زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه بابا، چه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از حرف زینب زانوهام سست شد، یه حالت تهوع بدی بهم دست داد.
دلم میخواست تشویقش کنم که بیشتر حرف بزنه، ببینم ترانه چه بلاهای دیگهای میخواسته سر بچهم بیاره...
ولی انقدر از این حرفی که زد چندشم شد که ترجیح دادم ادامه ندم.
رو بهش کردم و گفتم:
_ زینب جان، بیا یه قراری با هم بذاریم.
_ چی مامان؟
_ تو کلاً دور ترانه رو خط بکش. نه بهش فکر کن، نه اسمشو بیار، نه اگه صدات کرد جواب بده. اگه این کارو بکنی، من یه کفش اسکیت خوب برات میخرم، میبرمت کلاس اسکیت که حسابی یاد بگیری. قبوله؟
چشماش برق زد و با ذوق گفت:
_ واقعاً میذاری برم کلاس اسکیت؟
_ آره عزیزم. ولی گوش کن...
من برای اینکه تو رو بذارم کلاس، واقعاً باید از خودم بزنم.
بابات مریضه، من باید براش غذا درست کنم، به درس و مشق شماها برسم، خونه رو تمیز کنم، کلی کار دارم.
ولی چون خوشحالیت برام مهمه، این کارو میکنم؛ به شرط اینکه تو هم قول بدی به اون کارایی که گفتم عمل کنی.
یه کم فکر کرد و گفت:
_ باشه.
_ اصلاً هم دنبال این نباشی که چرا ترانه مدرسه نمیاد یا از کسی حالشو بپرسی. کلاً فکر کن همچین دختری هیچوقت وجود نداشته.
_ یعنی مثلاً خواب دیده بودم یه ترانهای بوده، بعد که بیدار شدم دیدم اصلاً نیست؟
_ آفرین دختر خوبم، دقیقاً همینجوری.
دستم رو دراز کردم سمتش:
_ حالا بیا یه قول محکم بده که به حرفم گوش میکنی.
دستشو گذاشت توی دستم، منم با لبخند گفتم:
_ قول؟
لبخند زد و اون دندونای قشنگ و یکدستشو نشونم داد و گفت:
_ قول، قول!
گرچه زینب بعضی وقتا فراموشکاره و ممکنه یادش بره چه قولی داده یا اگه ترانه رو ببینه دلش براش تنگ بشه و همه چی یادش بره،
ولی دلم آروم گرفت.
میدونستم حالا دیگه باید همه تلاشمو بکنم که این دوتا با هم روبهرو نشن.
کاش خانم مریدی دیگه ترانه رو توی مدرسه راه نده...
ترانه هم بره یه مدرسه دیگه و انشاءالله وسیلهی هدایتش هم فراهم بشه.
سرمو گرفتم بالا، تو دلم گفتم:
«خدایا...
ترانه بندهی توئه. حتماً که دوسش داری.
مطمئنم که در کنار کارای زشتی که کرده، یه خصوصیات خوبیم داره.
من از ته دلم هدایت ترانه رو ازت میخوام
خدایا، این دختر رو عاقبتبهخیرش کن...»
تو راه، اونقدر که با زینب حرف زدیم و آرومآروم اومدیم دیر رسیدیم خونه دیدم پسرها زودتر رسیدهن و حتی میز ناهارم چیدن.
فقط غذا رو نکشیده بودن.
با خوشحالی گفتم:
_ سلام! خدا قوت قهرمانا!
آفرین پسرای زرنگم! چه میز قشنگی چیدین!
صدای ناصر از توی هال اومد:
_ آفرین به شما نرگس خانم! چه عجلهای کردی! اینقدر تند اومدی نگفتی یه وقت بخوری زمین، پات درد بگیره؟
از شوخیش خندهم گرفت و منم به شوخی گفتم:
_ ببخشید دیگه... ما هم بعضی وقتا عجول میشیم!
با زینب اومدیم سمت آشپزخونه.
قدمزنان، در حالی که ته دلم یه کوچولو آروم شده بود.
خسته بودم، ولی خوشحال... چون حس میکردم یه قدم مهم برای حفظ دل دخترم برداشتم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حرف زینب زا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر ادامه داد
بله، میدونم… شما هر روز باید یه ساعتی بری خونهی مادرت، سرت با حرف زدن گرم میشه، دیر میکنی یا میری دنبال دخترمون، باز سرت گرم میشه، دیر میای. این ناصر بدبخت هم بذار اینجا، تک و تنها، حوصلهاش سر بره، چشمش به در باشه که کی این نرگس خانم نزول اجلال میکنه!
نزدیکش شدم و دستمو دراز کردم:
– دستتو بده به من… بریم پای میز...، میزی که بچهها با ذوق چیدن، غذای خوشمزه ای که خودم درست کردم، بخوریم و صفا کنیم. ببخشید که دیر کردم.
