زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بهش محل ندا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نفس بلندی کشید و پوفی از دماغش بیرون داد. گفت:
ـ پاشو برو دو تا چایی بیار با هم بخوریم
اومدم کنار جارختی، مانتو و روسری و چادرم رو درآوردم و آویزون کردم.
قدم برداشتم سمت آشپزخونه...
حرفای ترانه تو گوشم اکو شد.
میخواستم با اضافه پول النگو، واسه رویا گوشی بخرم.
آخه بگو دختر! واسه چی انقدر تو کار بقیه دخالت میکنی؟
به تو چه که من برای کی چی میخرم؟
تو چرا فکر میکنی باید واسه زینب من تصمیم بگیری؟
زینب بچهی منه...
من مادرشم...
من بیشتر از هرکسی خیر و صلاحشو میخوام.
زینب الان تو سنیه که هرچی ببینه، میره تهشو در میاره.
کنجکاوه... دنیای اطرافش براش پُر از علامت سواله.
گوشی بدم دستش، معلومه میره تو هر کانالی،
چه مناسب سنش باشه، چه نباشه.
اگه امروز براش گوشی بخرم، فردا باید براش اینترنت بگیرم،
پسفردا باید براش پیامرسان نصب کنم.
زینبم که میشناسمش...
یواشکی فیلترشکن نصب میکنه،
میره تو پیامرسانهای خارجی،
تو سایتهایی که اصلاً مناسبش نیست!
منِ مادر شب و روزم پر از دغدغهست که نکنه یه چیز ناجور ببینه،
نکنه یهوقت راهش کج بشه،
اونوقت یه نفر مثل ترانه واسه خودش حق قائل میشه که نظر بده،
دخالت کنه،
قضاوت کنه...
همینطور که استکون رو گرفتم زیر شیر کتری تا آبجوش بریزم روی چایی،
تو دلم گفتم:
«خدایا... زینب منو از شر این دخترهی فضول در امان نگهدار.»
صدای ناصر بلند شد:
ـ نرگس رفتی چایی بیاری، چی شد؟
از فکر اومدم بیرون. گفتم:
ـ ریختم... الان میارم.
سینی چایی رو آوردم تو هال، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش.
ناصر خیره شد تو چشمام، گفت:
ـ نرگس... حسم بهم میگه داری یه چیزایی ازم پنهون میکنی.
با صدای بلند خندیدم.
_چی میگی ناصر؟ منو و پنهونکاری؟
ریز سرشو تکون داد، همونطور خیره تو چشمام گفت:
_ آره... پنهونکاری. مثلاً میخوای رعایت حال منو بکنی، ولی فکر نمیکنی با این پنهونکاریات، داری لطمه میزنی به زندگیمون.
خندمو جمع کردم، پرسیدم:
_چی شده که فکر میکنی من یه چیزی رو ازت پنهون میکنم؟
آروم و جدی جواب داد:
_آن چیز که عیان است، چه حاجت به بیان است!
من تو رو میشناسم نرگس... تو یه زن وظیفهشناسی. توی این چند سال، شرایط منو درک کردی، البته هر چی برای من انجام دادی از لطفت بوده وظیفهت نبوده منظورم حس مسیولیت پذیریت بود تو توی این چند سال بیماری من هیچوقت تنهام نذاشتی، مگه اینکه یه کار واجب پیش اومده باشه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نفس بلندی کشید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
الان دیگه اون آدمی نیستی که وایسی دم در مدرسه و بیخیال با بقیه مادرا گپ بزنی… یه چیزی شده که نمیخوای بهم بگی.
اومد تو ذهنم که براش بگم چی شده، ولی یه لحظه فکر کردم...
اگر الان از شدت عصبانیت تشنج کنه، من چی کار کنم؟
یا اگه بفهمه زینب با چه دختری، از چه خانوادهای دوست شده، چطور واکنش نشون میده؟
مطمئنم حالش بد میشه.
خدا شاهده که من از دروغ بدم میاد، اما چکار کنم؟
ناصر باید در یک محیط آروم استراحت کنه.
