زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر یه کم اخم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تو دلم گفتم خدا رو شکر که مدرسه راهش ندادن...
این دختر حالا تو هر شرایطی که هست، داره بقیه رو از راه به در میکنه.
زینب دستم رو گرفت، تکونم داد، صدام زد:
_ مامان...
نگاش کردم.
_ جانم؟
_ تو خوشحالی که ترانه رو از مدرسه بیرون کردن؟
یه جرقه تو ذهنم زد...
الان وقتشه توپ رو بندازم تو زمین خودش.
شاید اینطوری بفهمه دوستی با ترانه اشتباهه.
تو دلم گفتم: الهی به امید تو...
خدایا خودت حرفایی بنداز سر زبونم که خودش بفهمه دوستی با ترانه براش خوب نیست
نگام رو دادم به زینب.
_ چرا فکر میکنی من خوشحالم که ترانه رو اخراج کردن؟
_ آخه تو دوستش نداری...
_ چی شده که فکر کردی من ترانه رو دوست ندارم؟
مکث کوتاهی کرد جواب داد:
_ آخه ترانه با پسرا دوسته...
همش به منم میگه تو هم باید دوست پسر پیدا کنی...
برای اینکه ادامه بده، کشدار و آهنگین گفتم:
_ خب دیگه...
_ به من میگه حیف اون موهای خوشگل و خرمایی رنگت نیست که میذاری زیر روسری؟
میگه موهای تو رو باید همه ببینن...
برای اینکه تشویق بشه و ادامه بده، گفتم:
_ وااای... زیبایی موهات رو که درست میگه، رنگ موهات خیلی قشنگه.
دیگه چی میگه ترانه؟
کمی سکوت کرد، بعد گفت:
_ اگه اون یکیها رو بگم، ناراحت میشی...
_ تو بگو... شاید ناراحت نشدم!
_ نه دیگه... ناراحت میشی...
_ خب نگو، حالا تو بگو، این کارای ترانه خوبه یا بد؟
_ بعضیاش رو نمیدونم...
یعنی خودمم بدم میاد، یه جوری میشم...
ولی بعضیاش رو اگه بگم دوست دارم، تو ناراحت میشی...
_ مثلاً چی بگی که من ناراحت میشم؟
ایستاد، تو صورتم زل زد.
_ عه بگم که دعوام کنی؟
_ زینب، تو دلت اسکیت میخواد، درسته؟
ابروهاش رفت بالا، چشمهاش از خوشحالی گرد شد، یه لبخند پهنی زد
_ آره! میخوای بخری؟
_ میخرم، ولی اولش باید صادقانه جواب سوالهامو بدی.
یهکم لباش رو جمع کرد، مکثی کرد.
_ باشه...
_ بهم بگو، از چه کارای ترانه یه جوری میشی؟
_ بگو به جون بابا ناصر دعوام نمیکنی...
_ به جون بابا ناصر دعوات نمیکنم!
_ ترانه میگه مشروب خیلی خوبه...
برق از چشمام پرید.
نفسم تو سینهم حبس شد...
یه لحظه گفتم خدایا کمکم کن...
کمکم کن بتونم خودمو نگه دارم، واکنش نشون ندم،
زینب بتونه راحت حرفاشو بزنه...
ولی انگار زینب حالمو فهمید ...
با لحن پر اعتراض گفت:
_ دیدی گفتم ناراحت میشی؟
یه تبسم مصنوعی زدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو دلم گفتم خ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه بابا، چه ناراحتی؟! مگه من مامان ترانهم؟ خب اون، اونجوریه...
تو هم که گفتی بدت میاد، درست میگم؟
_آره مامان، من از این کارش بدم اومد.
_مگه خودش میخورد؟!
_اون روز که رفتم جشن تولد خواهرش، یه فنجون کوچولوی خوشگل، توش یه ذره مشروب بود...
بهم نشون داد و خورد. خیلی به من گفت: "تو هم بخور."
من نخوردم. اون پسره کیوانم خورد...
هر چی کردم بگم کیوان همون پسری که که ترانه میخواست با تو دوستش کنه، ولی زبونم نچرخید...
فقط بهش گفتم...
زینب، خیلی کار خوبی کردی که اون زهرماری رو نخوردی.
ولی میتونم ازت بپرسم، چی شد که بدت اومد و به قول خودت یهجوری شدی؟
_نمیدونم مامان... همینجوری فکر کردم خیلی کار بدیه.
_آفرین دخترم، خیلی فکر خوبی کردی.
هم بده، هم گناه داره، هم برای بچهها خیلی ضرر داره.
برگشت، یه نگاهی بهم انداخت...
_برای بزرگا ضرر نداره؟
_چرا مامان، برای بزرگا هم خیلی ضرر داره.
انقدر ضرر داره که حضرت علی علیهالسلام توی یه حدیثی میگن:
"اگه یه قطره شراب بریزه روی زمین، اونجا علفی سبز بشه،
یه گوسفندی – حالا یا بُزی – از اونجا رد بشه و اون علف رو بخوره،
من، علی، از شیر یا گوشت اون گوسفند نمیخورم..."
ببین چقدر بده که امام اول ما همچین حرفی زدن..
وقتی هم خدا میگه یه چیزی رو نخورید یا یه کاری رو انجام ندید،
حتماً خیلی ضرر داره...
