eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
605 عکس
305 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خدا رو شکر سید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _من چایی داغ نمی‌خورم... باید صبر کنم خنک بشه. ناهید یه ظرف سیب و پرتقال آورد و گذاشت روی میز. یه پرتقال پوست کندم، نصفشو دادم به ناصر، نصف دیگه‌شو خودم خوردم... که نگن هیچی نخورد. چایی که کمی سرد شد، خوردیم و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. از خونه مادر شوهرم که اومدیم بیرون ازش پرسیدم _محمد چی گفت که انقدر بهم ریختی؟ نفس عمیقی کشید و با تأسف سرشو تکون داد: _بریم خونه، بهت می‌گم. _نه... من تا خونه طاقت نمیارم، کاش همین‌جا می‌گفتی. جواب نداد. منم دیگه اصرار نکردم. یه مقدار که از خونه پدرشوهرم فاصله گرفتیم، آروم گفت: _محمد... تا صداشو شنیدم، سریع برگشتم سمتش. _خب؟ _از ما وکالت‌نامه گرفته که کارهای اداری گاوداری رو انجام بده. بعد با همون وکالت‌نامه یه وام کلون گرفته... چند تا گاو و یه خونه ویلایی تو شمال خریده. خونه‌ی شمال، از اونایی بوده که به چند نفر فروخته بودن. گاوها هم مریض بودن، یا مردن یا دام‌پزشکی حکم انهدام داده و منهدمشون کردن...از وامم چند قسطشو نتونسته بده... حرفاش مثل پتک خورد تو سرم... این یعنی نابودی گاوداری؟ یه لحظه انگار زمین زیر پام خالی شد. انقدر شوکه شدم که حواسم از ناصر پرت شد. برگشتم طرفش که بپرسم: _حالا باید چیکار کنیم؟ که دیدم... نه... نه... اون حالت لعنتی داره میاد سراغش... چشماش خیره شد، بدنش شروع کرد به لرزیدن. یه آن انگار مغزم از کار افتاد... فقط با التماس، دستمو گذاشتم روی بازوش: _بشین... ناصر...بشین... خواهش می‌کنم، بشین... ناصر فقط می‌لرزه... نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. اگه نشینه، تا چند ثانیه دیگه پرت می‌شه روی آسفالت... هر اتفاقی ممکن براش بیفته. بازوهاشو محکم گرفتم، تکونش دادم، با صدای بلند فریاد زدم: _تو رو خدا... ناصر... التماست می‌کنم بشین! تشنج ناصر شدیدتر شد... خودش دیگه هیچی نمی‌فهمه... اما انگار خدا صدای فریادم رو شنید. با بدنی که لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌لرزه، به زور نشست و تکیه داد به دیوار. به سرعت گوشه‌ی چادرم رو چند لا کردم، گذاشتم بین دندوناش که زبونش آسیب نبینه. ناصر نتونست تحمل کنه، یک‌وری افتاد زمین، تنش می‌لرزه، چشم‌هاش یه جا خیره مونده ... دست‌های منم به لرزه افتاد، نفسم گرفت. موبایلمو درآوردم، سریع شماره‌ی خونه‌ی مادرشوهرم رو گرفتم... جواب ندادن. به پدرشوهرم زنگ زدم هر چی بوق خورد جواب نداد شماره مادرشوهرم رو گرفتم. جواب نداد. به ناهید زنگ زدم... انقدر بوق خورد تا قطع شد. فهمیدم... باهام قهرن. با بغض، زیر لب گفتم: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _من چایی داغ ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ای خاک عالم بر سرتون کنن که فقط زبونی ناصر رو دوست دارین... الان من یه زن تنها این موقع شب توی کوچه چیکار کنم؟ زنگ زدم اورژانس. با گریه آدرس دادم. التماس کردم: _تو رو خدا زودتر بیاین... من تو کوچه تنها موندم... خدا خیر بده به اونی که پشت گوشی بود اضطرابم رو که دید. گفت: _خواهرم، آرامشتو حفظ کن. چشم، الان تیم رو سریع می‌فرستم همون آدرسی که گفتی. حرفش یکم آرومم کرد. تماس رو قطع کردم، سریع شماره‌ی جواد رو گرفتم. دو تا بوق خورد برداشت. _جانم نرگس _جواد... من و ناصر از خونه‌ی پدرشوهرم می‌اومدیم. تو کوچه ناصر تشنج کرد... هیچکس نیست می‌تونی بیای؟ _نه به‌خدا آبجی، جای یکی از بچه‌هام باید برم سر پست... _نمی‌تونی کاری بکنی؟ من خیلی تنهام... زنگ زدم اورژانس ولی هنوز نیومدن... _نزدیک خونه‌ی پدرشوهرتی دیگه، زنگ بزن بگو بیان کمکت... _زنگ زدم... باهام قهرن... هیچ‌کدوم جواب نمی‌دن... «زنگ بزن به بابا.» باشه‌ای گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. با خودم گفتم: چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ سریع شماره بابامو گرفتم. جواب داد. _ جانم بابا؟ _ سلام بابا، من تو کوچه‌ی مادرشوهرم اینام. با ناصر اومده بودیم اینجا، موقع برگشتن تشنج کرده، من تنهام، هیچ‌کس تو کوچه نیست... میتونید بیاید پیش من! _ ناراحت نباش بابا، الان میام. ولی تا من خودمو برسونم، زنگ بزن به پدر شوهرت. بغض گلومو گرفت. به زحمت گفتم: ـ سر یه موضوعی باهام قهرن... هرچی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دن... بابا، ناصر خیلی حالش بده. همین‌طوری نشسته، خم شده رو زمین و بدنش داره می‌لرزه... من توانشو ندارم صافش کنم... ـ باشه بابا جون... تو صلوات بفرست تا دلت آروم بگیره، من الان خودمو می‌رسونم. با حرف بابام یاد جمله‌ی حضرت آیت‌الله بهجت افتادم که گفته بود: «گشتم و گشتم، بین ذکرها، هیچ ذکری رو برتر از صلوات نیافتم.» شروع کردم به صلوات فرستادن، از ته دل گفتم: «خدایا، کمکمون کن... کسی ما رو تو این وضعیت نبینه.» داشتم صلوات می‌فرستادم و با خدا حرف می‌زدم که بابام و آمبولانس همزمان رسیدن. لرزش‌های بدن ناصر کمتر شده. دو تا اا فوری برانکاردو از ماشین آوردن بیرون و گذاشتن زمین. کمک کردن ناصر رو گذاشتن روی برانکارد. وقتی بلندش کردن، دیدم از پشت سرش چند قطره خون رو زمین ریخته. سریع نگاه کردم به سرش... بعد نگاهی به زمین... متوجه شدم وقتی بدنش می‌لرزیده، سرش میخورده به زمین و سرش شکسته... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ای خاک عالم ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی دلم براش سوخت. اشکام پی‌در‌پی از چشمم سرازیر شد. رو به یکی از اون آقایون کردم و گفتم: – سرش خورده زمین، شکسته! با دستم زمین رو نشون دادم. – ببینید، خونش هم ریخته . نگاهی به زمین انداخت، بعد به سر ناصر نگاه کرد و گفت: – نگران نباشید. پانسمانش می‌کنیم، ولی ایشون حتماً باید برن بیمارستان. عذاب وجدان گرفتم. چرا حواسم نبود چادرم رو بذارم زیر سرش؟ بابام اومد کنارم، دستشو گذاشت روی شونه‌م و گفت: – ناراحت نباش بابا. تو که دیگه باید عادت کرده باشی به این وضعیت. گریه نکن، من طاقت اشکاتو ندارم. برگشتم سمت بابا: – آره، من زیاد این وضعیت رو از ناصر دیدم. ولی همیشه تو خونه این‌طوری می‌شد، روی فرش بود. اما الان تو کوچه‌س، رو آسفالت، سرش خورده زمین و شکسته. منِ خاک‌برسرم، حواسم نبود چادرم رو بذارم زیر سرش! بابا آروم گفت: – عیبی نداره بابا، خودتو ناراحت نکن. تو که سنگ تموم گذاشتی واسه شوهرت. اینجا هم از بس استرس داشتی، حواست نبود. حالا... مکثی کرد و ادامه داد: – زنگ زدی به پدرشوهر و بقیه‌شون، جواب ندادن. ای کاش می‌رفتی در خونشون. – چه‌جوری من تو این وضعیت ناصر رو ول می‌کردم میرفتم دم خونه‌شون ؟ – عیبی نداره بابا، درست میشه. توکلت به خدا باشه. مامانت که خونتون پیش بچه‌هاست، منم باهات میام بیمارستان. رو به همون آقا کردم و گفتم: – من می‌خوام همسرم رو ببرم بیمارستان بقیه‌الله. نمی‌خوام ببرمش جایی که شما می‌برید. سری تکون داد: – هر کاری خودتون صلاح می‌دونید انجام بدید، ولی ما نمی‌تونیم تا اون بیمارستان بیایم. – اشکالی نداره. فقط اگه ممکنه، تا وقتی آمبولانس شخصی بیاد، همین‌جا کنار همسرم بمونید‌ – نمی‌تونیم خواهرم. ما باید فوراً برگردیم. هر لحظه ممکنه یکی مثل شما زنگ بزنه و کار اضطراری داشته باشه. یا باید امضا بدید و مریض‌تونو همین شکلی تحویل بگیرید، یا ما ایشون رو ببریم بیمارستان امام رضا علیه‌السلام. اینجا نمی‌تونیم بمونیم. البته یه چیزی بگم... چیز خاصی نیست. همسرتون همیشه تشنج می‌کنه، درسته؟ – بله، وقتایی که فشار عصبی روش باشه. – خودم قبلاً اومدم خونتون، یادم هست. خیلی ضروری نیست که ببریدش بقیه‌الله. چون سرش خورده زمین، یه عکس از سرش می‌گیرن، شاید هم تشخیص پزشک عکس گرفتن از سرش نباشه. خودتونو اذیت نکنید، نیازی به بقیه‌الله نیست. بابا رو کرد به من: – نرگس جان، بابا راست می‌گه. حالا می‌بریم این بیمارستان، اگه دیدیم خیلی جدیه، از اونجا آمبولانس شخصی می‌گیریم، می‌بریمش بقیه‌الله. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی دلم براش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سرم رو تکون دادم: – باشه بابا، بریم. ناصر رو گذاشتن تو آمبولانس. منم خواستم سوار شم که به خودم گفتم عه چرا من با مانتو هستم تازه یادم افتاد چادرم رو که درآورده بودم و گذاشته بودم دهن ناصر، هنوز وسط کوچه‌ست. این دو تا آقا و بابامو خودم همین‌جوری پا گذاشتیم روش... چادرم رو بردم یه گوشه، حسابی تکوندمش و با دست تمیزش کردم و سرم کردم. بعد نشستم تو آمبولانس، کنار ناصر. بابام خواست سوار شه که یکی از اقایون گفت: – حاجی، شرمنده‌م. نمی‌شه. فقط یه نفر باید همراه مریض باشه. بابا جواب داد: – باشه، من با ماشین خودم پشت سرتون میام. تکنسین اورژانس هم سوار ماشین شد و کنار ناصر نشست. ماشین که راه افتاد، برگشت سمت من و گفت: ـ همسرتون کجا جانباز شدن؟ بنده‌خدا منظوری نداشت، واقعاً کنجکاو شده بود که حال ناصر رو بدونه. اما من خوب می‌دونستم ناصر از این‌که با یه مرد نامحرم وارد گفت‌وگو بشم خوشش نمیاد. در حد نیاز و خرید و اینجور مسائل رو قبول داره، ولی اینکه بشینم از زندگیم تعریف کنم یا درد دلمو بگم، نه. از طرفی هم احکام دین‌مون تاکید کرده که بیشتر از حد ضرورت نباید با نامحرم صحبت کرد. واسه همین، گفتم: ـ شرمنده‌ام... ببخشید، واقعاً در شرایط روحی مناسبی نیستم که بتونم به سوالات شما جواب بدم. بنده‌خدا