زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با گوشهی چشم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بدون اینکه عکسالعملی نشون بدم، دست زینبو گرفتم، کشیدم کنار. ماشین رد شد. برای اینکه از ترانه فاصله بگیریم و زینب متوجه حضورش نشه، به درخت که رسیدیم گفتم:
– خب دیگه، هر دومون برنده شدیم. حالا یه مسابقه دیگه.
دلخور برگشت نگاهم کرد:
– مامان، مسابقه سکوت نباشهها!
لبخندی زدم.
– نه، نیست. من میگم بیا تا لب خیابون مسابقه دو بدیم، ببینم کی زودتر میرسه.
خوشحال "آخجونی" گفت و شروع کرد به دویدن. منم برای اینکه بهش هیجان بدم، شروع کردم به دویدن و گفتم:
– من اول میرسم!
بچهم با ذوق میدوید و میگفت:
– نخیر! من تندتر از تو میدوم، خودم زودتر میرسم!
نزدیک خیابون، من سرعتم رو کم کردم که زینب زودتر برسه. زینب رسید و هر دو زدیم زیر خنده. زینب پرید بالا و پایین و همزمان میگفت:
– من اول شدم، من اول شدم!
نفسنفس زنان گفتم:
– آره عزیزم، تو اول شدی. جایزتم سر راه برات بستنی میخرم.
– قیفی بخر!
– چشم!
با هم اومدیم نزدیک یه مغازهای که بستنی قیفی میفروخت. یکی براش خریدم و اومدیم خونه. کلید انداختم، در رو باز کردم. وارد حیاط شدیم. به زینب گفتم:
– الان که رفتیم خونه برو پیشش، باهاش سلام و احوالپرسی کن.
سرشو گرفت بالا، نگاهشو داد به من:
– بهم زل میزنه. من میترسم!
لبم رو به دندون گرفتم.
– عه! مگه آدم از باباش میترسه؟ بهت میگم فراموشی گرفته، خوب میشه. اگه هی بریم جلو، باهاش حرف بزنیم، زودتر خوب میشه.
سرشو انداخت بالا.
– نه میترسم. امیرحسن بیشعورم، سر همین منو زد! فکر کرده خودش بابا رو دوست داره، منم دوسش دارم! امروز تو مدرسمون وقتی دعای فرج خوندیم، من دعا کردم بابا خوب بشه، چون که خیلی دوسش دارم...
خم شدم، صورتشو بوسیدم.
– تو خیلی دختر خوبی هستی. باشه، اشکال نداره. مامانجون خونهماست، با اون سلام و احوالپرسی کن.
به ذوق اینکه مامانمو ببینه، دوید سمت خونه.
به خودم گفتم:
"بچهست دیگه، مگه چند سالشه؟ هنوز این مسائل براش جا نیفتاده..."
منم اومدم، تو خونه به مامانم سلام کردم اومدم کنار ناصر نشستم و گفتم:
– سلام به آقای خونه!
آهی کشید و گفت:
– سلام. کدوم آقا؟!
با اینکه دلم سوخت و بغض تو گلوم پیچید، اما خودمو محکم نگه داشتم و گفتم:
– آقا، آقاست؛ چه مریض باشه، چه سالم؛ چه تو رختخواب باشه، چه سر کار... از آقاییش کم نمیشه!
چشمهاش لرزید... لبش کش اومد به یه لبخندی زد که قلبمو گرم کرد و نگاه با محبت و عمیقی بهم انداخت و زیر لب گفت
دوستت دارم
یه قلب با دستم درست کردم و گذاشتم روی سینهم و جواب دادم
– من بیشتر!