اما این ضرر واسه بچهها چند برابر بیشتره.
سرشو گرفت بالا و توی چشمای من نگاه کرد...
_حالا که نخوردم، از کار من خوشت اومده؟ منو خیلی دوست داری؟
_آره عزیزم، حتی بهت افتخار میکنم که خودت ازش بدت اومده.
_خب... یکی دیگه از کارهایی که بدت اومده رو بگو؟
ایستاد جلوم و با هیجان گفت:
_مامان، انقدر فیلمِهای بدبد تو گوشیش داشت!
هی به من نشون میداد، هی حال من بد میشد...
میگفتم: "نمیخوام ببینم"، میگفت: "چند بار ببینی، دیگه بدت نمیاد!"
_آفرین، اینجا هم کار خوبی میکردی که فیلمهاشو نگاه نمیکردی.
حالا یه سؤال...
با دقت، نگاهش رو داد به من...
_مگه غیر از مدرسه، جای دیگهای همدیگه رو میدیدید که ترانه بهت فیلمهای بد نشون میداد؟
_یواشکی گوشی میآورد مدرسه...
من و چند تا از دخترا میرفتیم یه گوشهای مینشستیم و میدیدیم،
ولی من بدم میومد، نگاه نمیکردم...
_مگه خانم ناظم تو حیاط نبود؟
_چرا بود...
هی میاومد، میگفت: "چی کار دارید میکنید؟"
ترانه فوری گوشی رو قایم میکرد و میگفت: "هیچی، داریم حرف میزنیم..."
ولی یه روز اومد بالا سرمون و گوشی رو از ترانه گرفت...
اما اون موقع ترانه فیلم بد نشون نمیداد،
داشتیم از تو گوشیش جوک میخوندیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
قابل توجه کلیه بازنشستگان شریف لشکری و کشوری 👇👇👇👇👇👇👇👇: قابل توجه کسانیکه فکر میکنند بازنشستگان سربار و حقوق بگیر دولتند
(نامه بازنشسته نیروی انتظامی)
جناب آقای اردشیر مطهری نماینده محترم گرمسار وجناب آقای قالیباف رئیس مجلس شورای اسلامی ایران ،سابقاً شما فرمانده من بودید.
باعرض و ادب و احترام، جهت آگاهی شما وهمه نماینده گان مجلس شورای اسلامی و رئیس جمهوری، در رابطه با اظهارات آقای کریمی نماینده بی ادب مجلس شورای اسلامی از اراک و عدهای از نمایندگان مجلس شورای اسلامی ایران نسبت به حقوق بازنشستگان مطالبی را که گویا مسئولان نیز از آن ناآگاه می باشند را عرض می نمایم.
من شرح حال خودم را مینویسم، که در رابطه با اکثریت بازنشستگان لشگری و کشوری نیز صدق میکند.
اینجانب در اردیبهشت ماه ۱۳۵۶ در کردستان "گروهان چناره پاسگاه قمچیان"، خدمت می کردم اولین حقوق ماهيانه من ۱۷۰۰ تومان در ژندارمری بود، و از بدو استخدام از حقوقم ۱۰ درصد یعنی مبلغ ۱۷۰ تومان بعنوان بازنشستگی کسر و بهمراه همان مبلغ توسط دولت بحساب صندوق بازنشستگی واریز می گردید.
که با آن مبلغ بیش از یک سکه تمام پهلوی می شد خرید و در طول ۳۰ سال خدمت یعنی پول ۴۰۰ تا۵۰۰، عدد سکه تمام به صندوق بازنشستگی واریز شده است.که نسبت به حقوق، بعضی ها بیشتر و بعضی کمتر. البته خودم چون کارم مالی بوده این اطلاعات را دارم.
حال چنانچه به قیمت امروز که بهای سکه تمام بهار آزادی بیش از ۶۰ میلیون تومان است. من به تنهایی مبلغ ۲۴ میلیارد تومان در صندوق ذخیره دارم، که حداقل سود بانکی آن با کارمزد ۲۰ درصد، ماهيانه مبلبغ ۴۰۰ ملیون تومان میباشد.
در حال حاضر کمتر از ۳ درصد سود واقعی سرمایه گذاری خودم را دولت به عنوان حقوق ماهیانه بازنشستگی به من پرداخت می کند و با این وصف همه مسئولین فکر می کنند به بازنشستگان لطف می کنند و از بیتالمال به این قشر به قول خودشان غیر فعال، حقوق بعنوان صدقه و لطف به آنها می دهند.
لازم است یادآور بشوم ضمن اینکه حقوق بازنشستگی حق قانونی و مالکیت من و هر بازنشسته ای هست که بقیمت عمر ۳۰ ساله من جمع آوری کرده ام اما بعنوان یک ایرانی و صاحب اصلی این آب وخاک من هم از پول نفت، گاز و پتروشیمی ها و کارخونه های فولاد و ذوب آهن و معادن طلا، مس و صدها معادن و کارخانه های موجود در کشورم مالک و سهیم هستم.
