زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ای خاک عالم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی دلم براش سوخت. اشکام پیدرپی از چشمم سرازیر شد. رو به یکی از اون آقایون کردم و گفتم:
– سرش خورده زمین، شکسته!
با دستم زمین رو نشون دادم.
– ببینید، خونش هم ریخته .
نگاهی به زمین انداخت، بعد به سر ناصر نگاه کرد و گفت:
– نگران نباشید. پانسمانش میکنیم، ولی ایشون حتماً باید برن بیمارستان.
عذاب وجدان گرفتم. چرا حواسم نبود چادرم رو بذارم زیر سرش؟
بابام اومد کنارم، دستشو گذاشت روی شونهم و گفت:
– ناراحت نباش بابا. تو که دیگه باید عادت کرده باشی به این وضعیت. گریه نکن، من طاقت اشکاتو ندارم.
برگشتم سمت بابا:
– آره، من زیاد این وضعیت رو از ناصر دیدم. ولی همیشه تو خونه اینطوری میشد، روی فرش بود. اما الان تو کوچهس، رو آسفالت، سرش خورده زمین و شکسته. منِ خاکبرسرم، حواسم نبود چادرم رو بذارم زیر سرش!
بابا آروم گفت:
– عیبی نداره بابا، خودتو ناراحت نکن. تو که سنگ تموم گذاشتی واسه شوهرت. اینجا هم از بس استرس داشتی، حواست نبود. حالا...
مکثی کرد و ادامه داد:
– زنگ زدی به پدرشوهر و بقیهشون، جواب ندادن. ای کاش میرفتی در خونشون.
– چهجوری من تو این وضعیت ناصر رو ول میکردم میرفتم دم خونهشون ؟
– عیبی نداره بابا، درست میشه. توکلت به خدا باشه. مامانت که خونتون پیش بچههاست، منم باهات میام بیمارستان.
رو به همون آقا کردم و گفتم:
– من میخوام همسرم رو ببرم بیمارستان بقیهالله. نمیخوام ببرمش جایی که شما میبرید.
سری تکون داد:
– هر کاری خودتون صلاح میدونید انجام بدید، ولی ما نمیتونیم تا اون بیمارستان بیایم.
– اشکالی نداره. فقط اگه ممکنه، تا وقتی آمبولانس شخصی بیاد، همینجا کنار همسرم بمونید
– نمیتونیم خواهرم. ما باید فوراً برگردیم. هر لحظه ممکنه یکی مثل شما زنگ بزنه و کار اضطراری داشته باشه. یا باید امضا بدید و مریضتونو همین شکلی تحویل بگیرید، یا ما ایشون رو ببریم بیمارستان امام رضا علیهالسلام. اینجا نمیتونیم بمونیم. البته یه چیزی بگم... چیز خاصی نیست. همسرتون همیشه تشنج میکنه، درسته؟
– بله، وقتایی که فشار عصبی روش باشه.
– خودم قبلاً اومدم خونتون، یادم هست. خیلی ضروری نیست که ببریدش بقیهالله. چون سرش خورده زمین، یه عکس از سرش میگیرن، شاید هم تشخیص پزشک عکس گرفتن از سرش نباشه. خودتونو اذیت نکنید، نیازی به بقیهالله نیست.
بابا رو کرد به من:
– نرگس جان، بابا راست میگه. حالا میبریم این بیمارستان، اگه دیدیم خیلی جدیه، از اونجا آمبولانس شخصی میگیریم، میبریمش بقیهالله.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی دلم براش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرم رو تکون دادم:
– باشه بابا، بریم.
ناصر رو گذاشتن تو آمبولانس. منم خواستم سوار شم که به خودم گفتم عه چرا من با مانتو هستم تازه یادم افتاد چادرم رو که درآورده بودم و گذاشته بودم دهن ناصر، هنوز وسط کوچهست. این دو تا آقا و بابامو خودم همینجوری پا گذاشتیم روش...
چادرم رو بردم یه گوشه، حسابی تکوندمش و با دست تمیزش کردم و سرم کردم. بعد نشستم تو آمبولانس، کنار ناصر.
بابام خواست سوار شه که یکی از اقایون گفت:
– حاجی، شرمندهم. نمیشه. فقط یه نفر باید همراه مریض باشه.
بابا جواب داد:
– باشه، من با ماشین خودم پشت سرتون میام.
