زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ #قسمت_۱۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) آقای دکتر که رف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– یادته اون وقتا که نامزد بودیم، اومدی خونهمون، یه دست بلوز و شلوارک برام خریدی. منم برای اینکه ساق پام پیدا نباشه جورابای مادربزرگمو پام کرده بودم. بعد شرط بستی اگه مارپله رو بردی، من جورابمو دربیارم.؟ من شرط رو بردم.
یه نگاهی بهم انداخت و پرسید:
– تو همون نرگسی؟
– بله عزیزم، من همون نرگسم همسر تو.
کمی ابروهاشو داد بالا، ریز سری تکون داد.
– چقدر بزرگ شدی...
مونده بودم چی جوابش رو بدم. فقط لبخند زدم.
ناصر ادامه داد:
– اون شرط رو تو نبردی، من بردم. چون تو انقدر بالا پایین پریدی، جورابات اومد پایین. منم ساق پاتو دیدم.
بلند خندیدم.
– چه خوب یادته...
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
– من چرا اینجام؟
نمیخواستم بگم تشنج کردی، چون ممکن بود یاد جنگ و رفقای شهیدش بیفته حالش بدتر بشه.
با لبخند آرومی گفتم:
– فشارت افتاده بود، آوردیمت بیمارستان...
تا جواد بیاد باهاش حرف زدم، ولی فقط خاطرات گذشته رو یادش میاد.
یه تقهی آروم به در خورد و صدای جواد به گوشم خورد.
_ آبجی دفترچه رو آوردم.
از جام بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از یه سلام و علیک گرم باهم، اومد کنار تخت ناصر ایستاد.
_ سلام آقا ناصر. چی شده؟
ناصر،دستشو بالا آورد و آروم زمزمه کرد:
_ نمیدونم...
زیر لب به جواد گفتم:
_ هیچی یادش نمیاد.
جواد ناراحت شد و نفس عمیقی کشید
_ من میرم حسابداری. کارم تموم شد، میام آقا ناصر رو ببریم.
رفت و زیاد طول نکشید که با بابام برگشت. کمک کردن، ناصر رو از تخت آوردیم پایین، سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه.
مامانم با نگرانی و رنگپریده اومد به استقبالمون. رو کرد به ناصر:
_ سلام آقا ناصر، خوبی مادر؟
تا چشم ناصر به مامانم افتاد، زد زیر گریه. اونقدر گریه کرد که نتونست حتی یه کلمه حرف بزنه.
با گریه ناصر اشک تو چشم هممون جمع شد، نگاهی به مامانم انداختم آهسته گفتم
_ خیلی چیزی یادش نمیاد...
مامانم رفت پشت سر ناصر، زد تو صورتشو اشک از چشماش جاری شد. زیر لب گفت:
_ الهی بمیرم، چرا اینجوری شده آخه...
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
_ توکل به خدا... انشاءالله زود حالش خوب میشه.
نگاهمو دادم به جواد و بابام.
_ آرومآروم بیارینش تا من برم یه رختخواب براش پهن کنم توی هال.
با عجله اومدم از کمد دیواری، یه تشک، پتو و بالش برداشتم و کنار دیوار پهن کردم. بابا و جواد، زیر بغلای ناصر رو گرفتن، آوردنش، آروم خوابوندنش رو تشک...
________________________
یکیدو سالی از دانشگاهم گذشته بود که یه چیزایی توجهمو جلب کرد. نگاهای یکی از استادام برام متفاوت شده بود. استاد محمدی... همه میگفتن با اینکه هنوز مجرده، از خیلی از استادای زندارمونم پاکتره. آدم محترمی بود، منم که کلاً تو دانشگاه کاری به کسی نداشتم، مثل خیلی از دخترا دنبال عشق و حال نبودم. فقط به درس و هدفم فکر میکردم.
ترم چهارم که رسید، یه روز دیدم استاد محمودی، که پیرترین و معتبرترین استاد دانشگاهمون بود، صدام کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) – یادته اون وق
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از سکوت خونه فهمیدم بچهها رفتن مدرسه. یهدفعه صدای زنگ تلفن بلند شد. مامانم زود گوشی رو برداشت.
_ بله؟ بفرمایید...
_ سلام حاجخانم، حال شما خوبه؟
_ بله آوردنش خونه، همین الآن رسیدن.
_ خدا رو شکر، حالش خوبه.
_ بله، تشریف بیارید، قدمتون سر چشم.
رو کردم به مامانم و زیر لب گفتم:
_ بهشون بگو یکییکی بیان، دستهجمعی نیان. سر و صدا راه بیفته، حال ناصر بدتر میشه.
مامانم حرفهاش که تموم شد خدا حافظی کرد گوشی رو گذاشت روی دستگاه... نگاهش رو داد به من:
_ من روم نمیشه بهشون بگم، اومدن بگو آروم حرف بزنن.
بابا سر چرخوند سمت من :
_ نرگس جان، بابا کاری نداری؟ من برم؟
_ نه بابا، خیلی ممنونم. ببخشید دیشب خیلی اذیت شدی...
