eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
607 عکس
305 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 ✅ هزینه‌ها شامل: – پخت و پخش غذای گرم – پذیرایی شیعیان امیرالمومنین در موکب – تهیه ظروف و اقلام مورد نیاز موکب – توزیع هدایا میان کودکان و خانواده‌های نیازمند 💚 هر مبلغی که بتونی، کمک بزرگیه... بیاید با دل‌هامون غدیر رو بسازیم، با دست‌هامون عشق رو پخش کنیم 🌿 🔁 لطفاً در نشر این پویش مشارکت کنید. 🟢 اجرتان با امیرالمؤمنین علیه‌السلام شماره کارت 👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی دلم می‌خو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آهی کشیدم و سری به تأسف تکون دادمو چادرم رو کشیدم جلوتر، صدام رو آروم ولی محکم بلند کردم: ـ می‌دونم آقا نادر... تا جایی که دست خودم باشه، نمی‌ذارم این اتفاقا بیفته. ولی بعضی وقتا، دیگه از دست من خارجه... خونواده‌ ناصرم باید همکاری کنن، ولی متأسفانه نمی‌کنن. تا اینو گفتم، ناهید با یه حرکت تند برگشت سمت من. اون‌قدر سریع که چادرش از سرش افتاد رو دوشش. چشم‌هاش از عصبانیت گرد شده و گفت _نکنه می‌خوای بگی ما باعث تشنجاش می‌شیم؟ چرا با گوشه و کنایه حرف می‌زنی؟ سرم رو آروم چرخوندم سمتش. نگاه قاطع و محکمی بهش انداختم: ـ بله ناهید خانم، شما باعثش هستید... هر کدومتون به یه شکلی. بذار اون قسمتش که مستقیماً تقصیر توئه رو بهت بگم. بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، نگاهم رو ازش گرفتم و رو کردم به شوهرش ـ من همسر ناصرم. شما بهتر از هر کسی شرایط ناصر رو می‌دونید. رفتیم خونه مادرشوهرم چون ناراحت بودن که چرا به سیلی‌ای که محمد به عزیز زد، واکنش نشون دادم... بهم محل ندادن، حتی یه لیوان آب هم دستم ندادن. ناصر با اون همه ناراحتی از کار محمد، وقتی دید هیچ‌کس بهم توجهی نکرد، دلگیر شد و بهشون گله کرد. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: ـ حالا بگید... اینا باعث فشار عصبی به ناصر میشه یا نه؟ مگه خود دکتر نگفته بود کوچک‌ترین استرسی براش خطرناکه؟! نگاه جدی و پر از حرفم رو دوباره دوختم به ناهید: ـ چه چیزی باعث شده که فکر کنی من اون‌قدر بی‌اهمیتم که اگه شما باهام بدرفتاری کنید، ناصر ناراحت نمی‌شه؟ ناهید میخواست دوباره با عصبانیت حرفی بزنه که آقا نادر دستشو بلند کرد و با یه نگاه تند، ساکتش کرد. رو کرد به من: ـ گفتی محمد ناصر رو ناراحت کرده؟ چی شده؟ من چیزی نمی‌دونم... ماجرای گاوداری رو براش تعریف کردم. هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم با کف دستش زد رو پیشونیش. ـ وااای... راست می‌گی... محمد این کارو کرده؟! بعدشم اومده برای ناصر تعریف کرده؟! آهی از ته دل کشیدم. ـ بله آقا نادر... نادر کامل تکیه داد به پشتی مبل. با صدایی که از غصه پر بود گفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آهی کشیدم و سر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ـ والا آدم سالمشم با این فشارا حالش بد می‌شه، چه برسه به ناصر که ناراحتی