از ته دلم به خدا گفتم: خدایا، به حق جانباز کربلا، قمر بنی هاشم، همه جانبازان رو شِفا بده. همسر منم شِفا بده.
ناصر سری تکون داد و با یه لحن جدی گفت:
"چرا ساکتی ؟، داری تو ذهنت دنبال یه حرفی میگردی که سر منو شیره بمالی؟"
گرچه اصلاً از دستش ناراحت نشدم و دلم به شدت براش میسوزه ، چون عاشقانه دوستش دارم.
اما برای اینکه اعتمادشو جلب کنم و ادامه نده، اخم مصنوعی کردم.
ناصر، بد پیلگی نکن دیگه!
به قول خودت من تا الان وظیفهشناس بودم، حالا یه بار یه خطایی کردم، آدمیزاده دیگه، اشتباه میکنه.
منم امروز جو گرفته بودم، وایسادم پیش مامانا، اونها حرف زدن، منم گوش کردم.
بهت قول میدم دیگه این کارو نکنم، سریع بیام خونه.
ناصر لحنشو عوض کرد و کمی مهربونتر شد.
"نرگس جان، من با صحبت کردن تو با مامانا که مشکلی ندارم. دلت میخواد با دوتا خانمم حرف بزنی؟ من که نمیگم نزن. ولی میگم چیزی رو از من پنهان نکن. بذار من کامل در جریان کارهای بچههام باشم. اگه اتفاقی افتاد، همون موقع کمکشون کنم، حلش کنم، نه اینکه بمونه و کار از کار بگذره."
لبخندی زدم و جواب دادم:
"چشم عزیزم، هر چی شد بهت میگم."
با این حرفایی که ناصر زد و این قولی که من بهش دادم، دل آشوبه اومد سراغم. انقدر دلم بهم ریخت که حالت تهوع بهم دست داد،
اگر جریان النگو به خونواده من بکشه، یا ناصر بویی از جریان عکسی که لای کتاب زینب بود ببره من چه جوابی به ناصر بدم؟
نفس بلند پنهانی کشیدم و تو دلم با تمام وجودم صدا زدم: خدایا، کمکم کن.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) الان دیگه اون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه لحظه به خودم گفتم کنار همسر بیمارت نشستی از فکر و خیال بیا بیرون و با گفتگو حال و هوای خوبی بهش بده
لیوان چایی رو برداشتم گرفتم جلوی ناصر لبخندی زدم
بخور سرد میشه
تا لیوان رو گرفت فوری یه حبه قند از توی قندون برداشتم گرفتم جلوی دهنش
نگاه رضایت بخشی به من انداخت و دهنشو باز کرد قند رو گذاشتم دهنش
ابرو دادم بالا میل بفرمایید سرورم
سری تکون داد نفس بلندی کشید لبخند زد
باور میکنی یه وقتا دلم برای این شیطنتهات تنگ میشه
نگاه عمیقی به نگاه پاکش انداختم
یه لحظه نگاهم تو نگاهش گم شد. انگار دنیا وایستاد تا من فقط اون چشمای گرم و پر محبتش رو ببینم…
لبخندم تو صورتم پهن شد و نمیدونم چرا بغض گلوم رو گرفت.
آروم گفتم:
– ناصر… دلت تنگ میشه چون دلت زندهست. چون با همه زخمهاش، عاشق زندگیمونی.
سرشو کمی پایین انداخت، بعد نگاهم کرد، یه نگاه پر از مهر
زمزمه کرد:
– اگه بدونی همین نگاههات، همین شوخیهای بیغلوغشت، شده همه داروی روزای بیقراریم…
آب دهنمو قورت دادم. نمیدونستم چی بگم که سنگینتر از سکوتم نباشه.
فقط دستمو گذاشتم رو دستش. لب زدم
– خدا رو شکر که هستی، من دلم به بودنت به صدای گرمت به نفس پرمهرت گرمه…
یه قطره اشک گوشه چشمش نشست و لبخندش محو نشد. گفت:
– نرگس… اگه یه روز نباشم…
نگذاشتم ادامه بده. با همون لحن شوخطبعی گفتم:
– اگه یه روز نباشی، میام پیدات میکنم، میارمت همینجا تا بشینیم کنار هم و چای بخوریم!
