زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ حتماً عزیزم،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
–نرگس بیکاری، میخوای مهدیه رو بفرستی خونهی عمت! میخوای محمد رو بکشونی دم در خونهت؟
نوچی کردم و سری تکون دادم، گوشی رو از دهنم فاصله دادم و گفتم:
– میگن زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد... حکایت منه!
دوباره گوشی رو نزدیک دهنم گرفتم و گفتم:
– نیلوفر جان، من از سر دلسوزی گفتم، نری به کسی بگی نرگس اینجوری گفت! خودت که شرایط زندگی منو میبینی، چقدر همه چی متشنجه...
– نه بابا، مهدیه رو بفرستم خونه پدر شوهرم... محمدو که میشناسی، میره اونجا آرامش پدر و مادرشم به هم می ریزه...از طرفی هم موندم چه کنم. دلم واسه بچهم مهدیه میسوزه...
یهدفعه ی موضوعی یادم افتاد:
– راستی، من یه کار دیگه هم باهات دارم.
– چه کاری؟
– اون شب که حال ناصر بد شد، دکتر گفت باید با یکی از اعضای خونوادهی آقا تهرانی صحبت کنم. بعد یه شماره بهم داد، بهت میدم بده به محمد زنگ بزنه ببینه دکتر چی میخواد بگه.
– باشه، شماره رو بگو بنویسم.
شماره رو گفتم، نیلوفر نوشت.
– حتماً بهش میگم زنگ بزنه.
بعد از خداحافظی، گوشی رو قطع کردم و رو کردم به فریده زدم زیر خنده.
فریده گفت:
– چرا این کارا رو میکنی نرگس؟ ولش کن! اگه دکتر زنگ بزنه به محمد و ناراحتش کنه، محمد میندازه گردن تو!
شونه انداختم بالا:
– بندازه! بزار یه بارم یه غریبه دعواش کنه حداقل دل من خنک شه. اینجا که هیچکس هیچی بهش نگفت، مرد گنده زده تو گوش بچهی من. یکی نگفت چرا؟...
فریده سری تکون داد
– وااای نرگس، وقتی محسن فهمید محمد زده تو گوش عزیز، انقدر ناراحت شد که اشک تو چشماش جمع شد کم مونده بود گریه کنه...
نرگس، من دل و جرات تو رو ندارم که بخوام با ناهید و عمت دربیفتم. اگه من بودم، هیچی نمیگفتم... ولی خیلی از کارت خوشم اومد. خوب کاری کردی! چه معنی داره آخه؟ اونم عزیز، بچه به این خوبی و سر به زیری...
آهی کشیدم:
– فریده، اگه ناصر بفهمه کسی دست روی عزیز بلند کرده، قیامت به پا میکنه! جوری که من نمیتونم بهش بگم... چون میدونم خیلی بد تشنج میکنه. ولی از طرفی هم مطمئنم بفهمه من زدم تو گوش محمد با منم برخورد میکنه
همون شبی که تو زدی تو گوش محمد
خب
محسن اونجا بود دیگه
آره
اومد خونه و برای من تعریف کرد و ناراحت نشست رو مبل که ناهید زنگ زد به محسن، گفت باید به نرگس عکسالعمل نشون میدادی که زد تو گوش محمد! محسنم بهش گفت: یکی زده، یکی خورده، چرا باید عکسالعمل نشون بدم؟ بچههای ناصر مثل بچههای خودمن! نرگس از بچهش دفاع کرده. من اگه جای تو بودم ، به محمد میگفتم تو چرا زدی تو گوش عزیز؟!
چشمام گرد شد، کامل چرخیدم سمت فریده:
– واقعاً محسن اینا رو گفت؟
– آره، باور کن
محسن همیشه میگه من طرف ناصر و نرگسم...
چشمامو بستم، دستامو تو هم قفل کردم و با خوشحالی گفتم:
– وای فریده، چقدر دلمو خنک کردی... دستت درد نکنه! بگو آقا محسن، کارت درسته... به قول امروزیها: ایول داری!
– ببخشید فریده جان، من برم آشپزخونه شام درست کنم.
