eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آخه چرا؟! من ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناراحت نباش… فعلاً که فقط یه پیشنهاده، هنوز کاری نکردیم. حالا اگه قرار شد گاوداری رو بفروشیم، برای اسب‌هامونم یه فکری می‌کنیم. با دلی شکسته و صدای گرفته گفتم: غیر از فروششون، چه فکری می‌خوای بکنی آخه؟ یه لبخند تلخ زد: خب، همینم خودش یه فکریه دیگه… نرگس، ناراحت نشو. گاهی آدم یه چیزایی رو از دست می‌ده، ولی خدا بهترشو بهش می‌ده. اگه زودتر دست بجنبونیم، جلوی ضرر بیشتر رو گرفتیم. از اون طرفم اگه شراکت مالی‌مونو از محمد جدا کنیم، رابطمونم بهتر می‌شه. بالاخره محمد برادر بزرگ منه، باید احترامش رو نگه دارم. حرف آخرشو که زد، دلم لرزید… پیش خودم گفتم: اگه بفهمه به محمد سیلی زدم، خیلی ناراحت می‌شه. البته بیشتر از سیلی من از کار محمد ناراحت می‌شه که به عزیز سیلی زده… ولی خب، بازم می‌گه: تو نباید این کارو می‌کردی ، من اینو خوب می‌دونم. اما با این شرایط و این رفتارای محمد، اون سیلی براش لازم بود… پشیمونم نیستم، حتی اگه ناصر بگه چرا زدی! ناصر دستش رو آورد جلوی صورتم و تکون داد. سریع سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم. ناصر پرسید: — کجایی خانوم؟ مکثی کردم و آهی کشیدم. — دلم واسه گاوداریمون می‌سوزه... چه برنامه‌ریزی‌هایی کرده بودم. می‌خواستم یواش‌یواش عزیز و امیرحسین رو ببرم، کار یادشون بدم... که تو می‌گی باید بفروشیمش! یه نگاه عمیق توی چشم‌هام انداخت. — نرگس... وابسته به دنیا نباش. کی از این دنیا رفته چیزی با خودش برده که ما دومیش باشیم؟ البته که باید قدر نعمت‌هامونو بدونیم، اینا همه نعمت‌های الهی‌ هستن... ولی گاهی لازمه ازشون دل بکنیم. نفس عمیقی کشیدم. — به این اخلاقات حسرت می‌خورم ناصر... تو خیلی خوبی. یادته وقتی می‌خواستی بری سوریه، با اینکه من و بچه‌هاتو خیلی دوست داشتی و به خونواده‌ت وابسته بودی ولی دل کندی و رفتی؟ یادت میاد، شب و روز من شده بود گریه... نمی‌تونستم ازت دل بکنم. تو از ایمانت رفتی، ولی من از ضعف ایمانم می‌خواستم جلوتو بگیرم. چه کنم... با اینکه همش سرم تو دعا و قرآنه، حلال و حرومو رعایت می‌کنم، ولی یه ضعف‌هایی هم دارم. یکیش همین وابستگیه... الانم که می‌گی گاوداری رو بفروشیم، انگار داری یه تیکه از جون منو می‌کَنی. برو خدا رو شکر کن که انقدر راحت با مسائل کنار میای. واسم دعا کن ناصر جان... دعا کن عاقبت‌به‌خیر بشم. یه اخلاقایی دارم که خوب نیستن... خیلی تلاش کردم از خودم دورشون کنم، ضعیف شدن، ولی هنوز از بین نرفتن... __________________________ ما شش ماه عقد کرده بودیم، هسرم دنبتل خونه میگشت که پدرم بهش گفت، بیاید طبقه بالای خونه ما بنشینید، خونواده همسرم مخالفت کردند ولی همسرم قبول کرد، دوسال خونه بابامدنشستیم، توی این دوسال خونوادش مرتب به شوهرم سر کوفت میزدن که تو داماد سر خونه شدی، اینقدر گفتن که یه روز همسرم به من گفت سارا ما باید بریم خونه مادرم زندگی کنیم، گفتم اینجا یه خونه با دو تا اتاق و سرویس کامل خونه مادرت دودتا اتاق هست یکیش رو میخواد بده به ما، این همه اثاث رو ما کجا بزاریم، گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناراحت نباش… ف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دستی به سرم کشید. — نرگس... من دارم با تو زندگی می‌کنم. تو واقعاً زن خوبی هستی. روی اون اخلاقاتم یه کم بیشتر کار کن. تو که بلدی... ذکر بگو، متوسل شو به اهل بیت. مطمئن باش اون اخلاقای بد هم از وجودت می‌ره بیرون. ولی اینکه می‌گی "تو خیلی خوبی"... نه، اینجوری نیست. منم ضعف‌هایی دارم. تو هم اخلاقایی داری که از من خیلی بهتره. ولی همین‌قدر که مغرور نیستی و خودتو کامل نمی‌دونی، یعنی داری بندگیِ خدا رو درست انجام میدی. نفس عمیقی کشیدم و ساکت، خیره شدم به فرش. رفتم تو فکر وابستگی‌م به گاوداری... فروشش... و اینکه چی بگم به داداشم جواد. برادرم چه خوشحال بود... دلش می‌خواست تو گاوداری کار کنه. ناصر، سینیِ چای رو گرفت جلوم. — پاشو دیگه، انقدر تو فکر نرو... این چایی‌ یخ کرد! برو عوضشون کن، دو تا چایی داغ بیار، بخوریم. از فکر بیرون اومدم. نگاهم رفت سمت ناصر و سینی چای. ایستادم، سینی رو ازش گرفتم، اومدم تو آشپزخونه. چایی ها رو عوض کردم و برگشتم پیش ناصر. رو کردم بهش — یه چیزی بپرسم ازت؟ — تو ده‌تا بپرس! — جدی‌ جدی، واقعاً تصمیم گرفتی گاوداری رو بفروشی؟ — آره... چند روزه دارم بهش فکر می‌کنم. می‌خواستم وقتی به یه نظر قطعی رسیدم، بهت بگم. این‌جوری که محمد داره گاوداری رو می‌چرخونه، فایده نداره. از یه طرف، هر روز داره ضرر میده... از اون طرف، همون پولی‌م که درمیاد، محمد به موقع بهت نمیده! خب من نمی‌تونم دست رو دست بذارم و نگاه کنم. باید یه کاری بکنم... دیدم هیچ‌چیز بهتر از این نیست که گاوداری رو بفروشیم. — خب باشه... بفروش. فکر کردی بعدش می‌خوای چیکار کنی؟ — آره، یه فکرایی کردم. می‌خوام به محسن هم بگم سهمشو بفروشه پریدم وسط حرفش. — به نظرت قبول می‌کنه؟! — آره، قبول می‌کنه. محسنم شرایطش خیلی فرق نداره با ما... مطمئنم از اون سودی که محمد بهش میده، اصلاً راضی نیست. __خب حالا اگه هر دوتاتون سهمتونو فروختین، می‌خواین چیکار کنین؟ — نرگس جان، نمی‌ذاری حرف بزنم! یه سره می‌پری تو حرفم! — خیلی خب باشه، دیگه وسط حرفت نمی‌پرم. بگو ببینم چی تو سرت داری؟ — می‌خوام به محسن بگم دوباره یه مغازه‌ی پخش فرآورده‌های لبنیاتی سنتی بزنیم. تو دلم گفتم: وای چه شود! اون بنده‌خدا که سوند به شکمش وصله، این یکی‌م مشکل اعصاب و روان داره دوتایی می‌خوان با هم مغازه بزنن؟! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دستی به سرم کش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر ادامه داد: — بهش می‌گم تا وقتی پسرا مدرسه‌ن، محسن وایسه تو مغازه. وقتی پسرا از مدرسه برگشتن، محسن بره خونه، عزیز و امیرحسین وایسن تو مغازه. تا یه آدم مناسب و قابل اعتماد پیدا کنیم که دائم بمونه. اگه جواد هم قبول کنه، دیگه عالی می‌شه. — به‌نظرت دو تا پسر بچه، تو مغازه به اون بزرگی و با این‌همه لبنیات، امنیت دارن؟ فکری کرد و جواب داد: — به بابام می‌گم بره پیش بچه‌ها. — تو خودت چی؟ می‌خوای بری تو مغازه وایسی؟ — نمی‌دونم نرگس... یکی دو روز امتحان می‌کنم. شاید یه وقتایی هم از خونه برم بیرون، بد نباشه. لبخند رضایتی زدم: — من که از خدامه تو بری بیرون! ما التماست می‌کنیم بیا بریم باغ، یا یه زیارت، یه تفریح، می‌گی اعصاب سر و صدای بیرونو ندارم! — واقعاً اعصاب ندارم نرگس جان... ولی چاره‌ای نیست. می‌خوام حالا یه امتحانی بکنم. — ناصر، من یه پیشنهادی دارم. — جانم، بگو. — تو بیا دو جلسه با هم بریم پارک. ببین می‌تونی سر و صدای بچه‌ها و صدای بوق ماشین‌ها رو تحمل کنی یا نه. اگه دیدی حالت بد نمی‌شه، خیلی خوبه، برو سر کار. ولی اگه دیدی طاقت نمیاری، همون بسپار به محسن و بچه‌ها و بابات. — باشه، اینم امتحان می‌کنم. ولی الان زنگ می‌زنم به محمد، بهش می‌گم می‌خوام گاوداری رو بفروشم. — ناصر، الان زود نیست؟ نمی‌خوای یه خورده دیگه فکر کنی؟ گاوداری حیفه‌ها. بیا اول بریم پارک، اگه دیدی می‌تونی تحمل کنی، خب همین کار رو ادامه بده. برو کنار محمد کمکش کن. — نرگس جان، من با محسن می‌تونم کار کنم، با محمد نمی‌تونم. اگه سالم بودم، یه جور تحملش می‌کردم، ولی الان خودم می‌دونم که نمی‌تونم باهاش کنار بیام. گوشیشو برداشت و شماره گرفت. چند تا بوق خورد و بعد صدای سنگین و دلخور محمد پخش شد: — سلام، کاری داری؟ ناصر که از همه جا بی‌خبر بود، با گرمی گفت: — سلام داداش، حالت چطوره؟ خوبی؟ محمد کمی لحن صداشو عوض کرد: — آره، من خوبم. تو چطوری؟ — خدا رو شکر، منم خوبم. داداش، می‌خواستم یه کم راجع به گاوداری باهات صحبت کنم. می‌تونی بیای خونه ما؟ محمد بعد از یه مکث کوتاه جواب داد: — نه، خونه شما نمیام. من می‌رم خونه بابا. تو هم بیا اونجا، با هم صحبت کنیم. — باشه، پس ما امشب میایم خونه بابا‌، تو هم بیا. — ناصر، می‌شه یه خواهشی ازت بکنم؟ — بگو داداش. — خودت تنها بیا. — چرا تنها بیام؟ — حالا من دارم بهت می‌گم دیگه... خودت تنها بیا، دو کلمه مردونه حرف بزنیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر ادامه داد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر یه کم اخماش رفت تو هم و جواب داد: – نرگس در جریان همه‌ی کارای زندگیمه. صلاح نمی‌دونم تنها بیام، من با نرگس میام. – باشه، پس ما هم شب میایم خونه‌ی بابا ناصر بعد از خداحافظی تماسو قطع کرد و نگاهشو دوخت به من، ببینه از حرف محمد ناراحت شدم یا نه. وقتی دید هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌دم، گفت: – نمی‌دونم چرا محمد اینجوری گفت... هی بهم میگه تنها بیا! لبخند زدم. – تو هم که گفتی تنها نمیام، دیگه خودتو ناراحت نکن. امشب یه سر می‌ریم، هم شب‌نشینیه، هم می‌تونی حرفاتو درباره‌ی گاوداری بهش بزنی. حالا اگه اجازه بدی برم ناهارو آماده کنم؟ – برو عزیزم. رفتم تو آشپزخونه، ماکارونی گذاشتم رو کردم به ناصر و گفتم: – من میرم دنبال زینب – من با تو کاری ندارم، برو به کارات برس. رفتم مدرسه‌ی زینب. هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که زنگ خورد. بچه‌ها شروع کردن به اومدن بیرون. چشمم افتاد به زینب، دستی براش تکون دادم. با یه قیافه‌ی درهم و دلخور اومد سمتم. – سلام مامان. – سلام دختر خوبم، خسته نباشی. مدرسه چیکار کردی امروز؟ با همون حالت گرفته، ابروشو انداخت بالا. – هیچی، مثل همیشه فقط درس خوندیم. – زینب جان چرا ناراحتی؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: – ترانه امروز اومد مدرسه ولی بیرونش کردن. گفتن یا با النگو بیا یا دیگه نیا. اونم می‌گه النگوش گم شده، نداره بیاره. به تو هم که گفتم یه النگو بهش بده، ندادی! – زینب جان، النگوهای من طلاست، قیمتش بالاست، نمی‌تونم این کارو بکنم. ضمن اینکه ترانه باید یه جواب درست به مدرسه بده. اگه واقعاً النگوش گم شده، خب خودش باید تلاش کنه خسارتشو بده، چرا من بدم؟ با ناراحتی نگام کرد. – ترانه خیلی تنهاست... هیچ‌کس کمکش نمی‌کنه، پول هم نداره. – عزیزم، اینکه کسی پول نداره، دلیل نمی‌شه مال بقیه رو برداره. آدم وقتی نداره، کمتر خرج می‌کنه. حالا بیا بریم خونه، بابات منتظرمونه. سفره بندازیم ناهار بخوریم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر یه کم اخم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تو دلم گفتم خدا رو شکر که مدرسه راهش ندادن... این دختر حالا تو هر شرایطی که هست، داره بقیه رو از راه به در می‌کنه. زینب دستم رو گرفت، تکونم داد، صدام زد: _ مامان... نگاش کردم. _ جانم؟ _ تو خوشحالی که ترانه رو از مدرسه بیرون کردن؟ یه جرقه تو ذهنم زد... الان وقتشه توپ رو بندازم تو زمین خودش. شاید این‌طوری بفهمه دوستی با ترانه اشتباهه. تو دلم گفتم: الهی به امید تو... خدایا خودت حرفایی بنداز سر زبونم که خودش بفهمه دوستی با ترانه براش خوب نیست نگام رو دادم به زینب. _ چرا فکر می‌کنی من خوشحالم که ترانه رو اخراج کردن؟ _ آخه تو دوستش نداری... _ چی شده که فکر کردی من ترانه رو دوست ندارم؟ مکث کوتاهی کرد جواب داد: _ آخه ترانه با پسرا دوسته... همش به منم می‌گه تو هم باید دوست پسر پیدا کنی... برای اینکه ادامه بده، کشدار و آهنگین گفتم: _ خب دیگه... _ به من می‌گه حیف اون موهای خوشگل و خرمایی رنگت نیست که می‌ذاری زیر روسری؟ می‌گه موهای تو رو باید همه ببینن... برای اینکه تشویق بشه و ادامه بده، گفتم: _ وااای... زیبایی موهات رو که درست می‌گه، رنگ موهات خیلی قشنگه. دیگه چی می‌گه ترانه؟ کمی سکوت کرد، بعد گفت: _ اگه اون یکی‌ها رو بگم، ناراحت می‌شی... _ تو بگو... شاید ناراحت نشدم! _ نه دیگه... ناراحت می‌شی... _ خب نگو، حالا تو بگو، این کارای ترانه خوبه یا بد؟ _ بعضیاش رو نمی‌دونم... یعنی خودمم بدم میاد، یه جوری می‌شم... ولی بعضیاش رو اگه بگم دوست دارم، تو ناراحت می‌شی... _ مثلاً چی بگی که من ناراحت می‌شم؟ ایستاد، تو صورتم زل زد. _ عه بگم که دعوام کنی؟ _ زینب، تو دلت اسکیت می‌خواد، درسته؟ ابروهاش رفت بالا، چشم‌هاش از خوشحالی گرد شد، یه لبخند پهنی زد _ آره! می‌خوای بخری؟ _ می‌خرم، ولی اولش باید صادقانه جواب سوال‌هامو بدی. یه‌کم لباش رو جمع کرد، مکثی کرد. _ باشه... _ بهم بگو، از چه کارای ترانه یه جوری می‌شی؟ _ بگو به جون بابا ناصر دعوام نمی‌کنی... _ به جون بابا ناصر دعوات نمی‌کنم! _ ترانه میگه مشروب خیلی خوبه... برق از چشمام پرید. نفسم تو سینه‌م حبس شد... یه لحظه گفتم خدایا کمکم کن... کمکم کن بتونم خودمو نگه دارم، واکنش نشون ندم، زینب بتونه راحت حرفاشو بزنه... ولی انگار زینب حالمو فهمید ... با لحن پر اعتراض گفت: _ دیدی گفتم ناراحت می‌شی؟ یه تبسم مصنوعی زدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) تو دلم گفتم خ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _نه بابا، چه ناراحتی؟! مگه من مامان ترانه‌م؟ خب اون، اون‌جوریه... تو هم که گفتی بدت میاد، درست می‌گم؟ _آره مامان، من از این کارش بدم اومد. _مگه خودش می‌خورد؟! _اون روز که رفتم جشن تولد خواهرش، یه فنجون کوچولوی خوشگل، توش یه ذره مشروب بود... بهم نشون داد و خورد. خیلی به من گفت: "تو هم بخور." من نخوردم. اون پسره کیوانم خورد... هر چی کردم بگم کیوان همون پسری که که ترانه می‌خواست با تو دوستش کنه، ولی زبونم نچرخید... فقط بهش گفتم... زینب، خیلی کار خوبی کردی که اون زهرماری رو نخوردی. ولی می‌تونم ازت بپرسم، چی شد که بدت اومد و به قول خودت یه‌جوری شدی؟ _نمی‌دونم مامان... همین‌جوری فکر کردم خیلی کار بدیه. _آفرین دخترم، خیلی فکر خوبی کردی. هم بده، هم گناه داره، هم برای بچه‌ها خیلی ضرر داره. برگشت، یه نگاهی بهم انداخت... _برای بزرگا ضرر نداره؟ _چرا مامان، برای بزرگا هم خیلی ضرر داره. انقدر ضرر داره که حضرت علی علیه‌السلام توی یه حدیثی می‌گن: "اگه یه قطره شراب بریزه روی زمین، اون‌جا علفی سبز بشه، یه گوسفندی – حالا یا بُزی – از اون‌جا رد بشه و اون علف رو بخوره، من، علی، از شیر یا گوشت اون گوسفند نمی‌خورم..." ببین چقدر بده که امام اول ما همچین حرفی زدن.. وقتی هم خدا می‌گه یه چیزی رو نخورید یا یه کاری رو انجام ندید، حتماً خیلی ضرر داره... اما این ضرر واسه بچه‌ها چند برابر بیشتره. سرشو گرفت بالا و توی چشمای من نگاه کرد... _حالا که نخوردم، از کار من خوشت اومده؟ منو خیلی دوست داری؟ _آره عزیزم، حتی بهت افتخار می‌کنم که خودت ازش بدت اومده. _خب... یکی دیگه از کارهایی که بدت اومده رو بگو؟ ایستاد جلوم و با هیجان گفت: _مامان، انقدر فیلمِهای بدبد تو گوشیش داشت! هی به من نشون می‌داد، هی حال من بد می‌شد... می‌گفتم: "نمی‌خوام ببینم"، می‌گفت: "چند بار ببینی، دیگه بدت نمیاد!" _آفرین، این‌جا هم کار خوبی می‌کردی که فیلم‌هاشو نگاه نمی‌کردی. حالا یه سؤال... با دقت، نگاهش رو داد به من... _مگه غیر از مدرسه، جای دیگه‌ای همدیگه رو می‌دیدید که ترانه بهت فیلم‌های بد نشون می‌داد؟ _یواشکی گوشی می‌آورد مدرسه... من و چند تا از دخترا می‌رفتیم یه گوشه‌ای می‌نشستیم و می‌دیدیم، ولی من بدم میومد، نگاه نمی‌کردم... _مگه خانم ناظم تو حیاط نبود؟ _چرا بود... هی می‌اومد، می‌گفت: "چی کار دارید می‌کنید؟" ترانه فوری گوشی رو قایم می‌کرد و می‌گفت: "هیچی، داریم حرف می‌زنیم..." ولی یه روز اومد بالا سرمون و گوشی رو از ترانه گرفت... اما اون موقع ترانه فیلم بد نشون نمی‌داد، داشتیم از تو گوشیش جوک می‌خوندیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