اعصاب و روان داره. بیای بگی سرمایه‌ت رو دادم به باد هوا؟! معلومه که حالش بد می‌شه! منم که از فشارهای رفتاری ناهید واقعاً داشتم منفجر می‌شدم، با صدایی که دیگه بغض توش موج می‌زد گفتم: ـ ای کاش این حرفا رو به ناهید خانم هم بفهمونید... آقا نادر، من کنارم یه همدرد می‌خوام، نه کسی که هی نمک بزنه رو زخمم... نادر نگاه تند و سنگینی به ناهید انداخت. اما ناهید نذاشت چیزی بگه. با عصبانیت بلند شد، چادرش رو که رو شونه‌هاش افتاده بود، کشید رو سرش و با صدای بلند گفت: ـ من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم! طاقت شنیدن حرفای این دختر رو ندارم! نرگس داره از شرایط ناصر سوءاستفاده می‌کنه، حرمت ما رو نگه نمی‌داره... اگه حال ناصر خوب بود... با دست اشاره کرد سمتم و با فریاد گفت: ـ تو جرأت نمی‌کردی یه کلمه از این حرفا بزنی! بعدم تند و با عصبانیت، راه افتاد سمت در حال و با صدایی که پر از دلخوری بود گفت: – من می‌رم نادر! خواستی بیا، نخواستی هم بمون همین‌جا و اراجیف نرگس رو گوش کن! نادر لبش رو به هم فشار داد، صورتش پر از ناراحتی شد اما هیچی نگفت. آروم از روی مبل بلند شد، یه لحظه ایستاد، انگار دلش می‌خواست چیزی بگه... اما سکوت کرد و پشت سر ناهید از در حال رفت بیرون. منم دنبالشون نرفتم که مثلاً تعارف کنم بگم «برگردید». با خودم گفتم بذار برن... شاید توی راه خدا یه نوری تو دل ناهید بندازه، کمکش کنه که یه کم به رفتارهاش فکر کنه. که نرگس از یه کره دیگه نیومده! مگه مغز و اعصابش از فولاده که همه چیز رو تحمل کنه؟ انتظار دارن هر چی دلشون خواست بگن و انجام بدن، بعد منم باید مثل یه روانشناسِ آموزش‌دیده، بی‌هیچ عکس‌العملی فقط اصولی رفتار کنم؟! دلم می‌خواد بتونم، ولی واقعاً نمی‌تونم... نمی‌کشم... صدای باز شدن در اتاق بچه‌ها اومد. سه تایی اومدن بیرون و امیرحسین رفت سمت پنجره و پرده رو کمی کنار زد. سرش رو برگردوند سمتم – مامان...؟ نگاهش کردم. – جانم؟ عمه ناهید در حیاط رو باز کرد که بره بیرون... هم‌زمان بابا و دایی جواد با عمو محسن از در اومدن تو. دارن سلام‌ و احوال‌پرسی‌ میکنن امیرحسین کمی خندید، با شیطنت برگشت سمت من و گفت: – عمه ناهید برگشت! داره با بابای‌اینا میاد تو! آقا نادر هم داره میاد! حرفش هنوز تموم نشده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. با عجله گوشی رو از روی میز برداشتم... _________________________ چرا انقدر هیجانی شدی؟ حتماً یه چیز هست دیگه... دستمو محکم‌تر کشید ـ بیا... بیا تو اتاق، خودت می‌فهمی! در اتاق که باز شد، خشکم زد. باورم نمی‌شه. رضا! زبونم بند اومد. مات و مبهوت فقط نگاهش کردم. تو دلم گفتم: "این...این برای چی اومده؟ چرا حالا؟ چرا انقدر دیر؟" نتونستم طاقت بیارم. زانو زدم، دستمو گذاشتم رو صورتم و زدم زیر گریه. صدای هق‌هق‌ گریه‌م بلند شد، اما فقط من نبودم. صدای گریه بقیه هم توی فضا پیچید یه‌مرتبه دستی، دستم رو گرفت. چشمامو باز کردم، دیدم اقدس خانومه. ـ زهره جان بسه دیگه. آقا رضا اومده که تو رو ببینه. ما همه‌چیزو براش گفتیم. اونم می‌گه با جون و دل می‌خواد کمکت کنه نگاهمو ازش گرفتم و بردم سمت رضا. با چشمای اشکی و صدایی لرزون کشدار گفتم ـ تو خیلی بدی اومدی خواستگاریم، مهرتو انداختی به دلم، گفتی منتظر بمون. گفتی برمی‌گردی. پس کجا بودی این دو سال؟ اصلاً چرا حالا برگشتی؟ رضا زانو زد روبه‌روم. چشماش پر از اندوه شد و گفت... ـhttps://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بسیار زیبا که نمیتونی آخرش و حدث بزنی😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ـ والا آدم سا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) – سلام داداش! حالت چطوره؟ خوبی؟ – سلام نرگس جان، خوبم. ببین می‌خواستم با زری بیایم خونتون. آقا ناصر شرایط ملاقات داره... – ببخشید داداش اگه میشه فردا بیاید... امروز جو اینجا بهم‌ریخته‌س. بعداً برات تعریف می‌کنم. – باشه آبجی، مزاحمت نمی‌شم. ولی اگه فکر می‌کنی کاری ازم برمیاد، بیام اوضاعو آروم کنم؟ – نه داداش، فردا بیای بهتره. – باشه، هرچی تو بگی. کاری نداری؟ – نه عزیزم. خداحافظی کرد... گوشی تلفن رو گذاشتم روی دستگاه، سریع پامو تند کردم سمت در، هم‌زمان ناصر و بقیه هم از پشت سرش وارد خونه شدن. تا چشم ناصر به من افتاد، لبخند زد. تو دلم گفتم خدا رو شکر که منو شناخت. ناصر گفت – کاش تو هم اومده بودی نرگس، چقدر خوب بود. – سلام عزیزم، خوش اومدی. خدا رو شکر که بهت خوش گذشته. دوباره با هم می‌ریم. دستشو آورد جلو... معلوم بود می‌خواد کمکش کنم بره سمت رخت‌خوابش. آروم دستشو گرفتم. رو کردم به بقیه: – ببخشید، شمام بفرمایید تو. آروم‌آروم ناصر رو بردم سمت رخت‌خوابش، کمک کردم دراز بکشه. پرسیدم: – می‌خوای پتو بکشم روت؟ با لبخند خسته‌ای جواب داد: – آره عزیزم. پتو رو کشیدم روش، بعد نگاهم چرخید سمت جواد و محسن. – ازتون ممنونم، خیلی زحمت کشیدین که بردینش گاوداری... چقدر روحیه گرفته. محسن لبخند کم‌جونی زد: – خواهش میکنم وظیفه‌مون بود. لبخندش یه چیزی کم داشت... توی چشماش غم بود. حسم گفت شاید به خاطر شرایط گاوداریه. یه موقع مناسب حتما ازش می‌پرسم. ناهید نگاهی به ناصر کرد – داداش، اومده بودیم ببینیمت، خدا رو شکر حالت خوبه. با اجازت ما بریم. ناصر نگاهش کرد، لب زد: – نه نرو، شام بمون. ناهید، که دلخور به نظر می‌رسید، لبشو جمع کرد و با لحن خشکی گفت: – الان نمی‌تونم بمونم، یه وقت دیگه میام. ناصر رو کرد به محسن: – ببر برسونش، تنها نره. ناهید با چشماش به نادر اشاره کرد. – تنها نیستم داداش، با آقا نادر اومدم. ناصر انگار تازه نادر رو شناخت، سر تکون داد. – آهان خب، پس تنها نیستی. باشه، می‌خوای بری برو. ناهید و نادر خداحافظی کردن و رفتن. فریده آروم سرشو آورد نزدیک گوشم، صداشو پایین آورد: – خوب کردی اون حرف‌ها رو بهش زدی... الان نادر دعواش می‌کنه بلکه یه تکونی بخوره از این رفتارا دست برداره. نگاهم رو دادم بالا – خدا کنه به خودش بیاد... اومدم آشپزخونه، همون‌طور که گره روسریم رو مرتب می کردم قوری چای رو برداشتم، صدا زدم: – جواد جان، یه دقیقه میای؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – سلام داداش!