پا شد ایستاد، یه لبخند زد و گفت:
– مگه بنده به جز بخشیدن، کار دیگهای هم دارم؟
– نه عشقم، نداری… چون بخشش از بزرگانه، بیا بریم.
همگی نشستیم دور هم. با لذت ناهارمونو خوردیم و الهی شکری گفتیم. امیرحسین رو کرد به زینب:
– من و عزیز و امیرحسن میز رو چیدیم. تو هم ظرفا رو جمع کن، بشور.
زینب زبونشو درآورد برای امیرحسین:
– میخواستم ظرفا رو بشورم، ولی حالا که تو گفتی، نمیشورم!
رو کردم به جفتشون:
– بچهها بسه، دعوا نکنید. امیرحسین جان، برو تو اتاقت استراحت کن. کاری به زینب نداشته باش.
زینب با خنده رو کرد به من:
– حالا که طرف منو گرفتی، برو بشین. من خودم هم میز رو جمع میکنم، هم همهی ظرفا رو میشورم. بعد تو بیا نگاه کن و کیف کن!
خم شدم، صورت خوشگلشو بوسیدم:
– باریکلا دختر زرنگم! باشه، من الان میرم پیش بابات میشینم. هر وقت گفتی، میام ببینم چیکار کردی.
با خوشحالی گفت:
– باشه، برو!
به خودم گفتم: "برم یه چیزایی از دعوای خودم با محمد به ناصر بگم، که اگه امشب حرفی شنید، از قبل در جریان باشه."
اومدم, نشستم پیش ناصر و گفتم:
– یه چیزی میخوام بپرسم، قول میدی عکسالعمل نشون ندی و ناراحت نشی؟
یه نگاه بهم انداخت، سرشو تکون داد:
– چی میخوای بپرسی؟
– به نظرت چرا محمد گفت امشب تنها بیا؟ چرا نخواست منم باشم؟
لبشو برگردوند و سری تکون داد:
– محمدو که دیگه میشناسی… همیشه میگه آدم نباید زنشو تو کاراش دخیل کنه. منظورش اینه که اگه قراره کاری بکنیم، خودمون بشینیم، فکرامونو بکنیم، تصمیم بگیریم، بعد انجامش بدیم.
– آخه یه چیزی هم شده که محمد یهکم از من دلخوره…
یه گرهی کوچیکی تو ابروش افتاد:
– عه! چی شده؟ بازم اتفاقی افتاده که به من نگفتی؟
ابرو انداختم بالا:
– ناصر، دوست داری انقدر فراموشیت زیاد بشه که آلزایمر بگیری؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر ادامه داد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– این حرفت چه ربطی به سوال من داشت؟ چرا همه چیزو به هم ربط میدی؟
– ربط داره، چون اگه پشت سر هم تشنج کنی، دچار فراموشی میشی. مثل اون دفعه که یکی دو ساعت هیچی یادت نمیومد. اگه تشنجات زیاد بشه، فراموشیت هم بیشتر میشه، آخرشم ممکنه تبدیل به آلزایمر بشه. اونوقت دیگه حتی خودتم نمیشناسی. دوست داری همچین بلایی سرت بیاد؟
من اگه گاهی چیزی رو ازت پنهون میکنم، واسه اینه که دوست دارم سایهی شوهری مثل تو بالای سرم باشه، پدری مثل تو بالای سر بچههام باشه. نه مردی که یه گوشه افتاده، فقط اسمش شوهر باشه یا پدر. اگه فکر میکنی طرز فکرم بده، بگو بده.
ولی انقدر نگو چرا اینو نگفتی، چرا اونو پنهون کردی...
دلخور شد، رفت. تو هم، چند ثانیهای لبش رو گزید و گفت:
– حالا بگو ببینم چرا محمد از دستت دلخوره؟
– بچهها رفته بودن خونهی مامانت. محمدم اونجا بوده. عزیز بهش اعتراض کرده که چرا مامان منو اذیت میکنی. محمدم توپیده بهش که: به تو چه!
عزیز بچهم کلی خجالت کشیده. منم دیشب که رفتم خونهتون، محمد اونجا بود. بهش گفتم یه خورده رفتارتو با عزیز بهتر کن، اونم گفت: به تو ربطی نداره!
– خب تو برای چرا با محمد تند حرف زدی؟
– چون بچهم نوجوونه، دلش شکسته بود.
– این چه حرفیه نرگس؟ محمد عموی بزرگشه، یه چیزی هم گفته باشه، تو چرا خودتو میندازی وسط؟! بعدم این حرفی نبوده که خیلی عزیزو ناراحت کرده باشه.