_ عزیزم، این چه حرفیه؟ انشاءالله که آقا ناصرم زودتر حالش خوب بشه
بابا خداحافظی کرد و رفت. جواد پرسید
_ چی شده آبجی؟ چرا نمیخواستی خونوادهی ناصر بفهمن کدوم بیمارستان بستری بوده؟
همه چی رو براش تعریف کردم. یهکم سکوت کرد، بعد سرش رو به تاسف تکون داد
_ عجب... پس خوب کاری کردی که آدرس ندادی بیان بیمارستان. منم نمیرم پادگان. همینجا پیشت میمونم. الان اگه تنها باشی، اینا میان خونه، بمبارون حرفت میکنن...
_ نه داداش، تو مرخصی گرفتی برو، برات اضافه خدمت میزنن. من از پسشون برمیام.
_ میدونم برمیای... ولی دل من طاقت نمیاره.
ـ باشه عزیزم... بمون. قدمت سر چشم.
اومدم تو آشپزخونه، سینی چایی رو ریختم و آوردم نشستم کنار ناصر. نگاهی بهش انداختم و با نرمی گفتم:
ـ چای میخوری عزیزم؟
سرشو انداخت بالا، یعنی نه ساکت نگاهم کرد. دلم گرفت... یه بغضِ بیصدا نشست ته گلوم.
مامانم از توی اتاق صدام زد:
ـ نرگسجان، مادر... یه دقیقه بیا.
آروم از کنار ناصر بلند شدم، اومدم پیشش.
_ جانم مامان؟
_ من میرم خونهمون، بعد از ظهر میام یه سری بهت میزنم.
ـ باشه مامان جون، دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی. بعد از ظهر که اومدی، شام همینجا بمونین...
لبخند خستهای زد:
ـ نه مادر، تدارک نبین. فقط میام یه سر میزنم، برمیگردم. هرچی خونهت آرومتر باشه، به نفع آقا ناصره. بذار بیشتر استراحت کنه.
بعد نگاهش افتاد به جواد و گفت:
ـ تو هم پاشو بیا بریم. هرچی دوروبر آقا ناصر خلوتتر باشه، بهتره براش.
جواد رو به مامانم گفت:
_ مامان! مگه من بچهم که شلوغ کنم؟ سروصدا راه بندازم؟ من میخوام کنار نرگس باشم.
مامانم خداحافطی کرد رفت.
برگشتم تو آشپزخونه، مشغول درست کردن ناهار شدم که زنگ خونه به صدا دراومد. سریع اومدم سمت آیفون. نگاهی به مانیتور انداختم، عمه و ناهیدن...
__________________________
یکیدو سالی از دانشگاهم گذشته بود که یه چیزایی توجهمو جلب کرد. نگاهای یکی از استادام برام متفاوت شده بود. استاد محمدی... همه میگفتن با اینکه هنوز مجرده، از خیلی از استادای زندارمونم پاکتره. آدم محترمی بود، منم که کلاً تو دانشگاه کاری به کسی نداشتم، مثل خیلی از دخترا دنبال عشق و حال نبودم. فقط به درس و هدفم فکر میکردم.
ترم چهارم که رسید، یه روز دیدم استاد محمودی، که پیرترین و معتبرترین استاد دانشگاهمون بود، صدام کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از سکوت خونه ف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بدون اینکه چیزی بگم یا منتظر جواب بمونم، دکمهی آیفون رو زدم. برگشتم تو آشپزخونه که خودمو مشغول ناهار درست کردن نشون بدم و محلشون نذارم... اما بعد گفتم نه، ناصر نباید چیزی از دلخوری من و خونوادش بفهمه.
با صدای باز و بسته شدن در، اومدم تو هال و گفتم:
_ سلام.
عمه یه جواب سردی داد. ناهیدم اصلاً انگار نه انگار. نگاهمم نکرد، همونطور که سرش بالاست، اومد تو خونه.
جواد با یه نگاه محکم و بیتعارف که یعنی حواسم به خواهرم هست اومد جلوی عمه و ناهید گفت
_سلام
هر دو از این رفتار جواد خوششون نیومد و یه جواب سردی بهش دادن و دوتایی رفتن سمت ناصر کنار رختخوابش نشستن. با مهربونی و گریه سلام و احوالپرسی کردن. ناصر که چشماش پر اشک شده بود، با بغض جوابشون رو داد.
عمه دست کشید رو صورت ناصر، نوازشش کرد. ناصر هم دست مامانش رو بوسید.
ناهید دست ناصر رو گرفت، با بغض گفت:
_ انشاالله زود خوب میشی داداش...
عمه نگاهش افتاد به سر پانسمانشدهی ناصر. اخمش رفت تو هم. پرسید:
ـ الهی فدات بشم مادر... چرا سرتو بستن؟
ناصر گیج شد. انگار نمیدونست چی بگه. یه نگاه پر سؤال انداخت به من.
عمه سریع نگاهش رو دوخت به من و با لحنی نهچندان خوشایند پرسید:
_ چرا سرشو پانسمان کردن؟
آروم جواب دادم:
ـ بعداً براتون توضیح میدم.
عمه که فهمید نمیخوام ناصر چیزی بفهمه، دیگه حرفی نزدو سر چرخوند سمت ناصر و دوباره شروع کرد به قربونصدقه رفتن.
نگاهم رفت سمت ناهید... نمیدونم چرا ولی توقع داشتم یه کم از اون غرور همیشهگیشو میذاشت کنار، لااقل جواب سلام منو میداد...
تو دلم گفتم: امان از دست شما جماعت طلبکار...