و این ثروتهای مملکت مختص به قشر خاص یا طبقه ای خاص نیست که خود را مالک آن بدانند ،
این مطلب را بعرض آقای کریمی نماینده مجلس شورای اسلامی از اراک برسانید که ما بازنشسته ها پررو نشده ایم، بلکه بعضی از شما نماینده ها پررو شده اید که حقوق های نجومی و مزایای آنچنانی می گیرید و حق ما بازنشستگان را یکجا می خواهید بالا بکشید.
جناب آقای رئیس جمهور بعرض شما می رسانم، ما بازنشستگان از تک تک مسئولین درخواست داریم، در هنگام صحبت کردن در مورد ما بازنشستگان را که جوانی مان را داده ایم رعایت ادب و نزاکت را داشته باشید و حق و حقوق ما را برابر قانون مصوب مجلس ۹۰ درصد حقوق شاغلین پرداخت کنید.
این را خودتان تصویب کرده اید، آمریکا که تصویب نکرده است.
در پایان سپاسگزارم.
پیروز و تندرست باشید.
برادران و خواهران بازنشسته آنقدر نشر دهید تا بدست مقامات برسد.
✍️بازنشسته نیروی انتظامی ناصر کیا
همکاران عزیزم
لطفا در هر گروهی هستید منتشر بفرمائید تا نفرت و انزجار خودمان را از این نماینده پررو و بی ادب و تازه به دوران رسیده اعلام تا به سزای اعمالش برسد . مطلع شدیم که ۵۰ نفر ازنمایندگان مجلس انقلابی درکاری خطرناک ومخالف اصل ٢٩قانون اساسی اقدام به جمع آوری امضاء از دیگر نمایندگان جهت خارج کردن <<طرح همسان سازی دائمی>> از دستور کار مجلس نموده اند! ! این عمل نادرست که نتیجه ای جز مرگ تدریجی بازنشسته ندارد را به هیچ قیمتی اجازه نخواهیم داد......
بازنشستگان لشکری !
کشوری! فولاد!
تامین اجتماعی !
سلام جهت استحضار
این پیام درفضای مجازی درحال پخش شدن است
🔹 در همه گروهها تا حد امکان اطلاع رسانی فرمایید.
🔹 هر عزیزی حتی المقدور به حداقل پنج بازنشسته اطلاع رسانی نماید تا صدای بر حق ما در کل کشور منعکس شود.
از آنجا که همه ی افراد شاغل وبیمه شده روزی بازنشسته خواهند شد پس باید در نشر این پیام کوتاهی نکنند ، باشد که هیچ احدی نتواند در مقابل حقوق حقه ی کارمندان ، کارگران و بازنشستگان ایستادگی کند.
تو نیز به اشتراک بذار هموطن!
لطفا لطفا لطفا نشر بدید🙏🙏
هدایت شده از admin 1ta100
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍یک جوری موهاتو پرپشت میکنه که همه فکر کنن کلاه گیس گذاشتی
خودم وقتی تو آینه نگاه کردم باورم نمیشد که موهای خودمه❗️
🔹نه کاشت نه داروهای گرون قیمت و موقتی....
🔸فقط یه راهکار ساده و بدون دردسر
اگر تا آخر ویدیو رو ببینی شگفت زده میشی
لینک زیر رو فراموش نکنی اصل کاری اینجاست👇👇
bam30.com/ads/landings/78a9-21fbc
bam30.com/ads/landings/78a9-21fbc
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه بابا، چه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از حرف زینب زانوهام سست شد، یه حالت تهوع بدی بهم دست داد.
دلم میخواست تشویقش کنم که بیشتر حرف بزنه، ببینم ترانه چه بلاهای دیگهای میخواسته سر بچهم بیاره...
ولی انقدر از این حرفی که زد چندشم شد که ترجیح دادم ادامه ندم.
رو بهش کردم و گفتم:
_ زینب جان، بیا یه قراری با هم بذاریم.
_ چی مامان؟
_ تو کلاً دور ترانه رو خط بکش. نه بهش فکر کن، نه اسمشو بیار، نه اگه صدات کرد جواب بده. اگه این کارو بکنی، من یه کفش اسکیت خوب برات میخرم، میبرمت کلاس اسکیت که حسابی یاد بگیری. قبوله؟
چشماش برق زد و با ذوق گفت:
_ واقعاً میذاری برم کلاس اسکیت؟
_ آره عزیزم. ولی گوش کن...
من برای اینکه تو رو بذارم کلاس، واقعاً باید از خودم بزنم.
بابات مریضه، من باید براش غذا درست کنم، به درس و مشق شماها برسم، خونه رو تمیز کنم، کلی کار دارم.
ولی چون خوشحالیت برام مهمه، این کارو میکنم؛ به شرط اینکه تو هم قول بدی به اون کارایی که گفتم عمل کنی.
یه کم فکر کرد و گفت:
_ باشه.
_ اصلاً هم دنبال این نباشی که چرا ترانه مدرسه نمیاد یا از کسی حالشو بپرسی. کلاً فکر کن همچین دختری هیچوقت وجود نداشته.
_ یعنی مثلاً خواب دیده بودم یه ترانهای بوده، بعد که بیدار شدم دیدم اصلاً نیست؟
_ آفرین دختر خوبم، دقیقاً همینجوری.
دستم رو دراز کردم سمتش:
_ حالا بیا یه قول محکم بده که به حرفم گوش میکنی.