تکنسین اورژانس هم سوار ماشین شد و کنار ناصر نشست. ماشین که راه افتاد، برگشت سمت من و گفت:
ـ همسرتون کجا جانباز شدن؟
بندهخدا منظوری نداشت، واقعاً کنجکاو شده بود که حال ناصر رو بدونه. اما من خوب میدونستم ناصر از اینکه با یه مرد نامحرم وارد گفتوگو بشم خوشش نمیاد. در حد نیاز و خرید و اینجور مسائل رو قبول داره، ولی اینکه بشینم از زندگیم تعریف کنم یا درد دلمو بگم، نه. از طرفی هم احکام دینمون تاکید کرده که بیشتر از حد ضرورت نباید با نامحرم صحبت کرد. واسه همین، گفتم:
ـ شرمندهام... ببخشید، واقعاً در شرایط روحی مناسبی نیستم که بتونم به سوالات شما جواب بدم.
بندهخدا از طرز حجابم و اینکه حتی نگاهش نکردم، فهمید دارم سعی میکنم مسائل شرعی رو رعایت کنم. گفت:
ـ بله، درک میکنم. انشاءالله خدا همسرتونو شِفا بده.
البته اگه سوالش مربوط به مسائل پزشکی بود، حتماً جواب میدادم. ولی خب سوالش بابت حال ناصر بود. دیده بود یه زن تنها، با یه بیمار اعصاب و روان که تشنج کرده تو کوچه مونده، براش سوال پیش اومده بود چه اتفاقی افتاده.
تا وقتی رسیدیم بیمارستان، دیگه هیچ حرفی نزد. آمبولانس که نگه داشت، ناصر رو از ماشین آوردن پایین و بردنش سمت اورژانس. پشت در اتاق دکتر منتظر موندیم تا مریض قبلی معاینه بشه و بیاد بیرون که بابام نفسنفسزنان خودش رو رسوند به ما و پرسید:
ـ چی شده؟ چرا نمیبرنش پیش دکتر؟
گفتم:
ـ باید صبر کنیم مریض قبلی بیاد بیرون،
چند لحظه بعد مریض که از اتاق اومد بیرون، آقای تکنسین ناصر رو با برانکارد برد داخل اتاق دکتر. من و بابام هم همراهش رفتیم...
__________________________
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو میریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو میزنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً میخواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرم رو تکون دا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
آقای تکنسین پروندهای رو که دربارهی ناصر از من پرسیده بود، گذاشت روی میز دکتر. دکتر نگاهی بهش انداخت و بعد از خوندنش، از جاش بلند شد و اومد بالای سر ناصر. معاینهاش کرد، سرش رو برگردوند و زخم سرش رو هم نگاه کرد. بعد رو به من کرد و پرسید:
ـ شما همسرش هستی؟
سر تکون دادم.
ـ بله.
ـ تو سوریه جانباز شده؟
ـ بله.
ـ چند وقته که تشنج میکنه؟
ـ اگه فشار عصبی یا تنشی بهش وارد نشه، هیچی. اما اگه وارد بشه، فوری واکنش نشون میده و تشنج میکنه.
ـ توی یه ماه گذشته چند بار تشنج کرده؟
ـ چهار بار تشنج کرده.
ابروهاشو داد بالا و گفت:
ـ میدونی تشنجهای پیدرپی چقدر براش خطر داره؟ احتمال فراموشی کامل دارهها! اگه واقعاً این مریض برات مهمه، باید آرامشش رو فراهم کنی.
ناخواسته چشمام حلقهی اشک شد و بغص گلوم رو گرفت به سختی گفتم
_ من همهی تلاشم رو میکنم، اطرافیان رعایت نمیکنن.
دکتر از سر دلسوزی عصبی شد و صداشو برد بالا:
ـ خانم! اون اطرافیانی که مراعات حال همسر شما رو نمیکنن، باهاشون رفتوآمد نکن! محلشون نده! اجازهی ورود به زندگیتو بهشون نده! البته اگر سلامتیش برات مهمه.
اما اگه انقدر نگهش داشتی که از دستش خسته شدی، خب بذار همه بیان تو زندگیت، تا آخرش همسرتو راهی آسایشگاه کنی!
بغضم شکست و اشکام جاری شد. به دکتر گفتم:
ـ این مرد، همهی انگیزهی زندگی منه. هیچوقت ازش خسته نشدم و خسته هم نمیشم. متأسفانه خانوادهی خودش، از سر نادونی، همسر منو به این روز انداختن.
دکتر دستش رو گرفت سمت من
ـ ببین خانم، من خودم داوطلب رفتم سوریه. نگفتم پزشکم، چون میخواستم خدمت کنم. به سختی رفتم، نه راحت.