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) وارد آشپزخونه شد – جانم آبجی؟ همون‌طور که استکان ها رو تو سینی می‌چیدم، آروم پرسیدم: – ناصر رو بردی گاوداری، عکس‌العملش چی بود؟ – هیچی، خوشحال بود. همین که رسیدیم گفت یه سر بریم گاوا رو ببینیم... رفتیم، دیدیم. بعد گفت یه دور بریم دفتر، اون‌جام رفتیم. – محمد هم اونجا بود؟ – نه، وقتی ما رفتیم نبود. ولی بعد از ما میاد... تا می‌بینه ما اونجاییم، زود میره... از کجا فهمیدی اومده دیده شما اونجایید رفته کارگر گاوداری گفت ناصرم متوجه شد نه بابا بنده خدا اون اصلاً توی عالم دیگه بود استکان‌ها رو پر چای کردم و با جواد اومدیم تو هال دیدم بچه‌ها دور تا دور رختخواب باباشون نشستن امیرحسن تا چشمش افتاد به من با بغض گفت _ مامان به بابا بگو منم بشناسه تو دلم نوچی کردم ، اعصابم به هم ریخت سینی چای رو گذاشتم زمین آهسته در گوشش گفتم _ صبر کن خودش یواش یواش تو رو می‌شناسه دستشو به اعتراض تکون داد _ از ظهر صبر کردم دیگه _ حالا یه خورده بیشتر صبر کن صدای زنگ خونه بلند شد عزیز رفت سمت آیفون و در رو باز کرد جواد پرسید کی بود عزیز جواب داد مامان جون و زینب و علی اکبر چشمم به در بود که هرسه تاشون وارد خونه شدن همه به احترام مامانم بلند شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم نگاهم رو دادم به علی اکبر خوبی داداش خوش اومدی همینطوری که نگاه دلسوزانه ای به ناصر داشت جواب داد ممنون آبجی اومد نزدیک ناصر دست دراز کرد و گفت سلام آقا ناصر ناصر خیلی سرد دستش رو دراز کرد و با علی اکبر دست داد علی اکبر فهمید که ناصر نشناختش حرفی نزد و رفت نشست روی مبل محسن رو کرد به عزیز عمو پاشید برید تو اتاقتون دور بابا رو خلوت کنید امیر حسین و عزیز بلند شدند امیرحسن رو کرد به محسن عمو من کاری ندارم بزار بشینم نه عموجان تو هم برو بزارید باباتون استراحت کنه زینب بی اهمیت به حرف محسن اومد جلوی ناصر وایساد و بلند به ناصر گفت سلام بابا دید که ناصر سرد جوابش رو گرفت رو کرد به من منم میرم پیش داداشام آروم جواب دادم بیا یه بوس بده به من دلم برات تنگ شده بعد برو اومد نزدیکم صورتش رو بوسیدم و گفتم سر و صدا نکن باشه ای گفت رو رفت تو اتاق پسرها دو دقیقه نگذشت صدای گریه زینب و سرو صدای پسرها بلند شد با عجله اومدم اتاق پسرا ببینم چی شده شده که نگاهم افتاد به زینب که وایساده گریه می‌کنه عزیز هم امیر حسن رو نگه داشته و اونم داره تلاش میکنه خودش رو از دست عزیز رها کنه و هی میگه ولم کن بزار بزنمش دست زینب رو گرفتم از اتاق آوردم بیرون برگشتم توی اتاق و با اخم رو کردم به امیر حسن عه چرا باید بزنیش امیر حسن ناراحت جواب داد زینب خیلی بی شعوره میگه من از بابا میترسم مگه بابا ترس داره... _________________________ رضا پسر همسایمون ازم خواستگاری کرد و من دلباخته‌ش شدم قرار شد چند ماهی بره شهرستان کار کنه و پولی برای مخارج عروسی بیاره. دو سال ازش خبری نشد و من در