رفتم تو آشپزخونه، چایی ریختم، سینی رو گذاشتم جلوشون. ظرف میوه رو هم از یخچال آوردم، با پیشدستی و چاقو گذاشتم کنارشون. بعد اومدم پیش جواد روی مبل نشستم.
فضای خونه یهجوری سنگین و ساکته که فقط صدای نفسهای ناصر و گهگاهی صدای عمه که براش دعا میکنه، تو خونه میپیچیه. ناهیدم که استاد کم محلیه هنوز یه کلمهام با من حرف نزده . فقط نشسته کنار ناصر، انگار اصلاً من وجود ندارم... تو دلم گفتم بهتر که حرف نمیزنی. منم نه دلِ حرف زدن با تو رو دارم، نه حال بحث کردن. فقط هر چند دقیقه یهبار نیمنگاهی به ناصر میندازم، ببینم حالش خوبه...
_______________________
وارد هال خونشون که شدم چشمم افتاد به قاب عکس پدرش موهای تنم سیخ شد این همون شهیدی بود که توی خواب به من تشز زد و گفت دست از سر خونواده من بردار با اینکه عکسِ اما احساس میکنم که زنده است و داره من رو میبینه و میدونه که من میخواستم چه بلایی سر دخترش بیارم شرمنده نگاهم را از عکس گرفتم و تو دلم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
به نظرتون میخواسته چه بلایی سر دختر شهید بیاره😱
داستانی بسیار آموزنده و سرنوشت ساز به افراد جوان و نو جوان توصیه میکنم این داستان رو بخونید🌷🌟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بدون اینکه چیز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چند دقیقه بعد، عمه دستی به زانوهاش زد و گفت:
_ خب مادر، ما دیگه کمکم بریم. تو استراحت کن، انشاالله دوباره میایم دیدنت.
ناصر ساکت و بدون حرف نگاه خستهای بهشون انداخت
ناهیدم خم شد پیشونیه ناصر رو بوسید و با بغض گفت
انشاالله زود خوب میشی.
ناصرم بغض کرد و اشک از چشمش روون شد
ناهید بدون اینکه حتی نگاهم کنه، کیفشو برداشت و رفت سمت در. عمه خم شد، بوسه ای به صورت ناصر زد و یه آیت الکرسی خوند بهش نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه و گفت: ـ
_ الهی مادرت فدات بشه... برات از ته دلم دعا میکنم زود خوب شی. به گریه عمه و ناصر اشک از چشمم فرو ریخت
بلند شد که بره. منم تا در هال بدرقهش کردم.
در که بسته شد، یه نفس عمیق کشیدم. نگاه کردم به جواد، لبخندی زدم و زیر لب گفتم
_ چه قیافه ای براشون اومدی
ابرو داد بالا و آهسته جواب داد
_دیدی همینه دیگه ، جوابِ های، هویه، وقتی اونا با خواهر من اینطوری رفتار میکنن باید جواب اینچنینی هم بگیرن
بر عکس همیشه که خودم از جواد میخواستم در مقابل رفتاهای ناراحت کننده خونواده ناصر محافظه کاری نشون بده اینبار تشویقش کردم و گفتم
ازت ممنونم خوب رفتار کردی خیلی هم که خوبی کنی خیال بد میکنن
جواد خندید
_خب شعرش بخون دیگه، بگو...خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند
خنده پهنی زدم
_آره دیگه همینه
اومدم سمت ناصر، پتو رو مرتب کردم، گفتم: ـ
خسته شدی عزیزم؟ یه کم بخواب، منم برم تدارک ناهار رو ببینم
ناصر فقط سرشو تکون داد و چشماشو بست.
ظرفهای میوه و سینی چایی رو که عمه و ناهید دست بهش نزدند رو آوردم آشپزخونه شستم و همه رو جابجا کردم
از آشپزخونه اومدم توی هال و رو کردم به جواد:
ـ جواد جان، یه خواهشی ازت دارم. اگه میتونی بیدار بمون، حواست به ناصر باشه... دیشب تو بیمارستان خیلی خسته شدم، میخوام یه کم چشم رو هم بذارم.
سرش رو تکون داد و گفت:
ـ خیالت راحت، تو برو بخواب. من حواسم به همه چی هست.
لبخند زدم و گفتم:
ـ ممنونم ازت، به قول خودت با مرام.
دستش رو گذاشت رو سینهش:
ـ چاکرم آبجی.
رفتم سمت اتاق خواب. درو آروم بستم که صدا نده. گوشی رو از توی کیفم درآوردم و شمارهی مامان رو گرفتم...
________________________
وقتی رفتیم تو اتاق و روبهروی هم نشستیم، گفتم: «استاد، من حس میکنم بین ما یه فاصله بزرگه. اختلاف طبقاتی، اختلاف فرهنگی... اینا یه شوخی نیست.» یهدفعه رنگش پرید، با تعجب گفت: «این چه حرفیه؟ من اومدم با تو ازدواج کنم، نه با ثروت بابات. من عاشق خودت شدم، نه سبک زندگیت. تازه اینقدرم نگو استاد، اسمم علیرضائه!» یه لبخند از ته دل نشست رو لبم...حرفاش صاف رفت تو قلبم.