اونجا هم گفتم از کارای پزشکی سر در میارم و تا بخوان مجروحها رو منتقل کنن به بیمارستان، من کارای اولیهشون رو انجام میدادم.
من شاهد فداکاریهاشون بودم. یه تعداد از مردم ما حتی بعضی از نزدیکان جانبازان... نمیفهمن و بابت همین نفهمیشونم تاوان میدن.
اونها درک نمیکنن آرامش و آسایششون رو مدیون همچین آدمهایی هستن که با این قد و قامت، تو این سن، تو جایگاه یه پدر و یه همسر، اینطور ناتوان روی برانکارد افتاده.
من میخوام با اون کسی که این آقا رو به این روز انداخته، صحبت کنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) آقای تکنسین پر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تو دلم گفتم: «ای بندهی خدا! شما باید بیشتر برای محمد، برادرشوهرم، دعا کنی که خدا دلش رو نرم کنه و متوجه اشتباهاتش بشه. محمد اگه با نصیحت درست میشد، تا حالا به حرفهای پدرشوهر و مادرشوهرم گوش داده بود. ولی خب، این حرفا رو که نمیتونستم به آقای دکتر بزنم. واسه همین فقط گفتم:
— چشم، حتماً سعی میکنم شما رو با برادرشوهرم آشنا کنم. انشاءالله که صحبتهای شما تأثیر خوبی روی ایشون بذاره.»
آقای دکتر از روی میزش یه کارت برداشت و داد دستم.
— حتماً بدید به برادر شوهرتون و بگید با من تماس بگیره.
— چشم، حتماً.
کارت رو ازش گرفتم.
دکتر نگاهی به ناصر انداخت و گفت:
— چیزی که آقای تهرانی الان بهش نیاز داره، یه استراحت طولانیه توی یه محیط کاملاً آروم. الان مینویسم که تو یه اتاق بدون بیمار، یا اتاقی که کمتر شلوغ باشه، منتقلش کنن. چند ساعتی استراحت کنه، بعدش از سرش عکس بگیرید و بیارید نشونم بدید. اگه مشکل خاصی نبود، مرخص میشن.
ناصر رو آوردیم داخل بخش. پرستار پروندهش رو به سرپرستار نشون داد، اونم ما رو راهنمایی کرد به یه اتاق دوتخته که اتفاقاً خالی بود. ناصر رو از روی برانکارد گذاشتن روی تخت. یکی از پرستارا رو به من و بابام کرد و خیلی آروم گفت:
— میدونید که باید محیط کاملاً آروم باشه. اینجا کوچیکه، حتی با پچپچ هم حرف نزنید. خواستید صحبت کنید، لطفاً برید بیرون.
گفتم:
— چشم.
رو به بابام کردم:
— یه دقیقه بیاید بیرون.
با بابام از اتاق اومدیم بیرون. در رو آروم بستم و گفتم:
— من اینجا پیشش میمونم، شما برید. خسته میشید.
— نه بابا، میمونم. با هم میریم.
— پس من زنگ بزنم خونه به مامان بگم حال ناصر بد شد، ما اومدیم بیمارستان؟
بابا گفت:
— باشه، زنگ بزن.
شماره خونهمون رو گرفتم. زینب جواب داد:
— سلام مامان، چرا نمیاید؟
— سلام دخترم. گوشی رو بده به مامانجون.
— چیکارش داری؟
— تو گوشی رو بده بهش، کارش دارم.
— به من بگو، بهش میگم.
— زینب، داری ناراحتم میکنیها. گوشی رو بده به مامانجون.
صدای زینب اومد:
— مامانجون، بیا. مامان نرگسم پشت خطه، کارت داره.
چند لحظه بعد مامانم گوشی رو گرفت.
— سلام مادر. کجایید؟ چرا نمیاید؟ بابات تو خونه منتظرمه.
— سلام مامان. بابا پیش منه.
— پیش تو چیکار میکنه؟
— اومده بودیم خونهی حاج نصرالله. تو راه برگشت، تو کوچه ناصر حالش بد شد، تشنج کرد. منم سریع به بابا زنگ زدم، با اورژانس آوردیمش بیمارستان. دکتر گفته باید اینجا بمونه، استراحت کنه. بعد از سرش عکس میگیرن، اگه چیز خاصی نباشه مرخص میشه، وگرنه بستریاش میکنن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو دلم گفتم: «
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ـ الان بابا پیشته؟
ـ آره، اینجاست.
ـ یه زنگ بزن خونهی مادر شوهرت، بهشون بگو.