دستشو گذاشت توی دستم، منم با لبخند گفتم:
_ قول؟
لبخند زد و اون دندونای قشنگ و یکدستشو نشونم داد و گفت:
_ قول، قول!
گرچه زینب بعضی وقتا فراموشکاره و ممکنه یادش بره چه قولی داده یا اگه ترانه رو ببینه دلش براش تنگ بشه و همه چی یادش بره،
ولی دلم آروم گرفت.
میدونستم حالا دیگه باید همه تلاشمو بکنم که این دوتا با هم روبهرو نشن.
کاش خانم مریدی دیگه ترانه رو توی مدرسه راه نده...
ترانه هم بره یه مدرسه دیگه و انشاءالله وسیلهی هدایتش هم فراهم بشه.
سرمو گرفتم بالا، تو دلم گفتم:
«خدایا...
ترانه بندهی توئه. حتماً که دوسش داری.
مطمئنم که در کنار کارای زشتی که کرده، یه خصوصیات خوبیم داره.
من از ته دلم هدایت ترانه رو ازت میخوام
خدایا، این دختر رو عاقبتبهخیرش کن...»
تو راه، اونقدر که با زینب حرف زدیم و آرومآروم اومدیم دیر رسیدیم خونه دیدم پسرها زودتر رسیدهن و حتی میز ناهارم چیدن.
فقط غذا رو نکشیده بودن.
با خوشحالی گفتم:
_ سلام! خدا قوت قهرمانا!
آفرین پسرای زرنگم! چه میز قشنگی چیدین!
صدای ناصر از توی هال اومد:
_ آفرین به شما نرگس خانم! چه عجلهای کردی! اینقدر تند اومدی نگفتی یه وقت بخوری زمین، پات درد بگیره؟
از شوخیش خندهم گرفت و منم به شوخی گفتم:
_ ببخشید دیگه... ما هم بعضی وقتا عجول میشیم!
با زینب اومدیم سمت آشپزخونه.
قدمزنان، در حالی که ته دلم یه کوچولو آروم شده بود.
خسته بودم، ولی خوشحال... چون حس میکردم یه قدم مهم برای حفظ دل دخترم برداشتم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حرف زینب زا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر ادامه داد
بله، میدونم… شما هر روز باید یه ساعتی بری خونهی مادرت، سرت با حرف زدن گرم میشه، دیر میکنی یا میری دنبال دخترمون، باز سرت گرم میشه، دیر میای. این ناصر بدبخت هم بذار اینجا، تک و تنها، حوصلهاش سر بره، چشمش به در باشه که کی این نرگس خانم نزول اجلال میکنه!
نزدیکش شدم و دستمو دراز کردم:
– دستتو بده به من… بریم پای میز...، میزی که بچهها با ذوق چیدن، غذای خوشمزه ای که خودم درست کردم، بخوریم و صفا کنیم. ببخشید که دیر کردم.
پا شد ایستاد، یه لبخند زد و گفت:
– مگه بنده به جز بخشیدن، کار دیگهای هم دارم؟
– نه عشقم، نداری… چون بخشش از بزرگانه، بیا بریم.
همگی نشستیم دور هم. با لذت ناهارمونو خوردیم و الهی شکری گفتیم. امیرحسین رو کرد به زینب:
– من و عزیز و امیرحسن میز رو چیدیم. تو هم ظرفا رو جمع کن، بشور.
زینب زبونشو درآورد برای امیرحسین:
– میخواستم ظرفا رو بشورم، ولی حالا که تو گفتی، نمیشورم!
رو کردم به جفتشون:
– بچهها بسه، دعوا نکنید. امیرحسین جان، برو تو اتاقت استراحت کن. کاری به زینب نداشته باش.
زینب با خنده رو کرد به من:
– حالا که طرف منو گرفتی، برو بشین. من خودم هم میز رو جمع میکنم، هم همهی ظرفا رو میشورم. بعد تو بیا نگاه کن و کیف کن!
خم شدم، صورت خوشگلشو بوسیدم:
– باریکلا دختر زرنگم! باشه، من الان میرم پیش بابات میشینم. هر وقت گفتی، میام ببینم چیکار کردی.
با خوشحالی گفت:
– باشه، برو!
به خودم گفتم: "برم یه چیزایی از دعوای خودم با محمد به ناصر بگم، که اگه امشب حرفی شنید، از قبل در جریان باشه."
اومدم, نشستم پیش ناصر و گفتم:
– یه چیزی میخوام بپرسم، قول میدی عکسالعمل نشون ندی و ناراحت نشی؟
یه نگاه بهم انداخت، سرشو تکون داد:
– چی میخوای بپرسی؟
– به نظرت چرا محمد گفت امشب تنها بیا؟ چرا نخواست منم باشم؟
لبشو برگردوند و سری تکون داد:
– محمدو که دیگه میشناسی… همیشه میگه آدم نباید زنشو تو کاراش دخیل کنه. منظورش اینه که اگه قراره کاری بکنیم، خودمون بشینیم، فکرامونو بکنیم، تصمیم بگیریم، بعد انجامش بدیم.