همزمان که من از روی مبل بلند شدم، فریده هم بلند شد و گفت:
– منم میام کمکت کنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) –نرگس بیکاری،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با فریده قدم برداشتیم سمت آشپزخونه که گوشی خونه زنگ خورد. برگشتم یه نگاهی به صفحه تلفن انداختم، دیدم شماره ناهیده. دو دلم که بردارم یا نه. نگاهمو دادم به فریده.
– ناهید پشت خطه، به نظرت بردارم؟
– آره، بردار ببین چی میگه.
– جوابشو میدم، ولی تحویلش نمیگیرم!
– خوب میکنی! بذار منم بیام گوش کنم ببینم چی میگه.
فریده اومد کنارم وایساد. گوشی رو برداشتم ولی چیزی نگفتم. ناهید از پشت گوشی گفت:
– الو؟ الو؟ صدای منو داری؟
خیلی رسمی جواب دادم:
– کارتونو بگید.
ناهید عصبانی شد:
– بیادب! بیتربیت! من از تو بزرگترم! این چه طرز برخورده؟ میخوام ببینم اگه ناصر حالش خوب بود، بازم جرأت میکردی با من اینطوری حرف بزنی؟
رو کردم سمت فریده و با لبخونی پرسیدم:
– جوابشو بدم؟
فریده سرشو انداخت بالا و آروم گفت:
– نه... هیچی نگو.
ساکت موندم، گوشی رو دستم نگه داشتم ناهید با صدایی پر از خشم گفت:
– دیگه همینقدر شعورت میرسه... کاریش نمیشه کرد!
بعدم تماسو قطع کرد.
با فریده زدیم زیر خنده. گفتم:
– حقته! بکش... به من کممحلی میکنی!
فریده گفت:
– نرگس! اگه محسن بفهمه با ناهید اینطوری برخورد کردیم، حسابی دعوام میکنه!
– خب بهش نگو! اون که اینجا نبود، منم نمیگم.
با هم اومدیم تو آشپزخونه، مشغول درست کردن غذا شدیم که دوباره گوشی خونه زنگ خورد. فکر کردیم بازم ناهیده. یه نگاهی به هم انداختیم و دوتایی با عجله دویدیم سمت تلفن. نگاهی به صفحه انداختم، دیدم شماره خونه مامانمه. گوشی رو برداشتم:
– سلام مامانجون، حالت خوبه؟
– سلام عزیزم، خوبم. زینب خیلی اصرار میکنه بریم پارک. میخوام ببرمش، یا غروب یا بعد از شام میارمش.
– باشه مامانجون، هر وقت دوست داشتی بیارش. راستی مامان، شام بیاین خونه ما.
– نه مادر جان، تو الان شرایط مهمونی دادن رو نداری.
– عیب نداره، بیا. فریده، جاریمم اینجاست. دور هم باشیم.
– نه عزیزم، انشاءالله ناصر که کامل خوب شد، یه شب میایم خونتون. فعلاً با زینب میریم پارک.
– برید به سلامت.
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم روی دستگاه. اومدیم تو آشپزخونه، شام رو گذاشتیم و با فریده اومدیم تو هال. مشغول صحبت بودیم که بازم تلفن زنگ خورد. به فریده گفتم:
– برم ببینم کیه. اگه ناهید بود، تو هم بیا وایسا ببینیم چی میگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با فریده قدم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خندید و گفت:
– باشه، برو.
نزدیک میز تلفن شدم. دیدم شماره نیلوفره. گوشی رو برداشتم:
– سلام نیلوفر جان، حالت خوبه؟
با صدای گرفتهای جواب داد:
– سلام... وای نرگس... تو از محمد چی گفتی به این دکتره؟
– هیچی به خدا... خودش گفت میخوام با کسی که ناصر رو به این روز انداخته حرف بزنم. خب، این دفعه هم که مقصر محمد بود. منم به محمد گفتم باهاش صحبت کنه.
– ببین... محمد اومد خونه مثل برج زهرمار! کارد میزدی خونش درنمیومد. یه لحظه گفتم الان سکته میکنه. همه چی رو هم انداخت گردن تو. کلی هم برات خط و نشون کشید!