همین که مامان اینو گفت، ناخودآگاه یاد اون لحظه افتادم… که هرچی بهشون زنگ زدم، هیچکس جواب نداد. اعصابم بهم ریخت، گفتم:
ـ مامان، ناصر تو کوچه حالش بد شد... من به همشون زنگ زدم، اما هیچکدوم جوابمو ندادن!
ـ خب شاید نشنیدن... الان زنگ بزن، بگو بهشون.
ـ نه مامان... عمدی بود. میدونم که عمدی بود.
ـ چرا؟!
چند قدم از بابام فاصله گرفتم، آرومتر گفتم:
ـ محمد به عزیز سیلی زد... منم عصبانی شدم، رفتم خونهی پدر شوهرم، جلوی همهشون یه سیلی زدم تو گوش محمد. حالا ناراحت شدن، قهر کردن باهام.
متعجب و با لحن کشداری گفت:
ـ وااای نرگس... تو چه کارایی میکنی! چرا زدی تو گوش محمد؟
ـ مامان، چرا اون زد تو گوش بچهی من؟!
ـ خب اون غلط کرده... خیلی کار بدی کرده، ولی تو هم نباید اشتباه اونو تکرار میکردی.
مامانم همیشه دنبال مصلحته... بحث باهاش فایدهای نداره.
ـ اون زد، منم زدم. الانم قهر کردن... فقط یه خواهش ازت دارم مامان، تو رو به جون من، به جون بابا، گوش کن.
با دلخوری گفت:
ـ خب بگو.
ـ مامان، تورو جون من جون بابا یه وقت زنگ نزنی به مادرشوهرم بگی ناصر حالش بد شده آوردیمش بیمارستانها.
ـ واا چرا اخه دخترم.
_ چون اونموقعی که من درمونده بودم و بهشون احتیاج داشتم یکیشون جواب تلفنم رو نداد... الان که بفهمن ناصر بیمارستانه، هوار میکشن میان اینجا، یکی نقش خواهر فداکارو به خودش میگیره، یکی مادر جاننثار!
ـ این چه حرفیه نرگس؟! اونا فکر نکردن حال ناصر بده وگرنه حتماً جواب میدادن.
ـ مامان... به خدا، به جون بابا، بهت التماس میکنم... زنگ نزن. الان حال روحیم خوب نیست، بیان اینجا ممکنه نتونم خودمو کنترل کنم، اوضاع بدتر میشهها... خواهش میکنم
مامانم نفس عمیقی کشید...
ـ خیلی خب... باشه. ولی بدون، اینکارات درست نیست.
ـ اشکالی نداره... فقط زنگ نزن. اگه زنگ زدن، جواب نده. بذار خودم باهاشون حرف بزنم، میدونم چطوری رفتار کنم.
ـ هر کاری میخوای بکنی، بکن... فقط اول خدا رو در نظر بگیر، و بدون تلافیکردن هیچوقت کار درستی نیست. کاری نداری؟
ـ نه... فعلاً خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و برگشتم پیش بابا.
بابام با دقت نگاهم کرد، گره افتاد توی پیشونیش.
ـ چی شد نرگس؟ چرا وقتی با مادرت صحبت کردی، رنگت پرید؟ تو هم حالت خوب نیست؟
تلاش کردم لبخند بزنم، چهرهم رو از غم دربیارم:
ـ چیزی نیست بابا... نگران نباش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ـ الان بابا پی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_چطور میتونم این حال تو رو ببینم و نگران نباشم
لبخندی زدم
_باشه بابا تلاش میکنم که دیگه ناراحت نباشم. ولی ایکاش شما میرفتید خونه تو این محیط خسته میشید...
_نه بابا من خسته نمیشم، شدمم فدای سرت... تو برو اتاق پیش ناصر منم میرم تو سالن میشینم کارم داشتی زنگ بزن میام
اصرار به بابام برای رفتن بیفایده است به خاطر همین گفتم
باشه بابا پس من میرم پیش ناصر
بابامم رفت توی سالن منم اومدم توی اتاق و صندلی تاشو رو باز کردم تخت شد روش دراز کشیدم نگاهم رو دادم به ناصر اما یه مرتبه ذهنم رفت پیش زینب.