– آخه یه چیزی هم شده که محمد یهکم از من دلخوره…
یه گرهی کوچیکی تو ابروش افتاد:
– عه! چی شده؟ بازم اتفاقی افتاده که به من نگفتی؟
ابرو انداختم بالا:
– ناصر، دوست داری انقدر فراموشیت زیاد بشه که آلزایمر بگیری؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر ادامه داد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– این حرفت چه ربطی به سوال من داشت؟ چرا همه چیزو به هم ربط میدی؟
– ربط داره، چون اگه پشت سر هم تشنج کنی، دچار فراموشی میشی. مثل اون دفعه که یکی دو ساعت هیچی یادت نمیومد. اگه تشنجات زیاد بشه، فراموشیت هم بیشتر میشه، آخرشم ممکنه تبدیل به آلزایمر بشه. اونوقت دیگه حتی خودتم نمیشناسی. دوست داری همچین بلایی سرت بیاد؟
من اگه گاهی چیزی رو ازت پنهون میکنم، واسه اینه که دوست دارم سایهی شوهری مثل تو بالای سرم باشه، پدری مثل تو بالای سر بچههام باشه. نه مردی که یه گوشه افتاده، فقط اسمش شوهر باشه یا پدر. اگه فکر میکنی طرز فکرم بده، بگو بده.
ولی انقدر نگو چرا اینو نگفتی، چرا اونو پنهون کردی...
دلخور شد، رفت. تو هم، چند ثانیهای لبش رو گزید و گفت:
– حالا بگو ببینم چرا محمد از دستت دلخوره؟
– بچهها رفته بودن خونهی مامانت. محمدم اونجا بوده. عزیز بهش اعتراض کرده که چرا مامان منو اذیت میکنی. محمدم توپیده بهش که: به تو چه!
عزیز بچهم کلی خجالت کشیده. منم دیشب که رفتم خونهتون، محمد اونجا بود. بهش گفتم یه خورده رفتارتو با عزیز بهتر کن، اونم گفت: به تو ربطی نداره!
– خب تو برای چرا با محمد تند حرف زدی؟
– چون بچهم نوجوونه، دلش شکسته بود.
– این چه حرفیه نرگس؟ محمد عموی بزرگشه، یه چیزی هم گفته باشه، تو چرا خودتو میندازی وسط؟! بعدم این حرفی نبوده که خیلی عزیزو ناراحت کرده باشه.
از طرفی ناراحت شده باشه، باید بفهمه عموی بزرگشه. تو بدتر بچه رو لوس میکنی. عزیز باید مرد بار بیاد، بفهمه کِی و کجا جواب بده و کِی باید احترام بذاره.
دیگه ادامه ندادم. ترسیدم حالش بد بشه. فقط گفتم:
– حالا این اتفاق افتاده دیگه،... بیخیال، بیا بحثو عوض کنیم.
ناصر با دلخوری گفت:
– پاشو برو دو تا چایی بیار.
اومدم توی آشپزخونه. زینب گفت:
– مامان! من که هنوز صدات نکردم. چرا اومدی؟ یه کم از ظرفا مونده.
– ببخشید عزیزم، بابات گفت چایی میخواد. مجبور شدم بیام. تو کارت رو بکن.
چایی ریختم، آوردم گذاشتم روی میز، نشستم کنار ناصر. از ظاهرش معلومه هنوز تو فکر اون اعتراضی که به محمد کرده بودم. دیگه چیزی نگفتم. فقط انقدر باهاش شوخی کردم تا از اون حال و هوا دربیاد.
زینب صدا زد:
– مامان! الان بیا کار منو ببین.
رفتم دیدم بچهم همهی ظرفا رو شسته، خشک کرده، چیده سر جاشون. با لبخند بهش نگاه کردم:
– به به! کارت عالیه دخترم. ازت ممنونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) – این حرفت چه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای ناصر به گوشم رسید:
_ نرگس؟ یه دقیقه بیا.
از آشپزخونه اومدم بیرون و روبروش ایستادم.
_ جانم؟
_ زنگ بزن به مامانم، بگو ما از شام میایم خونهشون.
تو دلم گفتم، به خاطر اون سیلیای که به محمد زدم، فعلاً خانواده ناصر چشم دیدن منو ندارن، چه برسه بخوام شام برم اونجا! بهتره بعد از شام بریم
_ چرا حالا از شام؟ مامانت گناه داره، به زحمت میفته. شاممونو میخوریم و بعدش دوتایی میریم.
_ یعنی بچهها رو نبریم؟
_ نه دیگه، تو و محمد قراره در مورد گاوداری حرف بزنید، مهمونی که نیست! انشاالله یه شب دیگه همگی با هم میریم خونه شون. منم زنگ میزنم به مامانم بیاد پیش بچهها بمونه، تنها نباشن. میریم و یه ساعته برمیگردیم.
ناصر یه کم فکر کرد و گفت:
_ باشه، هر چی تو بگی.
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به مامانم. بعد از چند بوق جواب داد:
_ سلام عزیزم، خوبی؟
_ سلام مامان، خدا رو شکر. شما خوبین؟
_ الحمدلله، ماهم خوبیم.
_ مامان، میتونی امشب یه ساعت بیای خونه ی ما؟ من و ناصر میخوایم بریم با محمد راجع به گاوداری صحبت کنیم.
_ باشه مامان، شام باباتو میدم و میام.
_ خیلی ممنون، ببخشید که اینقدر مزاحمت میشم و هر شب شما رو میکشونم خونهمون.
