eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
307 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) –نرگس بیکاری،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با فریده قدم برداشتیم سمت آشپزخونه که گوشی خونه زنگ خورد. برگشتم یه نگاهی به صفحه تلفن انداختم، دیدم شماره ناهیده. دو دلم که بردارم یا نه. نگاهمو دادم به فریده. – ناهید پشت خطه، به نظرت بردارم؟ – آره، بردار ببین چی می‌گه. – جوابشو می‌دم، ولی تحویلش نمی‌گیرم! – خوب می‌کنی! بذار منم بیام گوش کنم ببینم چی می‌گه. فریده اومد کنارم وایساد. گوشی رو برداشتم ولی چیزی نگفتم. ناهید از پشت گوشی گفت: – الو؟ الو؟ صدای منو داری؟ خیلی رسمی جواب دادم: – کارتونو بگید. ناهید عصبانی شد: – بی‌ادب! بی‌تربیت! من از تو بزرگترم! این چه طرز برخورده؟ می‌خوام ببینم اگه ناصر حالش خوب بود، بازم جرأت می‌کردی با من این‌طوری حرف بزنی؟ رو کردم سمت فریده و با لب‌خونی پرسیدم: – جوابشو بدم؟ فریده سرشو انداخت بالا و آروم گفت: – نه... هیچی نگو. ساکت موندم، گوشی رو دستم نگه داشتم ناهید با صدایی پر از خشم گفت: – دیگه همین‌قدر شعورت می‌رسه... کاریش نمی‌شه کرد! بعدم تماسو قطع کرد. با فریده زدیم زیر خنده. گفتم: – حقته! بکش... به من کم‌محلی می‌کنی! فریده گفت: – نرگس! اگه محسن بفهمه با ناهید اینطوری برخورد کردیم، حسابی دعوام می‌کنه! – خب بهش نگو! اون که اینجا نبود، منم نمی‌گم. با هم اومدیم تو آشپزخونه، مشغول درست کردن غذا شدیم که دوباره گوشی خونه زنگ خورد. فکر کردیم بازم ناهیده. یه نگاهی به هم انداختیم و دوتایی با عجله دویدیم سمت تلفن. نگاهی به صفحه انداختم، دیدم شماره خونه مامانمه. گوشی رو برداشتم: – سلام مامان‌جون، حالت خوبه؟ – سلام عزیزم، خوبم. زینب خیلی اصرار می‌کنه بریم پارک. می‌خوام ببرمش، یا غروب یا بعد از شام میارمش. – باشه مامان‌جون، هر وقت دوست داشتی بیارش. راستی مامان، شام بیاین خونه ما. – نه مادر جان، تو الان شرایط مهمونی دادن رو نداری. – عیب نداره، بیا. فریده، جاریمم اینجاست. دور هم باشیم. – نه عزیزم، ان‌شاءالله ناصر که کامل خوب شد، یه شب میایم خونتون. فعلاً با زینب می‌ریم پارک. – برید به سلامت. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم روی دستگاه. اومدیم تو آشپزخونه، شام رو گذاشتیم و با فریده اومدیم تو هال. مشغول صحبت بودیم که بازم تلفن زنگ خورد. به فریده گفتم: – برم ببینم کیه. اگه ناهید بود، تو هم بیا وایسا ببینیم چی می‌گه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با فریده قدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خندید و گفت: – باشه، برو. نزدیک میز تلفن شدم. دیدم شماره نیلوفره. گوشی رو برداشتم: – سلام نیلوفر جان، حالت خوبه؟ با صدای گرفته‌ای جواب داد: – سلام... وای نرگس... تو از محمد چی گفتی به این دکتره؟ – هیچی به خدا... خودش گفت می‌خوام با کسی که ناصر رو به این روز انداخته حرف بزنم. خب، این دفعه هم که مقصر محمد بود. منم به محمد گفتم باهاش صحبت کنه. – ببین... محمد اومد خونه مثل برج زهرمار! کارد می‌زدی خونش درنمیومد. یه لحظه گفتم الان سکته می‌کنه. همه چی رو هم انداخت گردن تو. کلی هم برات خط و نشون کشید! – چرا من؟! نیلوفر، خبر داری محمد چیکار کرده؟ – نه، بگو ببینم چی‌کار کرده؟ – خونه نیست که ؟ نکنه صدامو بشنوه، عصبانی شه، تلافیشو سرت دربیاره! – نه، نیست. رفت بیرون من تنهام بلایی رو که سر گاوداری آورده بود، براش تعریف کردم. ادامه دادم: – ناصر به خاطر فشار روحی‌ای که از کار محمد بهش وارد شد، تو کوچه تشنج کرد الانم فراموشی گرفته. باورت میشه؟ بچه‌های خودشو نمی‌شناسه. امیرحسن داره غصه می‌خوره، می‌گه چرا بابا عزیزو می‌شناسه، منو نمی‌شناسه؟ به محمد بگو چه جوابی داری به بچهٔ من بدی؟ اینجا شاید بگی حرف حرف منه... ولی روز قیامت هم می‌تونه قلدری کنه جلوی خدا؟ صدای مات‌زدهٔ نیلوفر از پشت گوشی بلند شد: – راست می‌گی نرگس؟ محمد همچین کاری کرده؟ – اینا رو خودش به ناصر گفته بود. ناصر هم تو کوچه به من گفت... بعدشم حالش بد شد. – من می‌بینم تو خونه هی داره می‌گه می‌خوام سهم خودمو از گاوداری بفروشم. اگه لازم باشه خونه رو هم می‌فروشم. بهش گفتم: مرد! از روزی که من زن تو شدم، فقط در حال فروختنی! یه بارم یه چیزی بخر! – عصبانی شد که چرا اینو می‌گی؟ می‌خواست منو بزنه... پس بگو دسته‌گل به آب داده! – آره... چه دسته‌گلی هم به آب داده! – وای نرگس... حالم بد شد. چقدر این روزا گرفتاری ریخته سرم! اون از زندگی مهدیه، اینم از اوضاع گاوداری... بدقلقی‌های محمدم داره دیوونه‌م می‌کنه. تو رو خدا برام دعا کن... – حق داری عزیزم. این همه فشار عصبی رو هر کسی باشه واقعا تحملش سخته... تنها راه چاره‌اش اینه که توکل و توسل داشته باشی به خدا... فقط همین. آهی از ته دلش کشید: – فکر می‌کنی چرا تا حالا طاقت آوردم؟ فقط به خاطر همین توکل به خدا بوده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خندید و گفت: –
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی دلم می‌خواد از محمد بپرسم: «تو که حلال و حروم سرت میشه، چرا با اون وکالت‌نامه‌ای که داشتی به اسم گاوداری‌ای که سه‌تایی شریک بودید وام گرفتی ، بعد ویلا رو به اسم خودت خریدی؟» _نرگس‌جان، محمد از نظر اخلاق و رفتار هرچی بگی بد هست، ولی دستش پاکه. نمی‌دونم قضیه چی بوده که این کارو کرده. من که جرأت نمی‌کنم ازش بپرسم، به تو هم جواب نمی‌ده. به محسن بگو باهاش صحبت کنه، ببینه چرا ویلا رو به نام خودش زده. _نیلوفر‌جان، اون ویلا که رو هواست! طرف به چند نفر فروخته، یکی‌ش هم محمد بوده. اون که دیگه رفته پی کارش، فقط موندم چرا محمد این کارو کرده. _می‌دونم چی می‌گی، کارش اشتباه بوده. ولی به محسن بگو ازش بپرسه. _ببخشید یه چیز دیگه هم بگم: اگه محمد اومد خونه، حتماً از حال ناصر بهش بگو. یه وقت بلند نشه بیاد اینجا سروصدا کنه. ـ باشه، حتماً بهش می‌گم. کاری نداری نرگس‌جان؟ ـ نه عزیزم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. صدای زنگ در اومد. رفتم نزدیک آیفون ببینم کیه. رو کردم به فریده: ـ ناهید و نادرن، اومدن ملاقات ناصر. سری تکون داد باز کن در رو دیگه چاره ای نیست دکمه آیفون رو زدم. هر دو چادر و روسری سرمون کردیم، در هال رو باز کردم و منتظرشون شدم. وقتی نزدیک خونه شدن، با آقا نادر سلام و احوالپرسی کردم. به ناهید محل نذاشتم. رو به آقا نادر گفتم: ـ بفرمایید، خوش اومدید. از اینکه ناهید رو تحویل نگرفتم رنگ و روش پرید. با نادر وارد خونه شدن و با فریده سلام و احوالپرسی کردن. آقا نادر چشمش افتاد به رخت‌خواب ناصر، رو کرد به من: ـ آقا ناصر کجاست؟ ـ محسن اومد اینجا. ناصر بهش گفت منو ببر گاوداری، با داداشم جواد کمک کردن. بردنش، خونه نیست. آقا نادر برگشت سمت ناهید: ـ گفتم زنگ بزن ببین شرایطشو دارن که بیایم یا نه. آقا ناصر که نیست. مگه تو زنگ نزدی؟ به من که گفتی زنگ زدی! ناهید افتاد به تته‌پته کردن. گفت: زنگ زدم، متوجه نشدم نرگس چی گفت. می‌خواستم بهش بگم چرا دروغ می‌گی، ولی خودداری کردم و ساکت موندم. رو کردم به آقا نادر: ـ خیلی وقته رفتن. الان زنگ می‌زنم ببینم کجان. نادر یه نگاه چپ‌چپی به ناهید انداخت و نشست روی مبل. شماره جواد رو گرفتم، جواب داد: ـ جانم آبجی؟ ـ جواد‌جان الان کجایید؟ _ همین الان از گاوداری اومدیم بیرون، داریم میایم خونه. _ناصر چطوره؟ حالش خوبه؟ ـ آره، حالش خوبه. ـ خب خدا رو شکر. بیایید، آقا نادر و ناهید اومدن دیدنش. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. رو کردم به آقا نادر: _ دارن میان خونه، تو راهن. اومدم آشپزخونه، یه سینی چایی ریختم و آوردم گذاشتم روی میز. آقا نادر رو کرد به من: ـ قبلاً انقدر تشنج نمی‌کرد. توی این ماه، این بنده خدا چند بار پشت سر هم حالش بد شده. این اصلاً براش خوب نیست... ________________________ اسم من زهره است و اسم هووم گلنسا من زن سوم هستم و گلنسا زن دوم، زن اولشم تو شهرستان زندگی میکنه و از وجود ما خبر نداره، من منوچهر رو نمیخواستم ولی مجبور شدم که زنش بشم چون... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌱 ☀️📽خدایا زندگی‌ام را به تو می‌سپارم ....
برای ازدواج داداشم من تو رو به خانواده‌م پیشنهاد دادم، مادرم می‌گه مریم خیلی دختر خوبیه. فقط ایکاش خود مریم یا خونوادش مخالفت نکنن که چرا علی قبلاً زن داشته و مریم مجرده. نذاشتم حرفش تموم شه، فوری گفتم: «نه بابا، این چه حرفیه؟ ازدواج کرده، خلاف که نکرده! اصلاً مهم نیست... شما هر وقت خواستید می‌تونید بیاید خواستگاری من.» مرضیه نتونست خودشو نگه داره، با صدای بلند زد زیر خنده. منم که تازه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم، خودمو جمع و جور کردم، دنبال یه کلمه یا جمله‌ای می‌گشتم که حرفمو جبران کنم، اما انقدر واضح گفته بودم که دیگه جبران‌پذیر نبود... ناچار خودمم خنده‌م گرفت من خیلی وقته فهمیدم تو به علی علاقه‌مندی، فقط می‌ترسیدم به روت بیارم، نکنه ناراحت بشی داداشم می‌گه نمی‌خوام کسی جای مهناز بیاد یهویی از دهنم پرید مثل اینکه باید برم حرم امام رضا، به پنجره فولاد دخیل ببندم! مرضیه یهو قهقهه‌ای زد، به‌شوخی یه ضربه زد رو پام و گفت.... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