بچهام بهم گفت فیلمهای بد دیده نمیدونم چه فیلمایی دیده اگه از اون چیزهایی هست که تو ذهن من باشه ممکنه تاثیر خیلی بدی روش بگذاره ، حتماً باید با یه مشاوره صحبت کنم... برم خونه یه فرصتی پیدا کنم ازش میپرسم چه فیلمی دیده که به نظرش بد اومده تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره ناهیده فهمیدم کار مامانمه اهمیتی ندادم و به خودم گفتم احتمالاً مامانم بهشون گفته باشه که نرگس با باباش توی بیمارستانه... الان اینا ببینن من جوابشونو نمیدم زنگ میزنن به بابام ولی منم همون کاری رو انجام میدم که اونا با من انجام دادن ببینن خوبه، گرچه شرایطی که اون موقع من داشتم با حالی که اینا الان دارن از زمین تا آسمون تفاوت داره اما بزار اینها هم یه خورده در اضطراب بمونن ببینن خوبه؟
خیلی سریع از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم پاتند کردم سمت سالن ، بین افرادی که نشسته بودند بابامو دیدم اومدم نزدیکش
_ خوبی بابا
آره بابا جون چی شد ناصر بیدار شده
نه بابا اون حالا حالاها میخوابه گوشیتو یه دقیقه میدی به من
بابا گوشی رو از تو جیبش درآورد گرفت سمت من
میخوای چیکار مگه خودت گوشی نداری
چرا دارم اما اگر اجازه بدی یه زنگی با گوشی شما بزنم
باشه بابا جون برو زنگ بزن
شماره خونه رو گرفتم زینب گوشی رو برداشت
سلام بابا جون
زینب جان منم، گوشی رو بده دست مامان جون
چرا داری با گوشی بابا جون زنگ میزنی خودت شارژت تموم شده
زینب جان کارم فوریه زود باش گوشی بده مامان جون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _چطور میتونم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خوب مامان بگو دیگه؟ شارژت تموم شده؟ خط نمیده؟ آخه چی شده که داری با شماره بابا جون زنگ میزنی؟
_زینب ازت خواهش میکنم گوشی رو بده به مامان جون، کار واجب دارم
_باشه الان میدم... مامان کی میای؟
_هر وقت بابا حالش خوب بشه
_الان بابا خوابیده
از دستش کلافه شدم و به تندی گفتم
_زینب دست برمیداری یا نه! بهت میگم گوشی رو بده به مامان جون حرفم رو گوش کن...
_باشه الان صداش میکنم
صدای زینب اومد
_ مامان جون مامان نرگسم پشت خط باهات کار داره
چند لحظه بعد صدای مامانم اومد
_جانم نرگس
مامان مگه من جونمو به شما قسم ندادم که به مادر شوهرم اینا نگو که ناصر بیمارستانه چرا گفتی؟
_مادر تو یه حرفی میزنی، منو قاطی این ماجراها نکن... عمهت زنگ زده به گوشی خونهتون میگه دلم شور ناصر رو میزنه حالش چطوره... منم گفتم:
از خونه شما که اومده تو کوچه حالش بد شده و تشنج کرده نرگس هم زنگ زده شما هیچ کدوم جوابشو ندادین اونم زنگ زده به باباش با اورژانس بردنش بیمارستان
_باشه مامان کاری نداری؟
_نه مادر کار ندارم اما یه حرفی بهت میزنم به حرفم گوش کن...
_جانم بگو
اینا تو این کار خیلی اشتباه کردن، تو اشتباه نکن، بچهشونه دلشون شور میزنه جواب تلفنشونو بده بگو کدوم بیمارستان هستی بذار بیان بچهشونو ببینن...
_مامان جان کاری نداری عزیزم؟
نرگس حرف منو گوش کن بخدا که خودتم مثل زینب میمونی یه وقتا هر کاری دلت بخواد میکنی
_مامان جون تو نبودی تو کوچه ، من چقدر اون لحظه بیچاره بودم من و ناصر با خونه مادر شوهرم پنجاه قدمم فاصله نداشتیم بعد هیچ کدومشون گوشیشونو برنداشتن بیان ناصر رو صافش کنن که تو لرزش تشنج هی سرش نخوره به زمین سرش بشکنه و خون بیاد بعد شما جای این که حال منِ دخترتو در نظر بگیری نگران پریشان احوالی اونها هستی...
عمه اگه راست میگه واقعاً نگران بچهاش بوده، باید بدونه که یک سر ناصر به من وصله حداقل اون باید جواب منو میداد
همینطور که دارم با مامانم حرف میزنم صدای بوق پشت خطی به گوشم خورد نگاهی انداختم به بالای گوشی دیدم شماره مادر شوهرمه تو دلم گفتم پشت خط بمون ببین کیف میده؟ خوبه؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام دوستان چون مطلع شدم که تا صبح جمعه ایتا قطعه منم دو پارت آماده کردم براتون ارسال کردم از همتون التماس دعا دارم یا علی🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خوب مامان بگو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به مامانم گفتم:
«مامان جان، من الان تو سالنام. باید برم پیش ناصر. باهات خداحافظی میکنم. خدانگهدار عزیز دلم.»
