زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _امیر حسن خان،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابات تنها نباشه بهتره، تو زینب رو برسون مدرسهش.
بچهها که رفتن، زنگ زدم به جواد. چند تا بوق خورد جواب داد:
– جانم آبجی.
– سلام جواد جان. خوبی داداش؟
– ممنون، خوبم.
– هر وقت فرصت کردی بیا خونهمون، یه تیکه طلا دارم، ببر همون طلافروشی که با پسرش دوستی، برام بفروش.
با لحنی ناراحت پرسید:
– چرا میخوای طلا بفروشی؟ من یه کم پسانداز دارم، بهت قرض میدم، هر وقت داشتی، پس بده.
– آخه...
نگذاشت ادامه بدم و گفت:
– آخه نداره آبجی، همینی که گفتم.
– باشه، خیلی ممنونم. پس شماره حساب مادرشوهرمو میفرستم، به حسابش واریز کن. کارتشم میبرم بدم بهش. انشاءالله که فرجی بشه و زود بتونم بهت برگردونم، ولی اگه نشد، اونوقت طلا رو میفروشم و بهت میدم.
– باشه، شمارهه حساب رو بفرست، بگو چقدر بریزم. منم فعلاً اون پولو لازم ندارم. هر وقت لازم داشتم، خودم بهت میگم.
– برات پیامک میکنم.
– باشه.
خداحافظی کردم. شمارهی مامانمو گرفتم، ازش خواستم ظهر بیاد پیش ناصر تا من برم زینب رو از مدرسه بیارم. گوشی رو گذاشتم کنار. یه نگاهی به خونه انداختم. خدا خیرشون بده، دیشب بچههام ظاهر خونه رو تمیز کردن، ولی به یه نظافت اساسی احتیاج داره.
اما از همهی اینا واجبتر، ناصره... باید داروشو بخوره.
نشستم کنارش و آروم صدا زدم:
– ناصر جان؟ آقا ناصر؟
جواب نداد. خم شدم و آروم گونهش رو بوسیدم. چشمش رو باز کرد و نگاش رو به من دوخت.
– ببخشید بیدارت کردم، ساعت دارو خوردنته. بعدشم باید صبحونه بخوری.
نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید:
– من تو خونهی خودمونم؟
– آره عزیزم، تو خونهی خودمونیم.
– کسی اینجا بود؟
– دیشب اینجا بودن، رفتن.
– کیا اومده بودن اینجا؟
– محسن و فریده... با جواد، برادر من. دیروز بردنت گاوداری، یادت نیست؟
– آها، چرا، یادم اومد. امروزم باید برم، بهشون بگو بیان منو ببرن.
– باشه، میگم اگه وقت داشتن بیان ببرنت گاوداری. حالا پاشو، کمکت کنم بری دستشویی.
با حرفم موافقت کرد و سرش رو تکون داد. دستش رو گرفتم، بلند شد. با هم اومدیم سمت دستشویی. تا بخواد بیاد، فوری برگشتم و رختخوابش رو مرتب کردم. بعد برگشتم پشت در دستشویی. خواست بیاد بیرون، با نگاهم روشویی رو نشونش دادم:
– دست و صورتتم بشور.
دست و صورتشو شست. بهش حوله دادم، خشک کرد. دستش رو گرفتم و آرومآروم آوردمش سمت تخت. نشست و پرسید:
– نرگس، الان شبِ یا روز؟
لبخند زدم:
– الان روزه. ساعت نه صبحه ناصر جان. برات نیمرو درست کنم؟ یا کره و عسل میخوری؟ یا نون و پنیر و چای شیرین ؟ کدوماشو بیارم؟
لبش رو برگردوند:
– فرقی نمیکنه... یه چیزی بیار...
__________________
دختر! با دل داداش من چه کردی؟ اصلاً آروم و قرار نداره...
هر روز میگه: کی میریم خونه فاطمهخانم خواستگاری مریم؟
لبخندی زدم:
ـ بهش بگو هر وقت فرصت کردی، بیا.
مرضیه از طرز حرف زدنم خیلی خوشحال شد و گفت:
ـ پس منتظر باش، همین امشب میایم!
با شنیدن این حرف، دلنگرونیِ عجیبی ته دلم نشست...