📢 ✅ هزینه‌ها شامل: – پخت و پخش غذای گرم – پذیرایی شیعیان امیرالمومنین در موکب – تهیه ظروف و اقلام مورد نیاز موکب – توزیع هدایا میان کودکان و خانواده‌های نیازمند 💚 هر مبلغی که بتونی، کمک بزرگیه... بیاید با دل‌هامون غدیر رو بسازیم، با دست‌هامون عشق رو پخش کنیم 🌿 🔁 لطفاً در نشر این پویش مشارکت کنید. 🟢 اجرتان با امیرالمؤمنین علیه‌السلام شماره کارت 👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی دلم می‌خو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آهی کشیدم و سری به تأسف تکون دادمو چادرم رو کشیدم جلوتر، صدام رو آروم ولی محکم بلند کردم: ـ می‌دونم آقا نادر... تا جایی که دست خودم باشه، نمی‌ذارم این اتفاقا بیفته. ولی بعضی وقتا، دیگه از دست من خارجه... خونواده‌ ناصرم باید همکاری کنن، ولی متأسفانه نمی‌کنن. تا اینو گفتم، ناهید با یه حرکت تند برگشت سمت من. اون‌قدر سریع که چادرش از سرش افتاد رو دوشش. چشم‌هاش از عصبانیت گرد شده و گفت _نکنه می‌خوای بگی ما باعث تشنجاش می‌شیم؟ چرا با گوشه و کنایه حرف می‌زنی؟ سرم رو آروم چرخوندم سمتش. نگاه قاطع و محکمی بهش انداختم: ـ بله ناهید خانم، شما باعثش هستید... هر کدومتون به یه شکلی. بذار اون قسمتش که مستقیماً تقصیر توئه رو بهت بگم. بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، نگاهم رو ازش گرفتم و رو کردم به شوهرش ـ من همسر ناصرم. شما بهتر از هر کسی شرایط ناصر رو می‌دونید. رفتیم خونه مادرشوهرم چون ناراحت بودن که چرا به سیلی‌ای که محمد به عزیز زد، واکنش نشون دادم... بهم محل ندادن، حتی یه لیوان آب هم دستم ندادن. ناصر با اون همه ناراحتی از کار محمد، وقتی دید هیچ‌کس بهم توجهی نکرد، دلگیر شد و بهشون گله کرد. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: ـ حالا بگید... اینا باعث فشار عصبی به ناصر میشه یا نه؟ مگه خود دکتر نگفته بود کوچک‌ترین استرسی براش خطرناکه؟! نگاه جدی و پر از حرفم رو دوباره دوختم به ناهید: ـ چه چیزی باعث شده که فکر کنی من اون‌قدر بی‌اهمیتم که اگه شما باهام بدرفتاری کنید، ناصر ناراحت نمی‌شه؟ ناهید میخواست دوباره با عصبانیت حرفی بزنه که آقا نادر دستشو بلند کرد و با یه نگاه تند، ساکتش کرد. رو کرد به من: ـ گفتی محمد ناصر رو ناراحت کرده؟ چی شده؟ من چیزی نمی‌دونم... ماجرای گاوداری رو براش تعریف کردم. هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم با کف دستش زد رو پیشونیش. ـ وااای... راست می‌گی... محمد این کارو کرده؟! بعدشم اومده برای ناصر تعریف کرده؟! آهی از ته دل کشیدم. ـ بله آقا نادر... نادر کامل تکیه داد به پشتی مبل. با صدایی که از غصه پر بود گفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آهی کشیدم و سر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ـ والا آدم سالمشم با این فشارا حالش بد می‌شه، چه برسه به ناصر که ناراحتی اعصاب و روان داره. بیای بگی سرمایه‌ت رو