تماس رو قطع کردم، گوشی بابامو گذاشتم روی حالت پرواز. قدم برداشتم سمت بابا، گوشی رو گرفتم سمتش و گفتم:
«بیا باباجون، دستت درد نکنه.»
نگران شدم نکنه بابام بخواد زنگ بزنه حالمو بپرسه و نتونه تماس بگیره. واسه همین گفتم:
«باباجون، من شرمندتم. شاید اینجا آنتن نده. اگه زنگ زدی و نتونستی منو بگیری، ببخشید. یه دقیقه تا اتاق ناصر بیا، اما نه، نمیخواد بیای، لازم نیست. اون که خوابه، منم کنارش دراز کشیدم. خودم تند تند بهتون سر میزنم.»
گوشی رو از دستم گرفت و با اون صدای آروم و دلگرمش گفت:
«باشه باباجون.»
از بابام خداحافظی کردم و با قدمهای تند رفتم سمت اتاق ناصر. دوباره ناهید زنگ زد. گوشی رو گرفتم جلوی چشمم، انقدر نگاهش کردم تا خودش قطع شد. دوباره زنگ زد، بازم زل زدم به صفحه.
تا اینکه این بار اسم عمه افتاد رو گوشی.
تو دلم گفتم:
«زنگ بزنین، همتون زنگ بزنین! اون پسر عزیزتون که دارین ازش طرفداری میکنین، داره ما رو به خاک سیاه میشونه. گاوداری رو هم به باد داد رفت. حالا کی میخواد بدهیهای بانکو صاف کنه؟ کی خرج خونههای ما رو بده؟ فقط خدا میدونه.»
تماس عمه قطع شد. پیام ناهید اومد، بیمقدمه و بیسلام:
«چرا جواب نمیدی؟ شعور نداری؟ ما همه نگرانیم!»
پیام رو باز کردم، شروع کردم نوشتن:
«بیشعور تویی که وقتی زن داداشت، بهتون زنگ میزنه، جواب نمیدین. حالا نگران شدین؟»
خواستم ارسال رو بزنم ولی با خودم گفتم:
«نه، ولش کن... اصلاً جواب نده. اینجوری خیلی بهتره.»
پیام رو پاک کردم. پیام بعدی اومد:
«نرگس نگو نمیبینی پیامو. داریم دق میکنیم، جواب بده!»
و بعدش نوشت:
«مامان قلبش درد گرفته، بابا از حال رفته. نرگس انقدر بیرحم نباش. بگو ناصر کدوم بیمارستانه، بیایم پیشش.»
تو دلم گفتم:
«یه بارم که شده، میخوام مثل خودتون باشم. دلسنگ و بیرحم. زنگ بزنین، پیام بدین، ولی من جواب نمیدم. درست همونجوری که وقتی من زنگ زدم، شما جواب ندادین. بکشین، ببینین خوش میگذره؟ حالتون جا میاد؟»
گوشی زنگ خورد. اسم نیلوفر افتاد.
تو دلم گفتم:
«این دختر خیلی خوبیه، بزار جوابشو بدم.»
جواب دادم:
«سلام نیلوفر جان، حالت خوبه؟»
گفت:...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به مامانم گفتم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
«سلام نرگس جان. شنیدم ناصر حالش بد شده. خیلی نگران شدم. تو الان کجایی؟»
«با اورژانس اومدیم بیمارستان. ناصر بستریه.»
با تعجب پرسید:
«چرا بستریش کردین؟ همیشه که نمیبردینش بیمارستان. تو خونه حالش خوب میشد.»
«آره، ولی اینبار فرق داشت. تو کوچه حالش بد شد، به سختی نشوندمش.»
اون صحنه اومد جلو چشمم. بغض گلومو گرفت، اشک از چشمم جاری شد
«نیلوفر نمیدونی چه صحنهی بدی بود... ناصر یه وری افتاده بود زمین بدنش میلرزید، سرش هی تقتق میخورد روی آسفالت... زورم نمیرسید نگهش دارم. هرچی زنگ زدم به خونه عمه، به گوشیاشون، هیچکدوم جوابمو ندادن. باورت میشه ناصر کنار خونه عمه حالش بد شد، ولی هیچکدوم جوابمو ندادن؟ حالا هی زنگ میزنن، پیام میدن که نگرانیم! جهنم که نگرانید! اصلاً از نگرانی بمیرید، همتون!»