_ نه دخترم، این چه حرفیه؟ دیگه کاری نداری مادر؟
_ نه عزیزم.
تماس که تموم شد، تا وقتی مامانم بیاد و حاضر شیم بریم دلم آشوبه... هی به خودم میگم نکنه بحث اون سیلیای که به محمد زدم پیش بیاد، ناصر ناراحت شه. مطمئنم دوباره میگه: «چرا این کارو کردی؟ باید حرمت محمدو نگه میداشتی...»
اما من هنوزم حس میکنم کار خوبی کردم. اگه چیزی نمیگفتم، بچههام یاد میگرفتن توسریخور باشن. مگه زمان رضاخانه که هرکی زورش میرسه، اون یکی رو بزنه؟
مامانم اومد خونهمون و من و ناصر هم آماده شدیم رفتیم خونه مادرشوهرم. ناصر زنگ در رو زد.
صدای ناهید اومد:
_ کیه؟
_ مائیم... باز کن!
تا صدای ناصر رو شنید، خوشحال شد و با ذوق گفت:
_ ای جانم داداش... چشم!
تو دلم گفتم: «الان که چشمت به من بیفته،لبخندت خشک میشه!»
در باز شد و وارد شدیم. حدسم درست در اومد. ناهید در حالی که با لبخند داشت میاومد به استقبال ناصر، تا چشمش به من افتاد، خندهش جمع شد، رنگش پرید و گفت:
_ سلام داداش، خوش اومدی.
ناصر جواب داد:
_ سلام ناهید خانم، حالت چطوره؟ خوبی؟
ناهید با صدای آرومی گفت:
_ ممنون داداش، خوبم. بفرمایید تو.
ناصر همونجا وایساد، یه نگاه گلهمند بهش انداخت و گفت:
_ فقط من خوش اومدم؟ فقط به من سلام میکنی؟ پس نرگس چی؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای ناصر به گ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناهید که نمیخواست ناصر ناراحت بشه یا شاید هم از ترس اینکه حال ناصر بد بشه، یه خندهی مصنوعی زد و گفت:
ـ این چه حرفیه داداش؟ من به هر دوتاتون سلام کردم، به هر دوتاتونم میگم بفرمایین تو.
با دستش اشاره کرد سمت داخل خونه و گفت:
_ بفرمایید، بفرمایید.
از اینکه ناصر جلوی همه ازم حمایت کرد، خیلی خوشم اومد. در واقع ناهید هم حسابی ضایع شد!
با ناصر وارد خونه شدیم. همه بلند شدن و به گرمی از ناصر استقبال کردن، ولی به من عملاً بیمحلی کردن. محمد که اصلا به من نگاه نکرد با دیدن منم رنگ از روش پرید. ناصر یه نگاهی به جمع انداخت، یه نگاهی هم به من، مکثی کرد و انگار میخواست چیزی بگه ولی سکوت کرد و ناراحت رفت نشست روی مبل.
عمه تا دید ناصر ناراحت شده، زود فهمید جریان چیه. رو کرد به من و گفت:
ـ سلام نرگس جان، خوش اومدی مادر. چرا بچهها رو نیاوردی؟
منم اصلاً به روی خودم نیاوردم که بیمحلی کردن و با لبخند گفتم:
_خیلی ممنون عمهجان. دیگه بچهها موندن خونه. حالا انشاالله یه شب همگی میایم مزاحمتون میشیم.
_نگو مزاحم. شما همیشه مراحمید.
بعدم رو کرد به ناصر و گفت:
ـ خوش اومدی عزیزم.
یه کم رنگ به صورت ناصر برگشت. گفت:
ـ خواهش میکنم مامان.
پدرشوهرم که انگار بغض گلویشو گرفته بود، با صدایی لرزون گفت:
ـ ناصر جان، بابا… تنها حاجت و آرزوی من اینه که تو و محسن سلامتیتونو به دست بیارید.
ناصر لبخند زد:
ـ بابا دعا خیلی خوبه. اگه مستجاب بشه که همین دنیا از بهره میبریم، اگه هم نشه، اون دنیا پاداش داره. من راضیم به رضای خدا.
بعدم ادامه داد:
ـ ولی خب، غرض از مزاحمت ما این بود که میخواستم با محمد در مورد گاوداری صحبت کنم.
محمد نذاشت ناصر حرفشو تموم کنه، گفت:
ـ داداش، میتونم ازت خواهش کنم تنها راجع به این موضوع حرف بزنیم؟
ناصر یه نگاه به جمع انداخت و گفت:
ـ داداش، اینجا که نامحرم نیست. پدر، مادر، زنم و خواهرمون ناهیده. چه لزومی داره تنها بریم اتاق؟
محمد خیلی جدی گفت:
ـ من برادر بزرگتم، دارم خواهش میکنم که این بحث رو دوتایی انجام بدیم. بهت قول میدم مامان و بابا ناراحت نشن.