از طرفی ناراحت شده باشه، باید بفهمه عموی بزرگشه. تو بدتر بچه رو لوس میکنی. عزیز باید مرد بار بیاد، بفهمه کِی و کجا جواب بده و کِی باید احترام بذاره.
دیگه ادامه ندادم. ترسیدم حالش بد بشه. فقط گفتم:
– حالا این اتفاق افتاده دیگه،... بیخیال، بیا بحثو عوض کنیم.
ناصر با دلخوری گفت:
– پاشو برو دو تا چایی بیار.
اومدم توی آشپزخونه. زینب گفت:
– مامان! من که هنوز صدات نکردم. چرا اومدی؟ یه کم از ظرفا مونده.
– ببخشید عزیزم، بابات گفت چایی میخواد. مجبور شدم بیام. تو کارت رو بکن.
چایی ریختم، آوردم گذاشتم روی میز، نشستم کنار ناصر. از ظاهرش معلومه هنوز تو فکر اون اعتراضی که به محمد کرده بودم. دیگه چیزی نگفتم. فقط انقدر باهاش شوخی کردم تا از اون حال و هوا دربیاد.
زینب صدا زد:
– مامان! الان بیا کار منو ببین.
رفتم دیدم بچهم همهی ظرفا رو شسته، خشک کرده، چیده سر جاشون. با لبخند بهش نگاه کردم:
– به به! کارت عالیه دخترم. ازت ممنونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) – این حرفت چه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای ناصر به گوشم رسید:
_ نرگس؟ یه دقیقه بیا.
از آشپزخونه اومدم بیرون و روبروش ایستادم.
_ جانم؟
_ زنگ بزن به مامانم، بگو ما از شام میایم خونهشون.
تو دلم گفتم، به خاطر اون سیلیای که به محمد زدم، فعلاً خانواده ناصر چشم دیدن منو ندارن، چه برسه بخوام شام برم اونجا! بهتره بعد از شام بریم
_ چرا حالا از شام؟ مامانت گناه داره، به زحمت میفته. شاممونو میخوریم و بعدش دوتایی میریم.
_ یعنی بچهها رو نبریم؟
_ نه دیگه، تو و محمد قراره در مورد گاوداری حرف بزنید، مهمونی که نیست! انشاالله یه شب دیگه همگی با هم میریم خونه شون. منم زنگ میزنم به مامانم بیاد پیش بچهها بمونه، تنها نباشن. میریم و یه ساعته برمیگردیم.
ناصر یه کم فکر کرد و گفت:
_ باشه، هر چی تو بگی.
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به مامانم. بعد از چند بوق جواب داد:
_ سلام عزیزم، خوبی؟
_ سلام مامان، خدا رو شکر. شما خوبین؟
_ الحمدلله، ماهم خوبیم.
_ مامان، میتونی امشب یه ساعت بیای خونه ی ما؟ من و ناصر میخوایم بریم با محمد راجع به گاوداری صحبت کنیم.
_ باشه مامان، شام باباتو میدم و میام.
_ خیلی ممنون، ببخشید که اینقدر مزاحمت میشم و هر شب شما رو میکشونم خونهمون.
_ نه دخترم، این چه حرفیه؟ دیگه کاری نداری مادر؟
_ نه عزیزم.
تماس که تموم شد، تا وقتی مامانم بیاد و حاضر شیم بریم دلم آشوبه... هی به خودم میگم نکنه بحث اون سیلیای که به محمد زدم پیش بیاد، ناصر ناراحت شه. مطمئنم دوباره میگه: «چرا این کارو کردی؟ باید حرمت محمدو نگه میداشتی...»
اما من هنوزم حس میکنم کار خوبی کردم. اگه چیزی نمیگفتم، بچههام یاد میگرفتن توسریخور باشن. مگه زمان رضاخانه که هرکی زورش میرسه، اون یکی رو بزنه؟
مامانم اومد خونهمون و من و ناصر هم آماده شدیم رفتیم خونه مادرشوهرم. ناصر زنگ در رو زد.
صدای ناهید اومد:
_ کیه؟
_ مائیم... باز کن!
تا صدای ناصر رو شنید، خوشحال شد و با ذوق گفت:
_ ای جانم داداش... چشم!
تو دلم گفتم: «الان که چشمت به من بیفته،لبخندت خشک میشه!»
در باز شد و وارد شدیم. حدسم درست در اومد. ناهید در حالی که با لبخند داشت میاومد به استقبال ناصر، تا چشمش به من افتاد، خندهش جمع شد، رنگش پرید و گفت:
_ سلام داداش، خوش اومدی.
ناصر جواب داد:
_ سلام ناهید خانم، حالت چطوره؟ خوبی؟
ناهید با صدای آرومی گفت:
_ ممنون داداش، خوبم. بفرمایید تو.