صدای نیلوفر هم با گریه اومد:
«خودتو ناراحت نکن نرگس جان... توکلت به خدا باشه. تو همیشه حرفت خدا بود. انشاءالله خدا مثل همیشه کمکت میکنه. نرگس تو اینجوری گریه میکنی، دل من پاره میشه...»
«خیلی ممنون که زنگ زدی. واقعاً حالم بهتر شد، یه کم سبک شدم.»
یه صدای ریز از محمد اومد:
«بپرس کدوم بیمارستانه.»
نیلوفر گفت:
«نرگس جان، عزیزم، الان کدوم بیمارستانی؟ بزار بیام پیشت، کنارت باشم، تنها نباشی.»
«نیلوفر جان، تو خیلی خانومی. خیلی با خونواده شوهرم فرق داری. هم دوستت دارم، هم برات احترام قائلم. اما صدای محمدو شنیدم که گفت بپرس کجاست. به محمد بگو از خواهرش ناهید بپرسه که زنگ زدم بهش بگم کجائیم ولی جواب نداد
یهدفعه صدای محمد اومد:
«میگی کدوم بیمارستانه یا...»
نزاشتم ادامه بده، تماس رو قطع کردم. آخیش، دلم خنک شد. هم حرف دلمو به نیلوفر زدم، هم تماس رو روی محمد قطع کردم.
فکر کرده کیه که منو تهدید میکنه؟!
بنده خدا، اگه کسی هم قرار باشه تهدید بشه، اون تویی که گاوداری با اون درآمدش دادی به باد هوا!
دوباره گوشی زنگ خورد، شماره نیلوفره جواب ندادم. یه شماره غریبه هم زنگ زد، اونم جواب ندادم.
با خودم گفتم:
«بالاخره یه بارم که شده، باید جلوی اینا وایسم. که دیگه به خودشون اجازه ندن دست روی بچهم بلند کنن، عروسشونو تو خونهشون تحویل نگیرن... من تو خونهشون نشستم، یه دونه چایی برام نریختن. حالا که ناصر اومده، چایی میآرن، میوه میدن! کوفتم شد اون چایی و میوه.»
سرمو گرفتم بالا و تو دلم گفتم:
«خدایا، تو شاهدی، فقط به خاطر همسرم بود که اون چایی و میوه رو خوردم. والا، زهرمار شد به من...»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
این داستان در این کانال گذاشته میشود👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) «سلام نرگس جان
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
گوشی رو گذاشتم رو حالت سکوت. آروم در رو باز کردم و اومدم تو اتاق. یه نگاه به تخت کناری انداختم، خالیه. همونجا دراز کشیدم. از بس خستهام، بیهوش شدم از خواب.
با صدای لرزش گوشی بیدار شدم. یه نگاه به صفحهاش انداختم؛ از خونه زنگ زدن
یواش از تخت اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون. تماس رو وصل کردم و آروم گفتم:
ـ بله؟
صدای مامانم اومد:
ـ نرگس، نماز صبح خواب نمونی.
_ اتفاقاً خواب بودم، چه خوب که زنگ زدی.
_گفتم خستهست ممکنه خواب بمونه، به بابات زنگ زدم گفت در دسترس نیست، برو اونم بیدار کن
ـ باشه، بابا تو سالنه، میرم بیدارش میکنم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد
فوری پا تند کردم سمت سالن. دیدم بابا روی صندلی خوابش برده. صداش زدم:
_ باباجون؟
فوراً چشماش رو باز کرد:
_ جانم بابا؟ ناصر چطوره؟ بیدار شد؟
_ نه، هنوز خوابه. اومدم برای نماز صبح بیدارت کنم.
_ خیر ببینی بابا، خوب کردی.
_ کاری نداری من برم پیش ناصر؟
_ نه باباجون، برو.
با عجله برگشتم بخش. آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. رفتم سرویس، وضو گرفتم. خواستم برم نمازخونه، ولی دلم شور زد. الان ناصر بیدار شه و ببینه محیط براش غریبه؟
از تو کیفم، جانماز کوچیکی که همیشه همراهمه رو درآوردم. دو رکعت نماز صبحمو کنار تختش خوندم.
سلام نماز رو که دادم، چرخیدم سمت ناصر. دیدم چشماش بازه. سریع رفتم بالا سرش، یواش گفتم:
_ سلام... بیدار شدی؟
یه نگاه بیتفاوت و غریبی بهم انداخت، دوباره چشمهاشو بست.