یه حالِ قشنگ اما پُر از اضطراب...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابات تنها نبا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
کره و عسل آوردم، گذاشتم جلوش. به زحمت یه تیکه نون کند و چاقو برداشت که کره بزاره روی نونش؛ ولی چون کرهمون سنتیه و من تازه از فریزر آورده بودم بیرون، هی کره از زیر چاقو سُر میخورد. ناصر توان نداشت که مسلط بشه و بتونه کره رو جدا کنه... فوری چاقو رو گرفتم و زدم به شوخی:
ـ عه عه عه! سرورم، چرا شما دارید زحمت میکشید؟ بدید من لقمه کنم، بذارم دهنتون...
براش لقمه گرفتم و گذاشتم دهنش. همونطور که داشت میخورد، رفتم تو فکر... یعنی ناصر دیشب تونسته غذا بخوره یا نه؟ عذاب وجدان اومد سراغم. اگه نتونسته باشه و دیشب رو گرسنه خوابیده باشه، گناهش گردن منه... ازش پرسیدم:
ـ دیشب شام خوشمزه بود؟
نگاهی بهم انداخت.
ـ شام دیشب چی بود؟
ـ قرمهسبزی گذاشته بودم...
سرش رو کج کرد.
ـ نمیدونم، یادم نیست...
حال روحیم خیلی خراب شد. به خودم گفتم: تو راه مدرسه زنگ میزنم از جواد میپرسم...
چند لقمه خورد و گفت:
ـ بسه، سیر شدم.
یه چایی هم بهش دادم، خورد. گفتم:
ـ ناصر جان، با من کاری نداری من برم خونه رو تمیز کنم؟
نگاهِ با محبت و تشکرآمیزی بهم انداخت.
ـ نه، برو.
مشغول نظافت خونه شدم. از بابت ناهارم خیالم راحته؛ از دیشب غذا اضافه اومده، همونو گرم میکنم، میخوریم... صدای زنگ خونه اومد. چشمم افتاد به ساعت، دیدم یازده و نیمه. آیفون رو زدم، مامانم وارد خونه شد. بعد از سلام و احوالپرسی با من و ناصر، گفت:
ـ کاری داری برات انجام بدم؟
ـ نه مامان جان، هیچ کاری ندارم. همه کارامو کردم. ناهارم از دیشب غذا اضافه اومده. فقط حواست به ناصر باشه.
لباس پوشیدم، اومدم کنار رختخوابش.
ـ عزیزم، با من کاری نداریدمن برم زینب رو از مدرسه بیارم؟
گرهای توی ابروش انداخت.
ـ زینب کیه؟
ـ دخترمون... همونی که شلوغکاری میکنه. یادت نیست؟
نگاهی بهم انداخت، سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد و نفس بلندی کشید.
ـ برو به کارت برس...
فهمیدم نشناخت...
خداحافظی کردم و اومدم بیرون. زنگ زدم به جواد
ـ سلام آبجی!
ـ سلام، یه سوال ازت دارم...
ـ جانم، بپرس.
ـ دیشب ناصر غذا خورد؟
ـ بندهخدا جون نداشت بخوره، تو هم حواست به بچهها بود. من کمکش کردم، خورد. اتفاقاً میخواستم بهت بگم، تو غذا خوردن هوای شوهرت رو داشته باش.
ـ خیلی ممنونم ازت که دیشب مراقب ناصر بودی... من همیشه حواسم بهش هست
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم تو کیفم. اومدم کنار مدرسه زینب ایستادم. نگاهم افتاد به یه دختری که پشت تیر برق ایستاده و هی داره سرک میکشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) کره و عسل آورد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با گوشهی چشمم ذهنم رو متمرکز کردم، ببینم کیه. احتمال دادم شاید ترانه باشه، ولی اینجا چه کار داره؟ چرا داره خودش رو از من پنهون میکنه؟ تو همین فکرها بودم که زنگ مدرسه خورد، در باز شد و دخترای مثل دستهگل، یکییکی از مدرسه بیرون اومدن.
در بین این بچهها نگاهم دنبال زینبه، که یهدفعه دیدم دستشو گرفت بالا و برام تکون داد. منم دستم رو بالا گرفتم و با لبخند پاسخ دادم.