– چرا من؟! نیلوفر، خبر داری محمد چیکار کرده؟
– نه، بگو ببینم چیکار کرده؟
– خونه نیست که ؟ نکنه صدامو بشنوه، عصبانی شه، تلافیشو سرت دربیاره!
– نه، نیست. رفت بیرون من تنهام
بلایی رو که سر گاوداری آورده بود، براش تعریف کردم. ادامه دادم:
– ناصر به خاطر فشار روحیای که از کار محمد بهش وارد شد، تو کوچه تشنج کرد الانم فراموشی گرفته. باورت میشه؟ بچههای خودشو نمیشناسه. امیرحسن داره غصه میخوره، میگه چرا بابا عزیزو میشناسه، منو نمیشناسه؟ به محمد بگو چه جوابی داری به بچهٔ من بدی؟ اینجا شاید بگی حرف حرف منه... ولی روز قیامت هم میتونه قلدری کنه جلوی خدا؟
صدای ماتزدهٔ نیلوفر از پشت گوشی بلند شد:
– راست میگی نرگس؟ محمد همچین کاری کرده؟
– اینا رو خودش به ناصر گفته بود. ناصر هم تو کوچه به من گفت... بعدشم حالش بد شد.
– من میبینم تو خونه هی داره میگه میخوام سهم خودمو از گاوداری بفروشم. اگه لازم باشه خونه رو هم میفروشم. بهش گفتم: مرد! از روزی که من زن تو شدم، فقط در حال فروختنی! یه بارم یه چیزی بخر!
– عصبانی شد که چرا اینو میگی؟ میخواست منو بزنه... پس بگو دستهگل به آب داده!
– آره... چه دستهگلی هم به آب داده!
– وای نرگس... حالم بد شد. چقدر این روزا گرفتاری ریخته سرم!
اون از زندگی مهدیه، اینم از اوضاع گاوداری... بدقلقیهای محمدم داره دیوونهم میکنه. تو رو خدا برام دعا کن...
– حق داری عزیزم. این همه فشار عصبی رو هر کسی باشه واقعا تحملش سخته... تنها راه چارهاش اینه که توکل و توسل داشته باشی به خدا... فقط همین.
آهی از ته دلش کشید:
– فکر میکنی چرا تا حالا طاقت آوردم؟ فقط به خاطر همین توکل به خدا بوده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خندید و گفت: –
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی دلم میخواد از محمد بپرسم:
«تو که حلال و حروم سرت میشه، چرا با اون وکالتنامهای که داشتی به اسم گاوداریای که سهتایی شریک بودید وام گرفتی ، بعد ویلا رو به اسم خودت خریدی؟»
_نرگسجان، محمد از نظر اخلاق و رفتار هرچی بگی بد هست، ولی دستش پاکه. نمیدونم قضیه چی بوده که این کارو کرده. من که جرأت نمیکنم ازش بپرسم، به تو هم جواب نمیده.
به محسن بگو باهاش صحبت کنه، ببینه چرا ویلا رو به نام خودش زده.
_نیلوفرجان، اون ویلا که رو هواست! طرف به چند نفر فروخته، یکیش هم محمد بوده.
اون که دیگه رفته پی کارش، فقط موندم چرا محمد این کارو کرده.
_میدونم چی میگی، کارش اشتباه بوده. ولی به محسن بگو ازش بپرسه.
_ببخشید یه چیز دیگه هم بگم:
اگه محمد اومد خونه، حتماً از حال ناصر بهش بگو. یه وقت بلند نشه بیاد اینجا سروصدا کنه.
ـ باشه، حتماً بهش میگم. کاری نداری نرگسجان؟
ـ نه عزیزم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. صدای زنگ در اومد. رفتم نزدیک آیفون ببینم کیه. رو کردم به فریده:
ـ ناهید و نادرن، اومدن ملاقات ناصر.
