زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) جواد درو باز ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرمو چرخوندم سمت امیرحسن. دیدم با اون چشمهای معصومش داره منو نگاه میکنه. لبخندی روی لبم نشست و دلم برای دل کوچیکش که تو این روزای سخت، بیشتر از سنش بزرگ شده، سوخت. بغض گلوم رو گرفت.
آروم دستم رو از روی دست ناصر برداشتم...
ــ بیا عزیزم...
امیرحسن اومد کنارم نشست. چند لحظه ساکت به باباش خیره شد و رو کرد به من، آهسته پرسید:
ــ بابا تا کی میخواد تشنج کنه و همش تو خونه استراحت کنه؟ تا آخر عمرش؟
تبسمی زدم و جواب دادم:
ــ متأسفانه آره.
ــ چرا؟
ــ چون مغزش آسیب دیده و هنوز دکترها نتونستند راه درمان قطعی این بیماری رو کشف کنن. فقط کنترلش میکنن که بدتر نشه.
سرش رو گذاشت روی سینهم.
ــ مامان؟
ــ جان دلم؟
ــ من دلم خیلی برای بابا میسوزه.
دست نوازشی به سرش کشیدم.
ــ منم دلم میسوزه.
ــ یعنی اصلاً نمیشه برای بابا کاری کرد؟
خم شدم، بوسه گرمی به پیشونیش زدم و گفتم:
ــ چقدر تو دلت پاک و مهربونه عزیزم. گفتم که برای درمان کاملش کاری از دست کسی برنمیاد، ولی میتونیم شرایطی رو درست کنیم که حالش بدتر نشه.
ــ الان عمو حال بابا رو بد کرده؟
ــ عمو نمیخواسته که حال بابا اینطوری بشه، ولی با کاری که کرده... آره پسرم، عمو باعث شد.
ــ چرا یه روز نمیری پیش عمو، همه رو براش تعریف کنی؟
ــ امیر حسن جان، عمو همه چی رو در مورد بابات میدونه. خودش کارهای بستری و مرخصی بابات رو تو بیمارستان انجام داد.
ــ دعا چی مامان؟ دعا کنیم بابا خوب میشه؟
ــ دعا که خیلی خوبه، آره، میتونیم دعا کنیم.
ــ من همیشه بعد از نمازم برای بابا دعا میکنم.
سفت به آغوش کشیدمش و در گوشش نجوا کردم:
ــ فدای این دل پاک و مهربونت بشم.
صدای زینب از بالای سرم به گوشم خورد:
ــ خودتون دوتا اومدید پیش بابا، بعد همش به من میگی پیش بابا نشین!
امیر حسن سرش رو از سینه من برداشت و نگاهش رو داد به زینب:
ــ تو میای شلوغکاری میکنی، مامانم نمیزاره اینجا بشینی!
زینب نگاهش رو طلبکارانه کرد و با تندی جواب داد:
ــ خودت شلوغ میکنی!
دستم رو گذاشتم روی بینیم و به هر دوشون گفتم:
ــ هیس! آروم.
نگاهم رو دادم به زینب:
ــ تو هم بیا این طرفم بشین، ولی قول بده سر و صدا نکنی.
زینب نشست کنارم و گفت:
ــ خودتون سر و صدا نکنید! من خیلی هم دختر خوبی هستم.
با نگاهش باباش رو نشون داد:
ــ بابا ناصر جونم خودش همیشه بهم میگه دختر خوبم.
لبخندی به این زبون شیرینش زدم و دست نوازشی به سرش کشیدم:
ــ بابات راست میگه، تو دختر خوبی هستی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرمو چرخوندم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب دستشو برد سمت صورت ناصر. تو هوا دستشو گرفتم، یه نگاه بهش انداختم:
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ میخوام بابا جونمو ناز کنم.
ـ الان نه... بذار بیدار شه، بعد بیا بابا رو ناز کن. اصلاً بلند شید، سهتامون از اینجا بریم.
زینب دستشو کشید و با التماس گفت:
ـ نه دیگه... به خدا کاری نمیکنم، بذار بشینم پیش بابا!
ـ نه عزیزم، بلند شو... پاشید بریم.
بابا رو ناز کنم...
خودم ایستادم، دست دوتاشونو گرفتم، از کنار ناصر آوردمشون وسط هال:
ـ برید بقیه درساتونو بخونید... اگه هم خوندین و تموم شده، برین سر خودتونو با یه بازی، چیزی گرم کنید. سراغ بابا نرید!
رفتم آشپزخونه و مشغول درست کردن شام شدم. اذون مغربو گفتن، نمازمو خوندم.
یه صدای ضعیف از ناصر شنیدم:
ـ نرگس...