با خودم گفتم: «شاید واقعاً منو واسه خودم میخواد...»با خودم تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم...ولی وقتی برگشتیم تو پذیرایی...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) چند دقیقه بعد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چند تا بوق خورد تا جواب داد:
ـ سلام مادر، خوبی؟ چه خبر از ناصر؟
ـ سلام مامان. ناصر خوابه. فقط یه زحمتی برات دارم.
ـ جانم مادر، زحمت چیه عزیزم تو رحمتی، هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم.
_ ممنونم ازت. انشاالله یه روز بتونم زحمتاتو جبران کنم. میشه زینب رو شما از مدرسه بیاری؟ من خیلی خستهام، میخوام یه کم بخوابم . اگه میشه زینب رو ببر خونه خودتون، عصر بیارش. زینب خیلی شلوغ میکنه به من استرس میده که نکنه با سرو صداهاش ناصر رو بیدار کنه
مامان فوری جواب داد:
ـ به روی چشم مادر، اصلاً نگران نباش. خودم میرم از مدرسه میارمش خونه خودمون، عصر هم میارمش خونتون
ـ ممنون مامان. خدا خیرت بده.
تماس که تموم شد، گوشی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت. لباسمو عوض کردم، رفتم تو تخت، پتومو کشیدم رو خودم. یه نگاه به سقف انداختم و تو دلم گفتم:
«خدایا... خودت هوای ناصرمو داشته باش.»
نفهمیدم کی خوابم برد. فقط یه لحظه صدای زنگ آیفون اومد، فهمیدم بچهها از مدرسه برگشتن.
نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم. صدای جواد از پشت آیفون بلند شد که گفت:
ـ کیه؟
اومدم تو هال و نگاهم افتاد به جواد.
ـ دستت درد نکنه داداش، چقدر به این خواب احتیاج داشتم.
لبخند زد:
ـ خستگیت دراومد؟
ـ آره، خدا رو شکر.
با صدای باز شدن در هال، سرم رو چرخوندم سمت در... نگاهم افتاد به سه تا دسته گلم... لبخند پهنی زدم به روی ماه هر سهتاشون. یکییکی گفتن:
ـ سلام.
ـ سلام به روی ماهتون.
امیرحسن جلوتر از همه دوید سمت من و خودش رو انداخت تو بغلم:
_مامان، دیشب که نبودی، خوابم نمیبرد.
خم شدم و صورت نازش رو بوسیدم:
_ عزیز دلم، منم دلم براتون تنگ شده بود.
عزیز و امیرحسین هم نزدیک شدن، دستشون رو به طرفم دراز کردم باهاشون دست دادم و نگاهشون رفت سمت ناصر.
عزیز پرسید:
_ بابا چطوره؟
_ دکتر گفت نباید پشت سر هم تشنج میکرده. الانم فراموشی گرفته که معلوم نیست چقدر طول بکشه. البته خاطرات بلندمدتش یادشه، ولی خاطرات کوتاهمدت رو فراموش کرده.
رنگ صورت امیرحسین پرید:
ـ خوب میشه دیگه، نه؟
ـ توکل بر خدا، انشاالله خوب میشه. ولی زمانش معلوم نیست.
داشتم با عزیز و امیرحسین حرف میزدم که دیدم امیرحسن رفته نشسته کنار رختخواب ناصر. بچهم طوری ناراحت و ماتمزده نشسته که قلبم از تو سینهم زد بیرون. عزیز و امیرحسین رفتن سمت جواد به سلام و علیک منم اومدم پیش امیر حسن ، دستمو انداختم دور بازوش، بغلش کردم و آهسته تو گوشش گفتم:
_ غصه نخور عزیزم، چیزی نیست. خوب میشه.
سرش رو آورد بالا، تو چشمهام زل زد: ...
________________________
ماهان یه پسر نوجوونه که در یه خونه غیر مذهبی بزرگ شده و الان توبه کرده و همین توبش و به سمت خدا رفتنش براش دردسرساز شده داستان بسیار زیبایی که توصیه میکنم حتماً جوانان و نوجوانان این داستان رو بخونند
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_قسم بخور، بگو به خدا خوب میشه.
محکم بغلش کردم و گفتم:
_ـ دکتر گفته عزیزم که خوب میشه
خودشو از بغلم جدا کرد، چشماش پر از اشک شد:
ـ دکتر راست میگه؟
ـ آره عزیزم، راست میگه.
ـ پس چرا قسم نمیخوری؟
ـ به خدا، به جون خودت، خوب میشه.
ساکت شد و دستشو آروم گذاشت روی صورت ناصر و رفت تو فکر...
نمیتونم این صحنه رو تحمل کنم. برای یه بچهی دهساله خیلی سنگینه که اینجوری بره تو فکر. بهش گفتم:
ـ بلند شو بریم تو اتاقت، من کلی حرف باهات دارم.
نگام کرد و با یه لحن مظلومانهای گفت:
ـ الکی میگی... هیچ حرفی نداری. فقط میخوای منو از پیش بابا بلند کنی. بذار بشینم پیشش... بذار دعا کنم خوب بشه.
با این حرفش تمام وجودم لرزید. تو دلم گفتم شاید بهتره بذارم یه کم پیش باباش بمونه.
آهی کشیدم، آروم زدم به پشتش:
ـ باشه عزیزم... تو دعا کن، منم میرم وسایل ناهار رو آماده کنم.