قدمهای تندی برداشت، خودش رو رسوند به من و با خوشحالی گفت:
— سلام مامان، از دیکته بیست گرفتم!
خواستم سفت بغلش کنم و ببوسمش، ولی یه لحظه به خودم گفتم: «نه؛ شاید در بین این دخترا بچهای باشه که مادرشو از دست داده، یا خداینکرده از پدرش جدا شده و دلش بشکنه.» لبخند پهنی زدم
— آفرین به تو دختر گلم! خستگی مامانو با این بیستت درآوردی.
دستم رو سمتش دراز کردم:
— حالا بیا بریم که بابا خونه منتظره.
چهرش در هم رفت و پرسید:
— مامان، چرا بابا ما رو نمیشناسه؟
آرام گفتم:
— مامانجان، بهخاطر صدای موج انفجاری که خیلی شدید بوده و به گوش بابا رسیده، مغزش آسیب دیده. اسمش بیماری اعصاب و روانه؛ هر وقت ناراحت بشه، تشنج میکنه. تشنجش هم فراموشی کوتاهمدت میاره. قدیمیا رو میشناسه، ولی جدیدیا رو نمیشناسه.
ازم پرسید:
—داداش عزیز جدیدی که بابا میشناس
— عزیز، چون بچهی اولش بوده، خیلی ازش خاطره داره؛ تو ذهنش مونده.
— از من خاطره نداره.
— الهی فدات بشم… از توام خاطره داره، ولی چون اون بزرگتره، خب اونو یادشه، تو رو یادش نیست.
دیدم اگر حواس زینب رو به مسئلهی دیگهای پرت نکنم، دقیقاً تا خود خونه میخواد همین حرفا رو بپرسه و ذهنش دگیر بشه منم از ناراحتی بچم اعصابم بهم میریزه برای همین ازش پرسیدم:
— مثل اینکه خانمتون میخواست علوم ازت بپرسه، درسته؟
نرگس جواب داد:
— آره؛ پرسید، اونم بیست گرفتم.
لبخند زدم:
— آفرین به تو!
کشدار صداش زدم:
— زینب!
نگاهش رو داد به من:
— یه مسابقه قشنگ برات سراغ دارم.
سرشو تکون داد و پرسید:
— چی؟
با انگشت اشاره یه درخت رو بهش نشون دادم
— اون درخت بزرگه رو میبینی؟
__ آره
تقریباً بیست قدمی با ما فاصله داره. بیا تا اونجا ببینیم کی بهتر میتونه سکوت کنه، حرف نزنه.
زینب دستش رو گذاشت روی دهنش و گفت:
— پس دهن بسته.
همینطور که ساکت داشتیم قدم میزدیم، یه ماشین پشتم بوق زد. برگشتم ببینم کیه و خودمون رو بکشیم کنار که نگاهم افتاد به همون دختری که از پشت تیر برق هی سرک میکشید...
بله، خودشه: ترانهست. داره دنبالمون میاد… حتماً منتظر یه فرصته که یه ایما اشارهای به زینب بکنه.
تو دلم گفتم: «خدایا این با ما چیکار داره؟ چرا شرش کنده نمیشه؟»...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با گوشهی چشم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بدون اینکه عکسالعملی نشون بدم، دست زینبو گرفتم، کشیدم کنار. ماشین رد شد. برای اینکه از ترانه فاصله بگیریم و زینب متوجه حضورش نشه، به درخت که رسیدیم گفتم:
– خب دیگه، هر دومون برنده شدیم. حالا یه مسابقه دیگه.
دلخور برگشت نگاهم کرد:
– مامان، مسابقه سکوت نباشهها!
لبخندی زدم.
– نه، نیست. من میگم بیا تا لب خیابون مسابقه دو بدیم، ببینم کی زودتر میرسه.
خوشحال "آخجونی" گفت و شروع کرد به دویدن. منم برای اینکه بهش هیجان بدم، شروع کردم به دویدن و گفتم:
– من اول میرسم!
بچهم با ذوق میدوید و میگفت:
– نخیر! من تندتر از تو میدوم، خودم زودتر میرسم!