سریع به ساعت نگاه کردم و رفتم کنارش:
ـ جانم خوبی ناصر؟
سرشو آروم تکون داد:
ـ خدا رو شکر... چرا من اینطوری شدم؟
میترسیدم دلیلشو بگم، نکنه دوباره حالش بد بشه. فقط گفتم:
ـ یه وقتایی میشه دیگه... عیبی نداره. خدا رو شکر الان حالت بهتره.
ـ کمکم میکنی بشینم؟
دستمو گذاشتم پشتش، خودش هم کمک کرد و نشست.
نگاهی به دور و برش انداخت:
ـ اینجا خونهی خودمونه؟
ـ آره ناصر جان، اینجا خونهی خودمونه. یه کم صبر کنی، همه چی یادت میاد.
چای حاضره، میخوای برم یه چای برات بیارم؟ تازه دم کردم.
بیرمق جواب داد:
ـ باشه... بیار.
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. چشمم افتاد به بچهها، چهارتاییشون تو درگاه اتاقهاشون وایساده بودن و ناصر رو نگاه میکردن. منو که دیدن، عزیز پرسید:
ـ مامان... بابا فراموشی گرفته؟
ـ نه عزیزم، موقتیه... الان حالش خوب میشه.
ـ آخه دفعههای قبل اینجوری نمیشد!
ـ دفعههای قبل بین تشنجش فاصلهی زیادی میافتاد.
الان دو دفعه پشت سر هم تشنج کرده، عوارضش شده فراموشی موقت.
ـ یعنی خوب میشه؟
ـ آره، یه کم بگذره حالش جا میاد.
اما اگه پشت سر هم تشنج کنه، فراموشیاش هم طولانی میشه.
ـ ببین مامان... تو نمیذاری، اگه هیچی نگی، من الان میرم خونهی عمو!
بهش میگم پاشو بیا وضعیت بابای ما رو ببین
سهم سود ما رو ندادی بابام فهمید تشنج کرد، بعدشم فراموشی گرفت.
اگه فراموشیش طولانی بشه، همیشگی بشه، بعد ما چیکار کنیم؟ کی میخواد جواب بده؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب دستشو بر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه محبتآمیزی بهش انداختم.
– درکت میکنم مادر.
ولی آدمی که نمیخواد بفهمه، حرف زدن باهاش فایدهای نداره.
تو فکر میکنی اگه الان بری خونهی عموت اون، تو رو درک میکنه؟ میگه "باشه عمو جون دیگه از این کارا نمیکنم"؟
نه عزیز دلم...
کلی بهونه تراشی میکنه آخر سر هم، همه رو مقصر میدونه جز خودش.
این نصیحتو از من بشنو... از اینجور آدما کلاً دوری کن.
چون فامیل درجهیک هستن، صلهرحم رو قطع نکن، اما هیچوقت باهاشون دهن به دهن نشو، بحث نکن ، چون فایده نداره.
– باشه مامان، حق با توئه... فایده نداره ، اما من که دلم خنک میشه...
ولی شما میگی خونه عمو نرو چشم نمیرم لااقل بذار برم خونهی مامان هاجر. بهجای اینکه شما رو مقصر بدونه، بیاد ببینه پسرش چیکار کرده.
نگاهی به عزیز انداختم. دیدم بچهم اگه الان کاری نکنه و من جلوشو بگیرم، ممکنه از نظر روحی آسیب ببینه.
گفتم:
– اگه میخوای بری خونهی مامان هاجر، برو.
ولی به مامان هاجر بگو مامانم میگه شما اینجا نبودی، خدای بزرگ که بود.
جواد فقط دستشو گذاشت رو سینهی محمد، حتی هلشم نداد.
فقط گفت: نیا اینجا سرو صدا کن و به خواهرم توهین کن.
کتکی در کار نبوده
بعدم بهش بگو دایی جواد اومد بابا رو ببره بیرون بگردونه.
بابا میخواسته با کارتش خرید کنه، موجودی گرفته، دیده توش پول نیست.
از مامانم پرسیده چرا؟
مامانم خیلی تلاش کرده که نگه... ولی بابا ول نکرده.
مامانم براش تعریف کرده... بابامم زنگ زد به عمو که چرا سود ما رو واریز نکردی بعدشم تشنج کرده.
الان که از تشنج اومده بیرون، فراموشی گرفته.
فراموشیش چقدر طول بکشه، نمیدونم.
شاید یه ساعت دیگه خوب شه، شاید چند روز دیگه.
ابروشو داد بالا، با تعجب پرسید:
– واقعاً میگی برم؟
– تو خودت میگی من برم... منم میگم برو، ولی همینا رو بگو.
اگه عمو محمد اونجا بود، اصلاً حرف نزن بیا خونه . اگه نبود، اینا رو بهش بگو و بیا.
امیرحسین گفت:
– مامان، منم باهاش برم؟
– باشه پسرم، تو هم برو.
ولی هر دوتاتون قول بدید اگه عمو محمد اونجا بود، اصلاً حرف نمیزنید.