خندهای از ته دلش کرد. از اون خنده هایی که دلِ خونه رو روشن میکنه و گفت
که پیدام میکنی
گر چه شوخی کرده بودم ولی با لحن جدی جواب دادم
آره انقدر میگردم تا پیدات کنم
بعد از اون خندهی قشنگش، ناصر نگاهشو دوخت به بخار بلند شده از لیوان چای و زمزمه کرد
– میدونی نرگس… بعضی وقتا فکر میکنم خدا تو رو گذاشت کنارم، که من از پا نیفتم…
– از پا نیفتادی عزیزم… فقط یه کم خستهای و احتیاج به استراحت داری، قهرمان دلیر من.
لبخند کمرنگی زد. دستش هنوز گرمِ تماسِ چند لحظه پیش بود.
– من قهرمان نیستم… فقط یه مرد مجروح از جنگ برگشتهام که به نفسهای تو زندهس.
این حرفش آرامشی به دلم انداخت که سرم رو گذشتم روی سینهش. ناصر دست نوازشی به سرم کشید. چند ثانیه سکوت بینمون نشست. فقط صدای قلقل کتری و بوی خوشِ هل و چای تازه فضای خونه رو پر کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه لحظه به خود
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با نوازش دستش روی سرم، خودم رو انقدر غرق در آرامش دیدم که دلم میخواست میتونستم زمان رو متوقف کنم و ساعتها سرم روی سینه ناصر باشه و صدای تیکتیک قلبش رو بشنوم.
ناصر با دستش موهام رو زد پشت گوشم و نجوا کرد:
"نرگس، همسر خوب و مهربون و زیبای دوستداشتنی و خود رای من."
سرم رو از روی سینهش برداشتم و پرسیدم:
"خودرای؟ چرا این حرف رو میزنی؟"
نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و پرسید:
"از حرفم ناراحت شدی؟"
"نه، ناراحت نشدم، میخوام بدونم چرا بهم گفتی خودرای."
نگاه عمیق و معناداری به من انداخت و چشمش رو دور تا دور خونه گردوند.
"تو همه تلاشت رو میکنی تا جو خونه رو آروم نگه داری و تا الان هم این کار رو خوب انجام دادی . اما نرگس جان، من خوب میدونم که تو میخوای بار همه مشکلات رو تنهایی به دوش بکشی و من ترس دارم که کمرت زیر این بار سنگین بشکنه."
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه حرف نزن آورد بالا
"خواهش میکنم ساکت باش، بذار حرفمو بزنم."
خودم رو روی مبل جمع و جور کردم، تکیه دادم و نگاهم رو دوختم به نگاهش.
"جانم، بگو."
نگاهش جدی شد و محکم و مقتدر گفت:
"من بچه نیستم نرگس چهل سالمه و خوب میدونم که تو خونهای که چهار تا بچه است، قطعاً دغدغهها و مشکلاتی هم وجود داره. اینکه تو جو خونه رو انقدر آروم نگه میداری که به من القا کنی همه چیز سر جای خودشه و بچهها هیچ اشتباهی نمیکنن، خودش نمایش آرامش قبل از طوفانه.
الان ، هم خودت حرفی نمیزنی و از مشکلات خونه بهم نمیگی ، هم به بچهها طوری فهموندی که هیس، بابا مریضه، حرف نزنین، صداتون در نیاد و کسی چیزی به من نمیگه.
نرگس، من دوست ندارم این اتفاق بیفته، اما به دوستی من و از خودگذشتگی تو نیست. یه روزی تو این خونه طوفانی به پا میشه که دیگه نه من، نه تو، هیچکدوم نمیتونیم جمعش کنیم.
تو خیلی خوبی، من خیلی ازت راضیم، خدا هم ازت راضی باشه. اما میون این همه خوبیها یه اخلاقی داری که سر خود عمل میکنی، میخوای همه چیز رو خودت تنهایی درست کنی.