دادم به باد هوا؟! معلومه که حالش بد می‌شه! منم که از فشارهای رفتاری ناهید واقعاً داشتم منفجر می‌شدم، با صدایی که دیگه بغض توش موج می‌زد گفتم: ـ ای کاش این حرفا رو به ناهید خانم هم بفهمونید... آقا نادر، من کنارم یه همدرد می‌خوام، نه کسی که هی نمک بزنه رو زخمم... نادر نگاه تند و سنگینی به ناهید انداخت. اما ناهید نذاشت چیزی بگه. با عصبانیت بلند شد، چادرش رو که رو شونه‌هاش افتاده بود، کشید رو سرش و با صدای بلند گفت: ـ من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم! طاقت شنیدن حرفای این دختر رو ندارم! نرگس داره از شرایط ناصر سوءاستفاده می‌کنه، حرمت ما رو نگه نمی‌داره... اگه حال ناصر خوب بود... با دست اشاره کرد سمتم و با فریاد گفت: ـ تو جرأت نمی‌کردی یه کلمه از این حرفا بزنی! بعدم تند و با عصبانیت، راه افتاد سمت در حال و با صدایی که پر از دلخوری بود گفت: – من می‌رم نادر! خواستی بیا، نخواستی هم بمون همین‌جا و اراجیف نرگس رو گوش کن! نادر لبش رو به هم فشار داد، صورتش پر از ناراحتی شد اما هیچی نگفت. آروم از روی مبل بلند شد، یه لحظه ایستاد، انگار دلش می‌خواست چیزی بگه... اما سکوت کرد و پشت سر ناهید از در حال رفت بیرون. منم دنبالشون نرفتم که مثلاً تعارف کنم بگم «برگردید». با خودم گفتم بذار برن... شاید توی راه خدا یه نوری تو دل ناهید بندازه، کمکش کنه که یه کم به رفتارهاش فکر کنه. که نرگس از یه کره دیگه نیومده! مگه مغز و اعصابش از فولاده که همه چیز رو تحمل کنه؟ انتظار دارن هر چی دلشون خواست بگن و انجام بدن، بعد منم باید مثل یه روانشناسِ آموزش‌دیده، بی‌هیچ عکس‌العملی فقط اصولی رفتار کنم؟! دلم می‌خواد بتونم، ولی واقعاً نمی‌تونم... نمی‌کشم... صدای باز شدن در اتاق بچه‌ها اومد. سه تایی اومدن بیرون و امیرحسین رفت سمت پنجره و پرده رو کمی کنار زد. سرش رو برگردوند سمتم – مامان...؟ نگاهش کردم. – جانم؟ عمه ناهید در حیاط رو باز کرد که بره بیرون... هم‌زمان بابا و دایی جواد با عمو محسن از در اومدن تو. دارن سلام‌ و احوال‌پرسی‌ میکنن امیرحسین کمی خندید، با شیطنت برگشت سمت من و گفت: – عمه ناهید برگشت! داره با بابای‌اینا میاد تو! آقا نادر هم داره میاد! حرفش هنوز تموم نشده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. با عجله گوشی رو از روی میز برداشتم... _________________________ چرا انقدر هیجانی شدی؟ حتماً یه چیز هست دیگه... دستمو محکم‌تر کشید ـ بیا... بیا تو اتاق، خودت می‌فهمی! در اتاق که باز شد، خشکم زد. باورم نمی‌شه. رضا! زبونم بند اومد. مات و مبهوت فقط نگاهش کردم. تو دلم گفتم: "این...این برای چی اومده؟ چرا حالا؟ چرا انقدر دیر؟" نتونستم طاقت بیارم. زانو زدم، دستمو گذاشتم رو صورتم و زدم زیر گریه. صدای هق‌هق‌ گریه‌م بلند شد، اما فقط من نبودم. صدای گریه بقیه هم توی فضا پیچید یه‌مرتبه دستی، دستم رو گرفت. چشمامو باز کردم، دیدم اقدس خانومه. ـ زهره جان بسه دیگه. آقا رضا اومده که تو رو ببینه. ما همه‌چیزو براش گفتیم. اونم می‌گه با جون و دل می‌خواد کمکت کنه نگاهمو ازش گرفتم و بردم سمت رضا. با چشمای اشکی و صدایی لرزون کشدار گفتم ـ تو خیلی بدی اومدی خواستگاریم، مهرتو انداختی به دلم، گفتی منتظر بمون. گفتی برمی‌گردی. پس کجا بودی این دو سال؟ اصلاً چرا حالا برگشتی؟ رضا زانو زد روبه‌روم. چشماش پر از اندوه شد و گفت... ـhttps://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بسیار زیبا که نمیتونی آخرش و حدث بزنی😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ـ والا آدم سا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) – سلام داداش! حالت چطوره؟ خوبی؟ – سلام نرگس جان، خوبم. ببین می‌خواستم با زری بیایم خونتون. آقا ناصر شرایط ملاقات داره... – ببخشید داداش اگه میشه فردا بیاید... امروز جو اینجا بهم‌ریخته‌س. بعداً برات تعریف می‌کنم. – باشه آبجی، مزاحمت نمی‌شم. ولی اگه فکر می‌کنی کاری ازم برمیاد، بیام اوضاعو آروم کنم؟ – نه داداش، فردا بیای بهتره. – باشه، هرچی تو بگی. کاری نداری؟ – نه عزیزم. خداحافظی کرد... گوشی تلفن رو گذاشتم روی دستگاه، سریع پامو تند کردم سمت در، هم‌زمان ناصر و بقیه هم از پشت سرش وارد خونه شدن. تا چشم ناصر به من افتاد، لبخند زد. تو دلم گفتم خدا رو شکر که منو شناخت. ناصر گفت – کاش تو هم اومده بودی نرگس، چقدر خوب بود. – سلام عزیزم، خوش اومدی. خدا رو شکر که بهت خوش گذشته. دوباره با هم می‌ریم. دستشو آورد جلو... معلوم بود می‌خواد کمکش کنم بره سمت رخت‌خوابش. آروم دستشو گرفتم. رو کردم به بقیه: – ببخشید، شمام بفرمایید تو. آروم‌آروم ناصر رو بردم سمت رخت‌خوابش، کمک کردم دراز بکشه. پرسیدم: – می‌خوای پتو بکشم روت؟ با لبخند خسته‌ای جواب داد: – آره عزیزم. پتو رو کشیدم روش، بعد نگاهم چرخید سمت جواد و محسن. – ازتون ممنونم، خیلی زحمت کشیدین که بردینش گاوداری... چقدر روحیه گرفته. محسن لبخند کم‌جونی زد: – خواهش میکنم وظیفه‌مون بود. لبخندش یه چیزی کم داشت... توی چشماش غم بود. حسم گفت شاید به خاطر شرایط گاوداریه. یه موقع مناسب حتما ازش می‌پرسم. ناهید نگاهی به ناصر کرد – داداش، اومده بودیم ببینیمت، خدا رو شکر حالت خوبه. با اجازت ما بریم. ناصر نگاهش کرد، لب زد: – نه نرو، شام بمون. ناهید، که دلخور به نظر می‌رسید، لبشو جمع کرد و با لحن خشکی گفت: – الان نمی‌تونم بمونم، یه وقت دیگه میام. ناصر رو کرد به محسن: – ببر برسونش، تنها نره. ناهید با چشماش به نادر اشاره کرد. – تنها نیستم داداش، با آقا نادر اومدم. ناصر انگار تازه نادر رو شناخت، سر تکون داد. – آهان خب، پس تنها نیستی. باشه، می‌خوای بری برو. ناهید و نادر خداحافظی کردن و رفتن. فریده آروم سرشو آورد نزدیک گوشم، صداشو پایین آورد: – خوب کردی اون حرف‌ها رو بهش زدی... الان نادر دعواش می‌کنه بلکه یه تکونی بخوره از این رفتارا دست برداره. نگاهم رو دادم بالا – خدا کنه به خودش بیاد... اومدم آشپزخونه، همون‌طور که گره روسریم رو مرتب می کردم قوری چای رو برداشتم، صدا زدم: – جواد جان، یه دقیقه میای؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\