سری تکون داد
باز کن در رو دیگه چاره ای نیست
دکمه آیفون رو زدم. هر دو چادر و روسری سرمون کردیم،
در هال رو باز کردم و منتظرشون شدم. وقتی نزدیک خونه شدن، با آقا نادر سلام و احوالپرسی کردم. به ناهید محل نذاشتم.
رو به آقا نادر گفتم:
ـ بفرمایید، خوش اومدید.
از اینکه ناهید رو تحویل نگرفتم رنگ و روش پرید. با نادر وارد خونه شدن و با فریده سلام و احوالپرسی کردن.
آقا نادر چشمش افتاد به رختخواب ناصر، رو کرد به من:
ـ آقا ناصر کجاست؟
ـ محسن اومد اینجا. ناصر بهش گفت منو ببر گاوداری، با داداشم جواد کمک کردن. بردنش، خونه نیست.
آقا نادر برگشت سمت ناهید:
ـ گفتم زنگ بزن ببین شرایطشو دارن که بیایم یا نه. آقا ناصر که نیست. مگه تو زنگ نزدی؟ به من که گفتی زنگ زدی!
ناهید افتاد به تتهپته کردن.
گفت: زنگ زدم، متوجه نشدم نرگس چی گفت.
میخواستم بهش بگم چرا دروغ میگی، ولی خودداری کردم و ساکت موندم.
رو کردم به آقا نادر:
ـ خیلی وقته رفتن. الان زنگ میزنم ببینم کجان.
نادر یه نگاه چپچپی به ناهید انداخت و نشست روی مبل.
شماره جواد رو گرفتم، جواب داد:
ـ جانم آبجی؟
ـ جوادجان الان کجایید؟
_ همین الان از گاوداری اومدیم بیرون، داریم میایم خونه.
_ناصر چطوره؟ حالش خوبه؟
ـ آره، حالش خوبه.
ـ خب خدا رو شکر. بیایید، آقا نادر و ناهید اومدن دیدنش.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. رو کردم به آقا نادر:
_ دارن میان خونه، تو راهن.
اومدم آشپزخونه، یه سینی چایی ریختم و آوردم گذاشتم روی میز.
آقا نادر رو کرد به من:
ـ قبلاً انقدر تشنج نمیکرد. توی این ماه، این بنده خدا چند بار پشت سر هم حالش بد شده. این اصلاً براش خوب نیست...
________________________
اسم من زهره است و اسم هووم گلنسا من زن سوم هستم و گلنسا زن دوم، زن اولشم تو شهرستان زندگی میکنه و از وجود ما خبر نداره، من منوچهر رو نمیخواستم ولی مجبور شدم که زنش بشم چون...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌱
☀️📽خدایا زندگیام را به تو میسپارم ....
برای ازدواج داداشم من تو رو به خانوادهم پیشنهاد دادم، مادرم میگه مریم خیلی دختر خوبیه. فقط ایکاش خود مریم یا خونوادش مخالفت نکنن که چرا علی قبلاً زن داشته و مریم مجرده.
نذاشتم حرفش تموم شه، فوری گفتم:
«نه بابا، این چه حرفیه؟ ازدواج کرده، خلاف که نکرده! اصلاً مهم نیست... شما هر وقت خواستید میتونید بیاید خواستگاری من.»
مرضیه نتونست خودشو نگه داره، با صدای بلند زد زیر خنده.
منم که تازه فهمیدم چه سوتیای دادم، خودمو جمع و جور کردم، دنبال یه کلمه یا جملهای میگشتم که حرفمو جبران کنم، اما انقدر واضح گفته بودم که دیگه جبرانپذیر نبود... ناچار خودمم خندهم گرفت
من خیلی وقته فهمیدم تو به علی علاقهمندی، فقط میترسیدم به روت بیارم، نکنه ناراحت بشی
داداشم میگه نمیخوام کسی جای مهناز بیاد
یهویی از دهنم پرید
مثل اینکه باید برم حرم امام رضا، به پنجره فولاد دخیل ببندم!
مرضیه یهو قهقههای زد، بهشوخی یه ضربه زد رو پام و گفت....