انقدر این نگاهش برام شیرین اومده که دلم نمیاد چشم از چشمش بردارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بدون اینکه عکس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تو همین نگاههای پاک، ناصر بهم گفت:
_تو خیلی خوبی، تو یکی از نعمتهای خوب الهی برای من هستی، نرگس از ته دلم میگم خیلی دوستت دارم
همین طوری که با عشق به حرفاش گوش میدادم ادامه داد
_یه خواهش ازت دارم
سرم را تکون دادم گفتم
_ تو جون بخواه
نگاهش بهم عمیقتر شد و با صدای گرفتهای از بغضی که در گلوش افتاد، لب زد
_دعا کن شهید شم
نا خود آگاه چنگ زدم به پیرهنش و یقهش رو گرفتم و از ته دلم گفتم
_ نه دعا نمیکنم تو هم حق نداری اینطوری بگی تو باید بمونی من بی تو میمیرم... اینو میفهمی ناصر
با خونسردی به حرکتی کردم و حرفهایی که زدم نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید
آخه من به چه درد تو میخورم من چه کاری ازدستم بر میاد توی این زندگی... الان چند ساله که من تو رخت خوابم فکر میکنی نمیدونم که تو چقدر داری اذیت میشی
یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم و به خودم گفتم:
دختر آروم باش حواست باشه داری با شوهرت که جانباز اعصاب و روانه حرف میزنی یقشو ول کردم پیرهنشو صاف کردم و پشیمون از حرکتی که زدم گفتم
پشت همه این زحمتها یه دلخوشی دارم، اونم تویی... دلم میخواد زحمتهام چندین برابر از اینی که هست بشه اما تو باشی، وقتی میبینم نفس میکشی و زندهای جون میگیرم...
نتونستم طاقت بیارم بغضی که در گلوم افتاده بود شکست و اشکام سرازیر شد و ادامه دادم:
مرگ و زندگی و اینکه کی انتخاب بشه برای شهادت دست خداست و هر وقت سراغ ما بیاد ما باید تسلیم تقدیر الهی بشیم اما ازت نمیگذرم حلالت نمیکنم اگه بشینی اینجا دعا کنی شهید شی...
به جون چهار تا بچههام قسم میخورم که اگر همین الان توان رفتن به هر جبههای که تو ایران یا هر کجایی که رهبر عزیزمون دستور بدن و لازم باشه بری من با روی باز استقبال میکنم و خودم بند پوتینت رو میبندم و بدرقت میکنم... اما پشت سرت میشینم دعا میکنم برگردی
ناصر لبخندی بی جونی زد و ساکت نگاهش رو داد به سقف اتاق
دستش رو گفتم بوسیدم و گفتم
_از حرفهام ناراحت شدی؟
آروم سر چرخوند سمتم
_من ازت راضیم خدا هم ازت راضی باشه
صدای گرفتهای از مامانم به گوشم خورد
_ نرگس جان کاری نداری من برم
وااای تازه به خودم اومدم که من این حرفها رو جلوی مامانم به ناصر گفتم... دو باره به خودم گفتم خب باشه جلوی مامانم گفته باشم حرفهای بدی که نبود برگشتم سمت مامانم ازش تشکر کنم که دیدم صورت مامانم خیس اشکه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موج حمایت تیکتاکیها از ایران برای نابودی غده سرطانی شروع شده
جهان داره یکصدا میگه:
«ایران! اگه میشنوی انجامش بده، فقط انجامش بدهههههه» :)
🗣 آدم
#ایستاده_ایم #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسراییل #انتقام_ملی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔴ده سال بعد ایران:
🔹آقا اجازه؟ اسرائیل چجوری نابود شد؟
🔹جواب:همه چی از غدیر ۱۴۰۴ شروع شد✌️ ...
