eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
306 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _قسم بخور، بگو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌ها، بیاید بریم سر سفره ناهارمونو بخوریم. هممون دور هم جمع شدیم... جای ناصر واقعاً خالیه. غذا رو خوردیم، میز رو جمع کردم، اومدم کنار ناصر. آروم صداش زدم. _ناصر چشم‌هاشو باز کرد. لبخندی زدم و گفتم: – بیداری؟ فقط یه نگاه بی‌حس بهم انداخت، بدون هیچ عکس‌العملی. – ناصر جان، گرسنه‌ای؟ ناهارتو بیارم برات؟ با صدای خیلی ضعیف و بی‌رمق گفت: – بیار. غذاشو آوردم کنار رختخوابش. پرسیدم: – می‌تونی بشینی ناصر؟ یه نگاهی به دور و اطرافش انداخت. با زحمت خواست بشینه که جواد اومد دستش رو گذاشت پشتش، کمکش کرد تا نشست. دوباره گفتم: – ناصر جان، خودت می‌تونی بخوری یا بذارم دهن؟ آروم گفت: – خودم می‌خورم. یه سفره کوچیک جلوش پهن کردم، غذاشم گذاشتم. کم‌کم شروع کرد به خوردن. بچه‌ها اومدن دور رختخواب باباشون نشستن. نگاهم افتاد به امیرحسن... دلم براش کباب شد. با دستم کنارم رو نشونش دادم: – بیا بشین پیش بابا. اومد نشست کنار ناصر، صداش کرد: – بابا... ناصر جوابی نداد. دستمو گذاشتم رو پاش، آروم تکونش دادم. – ناصر... برگشت سمتم. – امیرحسن صدات کرد، کارت داره. یه نگاه بی‌تفاوت بهم انداخت، دوباره مشغول خوردن شد. سرمو بردم کنار گوش امیرحسن و آروم گفتم: – ناراحت نشو که جوابتو نداد. بابا فراموشی گرفته... سرشو آورد بالا، تو چشم‌هام زل زد: – یعنی منو نمی‌شناسه؟ – فعلاً نه... ولی بعداً خوب می‌شه ان‌شاءالله. جواد چیزی تو گوش عزیز گفت. عزیز صدا زد: – امیرحسن! یه دقیقه بیا. پاشد رفت سمت عزیز. عزیز بهش گفت: – بیا بریم تو حیاط بازی کنیم. امیرحسن شونه انداخت بالا: – می‌خوام پیش بابا باشم. عزیز دستاشو گرفت، امیرحسینم پاهاشو. با شوخی گفتن: – مگه به دل خودته؟ باید بیای! همین‌طور با شوخی بردنش تو حیاط. جواد سرشو آورد کنار گوشم: – دلم براش سوخت... بهشون گفتم ببرنش حیاط یه کم بازیش بدن. – خوب کاری کردی. دستت درد نکنه... منم اعصابم خورد شد. جواد سری تکون داد: – فقط خدا خیرت بده که زینبو فرستادی خونه مامان، وگرنه انقدر اذیت می‌کرد که اینجا خون همه‌مونو می‌کرد تو شیشه! لبخندی زدم: – وااا نگو بچه‌مو! – آبجی، خودت بهتر از همه می‌دونی زینب چیه که به مامان گفتی ببرش! – آره، گفتم... ولی اصلاً خوشم نمیاد کسی از زینب بد بگه. ببخشیدا... جواد لبخند زد و سری تکون داد: – درکت می‌کنم. از این تعریفا مامانم واسه علی‌اکبر داره!... _______________________ وقتی رفتیم تو اتاق و رو‌به‌روی هم نشستیم، گفتم: «استاد، من حس می‌کنم بین ما یه فاصله بزرگه. اختلاف طبقاتی، اختلاف فرهنگی... اینا یه شوخی نیست.» یه‌دفعه رنگش پرید، با تعجب گفت: «این چه حرفیه؟ من اومدم با تو ازدواج کنم، نه با ثروت بابات. من عاشق خودت شدم، نه سبک زندگی‌ت. تازه اینقدرم نگو استاد، اسمم علیرضائه!» یه لبخند از ته دل نشست رو لبم...حرفاش صاف رفت تو قلبم. با خودم گفتم: «شاید واقعاً منو واسه خودم می‌خواد...»با خودم تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم...ولی وقتی برگشتیم تو پذیرایی... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بچه‌ها، بیاید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌ها، بیاید بریم سر سفره ناهارمونو بخوریم. هممون دور هم جمع شدیم... جای ناصر واقعاً خالیه. غذا رو خوردیم، میز رو جمع کردم، اومدم کنار ناصر. آروم صداش زدم. _ناصر چشم‌هاشو باز کرد. لبخندی زدم و گفتم: – بیداری؟ فقط یه نگاه بی‌حس بهم انداخت، بدون هیچ عکس‌العملی. – ناصر جان، گرسنه‌ای؟ ناهارتو بیارم برات؟ با صدای خیلی ضعیف و بی‌رمق گفت: – بیار. غذاشو آوردم کنار رختخوابش. پرسیدم: – می‌تونی بشینی ناصر؟ یه نگاهی به دور و اطرافش انداخت. با زحمت خواست بشینه که جواد اومد دستش رو گذاشت پشتش، کمکش کرد تا نشست. دوباره گفتم: – ناصر جان، خودت می‌تونی بخوری یا بذارم دهنت؟ آروم گفت: – خودم می‌خورم. یه سفره کوچیک جلوش پهن کردم، غذاشم گذاشتم. کم‌کم شروع کرد به خوردن. بچه‌ها اومدن دور رختخواب باباشون نشستن. نگاهم افتاد به امیرحسن... دلم براش کباب شد. با دستم کنارم رو نشونش دادم: – بیا بشین پیش بابا. اومد نشست کنار ناصر، صداش کرد: – بابا... ناصر جوابی نداد. دستمو گذاشتم رو پاش، آروم تکونش دادم. – ناصر... برگشت سمتم. – امیرحسن صدات کرد، کارت داره. یه نگاه بی‌تفاوت بهم انداخت، دوباره مشغول خوردن شد. سرمو بردم کنار گوش امیرحسن و آروم گفتم: – ناراحت نشو که جوابتو نداد. بابا فراموشی گرفته... سرشو آورد بالا، تو چشم‌هام زل زد: – یعنی منو نمی‌شناسه؟ – فعلاً نه... ولی بعداً خوب می‌شه ان‌شاءالله. جواد چیزی تو گوش عزیز گفت. عزیز صدا زد: – امیرحسن! یه دقیقه بیا. پاشد رفت سمت عزیز. عزیز بهش گفت: – بیا بریم تو حیاط بازی کنیم. امیرحسن شونه انداخت بالا: – می‌خوام پیش بابا باشم. عزیز دستاشو گرفت، امیرحسینم پاهاشو. با شوخی گفتن: – مگه به دل خودته؟ باید بیای! همین‌طور با شوخی بردنش تو حیاط. جواد سرشو آورد کنار گوشم: – دلم براش سوخت... بهشون گفتم ببرنش حیاط یه کم بازیش بدن. – خوب کاری کردی. دستت درد نکنه... منم اعصابم خورد شد. جواد سری تکون داد: – فقط خدا خیرت بده که زینبو فرستادی خونه مامان، وگرنه انقدر اذیت می‌کرد که خون همه‌مونو می‌کرد تو شیشه! لبخندی زدم: – وااا نگو بچه‌مو! – آبجی، خودت بهتر از همه می‌دونی زینب چیه که به مامان گفتی ببرش! – آره، گفتم... ولی اصلاً خوشم نمیاد کسی از زینب بد بگه. ببخشیدا... جواد لبخند زد و سری تکون داد: – درکت می‌کنم. از این تعریفا مامانم واسه علی‌اکبر داره!... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بچه‌ها، بیاید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر ناهارشو خورد. وسایلش رو جمع کردم و بهش گفتم: – می‌تونی بری وضو بگیری نمازتو بخونی، اذان ظهر رو گفتن‌ها. سرشو آروم تکون داد. – آره. با کمک جواد، بردیمش سرویس. وضوشو گرفت و اومد. سجاده رو براش پهن کردم، قامت بست و «الله‌اکبر» گفت. نماز ظهر رو خوند، سلام داد و همون‌جا روی سجاده دراز کشید. بهش گفتم: – ناصر جان، نماز عصرت رو هم بخون، بعد کمکت می‌کنم بری تو رخت‌خواب استراحت کنی. آروم چشماشو باز و بسته کرد و با صدای نحیفی گفت: – خوندم... ببرینم تو رختخوابم... خواستم یادآوری کنم که فقط ظهر رو خوندی، عصر رو نخوندی، ولی با خودم گفتم شاید حواسش نیست، دیگه اصراری نکردم. با کمک جواد، ناصر رو بردیم توی رختخوابش. برای اینکه خوب استراحت کنه، از کنارش بلند شدیم و اومدیم روی مبل نشستیم. مشغول صحبت بودیم که صدای زنگ خونه به گوشم خورد. بلند شدم، آیفون رو برداشتم. توی صفحه مانیتور محسن و فریده رو دیدم. فوری دکمه آیفون رو زدم و گفتم: – بفرمایید. تا بخوان وارد خونه بشن، من در هال رو باز کردم و رفتم استقبالشون. سلام و احوال‌پرسی گرمی کردیم. وارد خونه شدن، با جواد هم سلام و احوال‌پرسی کردن. هر دو مستقیم رفتن کنار رخت‌خواب ناصر. محسن با ناراحتی خیره شد به ناصر و بعد از چند لحظه رو کرد به من: – بیدار نمیشه؟ می‌خوای صداش بزن، بیدارش کن. – نه، بزار بخوابه. این دفعه‌ علت تشنجش چی بوده؟ نفس بلندی کشیدم و آهسته گفتم: – از کنارش بیاید این طرف، براتون تعریف کنم. می‌ترسم یه وقت بشنوه دوباره حالش بد بشه. فریده و محسن اومدن، نشستیم کنار آشپزخونه. ماجرای گاوداری رو براشون تعریف کردم. محسن از شنیدن حرف‌هام جا خورد. مکثی کرد و پرسید: – محمد خودش اینا رو به ناصر گفته؟ ریز سرم رو تکون دادم. – بله. محسن با کف دست زد رو پیشونیش، بعد رو کرد به فریده: – سرمایمون از دست رفت! فریده هم هاج و واج مونده بود که چی بگه. محسن نگاهش رو داد به من: – حالا باید چه گِلی به سرمون بگیریم؟ – والا چی بگم... من منتظرم حال ناصر بهتر بشه، از خودش کسب تکلیف کنیم ببینیم چیکار می‌شه کرد. – حالا اگه این دفعه هوشیاریش خیلی طول بکشه، تا اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟ – از خدا می‌خوام زود خوب بشه، ولی اگه طول کشید، بابات باید یه فکری به حال ما و این مالِ از دست‌رفته و خرج خونه بکنه. حالا یه چیزی بگم آقا محسن؟ محسن با دقت بیشتری گفت: – بگو... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر ناهارشو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نفس عمیقی کشیدم و با لحن گلایه‌مند گفتم: – گرفتاری‌ها و مریضی ناصر یه طرف، رفتار و طلبکاری‌های مادر و خواهرت یه طرف... یعنی رفتار اونها بیشتر از مریضی ناصر اذیتم می‌کنه. محسن که از چیزی خبر نداشت پرسید: – چرا؟ مگه چیکار کردن؟ – محمد زد تو گوش عزیز! اینو که میدونی _آره _ خب، من اخلاق برادرت رو می‌دونم، اگه جلوشو نمی‌گرفتم، از ناتوانی ناصر سوءاستفاده می‌کرد، فکر می‌کرد باید با بچه‌های منم مثل خونواده‌ی خودش رفتار کنه و هرجا خوشش نیومد، بچه‌های منو بزنه. امروز تو گوش عزیز بزنه، فردا امیرحسین، یه وقتم فکر کنه من اشتباه کردم، به من حمله کنه! منم جوابشو دادم، یه سیلی زد، یه سیلی خورد که فکر نکنه من مثل نیلوفر می‌شینم کتک بخورم و صدام در نیاد بگم دارم آبرو داری میکنم نفسی کشیدم و ادامه دادم: – اصلاً می‌دونی ناصر کجا حالش بد شد؟ محسن دستاشو بالا آورد: – نه. – کمتر از پنجاه قدمی خونه‌ی بابات... شب، من تو کوچه با یه مرد تشنجی ، که زورم بهش نمی‌رسید و همه بدنش میلرزید و سرشم تند تند میخورد روی آسفالت تنها موندم سرشم شکست. ببین، سرشو پانسمان کردن. صدای فریده به گوشم خورد آخی الهی بمیرم نگاهم رو دادم به فریده دیدم از ناراحتی اشک از گوشه چشمش جاری شد منم از دست خونواده ناصر با تاسف سری تکون دادم و در ادامه حرفم گفتم هرچی زنگ زدم به مادرت، خواهرت، بابات... هیچ‌کدوم جواب ندادن. منم تلافی کردم، هرچی بهم زنگ زدن و پیام دادن آدرس بیمارستان رو بهشون ندادم. حالا امروز اومدن اینجا، به‌جای یه عذرخواهی خشک و خالی، با طلبکاری باهام برخورد کردن و رفتن! محسن که هنوز تو شوک از دست رفتن گاوداریه، گفت: – والا آدم شرمنده کارای اینا می‌شه... ولی واسه گاوداری باید چیکار کنیم؟ – چی بگم... یه سوال از محمد بپرس. بهش بگو: تو که بابات اهل خمس و زکاته، حلال و حروم یادت داده، رو چه حساب بدون اطلاع ما وام گرفتی رفتی شمال به اسم خودت ویلا خریدی؟ اونم ویلایی که الان چندتا صاحب داره! یا چرا بدون مشورت ماها گاو خریدی که همه‌شون مریض بودن و و باد رفتن ؟ محسن محاسنش رو گرفت تو دستش و فکری کرد. گفت:... __________________________ قصد شوهر دادن دخترم رو نداشتم خیلی دلم می‌خواست که درس بخونه و برای خودش کسی بشه به قول قدیمی‌ها دخترم یک دل نه صد دل عاشق خواستگارش شد کار به جایی رسید که داشت آبروم می‌رفت از کوچه که رد می‌شدم صدای پچ پچ همسایه‌ها رو در مورد دخترمو خواستگارش می‌شنیدم... تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نفس عمیقی کشید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) – برم با محمد صحبت کنم ببینم چیکار کرده، اصلاً راهی باقی گذاشته که بشه جبران کرد یا نه... – ببخشید آقا محسن، به‌نظرم اول بابا رو در جریان بذار. سرشو بلند کرد: – نه... فعلاً نه. بابام حال و روز خوبی نداره، یه وقت سکته می‌کنه، بلایی سرش میاد. بذار اول با خود محمد حرف بزنم، از خودش بپرسم... خواستم بگم حالا که داری میری پیش محمد، شماره‌ی دکتر ناصر رو هم بهت بدم، باهاش صحبت کنید... ولی یه‌دفعه به خودم گفتم محسن تو گرفتن مطلب تیزه، می‌فهمه دکتر می‌خواد محمدو سرزنش کنه، اون‌وقت شماره رو بهش نمی‌ده... از فکرم منصرف شدم. فریده برگشت سمت من: – محمد هر بار سودی که بهمون می‌داد رو کمتر می‌کرد... از شما هم کم می‌کنه؟ سری تکون دادم. – از مقدارش که کم می‌کنه هیچ، هر از گاهی هم اصلاً حقوقمونو نمی‌ده. می‌گه یه کاری کردی که نباید می‌کردی، باید تنبیه بشی. الانم کارت عمه دست منه، خرج خونه رو از اون درمیارم که که هر وقت محمد پولمون رو داد، بهش برگردونم. تو این چند سالی که ناصر نتونسته کار کنه، محمد از نظر مالی خیلی بهم فشار آورد. به‌موقع پولمون رو نمی‌داد، منم مجبور می‌شدم یه تیکه طلا بفروشم، بعدشم نمی‌تونستم جایگزین کنم. چقدر از طلاهام این‌جوری از دستم رفت... محسن که از این ماجرا خبر نداشت، با تعجب نگاهی به من انداخت. – راست می‌گی زن‌داداش؟ نگاهم رو دوختم به محسن: – تو این چند سالی که عروس خونه‌ی شما بودم، از من دروغی شنیدی؟ سرشو انداخت بالا : – نه، هیچ‌وقت... ولی چرا تا حالا چیزی نگفته بودی؟ لبخند تلخی زدم: – خیلی ببخشید محسن‌جان... تو برای من مثل برادرم علی‌اصغر می‌مونی. نمی‌خوام ناراحتت کنم، ولی اگه هم می‌دونستی، مگه می‌تونستی کاری بکنی؟ اصلا محمد به حرف کسی گوش می‌ده؟ جز اینکه فکرت مشغول شه و دلت بسوزه، فایده‌ی دیگه‌ای داشت؟ تو همین لحظه صدای ناصر رو شنیدم: – نرگس! کجایی؟ سریع از کنار محسن و فریده بلند شدم و اومدم پیش ناصر. نشستم کنارش: – جانم – یه کم آب میاری برام؟ سریع اومدم توی آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و برگشتم. فریده و محسن هم اومدن پیش ناصر. ناصر از دیدن محسن خیلی خوشحال شد، یه لبخند پهن نشست روی لباش: – خوش اومدی داداش. فریده نگاهی به ناصر انداخت: – سلام آقا ناصر، حالتون خوبه؟ ناصر مکثی کرد و جواب داد – الحمدلله. از طرز نگاه و لحن ناصر فهمیدم فریده رو نشناخته... ولی از اومدن محسن خیلی خوشحاله... ___________________ تو پارک نشسته بودم که یه دختر که قلاده یه سگ دستش بود اومدم کنارم و گفت اسمم راشینه اسم تو چیه محلش ندادم بهم گفت ـ نمی‌خوای منو نگاه کنی؟ خداییش ته دلم یه جورایی دوست داشتم نگاهش کنم، ولی خب... گناه داشت...جواب دادم: ـ نگات کنم که چی بشه؟ یه دفعه زد تو سرم و گفت: ـ خاک بر سر اُمّلت کنن! ـ عه عه... دختره‌ی بی‌شعور منو زد! عصبانی از جام بلند... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – برم با محمد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دست محسن رو گرفت و پرسید: ـ از گاوداری چه خبر؟ همه‌چی خوبه؟ محسن ناراحت شد، نفس عمیق ولی آهسته ای کشید، بعد با صدایی آروم جواب داد: ـ آره داداش، خیالت راحت... همه‌چی خوبه. استراحت کن، بذار کامل خوب بشی ناصر با صدای گرفته‌ای پرسید: ـ الان شبه یا روزه؟ ـ الان روزه داداش ناصر نگاهش رو داد به من ـ من نماز خوندم؟ سریع جواب دادم: ـ آره ناصر جان، خوندی. خواست بشینه ولی نتونست. فوری جواد اومد کمکش کرد نشست. ناصر نگاش کرد به من ـ نرگس، لباس‌هامو بیار... می‌خوام با محسن برم گاوداری یه سر بزنم. خشکم زده بود. بگم نه؟ میترسم حالش بدتر شه. نگاه پرسشگرم رو دوختم به محسن، اونم گیر کرده بود و نمی‌دونست چی بگه. ناچار رفتم سمت رخت‌آویز، شلوارش رو برداشتم و آوردم سمتش. _ بیا عزیزم، بپوش. شلوار رو گرفت و گفت: _ کت و جوراب‌هامم بیار. برگشتم، کتش رو از روی چوب‌لباسی برداشتم و از کشو هم جوراب‌هاشو آوردم. کنارش گذاشتم. ناصر رو کرد به محسن: ـ کمکم کن لباس‌هامو بپوشم. جواد جلو رفت و گفت شما شکمتون مجروحه بزار من کمکش کنم جواد کمک کرد لباس‌هاشو تنش کرد. محسن زیر لب گفت: _حالا چیکار کنیم؟ جواد جواب داد: ـ گاوداری که فعلاً سر جاشه... ببریمش، شاید روحیه‌اش بهتر شه. محسن سری به علامت تأیید تکون داد. جواد زیر بغل ناصر رو گرفت، آروم‌آروم از خونه بردنش توی حیاط. محسن هم همراهشون رفت. بچه‌ها تا چشمشون به ناصر افتاد اومدن دورش جمع شدند عزیز پرسید بابا کجا میری میرم تا گاوداری یه سری بزنم امیر حسن دستشو گرفت بابا منم می‌بری ناصر امیرحسن رو به خاطر نیاورد و گفت نه عمو تو برو پیش مامانت بچه‌ام امیر حسن تعجب کرد چرا باباش بهش گفت عمو با اشاره چشم و ابرو به امیرحسین و عزیز گفتم امیر حسنو از اینجا ببرن بچه‌ها فوری امیرحسن رو بردن تو خونه ناصر رو کرد به محسن بریم دیگه هر سه راه افتادن سمت ماشین منم با اضطراب دنبالشون رفتم همچین که ناصر خواست بشینه تو ماشین. با تردید رو کردم به ناصر: ـ واقعاً می‌خوای بری گاوداری؟ _____________________ چهارده سالم بود. یه روز صبح از خونه اومدم بیرون که برم مدرسه، دیدم پسر همسایه‌مون، آقا سیدعلی، یه نون دستشه و یه کلید که میخواد در خونه‌شونو باز کنه. همون موقع دو تا از پسرای همسایه پریدن به جون هم و شروع کردن به کتک کاری. آقا سیدعلی سریع کلید رو گذاشت تو جیب کتش، نون رو هم گذاشت رو کاپوت ماشینش و دوید سمتشون تا جداشون کنه. طرز برخورد و قضاوتش بین اون دوتا برام خیلی شیرین و جذاب اومد. همون‌جا یه جرقه تو دلم خورد... یه جرقه که کم‌کم شد یه دوست داشتن واقعی. تمام راه مدرسه فقط حرکت آقا سید تو ذهنم بود. زنگ اولم اصلاً نمی‌فهمیدم معلم چی درس می‌ده، چون فکرم پیش اون بود. وقتی برگشتم خونه، همین که نزدیک خونه‌مون رسیدم‌ دیدم... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دست محسن رو گر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی جدی جواب داد: _ آره... می‌خوام یه سری بزنم ببینم اوضاع چه‌جوریه. کاری ازم برنمیاد. فقط رو کردم به محسن و جواد: _ تو رو خدا خیلی مواظبش باشین. یه نگاهی به ناصر انداختم و گفتم: _ عزیزم... می‌خوای منم باهات بیام؟ لبخند محوی زد: نه... تو بمون، شام درست کن برای محسن و... بعد، مکثی کرد و رو کرد سمت جواد. لحظه‌ای بهش خیره شد: ـ این... اینم شام خونه‌ی ما بمونه... جواد با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت و گفت: ـ منم که اسمم «این»ه! تو اون شرایط، خنده‌م گرفت، اما خودمو کنترل کردم. آروم به جواد گفتم: ـ دلخور نشو... حافظه‌ی بلندمدتش خوبه، فقط کوتاه‌مدتش رو فراموش کرده. جواد خندید و زیر لب گفت: _ نه بابا، شوخی کردم... بخندیم محسن و جواد، ناصر رو سوار ماشین کردن و رفتن. با رفتنشون، انگار دل منم کندن و با خودشون بردن. دستمو رو به آسمون بلند کردم: ـ خدایا... همه‌چی به خیر بگذره. سریع برگشتم داخل. از توی کیفم پنجاه هزار تومن برداشتم: ـ خدایا... اینو صدقه می‌دم، ناصر به سلامتی بره و برگرده... امیرحسن اومد پیشم. با لحنی مظلومانه گفت: ـ مامان... چرا بابا عزیزو یادشه، منو یادش نیست؟ با محبت جواب دادم: ـ بابا دست خودش نیست، ذهنش به‌هم ریخته... یه چیزایی یادشه، یه چیزایی نه. اینم همیشگی نیست، زود خوب می‌شه عزیزم. بچه‌م با دقت گوش داد، ولی از حالت صورت و رفتارش فهمیدم قانع نشد. هر چی فکر کردم چی بگم که آرومش کنم، حرفی به ذهنم نرسید. به خودم گفتم: ان‌شاالله گذر زمان خودش همه‌چی رو حل می‌کنه. تلفن خونه زنگ خورد. رفتم سمت میز تلفن و گوشی رو برداشتم: _ سلام زری‌جان، حالت خوبه؟ _ سلام عزیزم، الحمدلله... آقا ناصر چطوره؟ بهتره؟ _ آره، خدا رو شکر. الان محسن اومد اینجا، ناصر بهش گفت منو ببر گاوداری. جواد هم اینجا بود، با هم بردنش. _ عه! ما می‌خواستیم بیایم خونتون، عیادت حاج ناصر پس نیست! تا گفت حاج ناصر یاد مکه‌ای که با هم رفتیم افتادم و گفتم توی فامیل فقط تو به ناصر میگی حاجی نرگس جان حاج ناصر دو جانبه حاجی هست یکی واقعا رفته مکه و یکی هم رفته جبهه حق علیه باطل اونم علیه داعش بزار حالش خوب بشه و حافظه‌ش کامل برگرده این حرفت رو بهش میگم. زری جان ناصر زود برمی‌گرده. چون خیلی حالش مساعد نیست. _ پس هر وقت اومد، بهم زنگ بزن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی جدی جواب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ حتماً عزیزم، هر وقت اومد، زنگ می‌زنم. خداحافظی کردیم. گوشی رو گذاشتم روی دستگاه و رفتم سمت فریده، کنارش نشستم و گفتم: ـ ببخش، اگه خوب پذیرایی نشدیم. فریده لبخند زد و گفت: ـ نه بابا، این چه حرفیه؟ ما که نیومدیم مهمونی، اومدیم هم به قول دختر خالت به حاج ناصر سر بزنیم، هم اگه کاری داشتی کمکت کنیم. نمی‌خوایم سربار بشیم. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: ـ سربار چیه دختر؟ تا باشه از این مهمونا! بچه هات چطورن ؟ خوبن؟ ـ آره، خدا رو شکر. خوبن. ولی به خاطر آقا ناصر نیاوردیمشون. گفتیم سر و صدا می‌کنن، اذیت می‌شه. ـ خیلی ممنون که رعایت کردی، ولی شام می‌ذارم، شب بیارشون. ـ نه دیگه، مزاحم نمی‌شیم. شام نمی مونیم . ـ ببخش فریده‌جان، نمی‌خوام اذیتت کنم، ولی ناصر دم در گفت شام درست کن، اینا رو نگه دار. اگه برین، فردا هی می‌پرسه چرا نموندن. ـ باشه، دستت درد نکنه. بچه‌هام پیش مامانم‌ هستن ، بذار همون‌جا بمونن. میان اینجا سر و صدا می‌کنن، آقا ناصر اذیت می‌شه. ان‌شاءالله حالش که بهتر شد، یه شب با بچه‌ها میایم خونه‌تون. دستشو گرفتم و نگاهم رو دوختم به چشماش. ـ ممنونم که درک می‌کنی. خیلی دوستت دارم فریده. اونم دستش رو گذاشت روی دستم و با محبت کمی فشارش داد: ـ منم دوستت دارم نرگس‌جان. راستی، محمد نیومد دیدن حاج ناصر؟ ـ نه، نیومد... ولی الان یه چیزی یادم افتاد. ـ چی؟ ـ اون شب که ناصر رو بردیم بیمارستان، دکتر گفت چه چیزی باعث تشنجش شده. منم گفتم نمی‌دونم، ولی احتمالاً از طرف خونواده شوهرمه. شماره‌شو داد و گفت بگو با من تماس بگیرن... یه دقیقه صبر کن ببین می‌خوام چیکار کنم. فریده کنجکاو نگام کرد. منم از توی کیفم کارت دکتر رو درآوردم و با گوشی خونه، شماره نیلوفر رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا بالاخره جواب داد: ـ سلام نرگس‌جان، حالت چطوره عزیزم؟ خوبی؟ ـ سلام عزیزم، ممنون، تو خوبی؟ راستی، مشکل مهدیه حل شد؟ حالش چطوره ؟ ـ نه بابا، کجا حل شد؟ شوهرش که هیچی رو گردن نمی‌گیره، می‌گه تهمت می‌زنن. اما مهدیه مطمئنه که اون یه زن دیگه داره. همین‌جوری دائم دعوا دارن. محمدم به مهدیه می‌گه "به تو چه که زن دیگه‌ای داره یا نه؟ اگه خرجی نمی‌ده، بگو نمی‌ده. اگه خونه نمیاد، بگو نمیاد. وقتی چیزی ازت کم نمی‌ذاره، اعتراضی نکن." ـ وای... مهدیه بچه‌م بی‌پشت و پناهه... داره می‌سوزه و می‌سازه. ـ به مهدیه بگو بره خونه پدربزرگش، حاج نصرالله. اون ازش حمایت می‌کنه. عمه‌م هم هست، اونم پشتشه. باید تکلیفش مشخص بشه. یا اون زن دیگه رو ول کنه، یا بالاخره معلوم کنه می‌خواد مهدیه رو یا نه. این‌جوری که نمی‌شه... صدای ریزی از فریده شنیدم... ________________________ توی خیابون قدم می‌زدم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد. صدای داداشم رو شنیدم...کجا میری ماهان؟ ایستادم، خم شدم و از شیشه ماشین گفتم: سلام. توی پارک بودم، یه دختره مزاحمم شد، از پارک زدم بیرون گفتم یه کم قدم بزنم...لبخندی زد... عه، چی کارت کرد؟ می‌خواست باهام دوست بشه...بشین تو ماشین، یه کم بگردیم با هم حرف بزنیم...در ماشین رو باز کردم و نشستم. ساسان رو کرد به من: ـ خب، می‌گفتی؟...ساسان یه اخلاقی داشت، همیشه دلش می‌خواست از این حرف‌ها بزنه. منم قبلاً پایه بودم، ولی الان دیگه خوشم نمیاد...سرمو چرخوندم سمتش... چیز خاصی نشد. خواست باهام دوست بشه، منم زدم تو ذُقش. ـ چرا زدی تو ذُقش؟ فکر نمی‌کنی این کارت گناه داره؟...چشم‌هامو ریز کردم و تیز گفتم...چی گناه داره؟ داداش، دوستی با نامحرمه که گناه داره، نه رد کردنِ پیشنهاد دوستی! ساسان مسیرشو کج کرد سمت پارک، با نگاهش پارک رو بررسی کرد و گفت: ـ دختره چه شکلی بود...برگشتم و تو صورتش نگاه کردم، با تعجب گفتم: نکنه میخوای باهاش دوست شی؟ ساسان گفت... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ حتماً عزیزم،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) –نرگس بیکاری، میخوای مهدیه رو بفرستی خونه‌ی عمت! می‌خوای محمد رو بکشونی دم در خونه‌ت؟ نوچی کردم و سری تکون دادم، گوشی رو از دهنم فاصله دادم و گفتم: – می‌گن زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد... حکایت منه! دوباره گوشی رو نزدیک دهنم گرفتم و گفتم: – نیلوفر جان، من از سر دلسوزی گفتم، نری به کسی بگی نرگس اینجوری گفت! خودت که شرایط زندگی منو می‌بینی، چقدر همه چی متشنجه... – نه بابا، مهدیه رو بفرستم خونه پدر شوهرم... محمدو که می‌شناسی، میره اونجا آرامش پدر و مادرشم به هم می ریزه...از طرفی هم موندم چه کنم. دلم واسه بچه‌م مهدیه می‌سوزه... یه‌دفعه ی موضوعی یادم افتاد: – راستی، من یه کار دیگه هم باهات دارم. – چه کاری؟ – اون شب که حال ناصر بد شد، دکتر گفت باید با یکی از اعضای خونواده‌ی آقا تهرانی صحبت کنم. بعد یه شماره بهم داد، بهت میدم بده به محمد زنگ بزنه ببینه دکتر چی می‌خواد بگه. – باشه، شماره رو بگو بنویسم. شماره رو گفتم، نیلوفر نوشت. – حتماً بهش می‌گم زنگ بزنه. بعد از خداحافظی، گوشی رو قطع کردم و رو کردم به فریده زدم زیر خنده. فریده گفت: – چرا این کارا رو می‌کنی نرگس؟ ولش کن! اگه دکتر زنگ بزنه به محمد و ناراحتش کنه، محمد میندازه گردن تو! شونه‌ انداختم بالا: – بندازه! بزار یه بارم یه غریبه دعواش کنه حداقل دل من خنک شه. اینجا که هیچ‌کس هیچی بهش نگفت، مرد گنده زده تو گوش بچه‌ی من. یکی نگفت چرا؟... فریده سری تکون داد – وااای نرگس، وقتی محسن فهمید محمد زده تو گوش عزیز، انقدر ناراحت شد که اشک تو چشماش جمع شد کم مونده بود گریه کنه... نرگس، من دل و جرات تو رو ندارم که بخوام با ناهید و عمت دربیفتم. اگه من بودم، هیچی نمی‌گفتم... ولی خیلی از کارت خوشم اومد. خوب کاری کردی! چه معنی داره آخه؟ اونم عزیز، بچه‌ به این خوبی و سر به زیری... آهی کشیدم: – فریده، اگه ناصر بفهمه کسی دست روی عزیز بلند کرده، قیامت به پا می‌کنه! جوری که من نمی‌تونم بهش بگم... چون می‌دونم خیلی بد تشنج می‌کنه. ولی از طرفی هم مطمئنم بفهمه من زدم تو گوش محمد با منم برخورد میکنه همون شبی که تو زدی تو گوش محمد خب محسن اونجا بود دیگه آره اومد خونه و برای من تعریف کرد و ناراحت نشست رو مبل که ناهید زنگ زد به محسن، گفت باید به نرگس عکس‌العمل نشون میدادی که زد تو گوش محمد! محسنم بهش گفت: یکی زده، یکی خورده، چرا باید عکس‌العمل نشون بدم؟ بچه‌های ناصر مثل بچه‌های خودمن! نرگس از بچه‌ش دفاع کرده. من اگه جای تو بودم ، به محمد می‌گفتم تو چرا زدی تو گوش عزیز؟! چشمام گرد شد، کامل چرخیدم سمت فریده: – واقعاً محسن اینا رو گفت؟ – آره، باور کن محسن همیشه میگه من طرف ناصر و نرگسم... چشمامو بستم، دستامو تو هم قفل کردم و با خوشحالی گفتم: – وای فریده، چقدر دلمو خنک کردی... دستت درد نکنه! بگو آقا محسن، کارت درسته... به قول امروزی‌ها: ایول داری! – ببخشید فریده جان، من برم آشپزخونه شام درست کنم. هم‌زمان که من از روی مبل بلند شدم، فریده هم بلند شد و گفت: – منم میام کمکت کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) –نرگس بیکاری،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با فریده قدم برداشتیم سمت آشپزخونه که گوشی خونه زنگ خورد. برگشتم یه نگاهی به صفحه تلفن انداختم، دیدم شماره ناهیده. دو دلم که بردارم یا نه. نگاهمو دادم به فریده. – ناهید پشت خطه، به نظرت بردارم؟ – آره، بردار ببین چی می‌گه. – جوابشو می‌دم، ولی تحویلش نمی‌گیرم! – خوب می‌کنی! بذار منم بیام گوش کنم ببینم چی می‌گه. فریده اومد کنارم وایساد. گوشی رو برداشتم ولی چیزی نگفتم. ناهید از پشت گوشی گفت: – الو؟ الو؟ صدای منو داری؟ خیلی رسمی جواب دادم: – کارتونو بگید. ناهید عصبانی شد: – بی‌ادب! بی‌تربیت! من از تو بزرگترم! این چه طرز برخورده؟ می‌خوام ببینم اگه ناصر حالش خوب بود، بازم جرأت می‌کردی با من این‌طوری حرف بزنی؟ رو کردم سمت فریده و با لب‌خونی پرسیدم: – جوابشو بدم؟ فریده سرشو انداخت بالا و آروم گفت: – نه... هیچی نگو. ساکت موندم، گوشی رو دستم نگه داشتم ناهید با صدایی پر از خشم گفت: – دیگه همین‌قدر شعورت می‌رسه... کاریش نمی‌شه کرد! بعدم تماسو قطع کرد. با فریده زدیم زیر خنده. گفتم: – حقته! بکش... به من کم‌محلی می‌کنی! فریده گفت: – نرگس! اگه محسن بفهمه با ناهید اینطوری برخورد کردیم، حسابی دعوام می‌کنه! – خب بهش نگو! اون که اینجا نبود، منم نمی‌گم. با هم اومدیم تو آشپزخونه، مشغول درست کردن غذا شدیم که دوباره گوشی خونه زنگ خورد. فکر کردیم بازم ناهیده. یه نگاهی به هم انداختیم و دوتایی با عجله دویدیم سمت تلفن. نگاهی به صفحه انداختم، دیدم شماره خونه مامانمه. گوشی رو برداشتم: – سلام مامان‌جون، حالت خوبه؟ – سلام عزیزم، خوبم. زینب خیلی اصرار می‌کنه بریم پارک. می‌خوام ببرمش، یا غروب یا بعد از شام میارمش. – باشه مامان‌جون، هر وقت دوست داشتی بیارش. راستی مامان، شام بیاین خونه ما. – نه مادر جان، تو الان شرایط مهمونی دادن رو نداری. – عیب نداره، بیا. فریده، جاریمم اینجاست. دور هم باشیم. – نه عزیزم، ان‌شاءالله ناصر که کامل خوب شد، یه شب میایم خونتون. فعلاً با زینب می‌ریم پارک. – برید به سلامت. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم روی دستگاه. اومدیم تو آشپزخونه، شام رو گذاشتیم و با فریده اومدیم تو هال. مشغول صحبت بودیم که بازم تلفن زنگ خورد. به فریده گفتم: – برم ببینم کیه. اگه ناهید بود، تو هم بیا وایسا ببینیم چی می‌گه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با فریده قدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خندید و گفت: – باشه، برو. نزدیک میز تلفن شدم. دیدم شماره نیلوفره. گوشی رو برداشتم: – سلام نیلوفر جان، حالت خوبه؟ با صدای گرفته‌ای جواب داد: – سلام... وای نرگس... تو از محمد چی گفتی به این دکتره؟ – هیچی به خدا... خودش گفت می‌خوام با کسی که ناصر رو به این روز انداخته حرف بزنم. خب، این دفعه هم که مقصر محمد بود. منم به محمد گفتم باهاش صحبت کنه. – ببین... محمد اومد خونه مثل برج زهرمار! کارد می‌زدی خونش درنمیومد. یه لحظه گفتم الان سکته می‌کنه. همه چی رو هم انداخت گردن تو. کلی هم برات خط و نشون کشید! – چرا من؟! نیلوفر، خبر داری محمد چیکار کرده؟ – نه، بگو ببینم چی‌کار کرده؟ – خونه نیست که ؟ نکنه صدامو بشنوه، عصبانی شه، تلافیشو سرت دربیاره! – نه، نیست. رفت بیرون من تنهام بلایی رو که سر گاوداری آورده بود، براش تعریف کردم. ادامه دادم: – ناصر به خاطر فشار روحی‌ای که از کار محمد بهش وارد شد، تو کوچه تشنج کرد الانم فراموشی گرفته. باورت میشه؟ بچه‌های خودشو نمی‌شناسه. امیرحسن داره غصه می‌خوره، می‌گه چرا بابا عزیزو می‌شناسه، منو نمی‌شناسه؟ به محمد بگو چه جوابی داری به بچهٔ من بدی؟ اینجا شاید بگی حرف حرف منه... ولی روز قیامت هم می‌تونه قلدری کنه جلوی خدا؟ صدای مات‌زدهٔ نیلوفر از پشت گوشی بلند شد: – راست می‌گی نرگس؟ محمد همچین کاری کرده؟ – اینا رو خودش به ناصر گفته بود. ناصر هم تو کوچه به من گفت... بعدشم حالش بد شد. – من می‌بینم تو خونه هی داره می‌گه می‌خوام سهم خودمو از گاوداری بفروشم. اگه لازم باشه خونه رو هم می‌فروشم. بهش گفتم: مرد! از روزی که من زن تو شدم، فقط در حال فروختنی! یه بارم یه چیزی بخر! – عصبانی شد که چرا اینو می‌گی؟ می‌خواست منو بزنه... پس بگو دسته‌گل به آب داده! – آره... چه دسته‌گلی هم به آب داده! – وای نرگس... حالم بد شد. چقدر این روزا گرفتاری ریخته سرم! اون از زندگی مهدیه، اینم از اوضاع گاوداری... بدقلقی‌های محمدم داره دیوونه‌م می‌کنه. تو رو خدا برام دعا کن... – حق داری عزیزم. این همه فشار عصبی رو هر کسی باشه واقعا تحملش سخته... تنها راه چاره‌اش اینه که توکل و توسل داشته باشی به خدا... فقط همین. آهی از ته دلش کشید: – فکر می‌کنی چرا تا حالا طاقت آوردم؟ فقط به خاطر همین توکل به خدا بوده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خندید و گفت: –
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی دلم می‌خواد از محمد بپرسم: «تو که حلال و حروم سرت میشه، چرا با اون وکالت‌نامه‌ای که داشتی به اسم گاوداری‌ای که سه‌تایی شریک بودید وام گرفتی ، بعد ویلا رو به اسم خودت خریدی؟» _نرگس‌جان، محمد از نظر اخلاق و رفتار هرچی بگی بد هست، ولی دستش پاکه. نمی‌دونم قضیه چی بوده که این کارو کرده. من که جرأت نمی‌کنم ازش بپرسم، به تو هم جواب نمی‌ده. به محسن بگو باهاش صحبت کنه، ببینه چرا ویلا رو به نام خودش زده. _نیلوفر‌جان، اون ویلا که رو هواست! طرف به چند نفر فروخته، یکی‌ش هم محمد بوده. اون که دیگه رفته پی کارش، فقط موندم چرا محمد این کارو کرده. _می‌دونم چی می‌گی، کارش اشتباه بوده. ولی به محسن بگو ازش بپرسه. _ببخشید یه چیز دیگه هم بگم: اگه محمد اومد خونه، حتماً از حال ناصر بهش بگو. یه وقت بلند نشه بیاد اینجا سروصدا کنه. ـ باشه، حتماً بهش می‌گم. کاری نداری نرگس‌جان؟ ـ نه عزیزم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. صدای زنگ در اومد. رفتم نزدیک آیفون ببینم کیه. رو کردم به فریده: ـ ناهید و نادرن، اومدن ملاقات ناصر. سری تکون داد باز کن در رو دیگه چاره ای نیست دکمه آیفون رو زدم. هر دو چادر و روسری سرمون کردیم، در هال رو باز کردم و منتظرشون شدم. وقتی نزدیک خونه شدن، با آقا نادر سلام و احوالپرسی کردم. به ناهید محل نذاشتم. رو به آقا نادر گفتم: ـ بفرمایید، خوش اومدید. از اینکه ناهید رو تحویل نگرفتم رنگ و روش پرید. با نادر وارد خونه شدن و با فریده سلام و احوالپرسی کردن. آقا نادر چشمش افتاد به رخت‌خواب ناصر، رو کرد به من: ـ آقا ناصر کجاست؟ ـ محسن اومد اینجا. ناصر بهش گفت منو ببر گاوداری، با داداشم جواد کمک کردن. بردنش، خونه نیست. آقا نادر برگشت سمت ناهید: ـ گفتم زنگ بزن ببین شرایطشو دارن که بیایم یا نه. آقا ناصر که نیست. مگه تو زنگ نزدی؟ به من که گفتی زنگ زدی! ناهید افتاد به تته‌پته کردن. گفت: زنگ زدم، متوجه نشدم نرگس چی گفت. می‌خواستم بهش بگم چرا دروغ می‌گی، ولی خودداری کردم و ساکت موندم. رو کردم به آقا نادر: ـ خیلی وقته رفتن. الان زنگ می‌زنم ببینم کجان. نادر یه نگاه چپ‌چپی به ناهید انداخت و نشست روی مبل. شماره جواد رو گرفتم، جواب داد: ـ جانم آبجی؟ ـ جواد‌جان الان کجایید؟ _ همین الان از گاوداری اومدیم بیرون، داریم میایم خونه. _ناصر چطوره؟ حالش خوبه؟ ـ آره، حالش خوبه. ـ خب خدا رو شکر. بیایید، آقا نادر و ناهید اومدن دیدنش. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. رو کردم به آقا نادر: _ دارن میان خونه، تو راهن. اومدم آشپزخونه، یه سینی چایی ریختم و آوردم گذاشتم روی میز. آقا نادر رو کرد به من: ـ قبلاً انقدر تشنج نمی‌کرد. توی این ماه، این بنده خدا چند بار پشت سر هم حالش بد شده. این اصلاً براش خوب نیست... ________________________ اسم من زهره است و اسم هووم گلنسا من زن سوم هستم و گلنسا زن دوم، زن اولشم تو شهرستان زندگی میکنه و از وجود ما خبر نداره، من منوچهر رو نمیخواستم ولی مجبور شدم که زنش بشم چون... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\