ناصر همونجا وایساد، یه نگاه گلهمند بهش انداخت و گفت:
_ فقط من خوش اومدم؟ فقط به من سلام میکنی؟ پس نرگس چی؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای ناصر به گ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناهید که نمیخواست ناصر ناراحت بشه یا شاید هم از ترس اینکه حال ناصر بد بشه، یه خندهی مصنوعی زد و گفت:
ـ این چه حرفیه داداش؟ من به هر دوتاتون سلام کردم، به هر دوتاتونم میگم بفرمایین تو.
با دستش اشاره کرد سمت داخل خونه و گفت:
_ بفرمایید، بفرمایید.
از اینکه ناصر جلوی همه ازم حمایت کرد، خیلی خوشم اومد. در واقع ناهید هم حسابی ضایع شد!
با ناصر وارد خونه شدیم. همه بلند شدن و به گرمی از ناصر استقبال کردن، ولی به من عملاً بیمحلی کردن. محمد که اصلا به من نگاه نکرد با دیدن منم رنگ از روش پرید. ناصر یه نگاهی به جمع انداخت، یه نگاهی هم به من، مکثی کرد و انگار میخواست چیزی بگه ولی سکوت کرد و ناراحت رفت نشست روی مبل.
عمه تا دید ناصر ناراحت شده، زود فهمید جریان چیه. رو کرد به من و گفت:
ـ سلام نرگس جان، خوش اومدی مادر. چرا بچهها رو نیاوردی؟
منم اصلاً به روی خودم نیاوردم که بیمحلی کردن و با لبخند گفتم:
_خیلی ممنون عمهجان. دیگه بچهها موندن خونه. حالا انشاالله یه شب همگی میایم مزاحمتون میشیم.
_نگو مزاحم. شما همیشه مراحمید.
بعدم رو کرد به ناصر و گفت:
ـ خوش اومدی عزیزم.
یه کم رنگ به صورت ناصر برگشت. گفت:
ـ خواهش میکنم مامان.
پدرشوهرم که انگار بغض گلویشو گرفته بود، با صدایی لرزون گفت:
ـ ناصر جان، بابا… تنها حاجت و آرزوی من اینه که تو و محسن سلامتیتونو به دست بیارید.
ناصر لبخند زد:
ـ بابا دعا خیلی خوبه. اگه مستجاب بشه که همین دنیا از بهره میبریم، اگه هم نشه، اون دنیا پاداش داره. من راضیم به رضای خدا.
بعدم ادامه داد:
ـ ولی خب، غرض از مزاحمت ما این بود که میخواستم با محمد در مورد گاوداری صحبت کنم.
محمد نذاشت ناصر حرفشو تموم کنه، گفت:
ـ داداش، میتونم ازت خواهش کنم تنها راجع به این موضوع حرف بزنیم؟
ناصر یه نگاه به جمع انداخت و گفت:
ـ داداش، اینجا که نامحرم نیست. پدر، مادر، زنم و خواهرمون ناهیده. چه لزومی داره تنها بریم اتاق؟
محمد خیلی جدی گفت:
ـ من برادر بزرگتم، دارم خواهش میکنم که این بحث رو دوتایی انجام بدیم. بهت قول میدم مامان و بابا ناراحت نشن.
بعدم نگاهشو دوخت به پدرشوهرم:
ـ بابا، ببخشید. میخوام خصوصی دوتا کلمه با ناصر راجع به گاوداری صحبت کنم. اجازه هست؟
پدرشوهرم با دست اشاره کرد سمت اتاق:
ـ برید اونجا باباجون، راحت حرفتون رو بزنید
محمد تشکر کرد و نگاهشو داد به مادرشوهرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناهید که نمی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– مامان شما اجازه میدی؟
مادرشوهرم لبخندی زد:
– شبیه این دختر پسرا شدین که میخوان تنها برن حرف بزنن واسه ازدواج!
با این حرف عمه،همه یه لبخندی زدن.
عمه ادامه داد:
– وقتی بابات میگه برید، حرف منو بابات یکیه. برید عزیزم، برید صحبتتونو بکنید.
محمد رو کرد به ناصر:
– بیا داداش، بیا بریم دو کلمه حرف بزنیم.
ناصر که از این رفتار محمد دلخور شده بود، نگاهشو از محمد گرفت و رو کرد به من:
– ببخش نرگس... ببینم چی میخواد بگه.
حواسم به ناصره محمد رو نمیبینم، ولی خوب میتونم حدس بزنم داره چه حرصی میخوره از اینکه ناصر داره ازم عذرخواهی میکنه.
محمد و ناصر رفتن توی اتاق. سنگینی نگاه همهی اهل خونواده افتاده روی من ،جز سید عباس که اومد کنارم نشست و گفت:
– زندایی، چرا بچهها رو نیاوردی؟
لبخند پهنی زدم و با نگاهم پدربزرگ، مادربزرگ و مامانشو نشون دادم. آروم گفتم:
– میبینی که عزیزم تحویل نمیگیرن. بچههامم اگه میاومدن، اینا محلشون نمیذاشتن ، دل بچههام میشکست.