اومدم تو آشپزخونه، شروع کردم به چیدن میز ناهار. همهچی رو که آوردم، اومدم تو هال بچهها رو صدا کنم، دیدم جواد همینجوری که رو مبل نشسته، خوابش برده. نگاهم افتاد به امیرحسن، خیره شده به باباش و دونهدونه اشک از چشمهاش میچکه و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
آروم اومدم کنارش نشستم، اشکهاشو پاک کردم و گفتم:
ـ داری دعا میخونی؟
سرشو به نشونهی "آره" پایین انداخت.
_ میشه یه کم بلندتر بخونی؟ منم باهات بخونم.
زمزمه کرد:
"أمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء..."
تو دلم گفتم: الهی فدای این دعا کردنت بشم عزیز دلم... منم شروع کردم باهاش خوندن. پنج بار که گفتم، رو کردم بهش:
ـ پاشو بریم ناهار بخوریم.
سرشو چرخوند سمت من:
ـ ناهار بخورم، میذاری بازم بیام پیش بابا؟
ـ آره عزیزم.
بلند شد. بهش گفتم:
ـ تو برو تو آشپزخونه سر میز بشین تا من دایی جواد و امیرحسین و عزیزم صدا کنم بیان.
بچهم سر تکون داد و رفت سمت آشپزخونه.
قدم برداشتم سمت مبل، کنار جواد ایستادم، آروم دستمو گذاشتم رو شونهش و صدا زدم:
ـ جواد جان... داداش... آقا جواد...
چشماشو باز کرد:
_ بیا بریم ناهار بخوریم.
خمیازهای کشید، کشوقوسی به خودش داد
_ باشه، تو برو، من میام.
اومدم سمت اتاق امیرحسین و عزیز. در باز بود. دیدم با چهرههایی غمگین دارن با هم صحبت میکنن.
ـ بچهها بیاید، ناهار حاضره.
عزیز نگاشو به من دوخت و پرسید:
ـ مامان... اوضاع بابا تا کی میخواد اینجوری باشه؟
_بابا رو اگه کسی عصبیش نکنه، اینجوری نمیشه...
اخماش رفت تو هم
ـ ایندفعه کی اذیتش کرده؟ البته مامانجون یه چیزایی گفت، ولی من درست نفهمیدم.
صحبتهایی که بین ناصر و محمد رد و بدل شده بود رو براشون گفتم.
امیرحسین و عزیز از جا پریدن. عزیز با تعجب پرسید:
ـ یعنی گفت "گاوداری پرید"؟
ـ خیلی تو جزئیاتش نیستم. بابات همینا رو بهم گفت. یه ذره اوضاع زندگیمون رو به راه بشه، میرم خودم با عموت صحبت میکنم ببینم چی شده.
ـ مامان، عمو که باهات همکاری نمیکنه...
ـ با بابابزرگتون و مامان هاجر صحبت میکنم، برن باهاش حرف بزنن ببینیم باید چیکار کنیم.
ـ عمو محمدم تو گاوداری سهم داره؟
_آره اونم سهم داره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _قسم بخور، بگو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بچهها، بیاید بریم سر سفره ناهارمونو بخوریم.
هممون دور هم جمع شدیم... جای ناصر واقعاً خالیه. غذا رو خوردیم، میز رو جمع کردم، اومدم کنار ناصر. آروم صداش زدم.
_ناصر
چشمهاشو باز کرد. لبخندی زدم و گفتم:
– بیداری؟
فقط یه نگاه بیحس بهم انداخت، بدون هیچ عکسالعملی.
– ناصر جان، گرسنهای؟ ناهارتو بیارم برات؟
با صدای خیلی ضعیف و بیرمق گفت:
– بیار.
غذاشو آوردم کنار رختخوابش. پرسیدم:
– میتونی بشینی ناصر؟
یه نگاهی به دور و اطرافش انداخت. با زحمت خواست بشینه که جواد اومد دستش رو گذاشت پشتش، کمکش کرد تا نشست. دوباره گفتم:
– ناصر جان، خودت میتونی بخوری یا بذارم دهن؟
آروم گفت:
– خودم میخورم.
یه سفره کوچیک جلوش پهن کردم، غذاشم گذاشتم. کمکم شروع کرد به خوردن.
بچهها اومدن دور رختخواب باباشون نشستن. نگاهم افتاد به امیرحسن... دلم براش کباب شد. با دستم کنارم رو نشونش دادم:
– بیا بشین پیش بابا.
اومد نشست کنار ناصر، صداش کرد:
– بابا...
ناصر جوابی نداد. دستمو گذاشتم رو پاش، آروم تکونش دادم.
– ناصر...
برگشت سمتم.
– امیرحسن صدات کرد، کارت داره.
یه نگاه بیتفاوت بهم انداخت، دوباره مشغول خوردن شد. سرمو بردم کنار گوش امیرحسن و آروم گفتم:
– ناراحت نشو که جوابتو نداد. بابا فراموشی گرفته...
سرشو آورد بالا، تو چشمهام زل زد:
– یعنی منو نمیشناسه؟
– فعلاً نه... ولی بعداً خوب میشه انشاءالله.
جواد چیزی تو گوش عزیز گفت. عزیز صدا زد:
– امیرحسن! یه دقیقه بیا.
پاشد رفت سمت عزیز. عزیز بهش گفت:
– بیا بریم تو حیاط بازی کنیم.
امیرحسن شونه انداخت بالا:
– میخوام پیش بابا باشم.