نزدیک خیابون، من سرعتم رو کم کردم که زینب زودتر برسه. زینب رسید و هر دو زدیم زیر خنده. زینب پرید بالا و پایین و همزمان میگفت:
– من اول شدم، من اول شدم!
نفسنفس زنان گفتم:
– آره عزیزم، تو اول شدی. جایزتم سر راه برات بستنی میخرم.
– قیفی بخر!
– چشم!
با هم اومدیم نزدیک یه مغازهای که بستنی قیفی میفروخت. یکی براش خریدم و اومدیم خونه. کلید انداختم، در رو باز کردم. وارد حیاط شدیم. به زینب گفتم:
– الان که رفتیم خونه برو پیشش، باهاش سلام و احوالپرسی کن.
سرشو گرفت بالا، نگاهشو داد به من:
– بهم زل میزنه. من میترسم!
لبم رو به دندون گرفتم.
– عه! مگه آدم از باباش میترسه؟ بهت میگم فراموشی گرفته، خوب میشه. اگه هی بریم جلو، باهاش حرف بزنیم، زودتر خوب میشه.
سرشو انداخت بالا.
– نه میترسم. امیرحسن بیشعورم، سر همین منو زد! فکر کرده خودش بابا رو دوست داره، منم دوسش دارم! امروز تو مدرسمون وقتی دعای فرج خوندیم، من دعا کردم بابا خوب بشه، چون که خیلی دوسش دارم...
خم شدم، صورتشو بوسیدم.
– تو خیلی دختر خوبی هستی. باشه، اشکال نداره. مامانجون خونهماست، با اون سلام و احوالپرسی کن.
به ذوق اینکه مامانمو ببینه، دوید سمت خونه.
به خودم گفتم:
"بچهست دیگه، مگه چند سالشه؟ هنوز این مسائل براش جا نیفتاده..."
منم اومدم، تو خونه به مامانم سلام کردم اومدم کنار ناصر نشستم و گفتم:
– سلام به آقای خونه!
آهی کشید و گفت:
– سلام. کدوم آقا؟!
با اینکه دلم سوخت و بغض تو گلوم پیچید، اما خودمو محکم نگه داشتم و گفتم:
– آقا، آقاست؛ چه مریض باشه، چه سالم؛ چه تو رختخواب باشه، چه سر کار... از آقاییش کم نمیشه!
چشمهاش لرزید... لبش کش اومد به یه لبخندی زد که قلبمو گرم کرد و نگاه با محبت و عمیقی بهم انداخت و زیر لب گفت
دوستت دارم
یه قلب با دستم درست کردم و گذاشتم روی سینهم و جواب دادم
– من بیشتر!
انقدر این نگاهش برام شیرین اومده که دلم نمیاد چشم از چشمش بردارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بدون اینکه عکس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تو همین نگاههای پاک، ناصر بهم گفت:
_تو خیلی خوبی، تو یکی از نعمتهای خوب الهی برای من هستی، نرگس از ته دلم میگم خیلی دوستت دارم
همین طوری که با عشق به حرفاش گوش میدادم ادامه داد
_یه خواهش ازت دارم
سرم را تکون دادم گفتم
_ تو جون بخواه
نگاهش بهم عمیقتر شد و با صدای گرفتهای از بغضی که در گلوش افتاد، لب زد
_دعا کن شهید شم
نا خود آگاه چنگ زدم به پیرهنش و یقهش رو گرفتم و از ته دلم گفتم
_ نه دعا نمیکنم تو هم حق نداری اینطوری بگی تو باید بمونی من بی تو میمیرم... اینو میفهمی ناصر
با خونسردی به حرکتی کردم و حرفهایی که زدم نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید
آخه من به چه درد تو میخورم من چه کاری ازدستم بر میاد توی این زندگی... الان چند ساله که من تو رخت خوابم فکر میکنی نمیدونم که تو چقدر داری اذیت میشی
یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم و به خودم گفتم:
دختر آروم باش حواست باشه داری با شوهرت که جانباز اعصاب و روانه حرف میزنی یقشو ول کردم پیرهنشو صاف کردم و پشیمون از حرکتی که زدم گفتم
پشت همه این زحمتها یه دلخوشی دارم، اونم تویی... دلم میخواد زحمتهام چندین برابر از اینی که هست بشه اما تو باشی، وقتی میبینم نفس میکشی و زندهای جون میگیرم...