از طرز حجابم و این‌که حتی نگاهش نکردم، فهمید دارم سعی می‌کنم مسائل شرعی رو رعایت کنم. گفت: ـ بله، درک می‌کنم. ان‌شاءالله خدا همسرتونو شِفا بده. البته اگه سوالش مربوط به مسائل پزشکی بود، حتماً جواب می‌دادم. ولی خب سوالش بابت حال ناصر بود. دیده بود یه زن تنها، با یه بیمار اعصاب و روان که تشنج کرده تو کوچه مونده، براش سوال پیش اومده بود چه اتفاقی افتاده. تا وقتی رسیدیم بیمارستان، دیگه هیچ حرفی نزد. آمبولانس که نگه داشت، ناصر رو از ماشین آوردن پایین و بردنش سمت اورژانس. پشت در اتاق دکتر منتظر موندیم تا مریض قبلی معاینه بشه و بیاد بیرون که بابام نفس‌نفس‌زنان خودش رو رسوند به ما‌ و پرسید: ـ چی شده؟ چرا نمی‌برنش پیش دکتر؟ گفتم: ـ باید صبر کنیم مریض قبلی بیاد بیرون، چند لحظه بعد مریض که از اتاق اومد بیرون، آقای تکنسین ناصر رو با برانکارد برد داخل اتاق دکتر. من و بابام هم همراهش رفتیم... __________________________ برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) سرم رو تکون دا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آقای تکنسین پرونده‌ای رو که درباره‌ی ناصر از من پرسیده بود، گذاشت روی میز دکتر. دکتر نگاهی بهش انداخت و بعد از خوندنش، از جاش بلند شد و اومد بالای سر ناصر. معاینه‌اش کرد، سرش رو برگردوند و زخم سرش رو هم نگاه کرد. بعد رو به من کرد و پرسید: ـ شما همسرش هستی؟ سر تکون دادم. ـ بله. ـ تو سوریه جانباز شده؟ ـ بله. ـ چند وقته که تشنج می‌کنه؟ ـ اگه فشار عصبی یا تنشی بهش وارد نشه، هیچی. اما اگه وارد بشه، فوری واکنش نشون می‌ده و تشنج می‌کنه. ـ توی یه ماه گذشته چند بار تشنج کرده؟ ـ چهار بار تشنج کرده. ابروهاشو داد بالا و گفت: ـ می‌دونی تشنج‌های پی‌در‌پی چقدر براش خطر داره؟ احتمال فراموشی کامل داره‌ها! اگه واقعاً این مریض برات مهمه، باید آرامشش رو فراهم کنی. ناخواسته چشمام حلقه‌ی اشک شد و بغص گلوم رو گرفت به سختی گفتم _ من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم، اطرافیان رعایت نمی‌کنن. دکتر از سر دلسوزی عصبی شد و صداشو برد بالا: ـ خانم! اون اطرافیانی که مراعات حال همسر شما رو نمی‌کنن، باهاشون رفت‌و‌آمد نکن! محلشون نده! اجازه‌ی ورود به زندگیتو بهشون نده! البته اگر سلامتیش برات مهمه. اما اگه انقدر نگهش داشتی که از دستش خسته شدی، خب بذار همه بیان تو زندگیت، تا آخرش همسرتو راهی آسایشگاه کنی! بغضم شکست و اشکام جاری شد. به دکتر گفتم: ـ این مرد، همه‌ی انگیزه‌ی زندگی منه. هیچ‌وقت ازش خسته نشدم و خسته هم نمی‌شم. متأسفانه خانواده‌ی خودش، از سر نادونی، همسر منو به این روز انداختن. دکتر دستش رو گرفت سمت من ـ ببین خانم، من خودم داوطلب رفتم سوریه. نگفتم پزشکم، چون می‌خواستم خدمت کنم. به سختی رفتم، نه راحت. اونجا هم گفتم از کارای پزشکی سر در میارم و تا بخوان مجروح‌ها رو منتقل کنن به بیمارستان، من کارای اولیه‌شون رو انجام می‌دادم. من شاهد فداکاری‌هاشون بودم. یه تعداد از مردم ما حتی بعضی از نزدیکان جانبازان... نمی‌فهمن و بابت همین نفهمی‌شونم تاوان میدن. اونها درک نمیکنن آرامش و آسایششون رو مدیون همچین آدم‌هایی هستن