بعدم نگاهشو دوخت به پدرشوهرم:
ـ بابا، ببخشید. میخوام خصوصی دوتا کلمه با ناصر راجع به گاوداری صحبت کنم. اجازه هست؟
پدرشوهرم با دست اشاره کرد سمت اتاق:
ـ برید اونجا باباجون، راحت حرفتون رو بزنید
محمد تشکر کرد و نگاهشو داد به مادرشوهرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناهید که نمی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– مامان شما اجازه میدی؟
مادرشوهرم لبخندی زد:
– شبیه این دختر پسرا شدین که میخوان تنها برن حرف بزنن واسه ازدواج!
با این حرف عمه،همه یه لبخندی زدن.
عمه ادامه داد:
– وقتی بابات میگه برید، حرف منو بابات یکیه. برید عزیزم، برید صحبتتونو بکنید.
محمد رو کرد به ناصر:
– بیا داداش، بیا بریم دو کلمه حرف بزنیم.
ناصر که از این رفتار محمد دلخور شده بود، نگاهشو از محمد گرفت و رو کرد به من:
– ببخش نرگس... ببینم چی میخواد بگه.
حواسم به ناصره محمد رو نمیبینم، ولی خوب میتونم حدس بزنم داره چه حرصی میخوره از اینکه ناصر داره ازم عذرخواهی میکنه.
محمد و ناصر رفتن توی اتاق. سنگینی نگاه همهی اهل خونواده افتاده روی من ،جز سید عباس که اومد کنارم نشست و گفت:
– زندایی، چرا بچهها رو نیاوردی؟
لبخند پهنی زدم و با نگاهم پدربزرگ، مادربزرگ و مامانشو نشون دادم. آروم گفتم:
– میبینی که عزیزم تحویل نمیگیرن. بچههامم اگه میاومدن، اینا محلشون نمیذاشتن ، دل بچههام میشکست.
ناهید اومد کنارمون نشست، با طعنه و صدای آروم گفت:
– چرا ذهن بچه رو درگیر میکنی؟ چرا ما نباید بچههای برادرمونو تحویل بگیریم؟
حیف که سیدعباس کنارمه و نمیخوام ناراحت بشه؛ وگرنه خوب بلدم جوابشو بدم. ترجیح دادم سکوت کنم.
سیدعباس رو کرد به ناهید و گفت:
– مامان، میشه با زندایی نرگس مهربونتر باشی؟ من زندایی رو خیلی دوست دارم... شما رو هم دوست دارم... وقتی بینتون اختلاف میفته، من اذیت میشم. خواهش میکنم با زندایی مثل قبل صمیمی باش.
ناهید حسابی دلخور بود، ولی واسه خاطر سید عباس، یه لبخند زورکی زد و گفت:
– پسرم، نرگس خانوم زنداداش منه. ناراحتی من به خاطر اون سیلی هست که به دایی محمد زد.من میبخشمش ولی تا زندهم فراموش نمیکنم.
از پررویی ناهید کاسهی صبرم لبریز شد. برگشتم سمتش و گفتم:
– دقیقاً مثل من... که تو رو به خاطر اذیتات بخشیدم، ولی فراموش نکردم. الانم اون رفتارات، از روز خواستگاری که اومدی خونهمون، تا روزی که واسه حلالیت اومدی، مثل یه فیلم جلو چشمامه!
ناهید که انگار انتظار نداشت اینجوری جلوی سیدعباس جوابشو بدم، اخماش رفت تو هم. رو کرد به سیدعباس:
– بلند شو مادر... از اینجا بریم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) – مامان شما اج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خدا رو شکر سیدعباس خیلی بچهی مودب و محترمیه. حرف ناهید رو زمین نذاشت و در حالی که دلخور از بحثی که بین من و ناهید پیش اومد دلخوره ، از جاش بلند شد و رفت نشست کنار پدرشوهرم.
نگاهمو دادم به در اتاقی که محمد و ناصر اونجا هستن. به خودم گفتم یعنی چی دارن میگن؟ ظاهر قضیه اینطوری نبود که محمد بخواد بگه من به عزیز سیلی زدم نرگسم تلافی کرده... انگار واقعاً رفتن در مورد گاوداری صحبت کنن.
تو همین افکار بودم که در باز شد. محمد و ناصر اومدن بیرون. به قدری ناصر به هم ریخته و رنگروپریدهست که با خودم گفتم الان تشنج میکنه.
عمه تا حال و روز ناصر رو دید، سریع رفت کنارش ایستاد.
_ خوبی پسرم؟ سخت نگیر. هر چی هست درست میشه. مهم سلامتی توئه.
بیا بشین برات چای و میوه بیارم بخوری حالت جا بیاد.
ناصر یه نگاهی انداخت به میزی که جلوی من بود و به مامانش گفت:
چون من نبودم از نرگس پذیرایی نکردید؟
مامان، شما از یه طرف می گید که منو خیلی دوست دارید، اما از طرفی به زنم کم محلی میکنید و منو پیش نرگس که شب و روزش رو وقف من کرده خجالتزده میکنید.
باشه، اشکال نداره، این رفتارتونم تاج میکنم و میذارم رو سرم.
بعد از حرفهای ناصر تازه متوجه شدم اینا اصلاً از من پذیرایی نکردن.
گرچه خیلی حرف تو دلم هست که بزنم، اما ترجیح دادم سکوت کنم. ناصر نگاهش رو داد به من.
_نرگسجان، پاشو بریم. حرفهای ما تموم شد.