ناهید اومد کنارمون نشست، با طعنه و صدای آروم گفت:
– چرا ذهن بچه رو درگیر میکنی؟ چرا ما نباید بچههای برادرمونو تحویل بگیریم؟
حیف که سیدعباس کنارمه و نمیخوام ناراحت بشه؛ وگرنه خوب بلدم جوابشو بدم. ترجیح دادم سکوت کنم.
سیدعباس رو کرد به ناهید و گفت:
– مامان، میشه با زندایی نرگس مهربونتر باشی؟ من زندایی رو خیلی دوست دارم... شما رو هم دوست دارم... وقتی بینتون اختلاف میفته، من اذیت میشم. خواهش میکنم با زندایی مثل قبل صمیمی باش.
ناهید حسابی دلخور بود، ولی واسه خاطر سید عباس، یه لبخند زورکی زد و گفت:
– پسرم، نرگس خانوم زنداداش منه. ناراحتی من به خاطر اون سیلی هست که به دایی محمد زد.من میبخشمش ولی تا زندهم فراموش نمیکنم.
از پررویی ناهید کاسهی صبرم لبریز شد. برگشتم سمتش و گفتم:
– دقیقاً مثل من... که تو رو به خاطر اذیتات بخشیدم، ولی فراموش نکردم. الانم اون رفتارات، از روز خواستگاری که اومدی خونهمون، تا روزی که واسه حلالیت اومدی، مثل یه فیلم جلو چشمامه!
ناهید که انگار انتظار نداشت اینجوری جلوی سیدعباس جوابشو بدم، اخماش رفت تو هم. رو کرد به سیدعباس:
– بلند شو مادر... از اینجا بریم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) – مامان شما اج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خدا رو شکر سیدعباس خیلی بچهی مودب و محترمیه. حرف ناهید رو زمین نذاشت و در حالی که دلخور از بحثی که بین من و ناهید پیش اومد دلخوره ، از جاش بلند شد و رفت نشست کنار پدرشوهرم.
نگاهمو دادم به در اتاقی که محمد و ناصر اونجا هستن. به خودم گفتم یعنی چی دارن میگن؟ ظاهر قضیه اینطوری نبود که محمد بخواد بگه من به عزیز سیلی زدم نرگسم تلافی کرده... انگار واقعاً رفتن در مورد گاوداری صحبت کنن.
تو همین افکار بودم که در باز شد. محمد و ناصر اومدن بیرون. به قدری ناصر به هم ریخته و رنگروپریدهست که با خودم گفتم الان تشنج میکنه.
عمه تا حال و روز ناصر رو دید، سریع رفت کنارش ایستاد.
_ خوبی پسرم؟ سخت نگیر. هر چی هست درست میشه. مهم سلامتی توئه.
بیا بشین برات چای و میوه بیارم بخوری حالت جا بیاد.
ناصر یه نگاهی انداخت به میزی که جلوی من بود و به مامانش گفت:
چون من نبودم از نرگس پذیرایی نکردید؟
مامان، شما از یه طرف می گید که منو خیلی دوست دارید، اما از طرفی به زنم کم محلی میکنید و منو پیش نرگس که شب و روزش رو وقف من کرده خجالتزده میکنید.
باشه، اشکال نداره، این رفتارتونم تاج میکنم و میذارم رو سرم.
بعد از حرفهای ناصر تازه متوجه شدم اینا اصلاً از من پذیرایی نکردن.
گرچه خیلی حرف تو دلم هست که بزنم، اما ترجیح دادم سکوت کنم. ناصر نگاهش رو داد به من.
_نرگسجان، پاشو بریم. حرفهای ما تموم شد.
عمه قدم برداشت سمت ناصر و با لحن مهربونی گفت
_ ببخشید مادر سرمون به حرف گرم شد یادمون رفت
نگاهش رو داد به ناهید:
_ چای و میوه بیار برای داداش و زن داداشت.
ناهید چشمی گفت و رفت تو آشپزخونه. صدای محمد اومد:
با من کار ندارید؟
عمه جواب داد:
تو هم بمون، دور هم باشیم.
محمد سرشو انداخت بالا:
نه، کار دارم، باید برم.
محمد خداحافظی کرد و رفت.
ناهید یه سینی چای ریخت آورد. اول به باباش تعارف کرد، بعد به عمه، و سینی چایی رو گذاشت رو میز جلوی ما.
اصلاً دلم نمیخواد این چای رو بخورم، ولی اگه نخورم چون ناصر ناراحته کار مادر و خواهرش هست میترسم حالش بد بشه.