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
📢 #پویش_اطعام_جشن_موکب_غدیر
#برپایی_جشن
✅ هزینهها شامل:
– پخت و پخش غذای گرم
– پذیرایی شیعیان امیرالمومنین در موکب
– تهیه ظروف و اقلام مورد نیاز موکب
– توزیع هدایا میان کودکان و خانوادههای نیازمند
💚 هر مبلغی که بتونی، کمک بزرگیه...
بیاید با دلهامون غدیر رو بسازیم، با دستهامون عشق رو پخش کنیم 🌿
🔁 لطفاً در نشر این پویش مشارکت کنید.
🟢 اجرتان با امیرالمؤمنین علیهالسلام
شماره کارت 👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی دلم میخو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
آهی کشیدم و سری به تأسف تکون دادمو چادرم رو کشیدم جلوتر، صدام رو آروم ولی محکم بلند کردم:
ـ میدونم آقا نادر... تا جایی که دست خودم باشه، نمیذارم این اتفاقا بیفته. ولی بعضی وقتا، دیگه از دست من خارجه... خونواده ناصرم باید همکاری کنن، ولی متأسفانه نمیکنن.
تا اینو گفتم، ناهید با یه حرکت تند برگشت سمت من. اونقدر سریع که چادرش از سرش افتاد رو دوشش. چشمهاش از عصبانیت گرد شده و گفت
_نکنه میخوای بگی ما باعث تشنجاش میشیم؟ چرا با گوشه و کنایه حرف میزنی؟
سرم رو آروم چرخوندم سمتش. نگاه قاطع و محکمی بهش انداختم:
ـ بله ناهید خانم، شما باعثش هستید... هر کدومتون به یه شکلی. بذار اون قسمتش که مستقیماً تقصیر توئه رو بهت بگم.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، نگاهم رو ازش گرفتم و رو کردم به شوهرش
ـ من همسر ناصرم. شما بهتر از هر کسی شرایط ناصر رو میدونید. رفتیم خونه مادرشوهرم چون ناراحت بودن که چرا به سیلیای که محمد به عزیز زد، واکنش نشون دادم... بهم محل ندادن، حتی یه لیوان آب هم دستم ندادن. ناصر با اون همه ناراحتی از کار محمد، وقتی دید هیچکس بهم توجهی نکرد، دلگیر شد و بهشون گله کرد.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
ـ حالا بگید... اینا باعث فشار عصبی به ناصر میشه یا نه؟
مگه خود دکتر نگفته بود کوچکترین استرسی براش خطرناکه؟!
نگاه جدی و پر از حرفم رو دوباره دوختم به ناهید:
ـ چه چیزی باعث شده که فکر کنی من اونقدر بیاهمیتم که اگه شما باهام بدرفتاری کنید، ناصر ناراحت نمیشه؟
ناهید میخواست دوباره با عصبانیت حرفی بزنه که آقا نادر دستشو بلند کرد و با یه نگاه تند، ساکتش کرد. رو کرد به من:
ـ گفتی محمد ناصر رو ناراحت کرده؟ چی شده؟ من چیزی نمیدونم...
ماجرای گاوداری رو براش تعریف کردم. هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم با کف دستش زد رو پیشونیش.
ـ وااای... راست میگی... محمد این کارو کرده؟! بعدشم اومده برای ناصر تعریف کرده؟!
آهی از ته دل کشیدم.
ـ بله آقا نادر...
نادر کامل تکیه داد به پشتی مبل. با صدایی که از غصه پر بود گفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) آهی کشیدم و سر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ـ والا آدم سالمشم با این فشارا حالش بد میشه، چه برسه به ناصر که ناراحتی اعصاب و روان داره. بیای بگی سرمایهت رو دادم به باد هوا؟! معلومه که حالش بد میشه!
منم که از فشارهای رفتاری ناهید واقعاً داشتم منفجر میشدم، با صدایی که دیگه بغض توش موج میزد گفتم:
ـ ای کاش این حرفا رو به ناهید خانم هم بفهمونید... آقا نادر، من کنارم یه همدرد میخوام، نه کسی که هی نمک بزنه رو زخمم...
