خوبی ناصر؟
سرشو آروم تکون داد:
ـ خدا رو شکر... چرا من اینطوری شدم؟
میترسیدم دلیلشو بگم، نکنه دوباره حالش بد بشه. فقط گفتم:
ـ یه وقتایی میشه دیگه... عیبی نداره. خدا رو شکر الان حالت بهتره.
ـ کمکم میکنی بشینم؟
دستمو گذاشتم پشتش، خودش هم کمک کرد و نشست.
نگاهی به دور و برش انداخت:
ـ اینجا خونهی خودمونه؟
ـ آره ناصر جان، اینجا خونهی خودمونه. یه کم صبر کنی، همه چی یادت میاد.
چای حاضره، میخوای برم یه چای برات بیارم؟ تازه دم کردم.
بیرمق جواب داد:
ـ باشه... بیار.
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. چشمم افتاد به بچهها، چهارتاییشون تو درگاه اتاقهاشون وایساده بودن و ناصر رو نگاه میکردن. منو که دیدن، عزیز پرسید:
ـ مامان... بابا فراموشی گرفته؟
ـ نه عزیزم، موقتیه... الان حالش خوب میشه.
ـ آخه دفعههای قبل اینجوری نمیشد!
ـ دفعههای قبل بین تشنجش فاصلهی زیادی میافتاد.
الان دو دفعه پشت سر هم تشنج کرده، عوارضش شده فراموشی موقت.
ـ یعنی خوب میشه؟
ـ آره، یه کم بگذره حالش جا میاد.
اما اگه پشت سر هم تشنج کنه، فراموشیاش هم طولانی میشه.
ـ ببین مامان... تو نمیذاری، اگه هیچی نگی، من الان میرم خونهی عمو!
بهش میگم پاشو بیا وضعیت بابای ما رو ببین
سهم سود ما رو ندادی بابام فهمید تشنج کرد، بعدشم فراموشی گرفت.
اگه فراموشیش طولانی بشه، همیشگی بشه، بعد ما چیکار کنیم؟ کی میخواد جواب بده؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب دستشو بر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه محبتآمیزی بهش انداختم.
– درکت میکنم مادر.
ولی آدمی که نمیخواد بفهمه، حرف زدن باهاش فایدهای نداره.
تو فکر میکنی اگه الان بری خونهی عموت اون، تو رو درک میکنه؟ میگه "باشه عمو جون دیگه از این کارا نمیکنم"؟
نه عزیز دلم...
کلی بهونه تراشی میکنه آخر سر هم، همه رو مقصر میدونه جز خودش.
این نصیحتو از من بشنو... از اینجور آدما کلاً دوری کن.
چون فامیل درجهیک هستن، صلهرحم رو قطع نکن، اما هیچوقت باهاشون دهن به دهن نشو، بحث نکن ، چون فایده نداره.
– باشه مامان، حق با توئه... فایده نداره ، اما من که دلم خنک میشه...
ولی شما میگی خونه عمو نرو چشم نمیرم لااقل بذار برم خونهی مامان هاجر. بهجای اینکه شما رو مقصر بدونه، بیاد ببینه پسرش چیکار کرده.
نگاهی به عزیز انداختم. دیدم بچهم اگه الان کاری نکنه و من جلوشو بگیرم، ممکنه از نظر روحی آسیب ببینه.
گفتم:
– اگه میخوای بری خونهی مامان هاجر، برو.
ولی به مامان هاجر بگو مامانم میگه شما اینجا نبودی، خدای بزرگ که بود.
جواد فقط دستشو گذاشت رو سینهی محمد، حتی هلشم نداد.
فقط گفت: نیا اینجا سرو صدا کن و به خواهرم توهین کن.
کتکی در کار نبوده
بعدم بهش بگو دایی جواد اومد بابا رو ببره بیرون بگردونه.
بابا میخواسته با کارتش خرید کنه، موجودی گرفته، دیده توش پول نیست.
از مامانم پرسیده چرا؟
مامانم خیلی تلاش کرده که نگه... ولی بابا ول نکرده.
مامانم براش تعریف کرده... بابامم زنگ زد به عمو که چرا سود ما رو واریز نکردی بعدشم تشنج کرده.
الان که از تشنج اومده بیرون، فراموشی گرفته.
فراموشیش چقدر طول بکشه، نمیدونم.
شاید یه ساعت دیگه خوب شه، شاید چند روز دیگه.
ابروشو داد بالا، با تعجب پرسید:
– واقعاً میگی برم؟
– تو خودت میگی من برم... منم میگم برو، ولی همینا رو بگو.
اگه عمو محمد اونجا بود، اصلاً حرف نزن بیا خونه . اگه نبود، اینا رو بهش بگو و بیا.
امیرحسین گفت:
– مامان، منم باهاش برم؟
– باشه پسرم، تو هم برو.
ولی هر دوتاتون قول بدید اگه عمو محمد اونجا بود، اصلاً حرف نمیزنید.
حرمت مامان هاجر رو نگه میدارید.
صداتون رو بلند نمیکنید.
اینا رو با آرامش میگید و برمیگردید.
اتفاقاً اینجوری یه بار هم از رو دوش من برمیدارید چون خودم میخواستم برم خونهی مامان هاجر.
امیرحسن اومد کنارم وایساد، دستمو گرفت تکون داد.
– مامان، بذار منم برم.
– نه عزیزم، همین دوتا برن کافیه.
یه دفعه متوجه شدم زینب نیست.
رو کردم به بچهها.
– زینب کجاست؟ الان کنار شما بود... داشت منو نگاه میکرد.
بچهها دور و برشون رو نگاه کردن و گفتن
عه الان اینجا پیش ما بود
آهسته صدا زدم:
– زینب کجایی مادر؟
صداش نیومد.
یه حسی بهم گفت نکنه داره میره خونهی مامان هاجر.
پا تند کردم سمت در هال. در رو باز کردم، دیدم داره در حیاط رو باز میکنه.
صدا زدم:
– زینب کجا؟
برگشت، نگاهی بهم انداخت.
– دارم میرم خونهی مامان هاجر...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\