که با این قد و قامت، تو این سن، تو جایگاه یه پدر و یه همسر، این‌طور ناتوان روی برانکارد افتاده. من می‌خوام با اون کسی که این آقا رو به این روز انداخته، صحبت کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آقای تکنسین پر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تو دلم گفتم: «ای بنده‌ی خدا! شما باید بیشتر برای محمد، برادرشوهرم، دعا کنی که خدا دلش رو نرم کنه و متوجه اشتباهاتش بشه. محمد اگه با نصیحت درست می‌شد، تا حالا به حرف‌های پدرشوهر و مادرشوهرم گوش داده بود. ولی خب، این حرفا رو که نمی‌تونستم به آقای دکتر بزنم. واسه همین فقط گفتم: — چشم، حتماً سعی می‌کنم شما رو با برادرشوهرم آشنا کنم. ان‌شاءالله که صحبت‌های شما تأثیر خوبی روی ایشون بذاره.» آقای دکتر از روی میزش یه کارت برداشت و داد دستم. — حتماً بدید به برادر شوهرتون و بگید با من تماس بگیره. — چشم، حتماً. کارت رو ازش گرفتم. دکتر نگاهی به ناصر انداخت و گفت: — چیزی که آقای تهرانی الان بهش نیاز داره، یه استراحت طولانیه توی یه محیط کاملاً آروم. الان می‌نویسم که تو یه اتاق بدون بیمار، یا اتاقی که کمتر شلوغ باشه، منتقل‌ش کنن. چند ساعتی استراحت کنه، بعدش از سرش عکس بگیرید و بیارید نشونم بدید. اگه مشکل خاصی نبود، مرخص می‌شن. ناصر رو آوردیم داخل بخش. پرستار پرونده‌ش رو به سرپرستار نشون داد، اونم ما رو راهنمایی کرد به یه اتاق دوتخته که اتفاقاً خالی بود. ناصر رو از روی برانکارد گذاشتن روی تخت. یکی از پرستارا رو به من و بابام کرد و خیلی آروم گفت: — می‌دونید که باید محیط کاملاً آروم باشه. اینجا کوچیکه، حتی با پچ‌پچ هم حرف نزنید. خواستید صحبت کنید، لطفاً برید بیرون. گفتم: — چشم. رو به بابام کردم: — یه دقیقه بیاید بیرون. با بابام از اتاق اومدیم بیرون. در رو آروم بستم و گفتم: — من اینجا پیشش می‌مونم، شما برید. خسته می‌شید. — نه بابا، می‌مونم. با هم می‌ریم. — پس من زنگ بزنم خونه به مامان بگم حال ناصر بد شد، ما اومدیم بیمارستان؟ بابا گفت: — باشه، زنگ بزن. شماره خونه‌مون رو گرفتم. زینب جواب داد: — سلام مامان، چرا نمیاید؟ — سلام دخترم. گوشی رو بده به مامان‌جون. — چیکارش داری؟ — تو گوشی رو بده بهش، کارش دارم. — به من بگو، بهش می‌گم. — زینب، داری ناراحتم می‌کنی‌ها. گوشی رو بده به مامان‌جون. صدای زینب اومد: — مامان‌جون، بیا. مامان نرگسم پشت خطه، کارت داره. چند لحظه بعد مامانم گوشی رو گرفت. — سلام مادر. کجایید؟ چرا نمیاید؟ بابات تو خونه منتظرمه. — سلام مامان. بابا پیش منه. — پیش تو چیکار می‌کنه؟ — اومده بودیم خونه‌ی حاج نصرالله. تو راه برگشت، تو کوچه ناصر حالش بد شد، تشنج کرد. منم سریع به بابا زنگ زدم، با اورژانس آوردیمش بیمارستان. دکتر گفته باید اینجا بمونه، استراحت کنه. بعد از سرش عکس می‌گیرن، اگه چیز خاصی نباشه مرخص می‌شه، وگرنه بستری‌اش می‌کنن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) تو دلم گفتم: «