عزیز دستاشو گرفت، امیرحسینم پاهاشو. با شوخی گفتن:
– مگه به دل خودته؟ باید بیای!
همینطور با شوخی بردنش تو حیاط. جواد سرشو آورد کنار گوشم:
– دلم براش سوخت... بهشون گفتم ببرنش حیاط یه کم بازیش بدن.
– خوب کاری کردی. دستت درد نکنه... منم اعصابم خورد شد.
جواد سری تکون داد:
– فقط خدا خیرت بده که زینبو فرستادی خونه مامان، وگرنه انقدر اذیت میکرد که اینجا خون همهمونو میکرد تو شیشه!
لبخندی زدم:
– وااا نگو بچهمو!
– آبجی، خودت بهتر از همه میدونی زینب چیه که به مامان گفتی ببرش!
– آره، گفتم... ولی اصلاً خوشم نمیاد کسی از زینب بد بگه. ببخشیدا...
جواد لبخند زد و سری تکون داد:
– درکت میکنم. از این تعریفا مامانم واسه علیاکبر داره!...
_______________________
وقتی رفتیم تو اتاق و روبهروی هم نشستیم، گفتم: «استاد، من حس میکنم بین ما یه فاصله بزرگه. اختلاف طبقاتی، اختلاف فرهنگی... اینا یه شوخی نیست.» یهدفعه رنگش پرید، با تعجب گفت: «این چه حرفیه؟ من اومدم با تو ازدواج کنم، نه با ثروت بابات. من عاشق خودت شدم، نه سبک زندگیت. تازه اینقدرم نگو استاد، اسمم علیرضائه!» یه لبخند از ته دل نشست رو لبم...حرفاش صاف رفت تو قلبم.
با خودم گفتم: «شاید واقعاً منو واسه خودم میخواد...»با خودم تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم...ولی وقتی برگشتیم تو پذیرایی...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بچهها، بیاید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بچهها، بیاید بریم سر سفره ناهارمونو بخوریم.
هممون دور هم جمع شدیم... جای ناصر واقعاً خالیه. غذا رو خوردیم، میز رو جمع کردم، اومدم کنار ناصر. آروم صداش زدم.
_ناصر
چشمهاشو باز کرد. لبخندی زدم و گفتم:
– بیداری؟
فقط یه نگاه بیحس بهم انداخت، بدون هیچ عکسالعملی.
– ناصر جان، گرسنهای؟ ناهارتو بیارم برات؟
با صدای خیلی ضعیف و بیرمق گفت:
– بیار.
غذاشو آوردم کنار رختخوابش. پرسیدم:
– میتونی بشینی ناصر؟
یه نگاهی به دور و اطرافش انداخت. با زحمت خواست بشینه که جواد اومد دستش رو گذاشت پشتش، کمکش کرد تا نشست. دوباره گفتم:
– ناصر جان، خودت میتونی بخوری یا بذارم دهنت؟
آروم گفت:
– خودم میخورم.
یه سفره کوچیک جلوش پهن کردم، غذاشم گذاشتم. کمکم شروع کرد به خوردن.
بچهها اومدن دور رختخواب باباشون نشستن. نگاهم افتاد به امیرحسن... دلم براش کباب شد. با دستم کنارم رو نشونش دادم:
– بیا بشین پیش بابا.
اومد نشست کنار ناصر، صداش کرد:
– بابا...
ناصر جوابی نداد. دستمو گذاشتم رو پاش، آروم تکونش دادم.
– ناصر...
برگشت سمتم.
– امیرحسن صدات کرد، کارت داره.
یه نگاه بیتفاوت بهم انداخت، دوباره مشغول خوردن شد. سرمو بردم کنار گوش امیرحسن و آروم گفتم:
– ناراحت نشو که جوابتو نداد. بابا فراموشی گرفته...
سرشو آورد بالا، تو چشمهام زل زد:
– یعنی منو نمیشناسه؟
– فعلاً نه... ولی بعداً خوب میشه انشاءالله.
جواد چیزی تو گوش عزیز گفت. عزیز صدا زد:
– امیرحسن! یه دقیقه بیا.
پاشد رفت سمت عزیز. عزیز بهش گفت:
– بیا بریم تو حیاط بازی کنیم.
امیرحسن شونه انداخت بالا:
– میخوام پیش بابا باشم.
عزیز دستاشو گرفت، امیرحسینم پاهاشو. با شوخی گفتن:
– مگه به دل خودته؟ باید بیای!
همینطور با شوخی بردنش تو حیاط. جواد سرشو آورد کنار گوشم:
– دلم براش سوخت... بهشون گفتم ببرنش حیاط یه کم بازیش بدن.
– خوب کاری کردی. دستت درد نکنه... منم اعصابم خورد شد.
جواد سری تکون داد:
– فقط خدا خیرت بده که زینبو فرستادی خونه مامان، وگرنه انقدر اذیت میکرد که خون همهمونو میکرد تو شیشه!
لبخندی زدم:
– وااا نگو بچهمو!
– آبجی، خودت بهتر از همه میدونی زینب چیه که به مامان گفتی ببرش!
– آره، گفتم... ولی اصلاً خوشم نمیاد کسی از زینب بد بگه. ببخشیدا...