نمیخوام بگم ضعیفی و نمیتونی. تو خیلی توانمندی و این به من ثابت شده، میخوام بگم خدا ما انسانها رو طوری خلق کرده که اگه مثل زنجیر به هم وصل باشیم، میتونیم کاری رو درست انجام بدیم. اگه بخوایم تکنفره کار کنیم، شاید مقطعی موفق بشیم، اما این موفقیت دائمی نیست."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با نوازش دستش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خواستم به دفاع از خودم حرفی بزنم که دوباره دستشو آورد بالا.
"ازت خواهش میکنم، اول خوب به حرفام فکر کن. بعد، من دو گوش شنوا برای صحبتهای شیرین و صدای قشنگت دارم."
عمیق نفس کشیدم و ساکت نگاهش کردم.
رفتم تو فکر. اگر حال ناصر خوب بود و از اتفاقهایی که تو خونه میفته باخبر میشد و کنترل بچهها و اوضاع مالی دست خودش بود، صد البته بهتر بود. اما ناصر لحظهای که تشنج میکنه، خودش رو نمیبینه که حالش چهقدر بد میشه. از اون بدتر، حال روحی بچههاست که چقدر به هم میریزن.
حالا میگه "منو در جریان کارها بذار"، اما اگه من بخوام اون رو در جریان النگو بذارم، حرفهای دیگه هم میاد وسط، مثل حرفهای ترانه و خانوادهش، یا خانم فرزانه که اصلاً نمیدونم چرا نسبت به من ذهنیت داشت. ناصر کشش این درگیریها رو نداره.
یا بهش بگم "از بیستم به بعد دیگه خرجی خونه نمیرسه، وای که اگه بفهمه محمد ما رو سر خرجی اذیت میکنه و من الان کارت مادرش دستمه، فقط خدا میدونه چه حالی پیدا میکنه.
میدونم اگه یه روزی بفهمه اینا رو ازش پنهون کردم، دلخور میشه. ولی دلخور شدنش، به مراتب بهتر از اینه که حالش بد بشه یا توی این شرایط بد، اتفاقی بیفته که نه دلم میخواد بهش فکر کنم نه دوست دارم به زبون بیارم.
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون آورد. از کنار ناصر بلند شدم و اومدم کنار رخت آویز. از توی کیفم گوشی رو برداشتم و نگاه کردم. دکمه تماس رو زدم.
_سلام جواد جان
_سلام آبجی، خوبی؟
_خدا رو شکر، تو خوبی؟
_الحمدالله، منم خوبم. میگم شرایطش رو داری بیام در مورد گاوداری صحبت کنیم؟
دلم شور افتاد که نکنه جواد از سر شوخی حرفی بزنه که ناصر بشنوه و خوشش نیاد. رفتم توی آشپزخونه به بهانه این که میخوام ناهار بذارم، در فریزر رو باز کردم و یه بسته گوشت برداشتم. همزمان آهسته جواب دادم:
فعلاً نه، اوضاع خونه ردیف شد، بهت زنگ میزنم.
چقدر فکر کردی تا جواب دادی! چیزی شده؟ صداتم گرفته.
_حالا میبینمت، باهات صحبت میکنم.
_دلم شور افتاد، میشه همینجور بیام بهتون سر بزنم؟
داداش، قدمت سر چشم، تشریف بیار. در مورد گاوداری گفتم، فعلاً شرایطش ردیف نیست.
آها، فکر کردم میخوای منو خونت راه ندی!
چه حرفهایی میزنی جواد؟ تو بخوای بیای اینجا، من بگم نه؟! گفتم در مورد گاوداری فعلاً هیچی نگو...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_اونو که اوکی، خیالت راحت.
_اوکی یعنی چی؟ زبان شیرین مادریت چه اشکالی داره که خارجی حرف میزنی؟
خندهی صداداری کرد.
_نمیدونی سر به سر گذاشتن تو چقدر کیف میده.
_خیلی خوب، باشه. بیا اینجا با هم صحبت کنیم.
بعد از خداحافظی، تماس رو قطع کردم.