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ـ الان بابا پیشته؟ ـ آره، اینجاست. ـ یه زنگ بزن خونه‌ی مادر شوهرت، بهشون بگو. همین که مامان اینو گفت، ناخودآگاه یاد اون لحظه افتادم… که هرچی بهشون زنگ زدم، هیچ‌کس جواب نداد. اعصابم بهم ریخت، گفتم: ـ مامان، ناصر تو کوچه حالش بد شد... من به همشون زنگ زدم، اما هیچ‌کدوم جوابمو ندادن! ـ خب شاید نشنیدن... الان زنگ بزن، بگو بهشون. ـ نه مامان... عمدی بود. می‌دونم که عمدی بود. ـ چرا؟! چند قدم از بابام فاصله گرفتم، آروم‌تر گفتم: ـ محمد به عزیز سیلی زد... منم عصبانی شدم، رفتم خونه‌ی پدر شوهرم، جلوی همه‌شون یه سیلی زدم تو گوش محمد. حالا ناراحت شدن، قهر کردن باهام. متعجب و با لحن کشداری گفت: ـ وااای نرگس... تو چه کارایی می‌کنی! چرا زدی تو گوش محمد؟ ـ مامان، چرا اون زد تو گوش بچه‌ی من؟! ـ خب اون غلط کرده... خیلی کار بدی کرده، ولی تو هم نباید اشتباه اونو تکرار می‌کردی. مامانم همیشه دنبال مصلحته... بحث باهاش فایده‌ای نداره. ـ اون زد، منم زدم. الانم قهر کردن... فقط یه خواهش ازت دارم مامان، تو رو به جون من، به جون بابا، گوش کن. با دلخوری گفت: ـ خب بگو. ـ مامان، تورو جون من جون بابا یه وقت زنگ نزنی به مادرشوهرم بگی ناصر حالش بد شده آوردیمش بیمارستان‌ها. ـ واا چرا اخه دخترم. _ چون اون‌موقعی که من درمونده بودم و بهشون احتیاج داشتم یکیشون جواب تلفنم رو نداد... الان که بفهمن ناصر بیمارستانه، هوار می‌کشن میان اینجا، یکی نقش خواهر فداکارو به خودش می‌گیره، یکی مادر جان‌نثار! ـ این چه حرفیه نرگس؟! اونا فکر نکردن حال ناصر بده وگرنه حتماً جواب می‌دادن. ـ مامان... به خدا، به جون بابا، بهت التماس می‌کنم... زنگ نزن. الان حال روحیم خوب نیست، بیان اینجا ممکنه نتونم خودمو کنترل کنم، اوضاع بدتر می‌شه‌ها... خواهش می‌کنم مامانم نفس عمیقی کشید... ـ خیلی خب... باشه. ولی بدون، این‌کارات درست نیست. ـ اشکالی نداره... فقط زنگ نزن. اگه زنگ زدن، جواب نده. بذار خودم باهاشون حرف بزنم، می‌دونم چطوری رفتار کنم. ـ هر کاری می‌خوای بکنی، بکن... فقط اول خدا رو در نظر بگیر، و بدون تلافی‌کردن هیچ‌وقت کار درستی نیست. کاری نداری؟ ـ نه... فعلاً خداحافظ. تماس رو قطع کردم و برگشتم پیش بابا. بابام با دقت نگاهم کرد، گره افتاد توی پیشونیش. ـ چی شد نرگس؟ چرا وقتی با مادرت صحبت کردی، رنگت پرید؟ تو هم حالت خوب نیست؟ تلاش کردم لبخند بزنم، چهره‌م رو از غم دربیارم: ـ چیزی نیست بابا... نگران نباش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ـ الان بابا پی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _چطور میتونم این حال تو رو ببینم و نگران نباشم لبخندی زدم _باشه بابا تلاش میکنم که دیگه ناراحت نباشم. ولی ایکاش شما میرفتید خونه تو این محیط خسته میشید... _نه بابا من خسته نمیشم، شدمم فدای سرت... تو برو اتاق پیش ناصر منم میرم تو سالن میشینم کارم داشتی زنگ بزن میام اصرار به بابام برای رفتن بی‌فایده است به خاطر همین گفتم باشه بابا پس من میرم پیش ناصر بابامم رفت توی سالن منم اومدم توی اتاق و صندلی تاشو رو باز کردم تخت شد روش دراز کشیدم نگاهم رو دادم به ناصر اما یه مرتبه ذهنم رفت پیش زینب. بچه‌ام بهم گفت فیلم‌های بد دیده نمی‌دونم چه فیلمایی دیده اگه از اون چیزهایی هست که تو ذهن من باشه ممکنه تاثیر