نتونستم طاقت بیارم بغضی که در گلوم افتاده بود شکست و اشکام سرازیر شد و ادامه دادم:
مرگ و زندگی و اینکه کی انتخاب بشه برای شهادت دست خداست و هر وقت سراغ ما بیاد ما باید تسلیم تقدیر الهی بشیم اما ازت نمیگذرم حلالت نمیکنم اگه بشینی اینجا دعا کنی شهید شی...
به جون چهار تا بچههام قسم میخورم که اگر همین الان توان رفتن به هر جبههای که تو ایران یا هر کجایی که رهبر عزیزمون دستور بدن و لازم باشه بری من با روی باز استقبال میکنم و خودم بند پوتینت رو میبندم و بدرقت میکنم... اما پشت سرت میشینم دعا میکنم برگردی
ناصر لبخندی بی جونی زد و ساکت نگاهش رو داد به سقف اتاق
دستش رو گفتم بوسیدم و گفتم
_از حرفهام ناراحت شدی؟
آروم سر چرخوند سمتم
_من ازت راضیم خدا هم ازت راضی باشه
صدای گرفتهای از مامانم به گوشم خورد
_ نرگس جان کاری نداری من برم
وااای تازه به خودم اومدم که من این حرفها رو جلوی مامانم به ناصر گفتم... دو باره به خودم گفتم خب باشه جلوی مامانم گفته باشم حرفهای بدی که نبود برگشتم سمت مامانم ازش تشکر کنم که دیدم صورت مامانم خیس اشکه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موج حمایت تیکتاکیها از ایران برای نابودی غده سرطانی شروع شده
جهان داره یکصدا میگه:
«ایران! اگه میشنوی انجامش بده، فقط انجامش بدهههههه» :)
🗣 آدم
#ایستاده_ایم #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسراییل #انتقام_ملی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔴ده سال بعد ایران:
🔹آقا اجازه؟ اسرائیل چجوری نابود شد؟
🔹جواب:همه چی از غدیر ۱۴۰۴ شروع شد✌️ ...
#انتقام_ملی
#مرگ_بر_اسرائیل
#غدیر
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو همین نگاه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
رو به مامانم گفتم
_ببخشبد اگر ناراحتت کردم
اشکهاشو پاک کرد و نفس بلندی کشید
_نه مادر جان تو ناراحتم نکردی دلم براتون سوخت انشاالله خدا آقا ناصر رو شِفا بده اگر با من کاری نداری برم
_نه مامان جان کاری ندارم بخشید ناهار چی گذاشتی؟
_هیچی نذاشتم میخواستم استامبولی بزارم که تو گفتی بیا خونه ما حالا میرم خونه یه املتی یا خاگینهای درست میکنم
_ببخشید ما دیشب مهمون داشتیم غذا زیاد اومده میخوای بدم ببری
اگر اضافه داری بده خدا خیرت بده وگرنه باید غرغر های علی اکبر رو تحمل کنم که چرا غذای خوب درست نکردی
بیا بریم آشپز خونه بریزم تو قابلمه ببر
هر دو اومدیم آشپز خونه غذا ریختم تو قابلمه و دادم به مامانم بقیهش رو گذاشتم روی گاز گرم شه برای خودمون...پسرا از مدرسه اومدن ناهار رو خوردیم ناهار ناصر رو هم دادم و زنگ زدم به جواد چند تا بوق خورد جواب داد
_سلام آبجی نرگس تمام عواملت اجرا شد پول مادر شوهرتو واریز کردم بقیهشم ریختم به حساب خودت
زدم زیر خنده
اول سلام بعد کلام داداش قشنگم بزار من بگم کارم چیه بعد تو گزارش بده
سلام وقتی که میدونم چی میخوای بگی چرا صبر کنم
راست میگی همینو میخواستم ازت بپرسم جواد خیلی ازت ممنونم که همیشه کمکم میکنی
ای بابا ماییم و این یه دونه آبجی کمکش نکنیم چه کار کنیم
خداحافظی کردم و دکمه قطع رو زدم اومدم پیش ناصر
_ با من کاری نداری برم خونه مامانت اینا یه سری بزنم
_نه کار ندارم فقط زود بیا