جواد لبخند زد و سری تکون داد:
– درکت میکنم. از این تعریفا مامانم واسه علیاکبر داره!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بچهها، بیاید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر ناهارشو خورد. وسایلش رو جمع کردم و بهش گفتم:
– میتونی بری وضو بگیری نمازتو بخونی، اذان ظهر رو گفتنها.
سرشو آروم تکون داد.
– آره.
با کمک جواد، بردیمش سرویس. وضوشو گرفت و اومد. سجاده رو براش پهن کردم، قامت بست و «اللهاکبر» گفت. نماز ظهر رو خوند، سلام داد و همونجا روی سجاده دراز کشید.
بهش گفتم:
– ناصر جان، نماز عصرت رو هم بخون، بعد کمکت میکنم بری تو رختخواب استراحت کنی.
آروم چشماشو باز و بسته کرد و با صدای نحیفی گفت:
– خوندم... ببرینم تو رختخوابم...
خواستم یادآوری کنم که فقط ظهر رو خوندی، عصر رو نخوندی، ولی با خودم گفتم شاید حواسش نیست، دیگه اصراری نکردم. با کمک جواد، ناصر رو بردیم توی رختخوابش. برای اینکه خوب استراحت کنه، از کنارش بلند شدیم و اومدیم روی مبل نشستیم. مشغول صحبت بودیم که صدای زنگ خونه به گوشم خورد. بلند شدم، آیفون رو برداشتم. توی صفحه مانیتور محسن و فریده رو دیدم. فوری دکمه آیفون رو زدم و گفتم:
– بفرمایید.
تا بخوان وارد خونه بشن، من در هال رو باز کردم و رفتم استقبالشون. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. وارد خونه شدن، با جواد هم سلام و احوالپرسی کردن. هر دو مستقیم رفتن کنار رختخواب ناصر. محسن با ناراحتی خیره شد به ناصر و بعد از چند لحظه رو کرد به من:
– بیدار نمیشه؟
میخوای صداش بزن، بیدارش کن.
– نه، بزار بخوابه. این دفعه علت تشنجش چی بوده؟
نفس بلندی کشیدم و آهسته گفتم:
– از کنارش بیاید این طرف، براتون تعریف کنم. میترسم یه وقت بشنوه دوباره حالش بد بشه.
فریده و محسن اومدن، نشستیم کنار آشپزخونه. ماجرای گاوداری رو براشون تعریف کردم.
محسن از شنیدن حرفهام جا خورد. مکثی کرد و پرسید:
– محمد خودش اینا رو به ناصر گفته؟
ریز سرم رو تکون دادم.
– بله.
محسن با کف دست زد رو پیشونیش، بعد رو کرد به فریده:
– سرمایمون از دست رفت!
فریده هم هاج و واج مونده بود که چی بگه.
محسن نگاهش رو داد به من:
– حالا باید چه گِلی به سرمون بگیریم؟
– والا چی بگم... من منتظرم حال ناصر بهتر بشه، از خودش کسب تکلیف کنیم ببینیم چیکار میشه کرد.
– حالا اگه این دفعه هوشیاریش خیلی طول بکشه، تا اون موقع میخوای چیکار کنی؟
– از خدا میخوام زود خوب بشه، ولی اگه طول کشید، بابات باید یه فکری به حال ما و این مالِ از دسترفته و خرج خونه بکنه.
حالا یه چیزی بگم آقا محسن؟
محسن با دقت بیشتری گفت:
– بگو...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر ناهارشو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نفس عمیقی کشیدم و با لحن گلایهمند گفتم:
– گرفتاریها و مریضی ناصر یه طرف، رفتار و طلبکاریهای مادر و خواهرت یه طرف... یعنی رفتار اونها بیشتر از مریضی ناصر اذیتم میکنه.
محسن که از چیزی خبر نداشت پرسید:
– چرا؟ مگه چیکار کردن؟
– محمد زد تو گوش عزیز!
اینو که میدونی
_آره
_ خب، من اخلاق برادرت رو میدونم، اگه جلوشو نمیگرفتم، از ناتوانی ناصر سوءاستفاده میکرد، فکر میکرد باید با بچههای منم مثل خونوادهی خودش رفتار کنه و هرجا خوشش نیومد، بچههای منو بزنه. امروز تو گوش عزیز بزنه، فردا امیرحسین، یه وقتم فکر کنه من اشتباه کردم، به من حمله کنه!
منم جوابشو دادم، یه سیلی زد، یه سیلی خورد که فکر نکنه من مثل نیلوفر میشینم کتک بخورم و صدام در نیاد بگم دارم
آبرو داری میکنم
نفسی کشیدم و ادامه دادم:
– اصلاً میدونی ناصر کجا حالش بد شد؟
محسن دستاشو بالا آورد:
– نه.
– کمتر از پنجاه قدمی خونهی بابات... شب، من تو کوچه با یه مرد تشنجی ، که زورم بهش نمیرسید و همه بدنش میلرزید و سرشم تند تند میخورد روی آسفالت تنها موندم
سرشم شکست. ببین، سرشو پانسمان کردن.
صدای فریده به گوشم خورد
آخی الهی بمیرم
نگاهم رو دادم به فریده دیدم از ناراحتی اشک از گوشه چشمش جاری شد منم از دست خونواده ناصر با تاسف سری تکون دادم و در ادامه حرفم گفتم
هرچی زنگ زدم به مادرت، خواهرت، بابات... هیچکدوم جواب ندادن.