آتیش عشقش سوختم بعد از دو سال زمانی اومد که پدرم من رو به زور به عقد منوچهر در آورده بود. حالا رضا اومده و من تصمیم دارم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) وارد آشپزخونه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زینب نگذاشت من ازش بپرسم چرا این حرف رو زدی فوری سرش رو اورد بالا تو صورت من نگاه کرد _آخه بابا منو نشناخت منم ازش ترسیدم امیر حسن دوباره هجوم آورد که بزندش این بار علی اکبر دستش رو گرفت و گفت _ عه ولش کن دیگه یه دفعه زدیش رو کردم به امیر حسن تو پیش برادرهات بمون من زینب رو میبرم پیش خودم دست زینب رو گرفتم _ بیا بریم زینب همچنانی که تلاش میکنه دستش رو از دست من در بیاره نگاهش رو انداخت تو چشمای من نمیخوام بیام دوست دارم پیش اینا بمونم اخمی بهش کردم _ بیا بریم دعواتون میشه سرو صدا میکنید بابا اذیت میشه آوردمش تو هال و بهش گفتم _ تکلیفهای مدرسه ت رو انجام دادی به نشونه نه سرش رو انداخت بالا _خیلی خب برو تو اتاقت بشین تکالیفت رو انجام بده بر عکس همیشه که وایمیساد به جر و بحث اینبار سریع قبول کرد و رفت تو اتاقش در رو هم بست گرم حرف زدن تو جمع بودم که صدای گریه امیر حسن به گوشم خورد فوری بلند شدم برم تو اتاق پسرها که دیدم زینب یه ملاقه دستشه مثل برق رفت تو اتاق خودشو در رو هم قفل کرد پا گذشتم تو اتاق پسرا دیدم امیر حسن دستش رو گذاشته روسرش ، بچم چه جور گریه میکنه خواستم بپرسم چی شد که امیر حسین گفت زینب بی هوا با ملاقه زد تو سر امیر حسن گفت جای اون که منو زدی و فرار کرد از جا بلند شدم بگیرمش ولی مثل جِن دَر رفت نشستم کنار امیر حسن و دستی به صورتش کشیدم و اشکهاش رو پاک کردم بمیرم برات مادر سرت درد گرفته همینطوری که داره گریه میکنه و اشک میریزه گفت خیلی درد گرفت فکر کنم شکست دستت رو از روی سرت بردار ببینم چی شده دستش رو برداشت آروم دست کشیدم روی سرش یه برجستگی از زیر دستم رد شد آروم موهاش رو زدم کنار دیدم سرش باد کرده قرمزم شده ولی خدا رو شکر نشکسته بغلش کردم و گفتم کار زینب خیلی بد بوده من باهاش دعوا میکنم امیر حسن حرصی شد خودم همچین میزنمش که سرش خون بیاد حالا ببین دوباره اشکهاش رو با دستم پاک کردم و گفتم اینطوری گریه نکن دلم آتیش میگیره عزیز دلم ... امیر حسن کمی آروم شد نگاهم افتاد به پسرها که هر سه شون ناراحت از کار زینب اخم هاشون تو همه دست امیر حسن رو گرفتم میای بریم تو دستشویی دست و صورتت رو بشوری... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
رضا پسر همسایمون ازم خواستگاری کرد و من دلباخته‌ش شدم قرار شد چند ماهی بره شهرستان کار کنه و پولی برای مخارج عروسی بیاره. دو سال ازش خبری نشد و من در آتیش عشقش سوختم بعد از دو سال زمانی اومد که پدرم من رو به زور به عقد منوچهر در آورده بود. حالا رضا اومده و من تصمیم دارم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سلام شب همگی بخیر با عرض معذرت از همتون امروز برام کار مهمی پیش اومد و نتونستم پارت امشب رو آماده کنم از همتون معذرت میخوام🙏🌹 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زینب نگذاشت م