چشمی گفتم و کارت مادر شوهرم رو برداشتم اومدم خونشون زنگ زدم صدای ناهید اومد
_کیه
جواب دادم
_نرگسم
در باز شد وارد حیاط شدم کسی نیومد بیرون یه بفرما بهم بگه خودم اومدم در حال رو باز کردم و نگاهی به حال انداختم فقط ناهید رو دیدم که اونم نگاهش به تلوزیونه و محلم نداد صدا زدم
_ عمه
صدای از دستشویی اومد
_نرگس تویی
جواب دادم
_بله
صبر کن الان میام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
⚠️⚠️#هشدار | اگر هنگام حمله هوایی در خیابان یا خودرو بودیم، چه کنیم⁉️
🪧#وعده_صادق
🪧#مرگ_بر_اسرائیل
#ایستاده_ایم #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسراییل #انتقام_سخت
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) رو به مامانم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
منتظر موندم از سرویس اومد بیرون گفتم:
_سلام
لحنش نسبت به قبل تغییر کرد و گرم تر جواب گرفت
_سلام ناصر چطوره؟
خدا میدونه چه حرفهایی سر زبونم گل کرد که بگم و عمه رو یاد بی تفاوتیش به زنگهایی که اونشب ناصر تو کوچه تشنج کرد بزنم ولی یه لحظه به خودم گفتم به خاطر خدا ساکت باش حرفی نزدم و جواب دادم
_الحمدالله خدا رو شکر رو به بهبودیه
کارت عمه رو از تو کیفم در آوردم گرفتم جلوش
بیا عمه دستت درد نکنه پولهایی رو که برداشته بودم رو همه واریز کردم به حسابتون دیگه شما هیچ پولی از من نمیخواهید
کارت رو نگرفت
_من فعلا به این کارتم احتیاجی ندارم ندارم ببر فعلا خرج کن کم نیاری
_نه عمه خیلی ممنون منم لازم ندارم بگیرید.
پرسید:
_محمد برات واریز کرده؟
_نه عمه...
_پس چی از کجا آوردی پول منو واریز کردی؟
_خدا رسوند
ناهید سر چرخوند سمت ما
_ خدا اگر میخواست بهت بده قبلا میداد که نیای کارت مامان منو بگیری
رو کردم بهش
چه اونباری که عمه بهم قرض داد خدا برام وسیله جور کرد چه اینبار برام وسیله سازی کرده که من پول تو دستم باشه و بتونم قرضم رو پس بدم
من که هر چی هم عمه اصرار کنه کارت رو دیگه نمیگیرم...از طرفی هم اگر بمونم با ناهید دعوام میشه برای همین کارت رو گذاشتم لب مبل و گفتم:
_خدا حافظ
سریع قدم برداشتم سمت در حال عمه دنبالم اومد و صدا زد...
_ نرگس، نرگس بیا کارت رو بگیر
توجهی به حرفهاش نکردم و به سرعت از خونشون اومدم بیرون...
همچین که در حیاط رو بستم صدای زنگ گوشیم از تو کیفم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم نگاه کردم به صفحهش نوشته عمه منم جواب ندادم تا قطع شد... دوباره زنگ زد بازم جواب ندادم و رسیدم خونه... کلید انداختم در رو باز کردم وارد شدم و پشت سرم در رو بستم دوباره گوشیم زنگ خورد ایندفعه محسنه جواب دادم
_بله بفرمایید
_سلام زن داداش حالت خوبه؟
_سلام خیلی ممنون شما خوبید
_خدا رو شکر ما هم خوبیم. ببخشید چرا کارت مامان رو پس دادید الان برای خرجی خونه چیکار میکنید؟ مامانم نگران شد!
_از جواد قرض گرفتم به مامانتم بگو نرگس گفت ایندفعه از گرسنگی رو به قبله هم بیفتیم سراقت نمیام که پول ازت بگیرم
_چرا مگه در مورد پول حرفی به شما زده
_نه تا الان که چیزی نگفته ولی پیشگیری بهتر از درمانه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷کلیپ حال خوب کن😍
جان ها فدای این امام
اذا جاء نصرالله والفتح...