ناصر صدا زد:
_جواد چی کار داشت؟
_داره میاد اینجا به ما سر بزنه.
_دستش درد نکنه، جواد خیلی با معرفته.
اومدم توی هال و از ناصر پرسیدم:
_ناهار چی دوست داری درست کنم؟
﷼ اگه همه وسایلش خونه هست، من کوفته هوس کردم.
_آره هست، چشم. کوفته درست میکنم.
برگشتم توی آشپزخونه، کوفته رو بار گذاشتم که صدای زنگ خونه بلند شد. ناصر گفت:
_نرگس، آیفون رو بردار. فکر کنم جواده.
گوشی آیفون رو برداشتم.
_کیه؟
_چاکرت جواد. باز کن.
لبخندی به حرفش زدم و دکمهی آیفون رو زدم. اومدم در هال رو باز کردم. جواد یه پلاستیک پرتقال دستشه داره میاد. منو که دید، اون یکی دستشو بلند کرد.
_سلام، خوبی؟
به استقبالش اومدم توی ایوون.
_سلام، خوبم. خوش اومدی.
_ممنون. چی شده؟ ناصر حالش بد شده؟
_بعداً برات میگم. بیا تو.
_الان نمیشه بگی؟
_نه، ناصر منتظرته. توی حیاط بمونیم به حرف زدن کلافه میشه و بهش برمیخوره.
_میخوای ببرمش بیرون یه چرخی بزنیم، حال و هواش عوض بشه؟
_اگر بیاد که خیلی خوبه.
جواد وارد خونه شد، رفت سمت ناصر، دستشو دراز کرد.
_سلام داش ناصر، چطوری؟ خوبی؟
_سلام آقا جواد، الحمدلله. خوش اومدی.
دستش رو گذاشت روی سینهش.
_چاکریم داش ناصر. ماشین دوستم دستمه، میای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
ناصر سر انداخت بالا.
_نه، حوصلشو ندارم.
جواد نوچی کرد.
_چیچیرو حوصلشو ندارم؟ همش نشستی تو خونه. والا آدم سالمشم همش تو خونه باشه مریض میشه. پاشو، رو حرف داداشت حرف نیار. بریم بیرون یه چرخی بزنیم و برگردیم.
ناصر با بیمیل سری تکون داد.
_نمیتونم جواد جان، نمیشه. اگه بتونم که میام.
جواد ابرو داد بالا.
_منو که میشناسی. اگر شده تا فردا صبح اینجا وایسم، این کار رو میکنم تا ببرمت بیرون. پس خودت سنگین و رنگین بلند شو، حاضر شو بریم.
ناصر نفس بلندی کشید.
_الکی بریم تو شهر بچرخیم، چی کار؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _اونو که اوکی،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه الکی نمیریم. یکی از دوستای من حوضچه زده، توش ماهی پرورش میده. پاشو بریم دو تا ماهی بخریم بیایم.
ناصر بیمیل و رغبت از جاش بلند شد. کمکش کردم لباساشو پوشید. نگاهشو داد به من.
_اون کارت رو بده، ماهی بخرم بیارم.
رنگ از روم پرید. تو کارت پول نیست. اگرم کارت مامانشو بهش بدم، ازم میپرسه چرا کارت مامانم رو داری میدی
به خودم گفتم کارتو بهش میدم، زنگ میزنم به یکی، میگم قرضی یه مقدار بریزه تو کارت تا پول دستم اومد، قرضشو بدم. دست کردم تو کیفم، کارت خرجی رو درآوردم، گرفتم سمتش.
_بیا عزیزم.
ناصر کارتو گرفت و پرسید:
_چیز دیگهای هم لازم داری بخرم ؟
سر انداختم بالا.
_نه عزیزم، هیچی نمیخوایم. همین ماهی بگیری خوبه.
ناصر و جواد خداحافظی کردن، رفتن. گوشی رو برداشتم، زنگ زدم به علیاصغر. چند تا بوق خورد، جواب داد.
_سلام نرگس جان.
_سلام داداش، حالت خوبه؟
_خدا رو شکر، خوبم.