عمه تعارف کرد:
_ناصر جان، چای بخور.
نگاهش رو داد به من:
_ نرگس، تو هم بخور.
توی خونه بی خدا و ضد انقلاب بزرگ شدم گوشم پر شده بود از بدگویی خونواده شهدا وقتی گذاشتنم پیش دبستانی افتادم کنار یه فرزند شهید، من به شدت از این بچه متنفر بودم و تا جایی که میشد آزارش دادم تا کلاس ششم همین شکل بود تا رفتیم اول راهنمایی داداشم یه چاقو خوشگل خریده بود یواشکی آوردم مدرسه به بچهها نشون بدم که باهاش فرزند شهید رو تهدید کردم مدیر مدرسه منو دید و از مدرسه اخراجم کرد همین شد کینه تو دلم تا انتقامم رو از خواهرش بگیرم به چند تا لات پول دادم که...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
داستانی بر اساس حیقیقت.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خدا رو شکر سید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_من چایی داغ نمیخورم... باید صبر کنم خنک بشه.
ناهید یه ظرف سیب و پرتقال آورد و گذاشت روی میز.
یه پرتقال پوست کندم، نصفشو دادم به ناصر، نصف دیگهشو خودم خوردم... که نگن هیچی نخورد.
چایی که کمی سرد شد، خوردیم و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
از خونه مادر شوهرم که اومدیم بیرون ازش پرسیدم
_محمد چی گفت که انقدر بهم ریختی؟
نفس عمیقی کشید و با تأسف سرشو تکون داد:
_بریم خونه، بهت میگم.
_نه... من تا خونه طاقت نمیارم، کاش همینجا میگفتی.
جواب نداد. منم دیگه اصرار نکردم.
یه مقدار که از خونه پدرشوهرم فاصله گرفتیم، آروم گفت:
_محمد...
تا صداشو شنیدم، سریع برگشتم سمتش.
_خب؟
_از ما وکالتنامه گرفته که کارهای اداری گاوداری رو انجام بده. بعد با همون وکالتنامه یه وام کلون گرفته... چند تا گاو و یه خونه ویلایی تو شمال خریده.
خونهی شمال، از اونایی بوده که به چند نفر فروخته بودن. گاوها هم مریض بودن، یا مردن یا دامپزشکی حکم انهدام داده و منهدمشون کردن...از وامم چند قسطشو نتونسته بده...
حرفاش مثل پتک خورد تو سرم... این یعنی نابودی گاوداری؟ یه لحظه انگار زمین زیر پام خالی شد.
انقدر شوکه شدم که حواسم از ناصر پرت شد. برگشتم طرفش که بپرسم:
_حالا باید چیکار کنیم؟
که دیدم... نه... نه... اون حالت لعنتی داره میاد سراغش...
چشماش خیره شد، بدنش شروع کرد به لرزیدن.
یه آن انگار مغزم از کار افتاد... فقط با التماس، دستمو گذاشتم روی بازوش:
_بشین... ناصر...بشین... خواهش میکنم، بشین...
ناصر فقط میلرزه... نمیتونه خودش رو کنترل کنه. اگه نشینه، تا چند ثانیه دیگه پرت میشه روی آسفالت... هر اتفاقی ممکن براش بیفته.
بازوهاشو محکم گرفتم، تکونش دادم، با صدای بلند فریاد زدم:
_تو رو خدا... ناصر... التماست میکنم بشین!
تشنج ناصر شدیدتر شد... خودش دیگه هیچی نمیفهمه... اما انگار خدا صدای فریادم رو شنید.
با بدنی که لحظهبهلحظه بیشتر میلرزه، به زور نشست و تکیه داد به دیوار.
به سرعت گوشهی چادرم رو چند لا کردم، گذاشتم بین دندوناش که زبونش آسیب نبینه. ناصر نتونست تحمل کنه، یکوری افتاد زمین، تنش میلرزه، چشمهاش یه جا خیره مونده ...
دستهای منم به لرزه افتاد، نفسم گرفت. موبایلمو درآوردم، سریع شمارهی خونهی مادرشوهرم رو گرفتم... جواب ندادن.
به پدرشوهرم زنگ زدم هر چی بوق خورد جواب نداد
شماره مادرشوهرم رو گرفتم. جواب نداد.
به ناهید زنگ زدم... انقدر بوق خورد تا قطع شد.
فهمیدم... باهام قهرن.
با بغض، زیر لب گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _من چایی داغ ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ای خاک عالم بر سرتون کنن که فقط زبونی ناصر رو دوست دارین... الان من یه زن تنها این موقع شب توی کوچه چیکار کنم؟
زنگ زدم اورژانس. با گریه آدرس دادم. التماس کردم:
_تو رو خدا زودتر بیاین... من تو کوچه تنها موندم...