‌قابل توجه کلیه بازنشستگان شریف لشکری و کشوری 👇👇👇👇👇👇👇👇‏: قابل توجه کسانیکه فکر میکنند بازنشستگان سربار و حقوق بگیر دولتند (نامه بازنشسته نیروی انتظامی) جناب آقای اردشیر مطهری نماینده محترم گرمسار وجناب آقای قالیباف رئیس مجلس شورای اسلامی ایران ،سابقاً شما فرمانده من بودید. باعرض و ادب و احترام، جهت آگاهی شما وهمه نماینده گان مجلس شورای اسلامی و رئیس جمهوری، در رابطه با اظهارات آقای کریمی نماینده بی ادب مجلس شورای اسلامی از اراک و عده‌ای از نمایندگان مجلس شورای اسلامی ایران  نسبت به حقوق بازنشستگان مطالبی را که گویا مسئولان نیز از آن ناآگاه می باشند را عرض می نمایم.                                من شرح حال خودم را مینویسم، که در رابطه با اکثریت بازنشستگان لشگری و کشوری نیز صدق میکند. اینجانب در اردیبهشت ماه ۱۳۵۶ در کردستان "گروهان چناره پاسگاه قمچیان"، خدمت می کردم اولین  حقوق ماهيانه من  ۱۷۰۰ تومان در ژندارمری بود، و از بدو استخدام از حقوقم ۱۰ درصد یعنی مبلغ ۱۷۰ تومان بعنوان‌ بازنشستگی کسر و بهمراه همان مبلغ توسط دولت بحساب صندوق بازنشستگی واریز می گردید. که با آن مبلغ بیش از یک سکه تمام پهلوی می شد خرید و در طول ۳۰ سال خدمت یعنی پول ۴۰۰ تا۵۰۰، عدد سکه تمام به صندوق بازنشستگی واریز شده است.که نسبت به حقوق، بعضی ها بیشتر و بعضی کمتر. البته خودم چون کارم مالی بوده این اطلاعات را دارم. حال چنانچه به قیمت امروز که بهای سکه تمام  بهار آزادی بیش از  ۶۰ میلیون تومان است. من به تنهایی مبلغ ۲۴ میلیارد تومان در صندوق ذخیره دارم، که حداقل‌ سود بانکی آن با کارمزد ۲۰ درصد، ماهيانه مبلبغ ۴۰۰ ملیون تومان میباشد. در حال حاضر کمتر از ۳ درصد سود واقعی سرمایه گذاری خودم را دولت به عنوان حقوق ماهیانه بازنشستگی به من پرداخت می کند و با این وصف همه مسئولین فکر می کنند به بازنشستگان لطف می کنند و از بیت‌المال به این قشر به قول خودشان غیر فعال، حقوق بعنوان صدقه و لطف به آنها می دهند. لازم است یادآور بشوم ضمن اینکه حقوق بازنشستگی حق قانونی و مالکیت من و هر بازنشسته ای هست که بقیمت عمر ۳۰ ساله من جمع آوری کرده ام اما بعنوان یک ایرانی و صاحب اصلی این آب وخاک من هم از پول نفت، گاز و پتروشیمی ها و کارخونه های فولاد و ذوب آهن و معادن طلا، مس و صدها معادن و کارخانه های  موجود در کشورم مالک و سهیم هستم. و این ثروتهای مملکت مختص به قشر خاص یا طبقه ای خاص نیست که خود را مالک آن بدانند ، این مطلب را  بعرض آقای کریمی نماینده مجلس شورای اسلامی از اراک برسانید که ما بازنشسته ها پررو نشده ایم، بلکه بعضی از شما نماینده ها پررو شده اید که حقوق های نجومی و مزایای آنچنانی می گیرید و حق ما بازنشستگان را یکجا می خواهید بالا بکشید. جناب آقای رئیس جمهور بعرض شما می رسانم، ما بازنشستگان از تک تک مسئولین درخواست داریم، در هنگام صحبت کردن در مورد ما  بازنشستگان را که جوانی مان را داده ایم رعایت ادب و نزاکت را داشته باشید و حق و حقوق ما را برابر قانون مصوب مجلس ۹۰ درصد حقوق شاغلین پرداخت کنید. این را خودتان تصویب کرده اید، آمریکا که تصویب نکرده است. در پایان سپاسگزارم. پیروز و تندرست باشید. برادران و خواهران بازنشسته آنقدر نشر دهید تا بدست مقامات برسد. ✍️بازنشسته نیروی انتظامی ناصر کیا همکاران عزیزم لطفا در هر گروهی هستید منتشر بفرمائید تا نفرت و انزجار خودمان را از این نماینده پررو و بی ادب و تازه به دوران رسیده اعلام تا به سزای اعمالش برسد . مطلع شدیم که ۵۰ نفر ازنمایندگان مجلس انقلابی  درکاری خطرناک ومخالف اصل ٢٩قانون اساسی اقدام به جمع آوری امضاء از دیگر نمایندگان جهت خارج کردن <<طرح همسان سازی دائمی>> از دستور کار مجلس نموده اند! ! این عمل نادرست که نتیجه ای جز مرگ تدریجی بازنشسته ندارد را به هیچ قیمتی اجازه نخواهیم داد...... بازنشستگان لشکری ! کشوری!    فولاد! تامین اجتماعی ! سلام  جهت استحضار این پیام درفضای مجازی درحال پخش شدن است 🔹 در همه گروهها تا حد امکان اطلاع رسانی فرمایید. 🔹 هر عزیزی حتی المقدور به حداقل پنج بازنشسته اطلاع رسانی نماید تا صدای بر حق ما در کل کشور منعکس شود. از آنجا که همه ی افراد شاغل وبیمه شده روزی بازنشسته خواهند شد پس باید در نشر این پیام کوتاهی نکنند ، باشد که هیچ احدی نتواند در مقابل حقوق حقه ی‌ کارمندان ، کارگران  و بازنشستگان ایستادگی کند. تو نیز به اشتراک بذار هموطن! لطفا   لطفا  لطفا     نشر بدید🙏🙏