_علیاصغر، داری یه مقدار پول بریزی به کارت ناصر؟ زود بهت برمیگردونم.
– باشه، چقدر بریزم؟
– سه تومن بریزی خوبه.
– الان واریز میکنم.
ازش تشکر کردم و تماس رو قطع کردم. مشغول نظافت خونه بودم که صدای اذون ظهر به گوشم خورد. فوری وضو گرفتم، نمازم رو خوندم و آماده شدم. رفتم دنبال زینب. پشت درِ مدرسه ایستادم. زنگ خورد. زینب وسطِ موجِ بچهها از در مدرسه اومد بیرون. نگاش به من افتاد، لبخندی زد و اومد سمتم.
– سلام مامان.
– سلام دختر خوبم.
دستش رو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت خونه. زینب دستم رو تکون داد صدام زد.
– مامان
– جانم
– ترانه از فردا دیگه نمیاد مدرسه.
نگاهی بهش انداختم.
– عه! چرا؟
– مامان، خودت میدونی دیگه، پس چرا میپرسی؟
– من چی رو میدونم زینب جان، میشه بیشتر توضیح بدی؟
– اون النگویی که ترانه داد من براش نگه داشتم، برای فرزانه بوده... حالا، مامانش اومده مدرسه...
یهدفعه وایساد. سرشو گرفت بالا، رو به من:
– خودت که امروز دفتر بودی مامان، چرا میگی نمیدونی؟
ابروهامو دادم بالا.
– آهان، به خاطر اون موضوع...
سرشو پایین انداخت و تکون داد.
– آره...
کشدار صدام زد:
– مااامااان
– جانم مامان
– ترانه گناه داره. اون میخواسته اضافه پول النگو رو برای من گوشی بخره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه الکی نمیر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بحث کردن و مجرم جلوه دادن ترانه برای زینب، هیچ فایدهای نداره. تو دلم گفتم یه جوابی بدم که دیگه جای سؤال و جواب باقی نمونه.
– زینب جان، هرچی باشه، قانون برای همهست. همه باید بهش عمل کنن. الان تقصیرِ ترانهست. به قانون مدرسه عمل نکرده. خانم مدیرم میخواد مجازاتش کنه. بهش گفته: «النگو رو بیار، اگه نیاوردی، دیگه مدرسه نیا!»
خودشو مظلوم کرد، صداشو آهنگدار کرد:
– مامان، تو که انقدر مهربونی، به همه کمک میکنی... میشه یکی از النگوهاتو بدی ترانه ببره، بده به مامان فرزانه که ترانه راحت بشه، بعدم بیاد مدرسه؟
– زینب جان، من که نمیتونم بدون اجازهی بابات النگو بدم بهش. اگرم بخوام اجازه بگیرم، بابات میپرسه: «برای چی با دختری که برادراش مواد مخدر پخش میکنن، باباشم معتاده، دوست شدی؟» اون وقت من چی جواب بدم؟
دلخور شد، صورتشو جمع کرد و بازم با لحن آهنگدار خواهش کرد:
– مامان، ترانه که خودش مواد نمیفروشه خب! چیکار کنه؟ باباش و داداشاش میفروشن! تو رو خدا، یه دونه از النگوهاتو بده به ترانه...
با لبخند و یه لحن مهربون جواب دادم
– باور کن نمیشه دخترم...
بابات راضی نیست، متوجه میشه النگوم کمه، میپرسه چی شده.
بعد بهش بگم دادم به ترانه؟
دیگه به من اعتماد نمیکنه.
میگه بدون مشورت من النگوتو دادی
ازت خواهش میکنم دیگه در این مورد حرفی نزن... باشه؟
دلخور از جوابم، لباشو برگردوند.
– باشه...
تا رسیدیم پشت در خونه، دیگه هیچی نگفت.
کلید انداختم، درو باز کردم.
وارد حیاط که شدیم، گوشیم زنگ خورد.
گوشی رو از تو کیفم درآوردم، دکمه تماسو زدم.