عمه قدم برداشت سمت ناصر و با لحن مهربونی گفت
_ ببخشید مادر سرمون به حرف گرم شد یادمون رفت
نگاهش رو داد به ناهید:
_ چای و میوه بیار برای داداش و زن داداشت.
ناهید چشمی گفت و رفت تو آشپزخونه. صدای محمد اومد:
با من کار ندارید؟
عمه جواب داد:
تو هم بمون، دور هم باشیم.
محمد سرشو انداخت بالا:
نه، کار دارم، باید برم.
محمد خداحافظی کرد و رفت.
ناهید یه سینی چای ریخت آورد. اول به باباش تعارف کرد، بعد به عمه، و سینی چایی رو گذاشت رو میز جلوی ما.
اصلاً دلم نمیخواد این چای رو بخورم، ولی اگه نخورم چون ناصر ناراحته کار مادر و خواهرش هست میترسم حالش بد بشه.
عمه تعارف کرد:
_ناصر جان، چای بخور.
نگاهش رو داد به من:
_ نرگس، تو هم بخور.
توی خونه بی خدا و ضد انقلاب بزرگ شدم گوشم پر شده بود از بدگویی خونواده شهدا وقتی گذاشتنم پیش دبستانی افتادم کنار یه فرزند شهید، من به شدت از این بچه متنفر بودم و تا جایی که میشد آزارش دادم تا کلاس ششم همین شکل بود تا رفتیم اول راهنمایی داداشم یه چاقو خوشگل خریده بود یواشکی آوردم مدرسه به بچهها نشون بدم که باهاش فرزند شهید رو تهدید کردم مدیر مدرسه منو دید و از مدرسه اخراجم کرد همین شد کینه تو دلم تا انتقامم رو از خواهرش بگیرم به چند تا لات پول دادم که...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
داستانی بر اساس حیقیقت.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۶۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خدا رو شکر سید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_من چایی داغ نمیخورم... باید صبر کنم خنک بشه.
ناهید یه ظرف سیب و پرتقال آورد و گذاشت روی میز.
یه پرتقال پوست کندم، نصفشو دادم به ناصر، نصف دیگهشو خودم خوردم... که نگن هیچی نخورد.
چایی که کمی سرد شد، خوردیم و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
از خونه مادر شوهرم که اومدیم بیرون ازش پرسیدم
_محمد چی گفت که انقدر بهم ریختی؟
نفس عمیقی کشید و با تأسف سرشو تکون داد:
_بریم خونه، بهت میگم.
_نه... من تا خونه طاقت نمیارم، کاش همینجا میگفتی.
جواب نداد. منم دیگه اصرار نکردم.
یه مقدار که از خونه پدرشوهرم فاصله گرفتیم، آروم گفت:
_محمد...
تا صداشو شنیدم، سریع برگشتم سمتش.
_خب؟
_از ما وکالتنامه گرفته که کارهای اداری گاوداری رو انجام بده. بعد با همون وکالتنامه یه وام کلون گرفته... چند تا گاو و یه خونه ویلایی تو شمال خریده.
خونهی شمال، از اونایی بوده که به چند نفر فروخته بودن. گاوها هم مریض بودن، یا مردن یا دامپزشکی حکم انهدام داده و منهدمشون کردن...از وامم چند قسطشو نتونسته بده...
حرفاش مثل پتک خورد تو سرم... این یعنی نابودی گاوداری؟ یه لحظه انگار زمین زیر پام خالی شد.
انقدر شوکه شدم که حواسم از ناصر پرت شد. برگشتم طرفش که بپرسم:
_حالا باید چیکار کنیم؟
که دیدم... نه... نه... اون حالت لعنتی داره میاد سراغش...
چشماش خیره شد، بدنش شروع کرد به لرزیدن.
یه آن انگار مغزم از کار افتاد... فقط با التماس، دستمو گذاشتم روی بازوش:
_بشین... ناصر...بشین... خواهش میکنم، بشین...
ناصر فقط میلرزه... نمیتونه خودش رو کنترل کنه. اگه نشینه، تا چند ثانیه دیگه پرت میشه روی آسفالت... هر اتفاقی ممکن براش بیفته.
بازوهاشو محکم گرفتم، تکونش دادم، با صدای بلند فریاد زدم:
_تو رو خدا... ناصر... التماست میکنم بشین!
تشنج ناصر شدیدتر شد... خودش دیگه هیچی نمیفهمه... اما انگار خدا صدای فریادم رو شنید.
با بدنی که لحظهبهلحظه بیشتر میلرزه، به زور نشست و تکیه داد به دیوار.
به سرعت گوشهی چادرم رو چند لا کردم، گذاشتم بین دندوناش که زبونش آسیب نبینه. ناصر نتونست تحمل کنه، یکوری افتاد زمین، تنش میلرزه، چشمهاش یه جا خیره مونده ...
دستهای منم به لرزه افتاد، نفسم گرفت. موبایلمو درآوردم، سریع شمارهی خونهی مادرشوهرم رو گرفتم... جواب ندادن.
به پدرشوهرم زنگ زدم هر چی بوق خورد جواب نداد
شماره مادرشوهرم رو گرفتم. جواب نداد.
به ناهید زنگ زدم... انقدر بوق خورد تا قطع شد.
فهمیدم... باهام قهرن.
با بغض، زیر لب گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\