#انتقام_ملی
#مرگ_بر_اسرائیل
#غدیر
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو همین نگاه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
رو به مامانم گفتم
_ببخشبد اگر ناراحتت کردم
اشکهاشو پاک کرد و نفس بلندی کشید
_نه مادر جان تو ناراحتم نکردی دلم براتون سوخت انشاالله خدا آقا ناصر رو شِفا بده اگر با من کاری نداری برم
_نه مامان جان کاری ندارم بخشید ناهار چی گذاشتی؟
_هیچی نذاشتم میخواستم استامبولی بزارم که تو گفتی بیا خونه ما حالا میرم خونه یه املتی یا خاگینهای درست میکنم
_ببخشید ما دیشب مهمون داشتیم غذا زیاد اومده میخوای بدم ببری
اگر اضافه داری بده خدا خیرت بده وگرنه باید غرغر های علی اکبر رو تحمل کنم که چرا غذای خوب درست نکردی
بیا بریم آشپز خونه بریزم تو قابلمه ببر
هر دو اومدیم آشپز خونه غذا ریختم تو قابلمه و دادم به مامانم بقیهش رو گذاشتم روی گاز گرم شه برای خودمون...پسرا از مدرسه اومدن ناهار رو خوردیم ناهار ناصر رو هم دادم و زنگ زدم به جواد چند تا بوق خورد جواب داد
_سلام آبجی نرگس تمام عواملت اجرا شد پول مادر شوهرتو واریز کردم بقیهشم ریختم به حساب خودت
زدم زیر خنده
اول سلام بعد کلام داداش قشنگم بزار من بگم کارم چیه بعد تو گزارش بده
سلام وقتی که میدونم چی میخوای بگی چرا صبر کنم
راست میگی همینو میخواستم ازت بپرسم جواد خیلی ازت ممنونم که همیشه کمکم میکنی
ای بابا ماییم و این یه دونه آبجی کمکش نکنیم چه کار کنیم
خداحافظی کردم و دکمه قطع رو زدم اومدم پیش ناصر
_ با من کاری نداری برم خونه مامانت اینا یه سری بزنم
_نه کار ندارم فقط زود بیا
چشمی گفتم و کارت مادر شوهرم رو برداشتم اومدم خونشون زنگ زدم صدای ناهید اومد
_کیه
جواب دادم
_نرگسم
در باز شد وارد حیاط شدم کسی نیومد بیرون یه بفرما بهم بگه خودم اومدم در حال رو باز کردم و نگاهی به حال انداختم فقط ناهید رو دیدم که اونم نگاهش به تلوزیونه و محلم نداد صدا زدم
_ عمه
صدای از دستشویی اومد
_نرگس تویی
جواب دادم
_بله
صبر کن الان میام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
⚠️⚠️#هشدار | اگر هنگام حمله هوایی در خیابان یا خودرو بودیم، چه کنیم⁉️
🪧#وعده_صادق
🪧#مرگ_بر_اسرائیل
#ایستاده_ایم #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسراییل #انتقام_سخت
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) رو به مامانم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
منتظر موندم از سرویس اومد بیرون گفتم:
_سلام
لحنش نسبت به قبل تغییر کرد و گرم تر جواب گرفت
_سلام ناصر چطوره؟
خدا میدونه چه حرفهایی سر زبونم گل کرد که بگم و عمه رو یاد بی تفاوتیش به زنگهایی که اونشب ناصر تو کوچه تشنج کرد بزنم ولی یه لحظه به خودم گفتم به خاطر خدا ساکت باش حرفی نزدم و جواب دادم
_الحمدالله خدا رو شکر رو به بهبودیه
کارت عمه رو از تو کیفم در آوردم گرفتم جلوش
بیا عمه دستت درد نکنه پولهایی رو که برداشته بودم رو همه واریز کردم به حسابتون دیگه شما هیچ پولی از من نمیخواهید
کارت رو نگرفت
_من فعلا به این کارتم احتیاجی ندارم ندارم ببر فعلا خرج کن کم نیاری
_نه عمه خیلی ممنون منم لازم ندارم بگیرید.
پرسید:
_محمد برات واریز کرده؟
_نه عمه...