لبمو با ناراحتی به دندون گرفتم. سرمو تکون دادم و تو دلم گفتم:
"ای داد بیداد... همون اتفاقی که نباید میافتاد! فراموشی... خدایا، من با خانوادهی شوهرم چیکار کنم؟ چرا نمیفهمن؟ محمد، مگه تو سرت به جای مغز گچه؟ گاوداری رو برداشتی، بدهکار بانک کردی، حالا اومدی جلوی برادر مریضت اینا رو تعریف میکنی؟ با چه زبونی من اینا رو بهت بفهمونم ؟ جالبه الان همهشون از من طلبکارم!"
سرمو گرفتم بالا، آهسته گفتم:
"خدایا، به من صبر بده. خدایا، تحملمو بالا ببر..."
صندلی آوردم، کنار تختش نشستم. آروم دستمو گذاشتم روی پیشونیش، نوازش کردم و تا صورتش پایین آوردم.
ـ ناصر جان، چشماتو باز میکنی؟ منم، نرگس...
چشماشو باز کرد، دستشو آورد بالا و مثل کسی که مزاحمش شده باشه، دستمو پس زد. زل زد به سقف...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گوشی رو گذاشتم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زنگ هشدار بالا سر تختش رو زدم. یک دقیقه نگذشت که سرپرستار وارد اتاق شد.
– سلام، صبحتون بخیر.
– سلام، صبح شما هم بخیر. ببخشید مزاحم شدم... همسرم به هوش اومده، ولی هوشیار نیست... منو نمیشناسه.
سرپرستار با ناراحتی سری تکون داد
– دکتر توی پرونده نوشته بود که احتمال فراموشی کوتاهمدت موقت وجود داره. البته مدتش بستگی به حال عمومی خود بیمار داره.
با نگرانی گفتم:
– چند روز پیش هم تشنج کرده بود. اونبار حدود یکی دو ساعت طول کشید، بعد خوب شد.
با تعجب ابرو بالا انداخت:
– عه؟ ایشون که تازه تشنج کرده بودن؟ باید خیلی مراقب میبودید... نباید اینقدر زود دوباره دچار تشنج بشن.
– الان نمیشه حالشو به دکتر بگید؟
– چون وضعیتش اورژانسی نیست، نه. ولی صبح که دکتر اومد، حتماً معاینش میکنه. خودت همین چیزهایی که گفتی رو براش توضیح بده. فقط فعلاً خستهاش نکن... کمکم باهاش حرف بزن، برای حافظهش مفیده.
پرستار رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. نشستم کنار تختش.
– ناصر جان...
با گوشه چشم نگاهم کرد.
خدا رو شکر... اسم خودش یادشه. آهسته پرسیدم:
– منو میشناسی؟
با بیتفاوتی زل زد توی چشمهام.
ناراحت و غمگین نگاهش کردم. میخوام باهاش حرف بزنم، ولی از غصه صدام در نمیاد
تا ساعت هشت صبح که دکتر اومد بالای سر ناصر، من فقط به ناصر نگاه کردم و اونم به سقف اتاق خیره شد.
دکتر نگاهی به پرونده انداخت و پرسید:
– شما همسرش هستید؟
– بله.
– با مراقبتهای بعد از تشنج آشنایی دارین؟
– بله.
– بفرمایید چیها باید رعایت بشه؟
– نباید هیچ استرسی بهش وارد شه، محیط اطرافش باید آروم باشه، باهاش آهسته صحبت کنیم، نور هم ملایم باشه.
– کاملاً درسته. رعایت این موارد خیلی به بهبود حافظه و وضعیت روانیش کمک میکنه.
با تردید پرسیدم:
– ببخشید آقای دکتر... حافظهش چی؟ قبلاً که تشنج کرد، یکی دو ساعت بعد همه چی یادش اومد، ولی الان از نماز صبح تا حالا اصلاً هیچی یادش نیست... حتی منو نمیشناسه.
دکتر مکثی کرد و بعد گفت:
– باید صبور باشید. شاید یکی دو روز... یا حتی چند روز طول بکشه. نگران نباشید. چیزی که باید بیشتر حواستون بهش باشه، پیشگیری از تشنج دوبارهست. تأکید می کنم تا دو، سه ماه آینده به هیچ عنوان نباید دچار تشنج بشه. چون اگه دوباره اتفاق بیفته، ممکنه حافظهش دیرتر برگرده... یا حتی برنگرده.
آروم سری تکون دادم.
– چشم آقای دکتر... همه تلاشم رو میکنم.
– مریضتون مرخصه خانم، میتونید ببریدش خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\