خدا خیر بده به اونی که پشت گوشی بود اضطرابم رو که دید. گفت:
_خواهرم، آرامشتو حفظ کن. چشم، الان تیم رو سریع میفرستم همون آدرسی که گفتی.
حرفش یکم آرومم کرد. تماس رو قطع کردم، سریع شمارهی جواد رو گرفتم.
دو تا بوق خورد برداشت.
_جانم نرگس
_جواد... من و ناصر از خونهی پدرشوهرم میاومدیم. تو کوچه ناصر تشنج کرد... هیچکس نیست میتونی بیای؟
_نه بهخدا آبجی، جای یکی از بچههام باید برم سر پست...
_نمیتونی کاری بکنی؟ من خیلی تنهام... زنگ زدم اورژانس ولی هنوز نیومدن...
_نزدیک خونهی پدرشوهرتی دیگه، زنگ بزن بگو بیان کمکت...
_زنگ زدم... باهام قهرن... هیچکدوم جواب نمیدن...
«زنگ بزن به بابا.»
باشهای گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. با خودم گفتم: چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ سریع شماره بابامو گرفتم.
جواب داد.
_ جانم بابا؟
_ سلام بابا، من تو کوچهی مادرشوهرم اینام. با ناصر اومده بودیم اینجا، موقع برگشتن تشنج کرده، من تنهام، هیچکس تو کوچه نیست... میتونید بیاید پیش من!
_ ناراحت نباش بابا، الان میام. ولی تا من خودمو برسونم، زنگ بزن به پدر شوهرت.
بغض گلومو گرفت. به زحمت گفتم:
ـ سر یه موضوعی باهام قهرن... هرچی زنگ میزنم جواب نمیدن... بابا، ناصر خیلی حالش بده. همینطوری نشسته، خم شده رو زمین و بدنش داره میلرزه... من توانشو ندارم صافش کنم...
ـ باشه بابا جون... تو صلوات بفرست تا دلت آروم بگیره، من الان خودمو میرسونم.
با حرف بابام یاد جملهی حضرت آیتالله بهجت افتادم که گفته بود: «گشتم و گشتم، بین ذکرها، هیچ ذکری رو برتر از صلوات نیافتم.» شروع کردم به صلوات فرستادن، از ته دل گفتم: «خدایا، کمکمون کن... کسی ما رو تو این وضعیت نبینه.»
داشتم صلوات میفرستادم و با خدا حرف میزدم که بابام و آمبولانس همزمان رسیدن. لرزشهای بدن ناصر کمتر شده. دو تا اا فوری برانکاردو از ماشین آوردن بیرون و گذاشتن زمین. کمک کردن ناصر رو گذاشتن روی برانکارد. وقتی بلندش کردن، دیدم از پشت سرش چند قطره خون رو زمین ریخته. سریع نگاه کردم به سرش... بعد نگاهی به زمین... متوجه شدم وقتی بدنش میلرزیده، سرش میخورده به زمین و سرش شکسته...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ای خاک عالم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی دلم براش سوخت. اشکام پیدرپی از چشمم سرازیر شد. رو به یکی از اون آقایون کردم و گفتم:
– سرش خورده زمین، شکسته!
با دستم زمین رو نشون دادم.
– ببینید، خونش هم ریخته .
نگاهی به زمین انداخت، بعد به سر ناصر نگاه کرد و گفت:
– نگران نباشید. پانسمانش میکنیم، ولی ایشون حتماً باید برن بیمارستان.
عذاب وجدان گرفتم. چرا حواسم نبود چادرم رو بذارم زیر سرش؟
بابام اومد کنارم، دستشو گذاشت روی شونهم و گفت:
– ناراحت نباش بابا. تو که دیگه باید عادت کرده باشی به این وضعیت. گریه نکن، من طاقت اشکاتو ندارم.
برگشتم سمت بابا:
– آره، من زیاد این وضعیت رو از ناصر دیدم. ولی همیشه تو خونه اینطوری میشد، روی فرش بود. اما الان تو کوچهس، رو آسفالت، سرش خورده زمین و شکسته. منِ خاکبرسرم، حواسم نبود چادرم رو بذارم زیر سرش!
بابا آروم گفت:
– عیبی نداره بابا، خودتو ناراحت نکن. تو که سنگ تموم گذاشتی واسه شوهرت. اینجا هم از بس استرس داشتی، حواست نبود. حالا...
مکثی کرد و ادامه داد:
– زنگ زدی به پدرشوهر و بقیهشون، جواب ندادن. ای کاش میرفتی در خونشون.
– چهجوری من تو این وضعیت ناصر رو ول میکردم میرفتم دم خونهشون ؟
– عیبی نداره بابا، درست میشه. توکلت به خدا باشه. مامانت که خونتون پیش بچههاست، منم باهات میام بیمارستان.