_پس چی از کجا آوردی پول منو واریز کردی؟
_خدا رسوند
ناهید سر چرخوند سمت ما
_ خدا اگر میخواست بهت بده قبلا میداد که نیای کارت مامان منو بگیری
رو کردم بهش
چه اونباری که عمه بهم قرض داد خدا برام وسیله جور کرد چه اینبار برام وسیله سازی کرده که من پول تو دستم باشه و بتونم قرضم رو پس بدم
من که هر چی هم عمه اصرار کنه کارت رو دیگه نمیگیرم...از طرفی هم اگر بمونم با ناهید دعوام میشه برای همین کارت رو گذاشتم لب مبل و گفتم:
_خدا حافظ
سریع قدم برداشتم سمت در حال عمه دنبالم اومد و صدا زد...
_ نرگس، نرگس بیا کارت رو بگیر
توجهی به حرفهاش نکردم و به سرعت از خونشون اومدم بیرون...
همچین که در حیاط رو بستم صدای زنگ گوشیم از تو کیفم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم نگاه کردم به صفحهش نوشته عمه منم جواب ندادم تا قطع شد... دوباره زنگ زد بازم جواب ندادم و رسیدم خونه... کلید انداختم در رو باز کردم وارد شدم و پشت سرم در رو بستم دوباره گوشیم زنگ خورد ایندفعه محسنه جواب دادم
_بله بفرمایید
_سلام زن داداش حالت خوبه؟
_سلام خیلی ممنون شما خوبید
_خدا رو شکر ما هم خوبیم. ببخشید چرا کارت مامان رو پس دادید الان برای خرجی خونه چیکار میکنید؟ مامانم نگران شد!
_از جواد قرض گرفتم به مامانتم بگو نرگس گفت ایندفعه از گرسنگی رو به قبله هم بیفتیم سراقت نمیام که پول ازت بگیرم
_چرا مگه در مورد پول حرفی به شما زده
_نه تا الان که چیزی نگفته ولی پیشگیری بهتر از درمانه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷کلیپ حال خوب کن😍
جان ها فدای این امام
اذا جاء نصرالله والفتح...
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدا مفهومه
آقاجان صدا مفهومه 🥺🥺
☘☘☘🌷🌷🌷🌷🌷☘☘☘
وااای چه کلیپی من که حض کردم😍❤️
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
🎥 از لحظه شلیک موشک از ایران تا رسیدن به اسقاطیل چه مراحلی طی میشود؟!
✍️🏻خداوند را شکر بابت وجود سربازان امام زمان عج که اینگونه با قدرت فکر و مجاهدت توانستند کفر را به خاک و خون بکشند!
#وعده_صادق
#انتقام_ملی
#نمی_دانم
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
پرستار کلافه گفت:
-نمیشه خانوم محترم نمیشه، شما پول ندارین و اینجا بیمارستان خصوصیه امکان بستریتون نیست.
با ناله گفتم:
-لعنتیا دلتون به حال بچم بسوزهه، اصلا.. اصلا هرکاری بگین میکنم فق، فقط جون بچمو نجات بدین.
زن عصبی گفت:
-نمیشه خانم محترممم! آقای عباسی زنگ بزن نگهبان بیاد این خانومو بیرون کنه.
یاد گرفتن میان با چهارتا ناله خودشونو مظلوم میکنن اینجا بستری شن.
صدایی مردونه که عجیب آشنا بود برام از پشت سرم اومد:
-چه خبره اینجا خانوم محمدی؟
زن با حرص گفت:
-چی میخواد بشه آقای رئیس ، این خانم اومده اینجا ناله میکنه میگه پول ندارم منو بستری کنن، یاد گرفتن نقش بازی میکنن، این آدما کلا کثیفن.
با دردی که زیر دلم پیچید جیغی کشیدم که مرد با عجله اومد جلوم زانو زد و گفت:
-خوبین خانوم؟
سرمو بلند کردم که با دیدن مسیح بهت زده نگاهش کردم که با دیدنم جا خورده فریاد زد:
-محمدی برو دعا کن بلایی سر زنم نیاد.
و طی یه حرکت...🙄✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7