نادر نگاه تند و سنگینی به ناهید انداخت. اما ناهید نذاشت چیزی بگه. با عصبانیت بلند شد، چادرش رو که رو شونههاش افتاده بود، کشید رو سرش و با صدای بلند گفت:
ـ من دیگه نمیتونم اینجا بمونم! طاقت شنیدن حرفای این دختر رو ندارم!
نرگس داره از شرایط ناصر سوءاستفاده میکنه، حرمت ما رو نگه نمیداره...
اگه حال ناصر خوب بود...
با دست اشاره کرد سمتم و با فریاد گفت:
ـ تو جرأت نمیکردی یه کلمه از این حرفا بزنی!
بعدم تند و با عصبانیت، راه افتاد سمت در حال و با صدایی که پر از دلخوری بود گفت:
– من میرم نادر! خواستی بیا، نخواستی هم بمون همینجا و اراجیف نرگس رو گوش کن!
نادر لبش رو به هم فشار داد، صورتش پر از ناراحتی شد اما هیچی نگفت. آروم از روی مبل بلند شد، یه لحظه ایستاد، انگار دلش میخواست چیزی بگه... اما سکوت کرد و پشت سر ناهید از در حال رفت بیرون.
منم دنبالشون نرفتم که مثلاً تعارف کنم بگم «برگردید». با خودم گفتم بذار برن...
شاید توی راه خدا یه نوری تو دل ناهید بندازه، کمکش کنه که یه کم به رفتارهاش فکر کنه. که نرگس از یه کره دیگه نیومده! مگه مغز و اعصابش از فولاده که همه چیز رو تحمل کنه؟
انتظار دارن هر چی دلشون خواست بگن و انجام بدن، بعد منم باید مثل یه روانشناسِ آموزشدیده، بیهیچ عکسالعملی فقط اصولی رفتار کنم؟!
دلم میخواد بتونم، ولی واقعاً نمیتونم... نمیکشم...
صدای باز شدن در اتاق بچهها اومد. سه تایی اومدن بیرون و امیرحسین رفت سمت پنجره و پرده رو کمی کنار زد.
سرش رو برگردوند سمتم
– مامان...؟
نگاهش کردم.
– جانم؟
عمه ناهید در حیاط رو باز کرد که بره بیرون...
همزمان بابا و دایی جواد با عمو محسن از در اومدن تو. دارن سلام و احوالپرسی میکنن
امیرحسین کمی خندید، با شیطنت برگشت سمت من و گفت:
– عمه ناهید برگشت! داره با بابایاینا میاد تو! آقا نادر هم داره میاد!
حرفش هنوز تموم نشده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. با عجله گوشی رو از روی میز برداشتم...
_________________________
چرا انقدر هیجانی شدی؟ حتماً یه چیز هست دیگه...
دستمو محکمتر کشید
ـ بیا... بیا تو اتاق، خودت میفهمی!
در اتاق که باز شد، خشکم زد. باورم نمیشه. رضا!
زبونم بند اومد. مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.
تو دلم گفتم:
"این...این برای چی اومده؟ چرا حالا؟ چرا انقدر دیر؟"
نتونستم طاقت بیارم. زانو زدم، دستمو گذاشتم رو صورتم و زدم زیر گریه. صدای هقهق گریهم بلند شد، اما فقط من نبودم. صدای گریه بقیه هم توی فضا پیچید
یهمرتبه دستی، دستم رو گرفت. چشمامو باز کردم، دیدم اقدس خانومه.
ـ زهره جان بسه دیگه. آقا رضا اومده که تو رو ببینه. ما همهچیزو براش گفتیم. اونم میگه با جون و دل میخواد کمکت کنه
نگاهمو ازش گرفتم و بردم سمت رضا. با چشمای اشکی و صدایی لرزون کشدار گفتم
ـ تو خیلی بدی اومدی خواستگاریم، مهرتو انداختی به دلم، گفتی منتظر بمون. گفتی برمیگردی. پس کجا بودی این دو سال؟ اصلاً چرا حالا برگشتی؟
رضا زانو زد روبهروم. چشماش پر از اندوه شد و گفت...
ـhttps://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بسیار زیبا که نمیتونی آخرش و حدث بزنی😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\