رو به همون آقا کردم و گفتم:
– من میخوام همسرم رو ببرم بیمارستان بقیهالله. نمیخوام ببرمش جایی که شما میبرید.
سری تکون داد:
– هر کاری خودتون صلاح میدونید انجام بدید، ولی ما نمیتونیم تا اون بیمارستان بیایم.
– اشکالی نداره. فقط اگه ممکنه، تا وقتی آمبولانس شخصی بیاد، همینجا کنار همسرم بمونید
– نمیتونیم خواهرم. ما باید فوراً برگردیم. هر لحظه ممکنه یکی مثل شما زنگ بزنه و کار اضطراری داشته باشه. یا باید امضا بدید و مریضتونو همین شکلی تحویل بگیرید، یا ما ایشون رو ببریم بیمارستان امام رضا علیهالسلام. اینجا نمیتونیم بمونیم. البته یه چیزی بگم... چیز خاصی نیست. همسرتون همیشه تشنج میکنه، درسته؟
– بله، وقتایی که فشار عصبی روش باشه.
– خودم قبلاً اومدم خونتون، یادم هست. خیلی ضروری نیست که ببریدش بقیهالله. چون سرش خورده زمین، یه عکس از سرش میگیرن، شاید هم تشخیص پزشک عکس گرفتن از سرش نباشه. خودتونو اذیت نکنید، نیازی به بقیهالله نیست.
بابا رو کرد به من:
– نرگس جان، بابا راست میگه. حالا میبریم این بیمارستان، اگه دیدیم خیلی جدیه، از اونجا آمبولانس شخصی میگیریم، میبریمش بقیهالله.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی دلم براش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرم رو تکون دادم:
– باشه بابا، بریم.
ناصر رو گذاشتن تو آمبولانس. منم خواستم سوار شم که به خودم گفتم عه چرا من با مانتو هستم تازه یادم افتاد چادرم رو که درآورده بودم و گذاشته بودم دهن ناصر، هنوز وسط کوچهست. این دو تا آقا و بابامو خودم همینجوری پا گذاشتیم روش...
چادرم رو بردم یه گوشه، حسابی تکوندمش و با دست تمیزش کردم و سرم کردم. بعد نشستم تو آمبولانس، کنار ناصر.
بابام خواست سوار شه که یکی از اقایون گفت:
– حاجی، شرمندهم. نمیشه. فقط یه نفر باید همراه مریض باشه.
بابا جواب داد:
– باشه، من با ماشین خودم پشت سرتون میام.
تکنسین اورژانس هم سوار ماشین شد و کنار ناصر نشست. ماشین که راه افتاد، برگشت سمت من و گفت:
ـ همسرتون کجا جانباز شدن؟
بندهخدا منظوری نداشت، واقعاً کنجکاو شده بود که حال ناصر رو بدونه. اما من خوب میدونستم ناصر از اینکه با یه مرد نامحرم وارد گفتوگو بشم خوشش نمیاد. در حد نیاز و خرید و اینجور مسائل رو قبول داره، ولی اینکه بشینم از زندگیم تعریف کنم یا درد دلمو بگم، نه. از طرفی هم احکام دینمون تاکید کرده که بیشتر از حد ضرورت نباید با نامحرم صحبت کرد. واسه همین، گفتم:
ـ شرمندهام... ببخشید، واقعاً در شرایط روحی مناسبی نیستم که بتونم به سوالات شما جواب بدم.
بندهخدا از طرز حجابم و اینکه حتی نگاهش نکردم، فهمید دارم سعی میکنم مسائل شرعی رو رعایت کنم. گفت:
ـ بله، درک میکنم. انشاءالله خدا همسرتونو شِفا بده.
البته اگه سوالش مربوط به مسائل پزشکی بود، حتماً جواب میدادم. ولی خب سوالش بابت حال ناصر بود. دیده بود یه زن تنها، با یه بیمار اعصاب و روان که تشنج کرده تو کوچه مونده، براش سوال پیش اومده بود چه اتفاقی افتاده.
تا وقتی رسیدیم بیمارستان، دیگه هیچ حرفی نزد. آمبولانس که نگه داشت، ناصر رو از ماشین آوردن پایین و بردنش سمت اورژانس. پشت در اتاق دکتر منتظر موندیم تا مریض قبلی معاینه بشه و بیاد بیرون که بابام نفسنفسزنان خودش رو رسوند به ما و پرسید:
ـ چی شده؟ چرا نمیبرنش پیش دکتر؟
گفتم:
ـ باید صبر کنیم مریض قبلی بیاد بیرون،
چند لحظه بعد مریض که از اتاق اومد بیرون، آقای تکنسین ناصر رو با برانکارد برد داخل اتاق دکتر. من و بابام هم همراهش رفتیم...
__________________________
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو میریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو میزنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً میخواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\