eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
607 عکس
305 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آهی کشیدم و سر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ـ والا آدم سالمشم با این فشارا حالش بد می‌شه، چه برسه به ناصر که ناراحتی اعصاب و روان داره. بیای بگی سرمایه‌ت رو دادم به باد هوا؟! معلومه که حالش بد می‌شه! منم که از فشارهای رفتاری ناهید واقعاً داشتم منفجر می‌شدم، با صدایی که دیگه بغض توش موج می‌زد گفتم: ـ ای کاش این حرفا رو به ناهید خانم هم بفهمونید... آقا نادر، من کنارم یه همدرد می‌خوام، نه کسی که هی نمک بزنه رو زخمم... نادر نگاه تند و سنگینی به ناهید انداخت. اما ناهید نذاشت چیزی بگه. با عصبانیت بلند شد، چادرش رو که رو شونه‌هاش افتاده بود، کشید رو سرش و با صدای بلند گفت: ـ من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم! طاقت شنیدن حرفای این دختر رو ندارم! نرگس داره از شرایط ناصر سوءاستفاده می‌کنه، حرمت ما رو نگه نمی‌داره... اگه حال ناصر خوب بود... با دست اشاره کرد سمتم و با فریاد گفت: ـ تو جرأت نمی‌کردی یه کلمه از این حرفا بزنی! بعدم تند و با عصبانیت، راه افتاد سمت در حال و با صدایی که پر از دلخوری بود گفت: – من می‌رم نادر! خواستی بیا، نخواستی هم بمون همین‌جا و اراجیف نرگس رو گوش کن! نادر لبش رو به هم فشار داد، صورتش پر از ناراحتی شد اما هیچی نگفت. آروم از روی مبل بلند شد، یه لحظه ایستاد، انگار دلش می‌خواست چیزی بگه... اما سکوت کرد و پشت سر ناهید از در حال رفت بیرون. منم دنبالشون نرفتم که مثلاً تعارف کنم بگم «برگردید». با خودم گفتم بذار برن... شاید توی راه خدا یه نوری تو دل ناهید بندازه، کمکش کنه که یه کم به رفتارهاش فکر کنه. که نرگس از یه کره دیگه نیومده! مگه مغز و اعصابش از فولاده که همه چیز رو تحمل کنه؟ انتظار دارن هر چی دلشون خواست بگن و انجام بدن، بعد منم باید مثل یه روانشناسِ آموزش‌دیده، بی‌هیچ عکس‌العملی فقط اصولی رفتار کنم؟! دلم می‌خواد بتونم، ولی واقعاً نمی‌تونم... نمی‌کشم... صدای باز شدن در اتاق بچه‌ها اومد. سه تایی اومدن بیرون و امیرحسین رفت سمت پنجره و پرده رو کمی کنار زد. سرش رو برگردوند سمتم – مامان...؟ نگاهش کردم. – جانم؟ عمه ناهید در حیاط رو باز کرد که بره بیرون... هم‌زمان بابا و دایی جواد با عمو محسن از در اومدن تو. دارن سلام‌ و احوال‌پرسی‌ میکنن امیرحسین کمی خندید، با شیطنت برگشت سمت من و گفت: – عمه ناهید برگشت! داره با بابای‌اینا میاد تو! آقا نادر هم داره میاد! حرفش هنوز تموم نشده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. با عجله گوشی رو از روی میز برداشتم... _________________________ چرا انقدر هیجانی شدی؟ حتماً یه چیز هست دیگه... دستمو محکم‌تر کشید ـ بیا... بیا تو اتاق، خودت می‌فهمی! در اتاق که باز شد، خشکم زد. باورم نمی‌شه. رضا! زبونم بند اومد. مات و مبهوت فقط نگاهش کردم. تو دلم گفتم: "این...این برای چی اومده؟ چرا حالا؟ چرا انقدر دیر؟" نتونستم طاقت بیارم. زانو زدم، دستمو گذاشتم رو صورتم و زدم زیر گریه. صدای هق‌هق‌ گریه‌م بلند شد، اما فقط من نبودم. صدای گریه بقیه هم توی فضا پیچید یه‌مرتبه دستی، دستم رو گرفت. چشمامو باز کردم، دیدم اقدس خانومه. ـ زهره جان بسه دیگه. آقا رضا اومده که تو رو ببینه. ما همه‌چیزو براش گفتیم. اونم می‌گه با جون و دل می‌خواد کمکت کنه نگاهمو ازش گرفتم و بردم سمت رضا. با چشمای اشکی و صدایی لرزون کشدار گفتم ـ تو خیلی بدی اومدی خواستگاریم، مهرتو انداختی به دلم، گفتی منتظر بمون. گفتی برمی‌گردی. پس کجا بودی این دو سال؟ اصلاً چرا حالا برگشتی؟ رضا زانو زد روبه‌روم. چشماش پر از اندوه شد و گفت... ـhttps://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بسیار زیبا که نمیتونی آخرش و حدث بزنی😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ـ والا آدم سا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) – سلام داداش! حالت چطوره؟ خوبی؟ – سلام نرگس جان، خوبم. ببین می‌خواستم با زری بیایم خونتون. آقا ناصر شرایط ملاقات داره... – ببخشید داداش اگه میشه فردا بیاید... امروز جو اینجا بهم‌ریخته‌س. بعداً برات تعریف می‌کنم. – باشه آبجی، مزاحمت نمی‌شم. ولی اگه فکر می‌کنی کاری ازم برمیاد، بیام اوضاعو آروم کنم؟ – نه داداش، فردا بیای بهتره. – باشه، هرچی تو بگی. کاری نداری؟ – نه عزیزم. خداحافظی کرد... گوشی تلفن رو گذاشتم روی دستگاه، سریع پامو تند کردم سمت در، هم‌زمان ناصر و بقیه هم از پشت سرش وارد خونه شدن. تا چشم ناصر به من افتاد، لبخند زد. تو دلم گفتم خدا رو شکر که منو شناخت. ناصر گفت – کاش تو هم اومده بودی نرگس، چقدر خوب بود. – سلام عزیزم، خوش اومدی. خدا رو شکر که بهت خوش گذشته. دوباره با هم می‌ریم. دستشو آورد جلو... معلوم بود می‌خواد کمکش کنم بره سمت رخت‌خوابش. آروم دستشو گرفتم. رو کردم به بقیه: – ببخشید، شمام بفرمایید تو. آروم‌آروم ناصر رو بردم سمت رخت‌خوابش، کمک کردم دراز بکشه. پرسیدم: – می‌خوای پتو بکشم روت؟ با لبخند خسته‌ای جواب داد: – آره عزیزم. پتو رو کشیدم روش، بعد نگاهم چرخید سمت جواد و محسن. – ازتون ممنونم، خیلی زحمت کشیدین که بردینش گاوداری... چقدر روحیه گرفته. محسن لبخند کم‌جونی زد: – خواهش میکنم وظیفه‌مون بود. لبخندش یه چیزی کم داشت... توی چشماش غم بود. حسم گفت شاید به خاطر شرایط گاوداریه. یه موقع مناسب حتما ازش می‌پرسم. ناهید نگاهی به ناصر کرد – داداش، اومده بودیم ببینیمت، خدا رو شکر حالت خوبه. با اجازت ما بریم. ناصر نگاهش کرد، لب زد: – نه نرو، شام بمون. ناهید، که دلخور به نظر می‌رسید، لبشو جمع کرد و با لحن خشکی گفت: – الان نمی‌تونم بمونم، یه وقت دیگه میام. ناصر رو کرد به محسن: – ببر برسونش، تنها نره. ناهید با چشماش به نادر اشاره کرد. – تنها نیستم داداش، با آقا نادر اومدم. ناصر انگار تازه نادر رو شناخت، سر تکون داد. – آهان خب، پس تنها نیستی. باشه، می‌خوای بری برو. ناهید و نادر خداحافظی کردن و رفتن. فریده آروم سرشو آورد نزدیک گوشم، صداشو پایین آورد: – خوب کردی اون حرف‌ها رو بهش زدی... الان نادر دعواش می‌کنه بلکه یه تکونی بخوره از این رفتارا دست برداره. نگاهم رو دادم بالا – خدا کنه به خودش بیاد... اومدم آشپزخونه، همون‌طور که گره روسریم رو مرتب می کردم قوری چای رو برداشتم، صدا زدم: – جواد جان، یه دقیقه میای؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – سلام داداش!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) وارد آشپزخونه شد – جانم آبجی؟ همون‌طور که استکان ها رو تو سینی می‌چیدم، آروم پرسیدم: – ناصر رو بردی گاوداری، عکس‌العملش چی بود؟ – هیچی، خوشحال بود. همین که رسیدیم گفت یه سر بریم گاوا رو ببینیم... رفتیم، دیدیم. بعد گفت یه دور بریم دفتر، اون‌جام رفتیم. – محمد هم اونجا بود؟ – نه، وقتی ما رفتیم نبود. ولی بعد از ما میاد... تا می‌بینه ما اونجاییم، زود میره... از کجا فهمیدی اومده دیده شما اونجایید رفته کارگر گاوداری گفت ناصرم متوجه شد نه بابا بنده خدا اون اصلاً توی عالم دیگه بود استکان‌ها رو پر چای کردم و با جواد اومدیم تو هال دیدم بچه‌ها دور تا دور رختخواب باباشون نشستن امیرحسن تا چشمش افتاد به من با بغض گفت _ مامان به بابا بگو منم بشناسه تو دلم نوچی کردم ، اعصابم به هم ریخت سینی چای رو گذاشتم زمین آهسته در گوشش گفتم _ صبر کن خودش یواش یواش تو رو می‌شناسه دستشو به اعتراض تکون داد _ از ظهر صبر کردم دیگه _ حالا یه خورده بیشتر صبر کن صدای زنگ خونه بلند شد عزیز رفت سمت آیفون و در رو باز کرد جواد پرسید کی بود عزیز جواب داد مامان جون و زینب و علی اکبر چشمم به در بود که هرسه تاشون وارد خونه شدن همه به احترام مامانم بلند شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم نگاهم رو دادم به علی اکبر خوبی داداش خوش اومدی همینطوری که نگاه دلسوزانه ای به ناصر داشت جواب داد ممنون آبجی اومد نزدیک ناصر دست دراز کرد و گفت سلام آقا ناصر ناصر خیلی سرد دستش رو دراز کرد و با علی اکبر دست داد علی اکبر فهمید که ناصر نشناختش حرفی نزد و رفت نشست روی مبل محسن رو کرد به عزیز عمو پاشید برید تو اتاقتون دور بابا رو خلوت کنید امیر حسین و عزیز بلند شدند امیرحسن رو کرد به محسن عمو من کاری ندارم بزار بشینم نه عموجان تو هم برو بزارید باباتون استراحت کنه زینب بی اهمیت به حرف محسن اومد جلوی ناصر وایساد و بلند به ناصر گفت سلام بابا دید که ناصر سرد جوابش رو گرفت رو کرد به من منم میرم پیش داداشام آروم جواب دادم بیا یه بوس بده به من دلم برات تنگ شده بعد برو اومد نزدیکم صورتش رو بوسیدم و گفتم سر و صدا نکن باشه ای گفت رو رفت تو اتاق پسرها دو دقیقه نگذشت صدای گریه زینب و سرو صدای پسرها بلند شد با عجله اومدم اتاق پسرا ببینم چی شده شده که نگاهم افتاد به زینب که وایساده گریه می‌کنه عزیز هم امیر حسن رو نگه داشته و اونم داره تلاش میکنه خودش رو از دست عزیز رها کنه و هی میگه ولم کن بزار بزنمش دست زینب رو گرفتم از اتاق آوردم بیرون برگشتم توی اتاق و با اخم رو کردم به امیر حسن عه چرا باید بزنیش امیر حسن ناراحت جواب داد زینب خیلی بی شعوره میگه من از بابا میترسم مگه بابا ترس داره... _________________________ رضا پسر همسایمون ازم خواستگاری کرد و من دلباخته‌ش شدم قرار شد چند ماهی بره شهرستان کار کنه و پولی برای مخارج عروسی بیاره. دو سال ازش خبری نشد و من در آتیش عشقش سوختم بعد از دو سال زمانی اومد که پدرم من رو به زور به عقد منوچهر در آورده بود. حالا رضا اومده و من تصمیم دارم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) وارد آشپزخونه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زینب نگذاشت من ازش بپرسم چرا این حرف رو زدی فوری سرش رو اورد بالا تو صورت من نگاه کرد _آخه بابا منو نشناخت منم ازش ترسیدم امیر حسن دوباره هجوم آورد که بزندش این بار علی اکبر دستش رو گرفت و گفت _ عه ولش کن دیگه یه دفعه زدیش رو کردم به امیر حسن تو پیش برادرهات بمون من زینب رو میبرم پیش خودم دست