خیلی بدی روش بگذاره ، حتماً باید با یه مشاوره صحبت کنم... برم خونه یه فرصتی پیدا کنم ازش میپرسم چه فیلمی دیده که به نظرش بد اومده تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره ناهیده فهمیدم کار مامانمه اهمیتی ندادم و به خودم گفتم احتمالاً مامانم بهشون گفته باشه که نرگس با باباش توی بیمارستانه... الان اینا ببینن من جوابشونو نمیدم زنگ می‌زنن به بابام ولی منم همون کاری رو انجام میدم که اونا با من انجام دادن ببینن خوبه، گرچه شرایطی که اون موقع من داشتم با حالی که اینا الان دارن از زمین تا آسمون تفاوت داره اما بزار این‌ها هم یه خورده در اضطراب بمونن ببینن خوبه؟ خیلی سریع از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم پاتند کردم سمت سالن ، بین افرادی که نشسته بودند بابامو دیدم اومدم نزدیکش _ خوبی بابا آره بابا جون چی شد ناصر بیدار شده نه بابا اون حالا حالاها می‌خوابه گوشیتو یه دقیقه میدی به من بابا گوشی رو از تو جیبش درآورد گرفت سمت من می‌خوای چیکار مگه خودت گوشی نداری چرا دارم اما اگر اجازه بدی یه زنگی با گوشی شما بزنم باشه بابا جون برو زنگ بزن شماره خونه رو گرفتم زینب گوشی رو برداشت سلام بابا جون زینب جان منم، گوشی رو بده دست مامان جون چرا داری با گوشی بابا جون زنگ می‌زنی خودت شارژت تموم شده زینب جان کارم فوریه زود باش گوشی بده مامان جون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _چطور میتونم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خوب مامان بگو دیگه؟ شارژت تموم شده؟ خط نمیده؟ آخه چی شده که داری با شماره بابا جون زنگ می‌زنی؟ _زینب ازت خواهش می‌کنم گوشی رو بده به مامان جون، کار واجب دارم _باشه الان میدم... مامان کی میای؟ _هر وقت بابا حالش خوب بشه _الان بابا خوابیده از دستش کلافه شدم و به تندی گفتم _زینب دست برمی‌داری یا نه! بهت میگم گوشی رو بده به مامان جون حرفم رو گوش کن... _باشه الان صداش می‌کنم صدای زینب اومد _ مامان جون مامان نرگسم پشت خط باهات کار داره چند لحظه بعد صدای مامانم اومد _جانم نرگس مامان مگه من جونمو به شما قسم ندادم که به مادر شوهرم اینا نگو که ناصر بیمارستانه چرا گفتی؟ _مادر تو یه حرفی می‌زنی، منو قاطی این ماجراها نکن... عمه‌ت زنگ زده به گوشی خونه‌تون میگه دلم شور ناصر رو می‌زنه حالش چطوره... منم گفتم: از خونه شما که اومده تو کوچه حالش بد شده و تشنج کرده نرگس هم زنگ زده شما هیچ کدوم جوابشو ندادین اونم زنگ زده به باباش با اورژانس بردنش بیمارستان _باشه مامان کاری نداری؟ _نه مادر کار ندارم اما یه حرفی بهت می‌زنم به حرفم گوش کن... _جانم بگو اینا تو این کار خیلی اشتباه کردن، تو اشتباه نکن، بچه‌شونه دلشون شور می‌زنه جواب تلفنشونو بده بگو کدوم بیمارستان هستی بذار بیان بچه‌شونو ببینن... _مامان جان کاری نداری عزیزم؟ نرگس حرف منو گوش کن بخدا که خودتم مثل زینب می‌مونی یه وقتا هر کاری دلت بخواد می‌کنی _مامان جون تو نبودی تو کوچه ، من چقدر اون لحظه بیچاره بودم من و ناصر با خونه مادر شوهرم پنجاه قدمم فاصله نداشتیم بعد هیچ کدومشون گوشیشونو برنداشتن بیان ناصر رو صافش کنن که تو لرزش تشنج هی سرش نخوره به زمین سرش بشکنه و خون بیاد بعد شما جای این که حال منِ دخترتو در نظر بگیری نگران پریشان احوالی اون‌ها هستی... عمه اگه راست میگه واقعاً نگران بچه‌اش بوده، باید بدونه که یک سر ناصر به من وصله حداقل اون باید جواب منو می‌داد همینطور که دارم با مامانم حرف میزنم صدای بوق پشت خطی به گوشم خورد نگاهی انداختم به بالای گوشی دیدم شماره مادر شوهرمه تو دلم گفتم پشت خط بمون ببین کیف میده؟ خوبه؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
سلام دوستان چون مطلع شدم که تا صبح جمعه ایتا قطعه منم دو پارت آماده کردم براتون ارسال کردم از همتون التماس دعا دارم یا علی🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خوب مامان بگو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) به مامانم گفتم: «مامان جان، من الان تو سالن‌ام. باید برم پیش ناصر. باهات خداحافظی می‌کنم. خدانگهدار عزیز دلم.» تماس رو قطع کردم، گوشی بابامو گذاشتم روی حالت پرواز. قدم برداشتم سمت بابا، گوشی رو گرفتم سمتش و گفتم: «بیا باباجون، دستت درد نکنه.» نگران شدم نکنه بابام بخواد زنگ بزنه حالمو بپرسه و نتونه تماس بگیره. واسه همین گفتم: «باباجون، من شرمندتم. شاید اینجا آنتن نده. اگه زنگ زدی و نتونستی منو بگیری، ببخشید. یه دقیقه تا اتاق ناصر بیا، اما نه، نمی‌خواد بیای، لازم نیست. اون که خوابه، منم کنارش دراز کشیدم. خودم تند تند بهتون سر می‌زنم.» گوشی رو از دستم گرفت و با اون صدای آروم و دلگرمش گفت: «باشه باباجون.» از بابام خداحافظی کردم و با قدم‌های تند رفتم سمت اتاق ناصر. دوباره ناهید زنگ زد. گوشی رو گرفتم جلوی چشمم، انقدر نگاهش کردم تا خودش قطع شد. دوباره زنگ زد، بازم زل زدم به صفحه. تا اینکه این بار اسم عمه افتاد رو گوشی. تو دلم گفتم: «زنگ بزنین، همتون زنگ بزنین! اون پسر عزیزتون که دارین ازش طرفداری می‌کنین، داره ما رو به خاک سیاه می‌شونه. گاوداری رو هم به باد داد رفت. حالا کی می‌خواد بدهی‌های بانکو صاف کنه؟ کی خرج خونه‌های ما رو بده؟ فقط خدا می‌دونه.» تماس عمه قطع شد. پیام ناهید اومد، بی‌مقدمه و بی‌سلام: «چرا جواب نمی‌دی؟ شعور نداری؟ ما همه نگرانیم!» پیام رو باز کردم، شروع کردم نوشتن: «بیشعور تویی که وقتی زن داداشت، بهتون زنگ می‌زنه، جواب نمی‌دین. حالا نگران شدین؟» خواستم ارسال رو بزنم ولی با خودم گفتم: «نه، ولش کن... اصلاً جواب نده. اینجوری خیلی بهتره.» پیام رو پاک کردم. پیام بعدی اومد: «نرگس نگو نمی‌بینی پیامو. داریم دق می‌کنیم، جواب بده!» و بعدش نوشت: «مامان قلبش درد گرفته، بابا از حال رفته. نرگس انقدر بی‌رحم نباش. بگو ناصر کدوم بیمارستانه، بیایم پیشش.» تو دلم گفتم: «یه بارم که شده، می‌خوام مثل خودتون باشم. دل‌سنگ و بی‌رحم. زنگ بزنین، پیام بدین، ولی من جواب نمی‌دم. درست همون‌جوری که وقتی من زنگ زدم، شما جواب ندادین. بکشین، ببینین خوش می‌گذره؟ حالتون جا میاد؟» گوشی زنگ خورد. اسم نیلوفر افتاد. تو دلم گفتم: «این دختر خیلی خوبیه، بزار جوابشو بدم.» جواب دادم: «سلام نیلوفر جان، حالت خوبه؟» گفت:..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\