هدایت شده از admin 1ta100
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍یک جوری موهاتو پرپشت میکنه که همه فکر کنن کلاه گیس گذاشتی خودم وقتی تو آینه نگاه کردم باورم نمیشد که موهای خودمه❗️ 🔹نه کاشت نه داروهای گرون قیمت و موقتی.... 🔸فقط یه راهکار ساده و بدون دردسر اگر تا آخر ویدیو رو ببینی شگفت زده میشی لینک زیر رو فراموش نکنی اصل کاری اینجاست👇👇 bam30.com/ads/landings/78a9-21fbc bam30.com/ads/landings/78a9-21fbc
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه بابا، چه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از حرف زینب زانوهام سست شد، یه حالت تهوع بدی بهم دست داد. دلم می‌خواست تشویقش کنم که بیشتر حرف بزنه، ببینم ترانه چه بلاهای دیگه‌ای می‌خواسته سر بچه‌م بیاره... ولی انقدر از این حرفی که زد چندشم شد که ترجیح دادم ادامه ندم. رو بهش کردم و گفتم: _ زینب جان، بیا یه قراری با هم بذاریم. _ چی مامان؟ _ تو کلاً دور ترانه رو خط بکش. نه بهش فکر کن، نه اسمشو بیار، نه اگه صدات کرد جواب بده. اگه این کارو بکنی، من یه کفش اسکیت خوب برات می‌خرم، می‌برمت کلاس اسکیت که حسابی یاد بگیری. قبوله؟ چشماش برق زد و با ذوق گفت: _ واقعاً می‌ذاری برم کلاس اسکیت؟ _ آره عزیزم. ولی گوش کن... من برای اینکه تو رو بذارم کلاس، واقعاً باید از خودم بزنم. بابات مریضه، من باید براش غذا درست کنم، به درس و مشق شماها برسم، خونه رو تمیز کنم، کلی کار دارم. ولی چون خوشحالیت برام مهمه، این کارو می‌کنم؛ به شرط اینکه تو هم قول بدی به اون کارایی که گفتم عمل کنی. یه کم فکر کرد و گفت: _ باشه. _ اصلاً هم دنبال این نباشی که چرا ترانه مدرسه نمیاد یا از کسی حالشو بپرسی. کلاً فکر کن همچین دختری هیچ‌وقت وجود نداشته. _ یعنی مثلاً خواب دیده بودم یه ترانه‌ای بوده، بعد که بیدار شدم دیدم اصلاً نیست؟ _ آفرین دختر خوبم، دقیقاً همین‌جوری. دستم رو دراز کردم سمتش: _ حالا بیا یه قول محکم بده که به حرفم گوش می‌کنی. دستشو گذاشت توی دستم، منم با لبخند گفتم: _ قول؟ لبخند زد و اون دندونای قشنگ و یکدستشو نشونم داد و گفت: _ قول، قول! گرچه زینب بعضی وقتا فراموش‌کاره و ممکنه یادش بره چه قولی داده یا اگه ترانه رو ببینه دلش براش تنگ بشه و همه چی یادش بره، ولی دلم آروم گرفت. می‌دونستم حالا دیگه باید همه تلاشمو بکنم که این دوتا با هم روبه‌رو نشن. کاش خانم مریدی دیگه ترانه رو توی مدرسه راه نده... ترانه هم بره یه مدرسه دیگه و ان‌شاءالله وسیله‌ی هدایتش هم فراهم بشه. سرمو گرفتم بالا، تو دلم گفتم: «خدایا... ترانه بنده‌ی توئه. حتماً که دوسش داری. مطمئنم که در کنار کارای زشتی که کرده، یه خصوصیات خوبیم داره. من از ته دلم هدایت ترانه رو ازت میخوام خدایا، این دختر رو عاقبت‌به‌خیرش کن...» تو راه، اونقدر که با زینب حرف زدیم و آروم‌آروم اومدیم دیر رسیدیم خونه دیدم پسرها زودتر رسیده‌ن و حتی میز ناهارم چیدن. فقط غذا رو نکشیده بودن. با خوشحالی گفتم: _ سلام! خدا قوت قهرمانا! آفرین پسرای زرنگم! چه میز قشنگی چیدین! صدای ناصر از توی هال اومد: _ آفرین به شما نرگس خانم! چه عجله‌ای کردی! اینقدر تند اومدی نگفتی یه وقت بخوری زمین، پات درد بگیره؟ از شوخی‌ش خنده‌م گرفت و منم به شوخی گفتم: _ ببخشید دیگه... ما هم بعضی وقتا عجول میشیم! با زینب اومدیم سمت آشپزخونه. قدم‌زنان، در حالی که ته دلم یه کوچولو آروم شده بود. خسته بودم، ولی خوشحال... چون حس می‌کردم یه قدم مهم برای حفظ دل دخترم برداشتم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از حرف زینب زا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر ادامه داد بله، می‌دونم… شما هر روز باید یه ساعتی بری خونه‌ی مادرت، سرت با حرف زدن گرم می‌شه، دیر می‌کنی یا میری دنبال دخترمون، باز سرت گرم می‌شه، دیر میای. این ناصر بدبخت هم بذار اینجا، تک و تنها، حوصله‌اش سر بره، چشمش به در باشه که کی این نرگس خانم نزول اجلال می‌کنه! نزدیکش شدم و دستمو دراز کردم: – دستتو بده به من… بریم پای میز...، میزی که بچه‌ها با ذوق چیدن، غذای خوشمزه ای که خودم درست کردم، بخوریم و صفا کنیم. ببخشید که دیر کردم. پا شد ایستاد، یه لبخند زد و گفت: – مگه بنده به جز بخشیدن، کار دیگه‌ای هم دارم؟ – نه عشقم، نداری… چون بخشش از بزرگانه، بیا بریم. همگی نشستیم دور هم. با لذت ناهارمونو خوردیم و الهی شکری گفتیم. امیرحسین رو کرد به زینب: – من و عزیز و امیرحسن میز رو چیدیم. تو هم ظرفا رو جمع کن، بشور. زینب زبونشو درآورد برای امیرحسین: – می‌خواستم ظرفا رو بشورم، ولی حالا که تو گفتی، نمی‌شورم! رو کردم به جفتشون: – بچه‌ها بسه، دعوا نکنید. امیرحسین جان، برو تو اتاقت استراحت کن. کاری به زینب نداشته باش. زینب با خنده رو کرد به من: – حالا که طرف منو گرفتی، برو بشین. من خودم هم میز رو جمع می‌کنم، هم همه‌ی ظرفا رو می‌شورم. بعد تو بیا نگاه کن و کیف کن! خم شدم، صورت خوشگلشو بوسیدم: – باریکلا دختر زرنگم! باشه، من الان می‌رم پیش بابات می‌شینم. هر وقت گفتی، میام ببینم چیکار کردی. با خوشحالی گفت: – باشه، برو! به خودم گفتم: "برم یه چیزایی از دعوای خودم با محمد به ناصر بگم، که اگه امشب حرفی شنید، از قبل در جریان باشه." اومدم‌,‍ نشستم پیش ناصر و گفتم: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ – یه چیزی می‌خوام بپرسم، قول می‌دی عکس‌العمل نشون ندی و ناراحت نشی؟ یه نگاه بهم انداخت، سرشو تکون داد: – چی می‌خوای بپرسی؟ – به نظرت چرا محمد گفت امشب تنها بیا؟ چرا نخواست منم باشم؟ لبشو برگردوند و سری تکون داد: – محمدو که دیگه می‌شناسی… همیشه می‌گه آدم نباید زنشو تو کاراش دخیل کنه. منظورش اینه که اگه قراره کاری بکنیم، خودمون بشینیم، فکرامونو بکنیم، تصمیم بگیریم، بعد انجامش بدیم. – آخه یه چیزی هم شده که محمد یه‌کم از من دلخوره… یه گره‌ی کوچیکی تو ابروش افتاد: – عه! چی شده؟ بازم اتفاقی افتاده که به من نگفتی؟ ابرو انداختم بالا: – ناصر، دوست داری انقدر فراموشیت زیاد بشه که آلزایمر بگیری؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر ادامه داد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) – این حرفت چه ربطی به سوال من داشت؟ چرا همه چیزو به هم ربط می‌دی؟ – ربط داره، چون اگه پشت سر هم تشنج کنی، دچار فراموشی می‌شی. مثل اون دفعه که یکی دو ساعت هیچی یادت نمیومد. اگه تشنجات زیاد بشه، فراموشی‌ت هم بیشتر می‌شه، آخرشم ممکنه تبدیل به آلزایمر بشه. اون‌وقت دیگه حتی خودتم نمی‌شناسی. دوست داری همچین بلایی سرت بیاد؟ من اگه گاهی چیزی رو ازت پنهون می‌کنم، واسه اینه که دوست دارم سایه‌ی شوهری مثل تو بالای سرم باشه، پدری مثل تو بالای سر بچه‌هام باشه. نه مردی که یه گوشه افتاده، فقط اسمش شوهر باشه یا پدر. اگه فکر می‌کنی طرز فکرم بده، بگو بده. ولی انقدر نگو چرا اینو نگفتی، چرا اونو پنهون کردی... دلخور شد، رفت. تو هم، چند ثانیه‌ای لبش رو گزید و گفت: – حالا بگو ببینم چرا محمد از دستت دلخوره؟ – بچه‌ها رفته بودن خونه‌ی مامانت. محمدم اونجا بوده. عزیز بهش اعتراض کرده که چرا مامان منو اذیت می‌کنی. محمدم توپیده بهش که: به تو چه! عزیز بچه‌م کلی خجالت کشیده. منم دیشب که رفتم خونه‌تون، محمد اونجا بود. بهش گفتم یه خورده رفتارتو با عزیز بهتر کن، اونم گفت: به تو ربطی نداره! – خب تو برای چرا با محمد تند حرف زدی؟ – چون بچه‌م نوجوونه، دلش شکسته بود. – این چه حرفیه نرگس؟ محمد عموی بزرگشه، یه چیزی هم گفته باشه، تو چرا خودتو می‌ندازی وسط؟! بعدم این حرفی نبوده که خیلی عزیزو ناراحت کرده باشه. از طرفی ناراحت شده باشه، باید بفهمه عموی بزرگشه. تو بدتر بچه رو لوس می‌کنی. عزیز باید مرد بار بیاد، بفهمه کِی و کجا جواب بده و کِی باید احترام بذاره. دیگه ادامه ندادم. ترسیدم حالش بد بشه. فقط گفتم: – حالا این اتفاق افتاده دیگه،... بی‌خیال، بیا بحثو عوض کنیم. ناصر با دلخوری گفت: – پاشو برو دو تا چایی بیار. اومدم توی آشپزخونه. زینب گفت: – مامان! من که هنوز صدات نکردم. چرا اومدی؟ یه کم از ظرفا مونده. – ببخشید عزیزم، بابات گفت چایی می‌خواد. مجبور شدم بیام. تو کارت رو بکن. چایی ریختم، آوردم گذاشتم روی میز، نشستم کنار ناصر. از ظاهرش معلومه هنوز تو فکر اون اعتراضی‌ که به محمد کرده بودم. دیگه چیزی نگفتم. فقط انقدر باهاش شوخی کردم تا از اون حال و هوا دربیاد. زینب صدا زد: – مامان! الان بیا کار منو ببین. رفتم دیدم بچه‌م همه‌ی ظرفا رو شسته، خشک کرده، چیده سر جاشون. با لبخند بهش نگاه کردم: – به به! کارت عالیه دخترم. ازت ممنونم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – این حرفت چه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای ناصر به گوشم رسید: _ نرگس؟ یه دقیقه بیا. از آشپزخونه اومدم بیرون و روبروش ایستادم. _ جانم؟ _ زنگ بزن به مامانم، بگو ما از شام میایم خونه‌شون. تو دلم گفتم، به خاطر اون سیلی‌ای که به محمد زدم، فعلاً خانواده ناصر چشم دیدن منو ندارن، چه برسه بخوام شام برم اونجا! بهتره بعد از شام بریم _ چرا حالا از شام؟ مامانت گناه داره، به زحمت میفته. شاممونو می‌خوریم و بعدش دوتایی میریم. _ یعنی بچه‌ها رو نبریم؟ _ نه دیگه، تو و محمد قراره در مورد گاوداری حرف بزنید، مهمونی که نیست! ان‌شاالله یه شب دیگه همگی با هم می‌ریم خونه شون. منم زنگ می‌زنم به مامانم بیاد پیش بچه‌ها بمونه، تنها نباشن. میریم و یه ساعته برمی‌گردیم. ناصر یه کم فکر کرد و گفت: _ باشه، هر چی تو بگی. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به مامانم. بعد از چند بوق جواب داد: _ سلام عزیزم، خوبی؟ _ سلام مامان، خدا رو شکر. شما خوبین؟ _ الحمدلله، ماهم خوبیم. _ مامان، می‌تونی امشب یه ساعت بیای خونه ی ما؟ من و ناصر می‌خوایم بریم با محمد راجع به گاوداری صحبت کنیم. _ باشه مامان، شام باباتو میدم و میام. _ خیلی ممنون، ببخشید که این‌قدر مزاحمت می‌شم و هر شب شما رو می‌کشونم خونه‌مون. _ نه دخترم، این چه حرفیه؟ دیگه کاری نداری مادر؟ _ نه عزیزم. تماس که تموم شد، تا وقتی مامانم بیاد و حاضر شیم بریم دلم آشوبه... هی به خودم می‌گم نکنه بحث اون سیلی‌ای که به محمد زدم پیش بیاد، ناصر ناراحت شه. مطمئنم دوباره می‌گه: «چرا این کارو کردی؟ باید حرمت محمدو نگه می‌داشتی...» اما من هنوزم حس می‌کنم کار خوبی کردم. اگه چیزی نمی‌گفتم، بچه‌هام یاد می‌گرفتن توسری‌خور باشن. مگه زمان رضاخانه که هرکی زورش می‌رسه، اون یکی رو بزنه؟ مامانم اومد خونه‌مون و من و ناصر هم آماده شدیم رفتیم خونه مادرشوهرم. ناصر زنگ در رو زد. صدای ناهید اومد: _ کیه؟ _ مائیم... باز کن! تا صدای ناصر رو شنید، خوشحال شد و با ذوق گفت: _ ای جانم داداش... چشم! تو دلم گفتم: «الان که چشمت به من بیفته،لبخندت خشک می‌شه!» در باز شد و وارد شدیم. حدسم درست در اومد. ناهید در حالی که با لبخند داشت می‌اومد به استقبال ناصر، تا چشمش به من افتاد، خنده‌ش جمع شد، رنگش پرید و گفت: _ سلام داداش، خوش اومدی. ناصر جواب داد: _ سلام ناهید خانم، حالت چطوره؟ خوبی؟ ناهید با صدای آرومی گفت: _ ممنون داداش، خوبم. بفرمایید تو. ناصر همون‌جا وایساد، یه نگاه گله‌مند بهش انداخت و گفت: _ فقط من خوش اومدم؟ فقط به من سلام می‌کنی؟ پس نرگس چی؟..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\