منم تلافی کردم، هرچی بهم زنگ زدن و پیام دادن آدرس بیمارستان رو بهشون ندادم. حالا امروز اومدن اینجا، بهجای یه عذرخواهی خشک و خالی، با طلبکاری باهام برخورد کردن و رفتن!
محسن که هنوز تو شوک از دست رفتن گاوداریه، گفت:
– والا آدم شرمنده کارای اینا میشه... ولی واسه گاوداری باید چیکار کنیم؟
– چی بگم... یه سوال از محمد بپرس. بهش بگو:
تو که بابات اهل خمس و زکاته، حلال و حروم یادت داده، رو چه حساب بدون اطلاع ما وام گرفتی رفتی شمال به اسم خودت ویلا خریدی؟
اونم ویلایی که الان چندتا صاحب داره!
یا چرا بدون مشورت ماها گاو خریدی که همهشون مریض بودن و و باد رفتن ؟
محسن محاسنش رو گرفت تو دستش و فکری کرد. گفت:...
__________________________
قصد شوهر دادن دخترم رو نداشتم خیلی دلم میخواست که درس بخونه و برای خودش کسی بشه به قول قدیمیها دخترم یک دل نه صد دل عاشق خواستگارش شد کار به جایی رسید که داشت آبروم میرفت از کوچه که رد میشدم صدای پچ پچ همسایهها رو در مورد دخترمو خواستگارش میشنیدم... تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نفس عمیقی کشید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– برم با محمد صحبت کنم ببینم چیکار کرده، اصلاً راهی باقی گذاشته که بشه جبران کرد یا نه...
– ببخشید آقا محسن، بهنظرم اول بابا رو در جریان بذار.
سرشو بلند کرد:
– نه... فعلاً نه. بابام حال و روز خوبی نداره، یه وقت سکته میکنه، بلایی سرش میاد. بذار اول با خود محمد حرف بزنم، از خودش بپرسم...
خواستم بگم حالا که داری میری پیش محمد، شمارهی دکتر ناصر رو هم بهت بدم، باهاش صحبت کنید... ولی یهدفعه به خودم گفتم محسن تو گرفتن مطلب تیزه، میفهمه دکتر میخواد محمدو سرزنش کنه، اونوقت شماره رو بهش نمیده... از فکرم منصرف شدم.
فریده برگشت سمت من:
– محمد هر بار سودی که بهمون میداد رو کمتر میکرد... از شما هم کم میکنه؟
سری تکون دادم.
– از مقدارش که کم میکنه هیچ، هر از گاهی هم اصلاً حقوقمونو نمیده. میگه یه کاری کردی که نباید میکردی، باید تنبیه بشی. الانم کارت عمه دست منه، خرج خونه رو از اون درمیارم که که هر وقت محمد پولمون رو داد، بهش برگردونم. تو این چند سالی که ناصر نتونسته کار کنه، محمد از نظر مالی خیلی بهم فشار آورد. بهموقع پولمون رو نمیداد، منم مجبور میشدم یه تیکه طلا بفروشم، بعدشم نمیتونستم جایگزین کنم. چقدر از طلاهام اینجوری از دستم رفت...
محسن که از این ماجرا خبر نداشت، با تعجب نگاهی به من انداخت.
– راست میگی زنداداش؟
نگاهم رو دوختم به محسن:
– تو این چند سالی که عروس خونهی شما بودم، از من دروغی شنیدی؟
سرشو انداخت بالا :
– نه، هیچوقت... ولی چرا تا حالا چیزی نگفته بودی؟
لبخند تلخی زدم:
– خیلی ببخشید محسنجان... تو برای من مثل برادرم علیاصغر میمونی. نمیخوام ناراحتت کنم، ولی اگه هم میدونستی، مگه میتونستی کاری بکنی؟ اصلا محمد به حرف کسی گوش میده؟ جز اینکه فکرت مشغول شه و دلت بسوزه، فایدهی دیگهای داشت؟
تو همین لحظه صدای ناصر رو شنیدم:
– نرگس! کجایی؟
سریع از کنار محسن و فریده بلند شدم و اومدم پیش ناصر. نشستم کنارش:
– جانم
– یه کم آب میاری برام؟
سریع اومدم توی آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و برگشتم. فریده و محسن هم اومدن پیش ناصر. ناصر از دیدن محسن خیلی خوشحال شد، یه لبخند پهن نشست روی لباش:
– خوش اومدی داداش.
فریده نگاهی به ناصر انداخت:
– سلام آقا ناصر، حالتون خوبه؟
ناصر مکثی کرد و جواب داد
– الحمدلله.
از طرز نگاه و لحن ناصر فهمیدم فریده رو نشناخته... ولی از اومدن محسن خیلی خوشحاله...
___________________
تو پارک نشسته بودم که یه دختر که قلاده یه سگ دستش بود اومدم کنارم و گفت اسمم راشینه اسم تو چیه محلش ندادم بهم گفت
ـ نمیخوای منو نگاه کنی؟
خداییش ته دلم یه جورایی دوست داشتم نگاهش کنم، ولی خب... گناه داشت...جواب دادم: ـ نگات کنم که چی بشه؟ یه دفعه زد تو سرم و گفت:
ـ خاک بر سر اُمّلت کنن!
ـ عه عه... دخترهی بیشعور منو زد! عصبانی از جام بلند...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\