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آره‌ای گفت و بلند شد. منم ایستادم بیام بیرون، نگاهم افتاد به فریده که تو چهارچوب در ایستاده و داره ما رو نگاه می‌کنه. سری تکون داد: ـ وااای، خدا به دادت برسه با این بچه‌ها! امیرحسین گفت: ـ زن‌عمو، فقط زینبه که اذیت می‌کنه و همه رو می‌ریزه به هم، وگرنه دیدی وقتی اون نبود، چه قدر همه‌چی آروم بود؟ فریده گفت: ـ درسته زینب شلوغه، الانم خیلی اشتباه کرده که امیرحسن رو زده... ولی خواهرتونه، باید هواشو داشته باشید. پسرها ساکت شدن و من امیرحسن رو آوردم دستشویی. دست و صورتش رو شست. یه شربت آب‌قند درست کردم، توش گلاب و عرق بیدمشک ریختم، دادم دستش: ـ بخور، بذار حالت جا بیاد. لیوان رو گرفت: ـ من اینو می‌خورم، ولی تا زینب رو نزنم، حالم جا نمیاد! امیرحسن شربتش رو خورد و رفت پیش پسرها. اومدم تو جمع نشستم. متوجه شدم همشون با صدای آهسته دارن در مورد دعوای امیرحسن و زینب صحبت می‌کنن. زینب هم از ترسش که امیرحسن نزنتش ـ و می‌دونست هیچ‌کدوم از پسرها ازش حمایت نمی‌کنن ـ تا وقتی که سفره شام رو پهن کردم، توی اتاقش موند. مهمون‌ها رو تعارف کردم سر سفره. پسرها رو هم صدا کردم، اومدن سر سفره نشستن. منم نشستم کنار امیرحسن و در گوشش گفتم: ـ بیا به خاطر بابا، از اشتباه زینب بگذر. تیز رو کرد به من: ـ زینب بیخودی منو زده... تا نزنمش، ولش نمی‌کنم! ـ تو که زینب رو بزنی، تو خونه دعوا و سروصدا میشه، بعد حال بابات بد میشه... ازت خواهش می‌کنم زینب رو ببخش. امیرحسن مکثی کرد و گفت: ـ به خاطر بابا می‌بخشمش، ولی باهاش قهر می‌کنم. ـ پس من برم صداش کنم بیاد سر سفره؟ سری تکون داد: ـ آره... اومدم کنار اتاق زینب ، چند تقه زدم به در. صداش اومد: ـ کیه؟ ـ منم... باز کن. ـ چیکار داری؟ با لحن ناراحتی از طرز حرف زدنش گفتم: ـ زینب، من مامانتم! این چه طرز حرف زدنه؟ "چیکار داری" یعنی چی؟ در رو باز کن، بیا سر سفره، داریم شام می‌خوریم. ـ نمیام... امیرحسن می‌خواد منو بزنه. ـ نه، کاریت نداره... بیا بیرون. اومد نزدیک در، دهنش رو چسبوند به در و گفت: ـ مامان‌جان، باشه میام، ولی اگه بخواد منو بزنه، منم می‌زنمشا! نوچی کردم: ـ نه، من ازش خواستم به خاطر بابا با تو دعوا نکنه، اونم قول داد. بیا بیرون... قفل رو باز کرد و اومد بیرون. با دست، سفره رو بهش نشون دادم: ـ بیا سر سفره. زینب اومد و دقیق نشست روبه‌روی امیرحسن. دو قاشق غذا خورد و گفت: ... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
روش بارداری جدید💚 آنزیم تراپی 💚 دیگه نیاز نیست ivf و iui با هزینه ی بالا انجام بدین با روش آنزیم تراپی نتیجه گیری رو به صورت ریشه ای داشته باشید 🙍‍♂️🙍‍♀️ درمان کامل مشکلات بانوان✔️ درمان کامل مشکلات آقایان✔️ برای درمان روی مشکلی که داری کلیک کن👆🏻 برای این که این معجزه رو داخل زندگیت داشته باشی زود پیام بده و وقت مشاوره رایگان رزرو کن😊👇 https://eitaa.com/joinchat/22480025C3796e03a37