زینب رو گرفتم _ بیا بریم زینب همچنانی که تلاش میکنه دستش رو از دست من در بیاره نگاهش رو انداخت تو چشمای من نمیخوام بیام دوست دارم پیش اینا بمونم اخمی بهش کردم _ بیا بریم دعواتون میشه سرو صدا میکنید بابا اذیت میشه آوردمش تو هال و بهش گفتم _ تکلیفهای مدرسه ت رو انجام دادی به نشونه نه سرش رو انداخت بالا _خیلی خب برو تو اتاقت بشین تکالیفت رو انجام بده بر عکس همیشه که وایمیساد به جر و بحث اینبار سریع قبول کرد و رفت تو اتاقش در رو هم بست گرم حرف زدن تو جمع بودم که صدای گریه امیر حسن به گوشم خورد فوری بلند شدم برم تو اتاق پسرها که دیدم زینب یه ملاقه دستشه مثل برق رفت تو اتاق خودشو در رو هم قفل کرد پا گذشتم تو اتاق پسرا دیدم امیر حسن دستش رو گذاشته روسرش ، بچم چه جور گریه میکنه خواستم بپرسم چی شد که امیر حسین گفت زینب بی هوا با ملاقه زد تو سر امیر حسن گفت جای اون که منو زدی و فرار کرد از جا بلند شدم بگیرمش ولی مثل جِن دَر رفت نشستم کنار امیر حسن و دستی به صورتش کشیدم و اشکهاش رو پاک کردم بمیرم برات مادر سرت درد گرفته همینطوری که داره گریه میکنه و اشک میریزه گفت خیلی درد گرفت فکر کنم شکست دستت رو از روی سرت بردار ببینم چی شده دستش رو برداشت آروم دست کشیدم روی سرش یه برجستگی از زیر دستم رد شد آروم موهاش رو زدم کنار دیدم سرش باد کرده قرمزم شده ولی خدا رو شکر نشکسته بغلش کردم و گفتم کار زینب خیلی بد بوده من باهاش دعوا میکنم امیر حسن حرصی شد خودم همچین میزنمش که سرش خون بیاد حالا ببین دوباره اشکهاش رو با دستم پاک کردم و گفتم اینطوری گریه نکن دلم آتیش میگیره عزیز دلم ... امیر حسن کمی آروم شد نگاهم افتاد به پسرها که هر سه شون ناراحت از کار زینب اخم هاشون تو همه دست امیر حسن رو گرفتم میای بریم تو دستشویی دست و صورتت رو بشوری... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
رضا پسر همسایمون ازم خواستگاری کرد و من دلباخته‌ش شدم قرار شد چند ماهی بره شهرستان کار کنه و پولی برای مخارج عروسی بیاره. دو سال ازش خبری نشد و من در آتیش عشقش سوختم بعد از دو سال زمانی اومد که پدرم من رو به زور به عقد منوچهر در آورده بود. حالا رضا اومده و من تصمیم دارم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سلام شب همگی بخیر با عرض معذرت از همتون امروز برام کار مهمی پیش اومد و نتونستم پارت امشب رو آماده کنم از همتون معذرت میخوام🙏🌹 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زینب نگذاشت م
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آره‌ای گفت و بلند شد. منم ایستادم بیام بیرون، نگاهم افتاد به فریده که تو چهارچوب در ایستاده و داره ما رو نگاه می‌کنه. سری تکون داد: ـ وااای، خدا به دادت برسه با این بچه‌ها! امیرحسین گفت: ـ زن‌عمو، فقط زینبه که اذیت می‌کنه و همه رو می‌ریزه به هم، وگرنه دیدی وقتی اون نبود، چه قدر همه‌چی آروم بود؟ فریده گفت: ـ درسته زینب شلوغه، الانم خیلی اشتباه کرده که امیرحسن رو زده... ولی خواهرتونه، باید هواشو داشته باشید. پسرها ساکت شدن و من امیرحسن رو آوردم دستشویی. دست و صورتش رو شست. یه شربت آب‌قند درست کردم، توش گلاب و عرق بیدمشک ریختم، دادم دستش: ـ بخور، بذار حالت جا بیاد. لیوان رو گرفت: ـ من اینو می‌خورم، ولی تا زینب رو نزنم، حالم جا نمیاد! امیرحسن شربتش رو خورد و رفت پیش پسرها. اومدم تو جمع نشستم. متوجه شدم همشون با صدای آهسته دارن در مورد دعوای امیرحسن و زینب صحبت می‌کنن. زینب هم از ترسش که امیرحسن نزنتش ـ و می‌دونست هیچ‌کدوم از پسرها ازش حمایت نمی‌کنن ـ تا وقتی که سفره شام رو پهن کردم، توی اتاقش موند. مهمون‌ها رو تعارف کردم سر سفره. پسرها رو هم صدا کردم، اومدن سر سفره نشستن. منم نشستم کنار امیرحسن و در گوشش گفتم: ـ بیا به خاطر بابا، از اشتباه زینب بگذر. تیز رو کرد به من: ـ زینب بیخودی منو زده... تا نزنمش، ولش نمی‌کنم! ـ تو که زینب رو بزنی، تو خونه دعوا و سروصدا میشه، بعد حال بابات بد میشه... ازت خواهش می‌کنم زینب رو ببخش. امیرحسن مکثی کرد و گفت: ـ به خاطر بابا می‌بخشمش، ولی باهاش قهر می‌کنم. ـ پس من برم صداش کنم بیاد سر سفره؟ سری تکون داد: ـ آره... اومدم کنار اتاق زینب ، چند تقه زدم به در. صداش اومد: ـ کیه؟ ـ منم... باز کن. ـ چیکار داری؟ با لحن ناراحتی از طرز حرف زدنش گفتم: ـ زینب، من مامانتم! این چه طرز حرف زدنه؟ "چیکار داری" یعنی چی؟ در رو باز کن، بیا سر سفره، داریم شام می‌خوریم. ـ نمیام... امیرحسن می‌خواد منو بزنه. ـ نه، کاریت نداره... بیا بیرون. اومد نزدیک در، دهنش رو چسبوند به در و گفت: ـ مامان‌جان، باشه میام، ولی اگه بخواد منو بزنه، منم می‌زنمشا! نوچی کردم: ـ نه، من ازش خواستم به خاطر بابا با تو دعوا نکنه، اونم قول داد. بیا بیرون... قفل رو باز کرد و اومد بیرون. با دست، سفره رو بهش نشون دادم: ـ بیا سر سفره. زینب اومد و دقیق نشست روبه‌روی امیرحسن. دو قاشق غذا خورد و گفت: ... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
روش بارداری جدید💚 آنزیم تراپی 💚 دیگه نیاز نیست ivf و iui با هزینه ی بالا انجام بدین با روش آنزیم تراپی نتیجه گیری رو به صورت ریشه ای داشته باشید 🙍‍♂️🙍‍♀️ درمان کامل مشکلات بانوان✔️ درمان کامل مشکلات آقایان✔️ برای درمان روی مشکلی که داری کلیک کن👆🏻 برای این که این معجزه رو داخل زندگیت داشته باشی زود پیام بده و وقت مشاوره رایگان رزرو کن😊👇 https://eitaa.com/joinchat/22480025C3796e03a37
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آره‌ای گفت و ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _امیر حسن خان، خدا آدم قهرو رو خدا دوست نداره. زدی خوردی، قهر نکن؛ خدا می‌برَدِت جهنم. محسن نگاهی به زینب انداخت. _اون وقت خدا تو رو که با ملاقه زدی تو سر داداشت، می‌بره بهشت؟! همه با این حرف محسن زدن زیر خنده. زینب رو کرد به عموش: «اول اون زد.» _اون با دستش زده، ولی تو با سلاح سرد زدی. «سلاح نبود، عمو! ملاقه بود.» _ خب، ملاقه میشه سلاح سرد دیگه. زینب ابرو داد بالا. اون وقت با دست زدن میشه چی؟ «میشه با دست زدش.» _باشه، ولی به امیر حسن بگو که قهر بَده. محسن رو کرد به امیر حسن: «عمو، میشه ازت خواهش کنم زینب رو ببخشی؟ خدا آدم‌های بخشنده رو خیلی دوست داره. اینو می‌دونستی؟» امیر حسن، همینطوری که داشت غذاش رو می‌جوید، گفت: «باشه، عمو! با اینکه سرم درد می‌کنه، ولی می‌بخشمش.» زینب گفت: «عمو دروغ می‌گه، از ته دلش نبخشیده.» امیر حسن گفت: «مگه تو توی دل منی که بدونی راست می‌گم یا دروغ؟» نه، نیستم، ولی اگه از ته دلت بود، خوشحالی می‌کردی، اما الان ناراحتی. امیر حسن رو کرد به محسن: «عمو، بخشیدمش. میشه اینو ساکتش کنی؟» محسن نگاهی انداخت به زینب: «عمو، شامت رو بخور» زینب زیر لب گفت: «من که باور نمی‌کنم بخشیده باشه.» بعد شروع کرد به خوردن غذاش. سفره رو جمع کردیم و بعد از پذیرایی با چایی و میوه، همه خداحافظی کردن و رفتن. رو به عزیز و امیرحسین گفتم: «بچه‌ها، من خیلی خسته شدم. شماها اول خونه و آشپزخونه رو تمیز کنید، بعد برید بخوابید.» بچه‌ها چشمی گفتن و شروع کردن به مرتب کردن خونه. امیر حسن نگاهش رو داد به من. «منم بهشون کمک می‌کنم.» لبخندی زدم: «ای من فدای تو پسر غیرتیم بشم، کمک کن.» زینب اومد جلوم ایستاد: «به منم کار بگو.» «باریکلا دختر خوبم که به فکر مامانشه! برو چهارپایه بذار زیر پات، ظرفا رو بشور.» ابرو داد بالا: «همشو؟» «نه، هرچقدر که می‌تونی.» اومدم کنار ناصر نشستم و لبخندی بهش زدم: «خوبی عزیزم؟» ریز سرش رو تکون داد: «خوبم.» دستم رو گرفتم بالا و زیر لب زمزمه کردم: «خدا رو شکر.» خواستم کمی باهاش حرف بزنم، ولی دیدم بی‌حوصله‌ست و انگار خوابش میاد. «میای بریم اتاق خواب، اونجا بخوابی؟» «نه، همینجا خوبه.» منم رخت خواب انداختم کنارش و وضو گرفتم و خوابیدم... صبح که بچه‌ها خواستن برن مدرسه، زینب رو سپردم به عزیز و گفتم... ماهانم سیزده سالمه تو یه خونواده بی دین و مذهب بزرگ شدم طی یه اتفاق تو زندگیم مسیر زندگیم عوض شد و من شدم یه پسر مذهبی ولی جرات یه دو رکعت نماز خوندن توی خونمون رو نداشتم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _امیر حسن خان،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بابات تنها نباشه بهتره، تو زینب رو برسون مدرسه‌ش. بچه‌ها که رفتن، زنگ زدم به جواد. چند تا بوق خورد جواب داد: – جانم آبجی. – سلام جواد جان. خوبی داداش؟ – ممنون، خوبم. – هر وقت فرصت کردی بیا خونه‌مون، یه تیکه طلا دارم، ببر همون طلافروشی که با پسرش دوستی، برام بفروش. با لحنی ناراحت پرسید: – چرا می‌خوای طلا بفروشی؟ من یه کم پس‌انداز دارم، بهت قرض می‌دم، هر وقت داشتی، پس بده. – آخه... نگذاشت ادامه بدم و گفت: – آخه نداره آبجی، همینی که گفتم. – باشه، خیلی ممنونم. پس شماره‌ حساب مادرشوهرمو می‌فرستم، به حسابش واریز کن. کارتشم می‌برم بدم بهش. ان‌شاءالله که فرجی بشه و زود بتونم بهت برگردونم، ولی اگه نشد، اون‌وقت طلا رو می‌فروشم و بهت می‌دم. – باشه، شماره‌ه حساب رو بفرست، بگو چقدر بریزم. منم فعلاً اون پولو لازم ندارم. هر وقت لازم داشتم، خودم بهت می‌گم. – برات پیامک می‌کنم. – باشه. خداحافظی کردم. شماره‌ی مامانمو گرفتم، ازش خواستم ظهر بیاد پیش ناصر تا من برم زینب رو از مدرسه بیارم. گوشی رو گذاشتم کنار. یه نگاهی به خونه انداختم. خدا خیرشون بده، دیشب بچه‌هام ظاهر خونه رو تمیز کردن، ولی به یه نظافت اساسی احتیاج داره. اما از همه‌ی اینا واجب‌تر، ناصره... باید داروشو بخوره. نشستم کنارش و آروم صدا زدم: – ناصر جان؟ آقا ناصر؟ جواب نداد. خم شدم و آروم گونه‌ش رو بوسیدم. چشمش رو باز کرد و نگاش رو به من دوخت. – ببخشید بیدارت کردم، ساعت دارو خوردنته. بعدشم باید صبحونه بخوری. نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید: – من تو خونه‌ی خودمونم؟ – آره عزیزم، تو خونه‌ی خودمونیم. – کسی اینجا بود؟ – دیشب اینجا بودن، رفتن. – کیا اومده بودن اینجا؟ – محسن و فریده... با جواد، برادر من. دیروز بردنت گاوداری، یادت نیست؟ – آها، چرا، یادم اومد. امروزم باید برم، بهشون بگو بیان منو ببرن. – باشه، می‌گم اگه وقت داشتن بیان ببرنت گاوداری. حالا پاشو، کمکت کنم بری دستشویی. با حرفم موافقت کرد و سرش رو تکون داد. دستش رو گرفتم، بلند شد. با هم اومدیم سمت دستشویی. تا بخواد بیاد، فوری برگشتم و رختخوابش رو مرتب کردم. بعد برگشتم پشت در دستشویی. خواست بیاد بیرون، با نگاهم روشویی رو نشونش دادم: – دست و صورتتم بشور. دست و صورتشو شست. بهش حوله دادم، خشک کرد. دستش رو گرفتم و آروم‌آروم آوردمش سمت تخت. نشست و پرسید: – نرگس، الان شبِ یا روز؟ لبخند زدم: – الان روزه. ساعت نه صبحه ناصر جان. برات نیمرو درست کنم؟ یا کره و عسل می‌خوری؟ یا نون و پنیر و چای شیرین ؟ کدوماشو بیارم؟ لبش رو برگردوند: – فرقی نمی‌کنه... یه چیزی بیار... __________________ دختر! با دل داداش من چه کردی؟ اصلاً آروم و قرار نداره... هر روز می‌گه: کی می‌ریم خونه‌ فاطمه‌خانم خواستگاری مریم؟ لبخندی زدم: ـ بهش بگو هر وقت فرصت کردی، بیا. مرضیه از طرز حرف زدنم خیلی خوشحال شد و گفت: ـ پس منتظر باش، همین امشب میایم! با شنیدن این حرف، دل‌نگرونیِ عجیبی ته دلم نشست... یه حالِ قشنگ اما پُر از اضطراب... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بابات تنها نبا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) کره و عسل آوردم، گذاشتم جلوش. به زحمت یه تیکه نون کند و چاقو برداشت که کره بزاره روی نونش؛ ولی چون کره‌مون سنتیه و من تازه از فریزر آورده بودم بیرون، هی کره از زیر چاقو سُر می‌خورد. ناصر توان نداشت که مسلط بشه و بتونه کره رو جدا کنه... فوری چاقو رو گرفتم و زدم به شوخی: ـ عه عه عه! سرورم، چرا شما دارید زحمت می‌کشید؟ بدید من لقمه کنم، بذارم دهنتون... براش لقمه گرفتم و گذاشتم دهنش. همون‌طور که داشت می‌خورد، رفتم تو فکر... یعنی ناصر دیشب تونسته غذا بخوره یا نه؟ عذاب وجدان اومد سراغم. اگه نتونسته باشه و دیشب رو گرسنه خوابیده باشه، گناهش گردن منه... ازش پرسیدم: ـ دیشب شام خوشمزه بود؟ نگاهی بهم انداخت. ـ شام دیشب چی بود؟ ـ قرمه‌سبزی گذاشته بودم... سرش رو کج کرد. ـ نمی‌دونم، یادم نیست... حال روحیم خیلی خراب شد. به خودم گفتم: تو راه مدرسه زنگ می‌زنم از جواد می‌پرسم... چند لقمه خورد و گفت: ـ بسه، سیر شدم. یه چایی هم بهش دادم، خورد. گفتم: ـ ناصر جان، با من کاری نداری من برم خونه رو تمیز کنم؟ نگاهِ با محبت و تشکرآمیزی بهم انداخت. ـ نه، برو. مشغول نظافت خونه شدم. از بابت ناهارم خیالم راحته؛ از دیشب غذا اضافه اومده، همونو گرم می‌کنم، می‌خوریم... صدای زنگ خونه اومد. چشمم افتاد به ساعت، دیدم یازده و نیمه‌. آیفون رو زدم، مامانم وارد خونه شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی با من و ناصر، گفت: ـ کاری داری برات انجام بدم؟ ـ نه مامان جان، هیچ کاری ندارم. همه کارامو کردم. ناهارم از دیشب غذا اضافه اومده. فقط حواست به ناصر باشه. لباس پوشیدم، اومدم کنار رختخوابش. ـ عزیزم، با من کاری نداریدمن برم زینب رو از مدرسه بیارم؟ گره‌ای توی ابروش انداخت. ـ زینب کیه؟ ـ دخترمون... همونی که شلوغ‌کاری می‌کنه. یادت نیست؟ نگاهی بهم انداخت، سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد و نفس بلندی کشید. ـ برو به کارت برس... فهمیدم نشناخت... خداحافظی کردم و اومدم بیرون. زنگ زدم به جواد ـ سلام آبجی! ـ سلام، یه سوال ازت دارم... ـ جانم، بپرس. ـ دیشب ناصر غذا خورد؟ ـ بنده‌خدا جون نداشت بخوره، تو هم حواست به بچه‌ها بود. من کمکش کردم، خورد. اتفاقاً می‌خواستم بهت بگم، تو غذا خوردن هوای شوهرت رو داشته باش. ـ خیلی ممنونم ازت که دیشب مراقب ناصر بودی... من همیشه حواسم بهش هست خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم تو کیفم. اومدم کنار مدرسه زینب ایستادم. نگاهم افتاد به یه دختری که پشت تیر برق ایستاده و هی داره سرک می‌کشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) کره و عسل آورد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با گوشه‌ی چشمم ذهنم رو متمرکز کردم، ببینم کیه. احتمال دادم شاید ترانه باشه، ولی اینجا چه کار داره؟ چرا داره خودش رو از من پنهون می‌کنه؟ تو همین فکرها بودم که زنگ مدرسه خورد، در باز شد و دخترای مثل دسته‌گل، یکی‌یکی از مدرسه بیرون اومدن. در بین این بچه‌ها نگاهم دنبال زینبه، که یه‌دفعه دیدم دستشو گرفت بالا و برام تکون داد. منم دستم رو بالا گرفتم و با لبخند پاسخ دادم. قدم‌های تندی برداشت، خودش رو رسوند به من و با خوشحالی گفت: — سلام مامان، از دیکته بیست گرفتم! خواستم سفت بغلش کنم و ببوسمش، ولی یه لحظه به خودم گفتم: «نه؛ شاید در بین این دخترا بچه‌ای باشه که مادرشو از دست داده، یا خدای‌نکرده از پدرش جدا شده و دلش بشکنه.» لبخند پهنی زدم — آفرین به تو دختر گلم! خستگی مامانو با این بیستت درآوردی. دستم رو سمتش دراز کردم: — حالا بیا بریم که بابا خونه منتظره. چهرش در هم رفت و پرسید: — مامان، چرا بابا ما رو نمی‌شناسه؟ آرام گفتم: — مامان‌جان، به‌خاطر صدای موج انفجاری که خیلی شدید بوده و به گوش بابا رسیده، مغزش آسیب دیده. اسمش بیماری اعصاب و روانه؛ هر وقت ناراحت بشه، تشنج می‌کنه. تشنجش هم فراموشی کوتاه‌مدت میاره. قدیمیا رو می‌شناسه، ولی جدیدیا رو نمی‌شناسه. ازم پرسید: —داداش عزیز جدیدی که بابا می‌شناس — عزیز، چون بچه‌ی اولش بوده، خیلی ازش خاطره داره؛ تو ذهنش مونده. — از من خاطره نداره. — الهی فدات بشم… از توام خاطره داره، ولی چون اون بزرگتره، خب اونو یادشه، تو رو یادش نیست. دیدم اگر حواس زینب رو به مسئله‌ی دیگه‌ای پرت نکنم، دقیقاً تا خود خونه می‌خواد همین حرفا رو بپرسه و ذهنش دگیر بشه منم از ناراحتی بچم اعصابم بهم میریزه برای همین ازش پرسیدم: — مثل اینکه خانمتون می‌خواست علوم‌ ازت بپرسه، درسته؟ نرگس جواب داد: — آره؛ پرسید، اونم بیست گرفتم. لبخند زدم: — آفرین به تو! کشدار صداش زدم: — زینب! نگاهش رو داد به من: — یه مسابقه قشنگ برات سراغ دارم. سرشو تکون داد و پرسید: — چی؟ با انگشت اشاره یه درخت رو بهش نشون دادم — اون درخت بزرگه رو می‌بینی؟ __ آره تقریباً بیست قدمی با ما فاصله داره. بیا تا اونجا ببینیم کی بهتر می‌تونه سکوت کنه، حرف نزنه. زینب دستش رو گذاشت روی دهنش و گفت: — پس دهن بسته. همین‌طور که ساکت داشتیم قدم می‌زدیم، یه ماشین پشتم بوق زد. برگشتم ببینم کیه و خودمون رو بکشیم کنار که نگاهم افتاد به همون دختری که از پشت تیر برق هی سرک می‌کشید... بله، خودشه: ترانه‌ست. داره دنبال‌مون میاد… حتماً منتظر یه فرصته که یه ایما اشاره‌ای به زینب بکنه. تو دلم گفتم: «خدایا این با ما چیکار داره؟ چرا شرش کنده نمی‌شه؟»..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\