حرمت مامان هاجر رو نگه میدارید.
صداتون رو بلند نمیکنید.
اینا رو با آرامش میگید و برمیگردید.
اتفاقاً اینجوری یه بار هم از رو دوش من برمیدارید چون خودم میخواستم برم خونهی مامان هاجر.
امیرحسن اومد کنارم وایساد، دستمو گرفت تکون داد.
– مامان، بذار منم برم.
– نه عزیزم، همین دوتا برن کافیه.
یه دفعه متوجه شدم زینب نیست.
رو کردم به بچهها.
– زینب کجاست؟ الان کنار شما بود... داشت منو نگاه میکرد.
بچهها دور و برشون رو نگاه کردن و گفتن
عه الان اینجا پیش ما بود
آهسته صدا زدم:
– زینب کجایی مادر؟
صداش نیومد.
یه حسی بهم گفت نکنه داره میره خونهی مامان هاجر.
پا تند کردم سمت در هال. در رو باز کردم، دیدم داره در حیاط رو باز میکنه.
صدا زدم:
– زینب کجا؟
برگشت، نگاهی بهم انداخت.
– دارم میرم خونهی مامان هاجر...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاه محبتآمی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ کی به تو گفت بری خونهی مامان هاجر؟
_ عه! چطور عزیز و امیرحسین برن، من نرم؟
دمپایی پوشیدم و اومدم تو حیاط. اخمی بهش کردم:
_بیا بریم تو خونه.
لااقل یاد بگیر مثل برادرات اجازه بگیری. بعدم... روسریت کو؟
دستی کشید به سرش و جواب داد:
_یادم رفت سَرم کنم.
_ مگه بابات بهت نگفت دیگه هیچوقت بدون روسری نری بیرون؟
_ اگه بیام تو روسری سرم کنم، میذاری منم باهاشون برم خونهی مامان هاجر؟
صدای امیرحسین از پشت سرم اومد
_ نخیر! فقط اونجا جای تو خالیه. بیا برو تو خونه ببینم!
زینب دستشو زد به کمرش. نگاه تندی به امیرحسین انداخت:
_ همش تو کار من فضولی کن!
دستشو گرفتم، حرکت کردم سمت هال و رو کردم به عزیز و امیرحسین:
_ شماها برید
نگاهی انداختم به امیرحسن.
_ تو هم بیا بریم تو خونه.
امیرحسن ملتمسانه گفت:
_ مامان، خودت که میدونی... من برم، هیچ حرفی نمیزنم. بذار منم باهاشون برم!
زینب دستشو خواست از دستم بکشه، ولی محکمتر نگهش داشتم.
همچنان که تلاش میکرد دستشو آزاد کنه، گفت:
_ اگه امیرحسن بره، منم باید برم!
_ نه، نمیره.
_ امیرحسن جان، بیا بریم تو خونه.
عزیز و امیرحسین رفتن.
منم زینب و امیرحسن رو با دلخوری آوردم تو خونه. گفتم:
_ برید یا تلویزیون تماشا کنید یا برا خودتون بازی کنید. من برم چایی ببرم واسه بابا.
اومدم تو آشپزخونه. همزمان که دارم استکان میذارم تو سینی تا چایی بریزم،
صدای زینب به گوشم خورد که داره به امیرحسن میگه:
_ حالا که نرفتیم، میای با هم منچ بازی کنیم؟
_ نخیر.
_ چرا خب؟ بیا دیگه!
_ نمیخوام بیام، چون تو نذاشتی منم برم خونهی مامان هاجر.
بعدم تو خیلی جر زنی!
چایی ریختم، اومدم تو هال.
رو کردم به امیرحسن و آهسته، جوری که ناصر متوجه نشه، گفتم:
_ نرفتن تو، ربطی به زینب نداره.
چون اون دوتا مهمونی که نرفتن، رفتن گلهی عمو محمد رو به مامان هاجر کنن.
برید با هم منچ بازی کنید.
زینب با خوشحالی پرسید:
_ مامان، توام میای منچ بازی؟
_ الان که تازه حال بابات بهتر شده، نه... نمیام.
اما وقتی حالش کامل خوب شد، میام.
امیرحسن قدم برداشت سمت اتاقش و گفت:...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
به زنم شک کردم اومد جلوم خودش رو انداخت رو پاهام با التماس گفت عباس گ*و*خ*و*ر*د*م، به بابام نگو، با لگد چنان محکم زدم تو شکمش که پرت شد وسط خونه، فریاد زدم خفه شو حرف نزن و گر نه میکشمت، از درد مثل مارگزیدها به خودش میپیچید. چند دقیقه ای گذشت پدر زنم با برادر زن بزرگم اومدن. آیفون رو زدم اومدن تو خونه، پدر زنم گفت چی شده، رفتم سمت تلوزیون که روشن کنم تا فیلم دخترشون رو ببینن ولی...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803