– سلام ناصر جان، خوبی؟
– سلام نرگس. مگه الان اول ماه نیست؟ پس چرا تو کارت کم پوله؟
محمد نریخته؟ یا تو خرج کردی؟
رنگ از روم پرید. وای... پای واریزی محمد کشیده شد وسط.
سکوت منو که دید، دوباره پرسید:
– چرا ساکتی نرگس؟
اگه خرج کردی فدای سرت، من فقط دلم شور زد، گفتم بپرسم ببینم چی شده...
– نه، من خرج نکردم ناصر جان...
محمد هنوز پولمونو واریز نکرده.
– چرا؟
اگه بگم «نمیدونم»، مطمئنم زنگ میزنه به محمد و میپرسه
اگه دلیلشو بگم، اعصابش به هم میریزه، ممکنه تشنج کنه...
ولی چارهای ندارم، مجبورم حقیقتو بگم، چون خودش بالاخره میفهمه.
اون وقت برام بد میشه...
جواب دادم:
– ناصر جان، میشه بیای خونه
در موردش با هم صحبت کنیم
– باشه... فعلاً خداحافظ.
جواب خداحافظیشو دادم و تماسو قطع کردم.
سرمو گرفتم رو به آسمون از ته دلم ناله زدم
_ خدایا خودت این موضوع رو ختم بخیر کن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بحث کردن و مج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای ضعیفی از زنگ خونه از توی حیاط به گوشم رسید. فهمیدم پسرا از مدرسه اومدن و زنگ زدن. از تو حیاط صدا زدم:
ـ کیه؟
صدای قشنگ امیرحسن به گوشم رسید:
ـ ماییم مامان، باز کن!
رو کردم به زینب:
ـ بدو برو درو باز کن.
زینب با عجله رفت سمت در و با صدای بلند گفت:
ـ شما کی هستید که درِ خانه رو اینجوری میکوبید؟
امیرحسن جواب داد:
ـ ما سه برادر خسته از مدرسه برگشتیم، لطفاً در رو برای ما باز کن بانو!
زینب دستش رو زد به کمرش:
ـ اگر برادران من هستید، لطفاً رمز رو بگید!
صدای امیرحسین اومد:
ـ مسخرهبازی درنیار، درو باز کن، خستهایم!
زینب با صدای بلند گفت:
ـ ای برادر کوچک! این صدای کدام گستاخی بود که اینطوری جواب داد؟
یه لحظه از دلشورهی اتفاق چند لحظه پیش بیرون اومدم. از طرز حرف زدنشون خیلی خوشم اومد.
ولی با خودم گفتم: «امیرحسین الان عصبیه، نکنه یه چیزی بگه دعوا بشه!»
سریع دویدم، خودم رو رسوندم به درِ حیاط. در رو باز کردم و گفتم:
ـ بهبه! سه دلاور به خانه خوش اومدید! کوفتههای خوشمزهم در انتظار شماست!
سهتاشون زدن زیر خنده و اومدن تو. گفتن:
ـ سلام مامان!
جواب سلامشون رو به گرمی دادم.
زینب جلوشون وایساد، اخم مصنوعی کرد و محکم گفت:
ـ اون گستاخ بیادب در بین شما کیه تا مجازاتش کنم؟
امیرحسین کیفش رو از رو دوشش پرت کرد پایین، ژست کتک زدن گرفت و گفت:
ـ منم! وایسا تا مجازات بهت نشون بدم!
زینب جدی گرفت، یه لحظه ترسید، دوید سمت خونه.
امیرحسین از جاش تکون نخورد، فقط زد زیر خنده. با خندهی امیرحسین، همهمون خندمون گرفت.
زینب یه لحظه برگشت، پشت سرشو نگاه کرد، گفت:
ـ آه چه شد؟ ترسو! نیومدی؟
امیرحسین نگاهی به من انداخت، چشماشو ریز کرد:
ـ مامان، این پُررو رو میگیرم، میزنما!
زینب دو تا دستشو زد به کمرش:
ـ نمیتونی! چون سلطان خانه ـ پدر عزیزم ـ تو رو مجازات میکنه!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای ضعیفی از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین واقعاً دنبال زینب گذاشت.
قبل از اینکه زینب بتونه بره توی خونه، گرفتش.
دستش رو گذاشت پشت گردن زینب، فشارش داد پایین و گفت:
ـ موش ترسو! چرا لال شدی؟
زینب جیغ زد:
ـ مامان! گردنم شکست!
با عجله خودمو رسوندم بهشون ، زینب و امیرحسین رو از هم جدا کردم:
ـ خب دیگه، نمایش بسه! بریم تو خونه، ناهار بکشم بخورید، الان از گرسنگی میفتین به جون هم!
دست زینب رو گرفتم، کشیدم عقب. با مهربونی به امیرحسین گفتم:
ـ الهی مامان فدات شه! برو تو خونه، قربونت برم بسه دیگه ادامه ندید الان واقعا دعواتون میشه
امیرحسین گفت باشه، ولی وقتی خواست بره داخل خونه ، روش رو برگردوند سمت زینب و با لحن حرص درآری، صداش رو ظریف کرد:
دخترا موشن، مثل خرگوشن.
بعد صداشو تغییر داد و مردونه کرد و با خنده گفت
پسرها شیرن، مثل شمشیرن.
زینب برگشت سمت من و گفت:
مامان، ببین چقدر منو حرص میده!
رو برگردوندم سمتش
عزیزم، تقصیر خودته. بهت میگم در رو باز کن، رفتی پشت در نمایش اجرا میکنی. الانم بسه دیگه، ادامه نده!
صدای زنگ خونه بلند شد. رو کردم به زینب:
برو پشت در، اول بپرس کیه بعد باز کن، احتمالاً باباته.
زینب با تعجب پرسید:
مگه بابا رفته بیرون؟
آره، با دایی جواد رفتن ماهی بخرن.
زینب خنده پهنی زد:
آخ جون! ماهی، خیلی وقته ماهی نخوردیم!
یک دفعه در حیاط باز شد. متوجه شدم بچهها از تو خونه آیفون رو زدن. در باز شد جواد از ماشین پیاده شد، دو تا لنگه در رو باز کرد و ماشین رو آورد داخل حیاط پارک کرد. ناصر با یه مشما که سه تا ماهی توشه، از ماشین پیاده شد. جواد هم در حیاط رو بست. بعد از سلام و احوالپرسی با همدیگه وارد خونه شدیم.
ناصر مشمای ماهی رو گذاشت روی اپن، رو کرد به من:
نرگس، گفتی بیا خونه صحبت کنیم. حالا بگو چرا محمد پول نریخته؟
نفس بلندی کشیدم:
ناهار بخوریم، بعداً در موردش صحبت میکنیم.
ناصر کلافه دستشو تو هوا تکون داد:
اَهَه! عَه! شورشو درآوردی! پشت تلفن میگی بیا خونه، الان میگی بزار ناهار بخوریم!
خودم رو مظلوم کردم:
عزیزم، بچهها از مدرسه اومدن، گرسنهان. تو و جواد هم گرسنهاید.
ناصر اخم تندی کرد:
_خیلی خوب، غذا رو آماد کن یه لقمه بخوریم، بعد ناهار بگو ببینم چی شده.
صدای جواد به گوشم رسید:
آبجی نرگس، کاری نداری؟ من دارم میرم.
برگشتم سمتش:
کجا؟ من ناهار درست کردم!
خندهای کرد:
میخواستم ببینم تعارفم میکنی منو ناهار نگه داری یا نه؟
وااای داداش، این چه حرفیه!
اومدم آشپزخونه، سفره ناهار رو چیدم. همه دور هم جمع شدیم، کوفتههای خوشمزهای که من درست کرده بودم رو خوردیم. الهی شکر گفتیم و همه رفتن تو هال.
زینب اومد بره. دستشو گرفتم:
_کجا میخوای بری منو تو آشپزخونه تنها بزاری؟ کمک کن جمع کنیم!
زینب، همچنان که دستشو از دست من میکشه که بره تو هال، گفت:
به امیرحسین و عزیز بگو ،بزار برم.
جدی بهش گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\