زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تو همین نگاه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
رو به مامانم گفتم
_ببخشبد اگر ناراحتت کردم
اشکهاشو پاک کرد و نفس بلندی کشید
_نه مادر جان تو ناراحتم نکردی دلم براتون سوخت انشاالله خدا آقا ناصر رو شِفا بده اگر با من کاری نداری برم
_نه مامان جان کاری ندارم بخشید ناهار چی گذاشتی؟
_هیچی نذاشتم میخواستم استامبولی بزارم که تو گفتی بیا خونه ما حالا میرم خونه یه املتی یا خاگینهای درست میکنم
_ببخشید ما دیشب مهمون داشتیم غذا زیاد اومده میخوای بدم ببری
اگر اضافه داری بده خدا خیرت بده وگرنه باید غرغر های علی اکبر رو تحمل کنم که چرا غذای خوب درست نکردی
بیا بریم آشپز خونه بریزم تو قابلمه ببر
هر دو اومدیم آشپز خونه غذا ریختم تو قابلمه و دادم به مامانم بقیهش رو گذاشتم روی گاز گرم شه برای خودمون...پسرا از مدرسه اومدن ناهار رو خوردیم ناهار ناصر رو هم دادم و زنگ زدم به جواد چند تا بوق خورد جواب داد
_سلام آبجی نرگس تمام عواملت اجرا شد پول مادر شوهرتو واریز کردم بقیهشم ریختم به حساب خودت
زدم زیر خنده
اول سلام بعد کلام داداش قشنگم بزار من بگم کارم چیه بعد تو گزارش بده
سلام وقتی که میدونم چی میخوای بگی چرا صبر کنم
راست میگی همینو میخواستم ازت بپرسم جواد خیلی ازت ممنونم که همیشه کمکم میکنی
ای بابا ماییم و این یه دونه آبجی کمکش نکنیم چه کار کنیم
خداحافظی کردم و دکمه قطع رو زدم اومدم پیش ناصر
_ با من کاری نداری برم خونه مامانت اینا یه سری بزنم
_نه کار ندارم فقط زود بیا
چشمی گفتم و کارت مادر شوهرم رو برداشتم اومدم خونشون زنگ زدم صدای ناهید اومد
_کیه
جواب دادم
_نرگسم
در باز شد وارد حیاط شدم کسی نیومد بیرون یه بفرما بهم بگه خودم اومدم در حال رو باز کردم و نگاهی به حال انداختم فقط ناهید رو دیدم که اونم نگاهش به تلوزیونه و محلم نداد صدا زدم
_ عمه
صدای از دستشویی اومد
_نرگس تویی
جواب دادم
_بله
صبر کن الان میام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
⚠️⚠️#هشدار | اگر هنگام حمله هوایی در خیابان یا خودرو بودیم، چه کنیم⁉️
🪧#وعده_صادق
🪧#مرگ_بر_اسرائیل
#ایستاده_ایم #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسراییل #انتقام_سخت
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) رو به مامانم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
منتظر موندم از سرویس اومد بیرون گفتم:
_سلام
لحنش نسبت به قبل تغییر کرد و گرم تر جواب گرفت
_سلام ناصر چطوره؟
خدا میدونه چه حرفهایی سر زبونم گل کرد که بگم و عمه رو یاد بی تفاوتیش به زنگهایی که اونشب ناصر تو کوچه تشنج کرد بزنم ولی یه لحظه به خودم گفتم به خاطر خدا ساکت باش حرفی نزدم و جواب دادم
_الحمدالله خدا رو شکر رو به بهبودیه
کارت عمه رو از تو کیفم در آوردم گرفتم جلوش
بیا عمه دستت درد نکنه پولهایی رو که برداشته بودم رو همه واریز کردم به حسابتون دیگه شما هیچ پولی از من نمیخواهید
کارت رو نگرفت
_من فعلا به این کارتم احتیاجی ندارم ندارم ببر فعلا خرج کن کم نیاری
_نه عمه خیلی ممنون منم لازم ندارم بگیرید.
پرسید:
_محمد برات واریز کرده؟
_نه عمه...
_پس چی از کجا آوردی پول منو واریز کردی؟
_خدا رسوند
ناهید سر چرخوند سمت ما
_ خدا اگر میخواست بهت بده قبلا میداد که نیای کارت مامان منو بگیری
رو کردم بهش
چه اونباری که عمه بهم قرض داد خدا برام وسیله جور کرد چه اینبار برام وسیله سازی کرده که من پول تو دستم باشه و بتونم قرضم رو پس بدم
من که هر چی هم عمه اصرار کنه کارت رو دیگه نمیگیرم...از طرفی هم اگر بمونم با ناهید دعوام میشه برای همین کارت رو گذاشتم لب مبل و گفتم:
_خدا حافظ
سریع قدم برداشتم سمت در حال عمه دنبالم اومد و صدا زد...
_ نرگس، نرگس بیا کارت رو بگیر
توجهی به حرفهاش نکردم و به سرعت از خونشون اومدم بیرون...
همچین که در حیاط رو بستم صدای زنگ گوشیم از تو کیفم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم نگاه کردم به صفحهش نوشته عمه منم جواب ندادم تا قطع شد... دوباره زنگ زد بازم جواب ندادم و رسیدم خونه... کلید انداختم در رو باز کردم وارد شدم و پشت سرم در رو بستم دوباره گوشیم زنگ خورد ایندفعه محسنه جواب دادم
_بله بفرمایید
_سلام زن داداش حالت خوبه؟
_سلام خیلی ممنون شما خوبید
_خدا رو شکر ما هم خوبیم. ببخشید چرا کارت مامان رو پس دادید الان برای خرجی خونه چیکار میکنید؟ مامانم نگران شد!
_از جواد قرض گرفتم به مامانتم بگو نرگس گفت ایندفعه از گرسنگی رو به قبله هم بیفتیم سراقت نمیام که پول ازت بگیرم
_چرا مگه در مورد پول حرفی به شما زده
_نه تا الان که چیزی نگفته ولی پیشگیری بهتر از درمانه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷کلیپ حال خوب کن😍
جان ها فدای این امام
اذا جاء نصرالله والفتح...
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدا مفهومه
آقاجان صدا مفهومه 🥺🥺
☘☘☘🌷🌷🌷🌷🌷☘☘☘
وااای چه کلیپی من که حض کردم😍❤️
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
🎥 از لحظه شلیک موشک از ایران تا رسیدن به اسقاطیل چه مراحلی طی میشود؟!
✍️🏻خداوند را شکر بابت وجود سربازان امام زمان عج که اینگونه با قدرت فکر و مجاهدت توانستند کفر را به خاک و خون بکشند!
#وعده_صادق
#انتقام_ملی
#نمی_دانم
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
پرستار کلافه گفت:
-نمیشه خانوم محترم نمیشه، شما پول ندارین و اینجا بیمارستان خصوصیه امکان بستریتون نیست.
با ناله گفتم:
-لعنتیا دلتون به حال بچم بسوزهه، اصلا.. اصلا هرکاری بگین میکنم فق، فقط جون بچمو نجات بدین.
زن عصبی گفت:
-نمیشه خانم محترممم! آقای عباسی زنگ بزن نگهبان بیاد این خانومو بیرون کنه.
یاد گرفتن میان با چهارتا ناله خودشونو مظلوم میکنن اینجا بستری شن.
صدایی مردونه که عجیب آشنا بود برام از پشت سرم اومد:
-چه خبره اینجا خانوم محمدی؟
زن با حرص گفت:
-چی میخواد بشه آقای رئیس ، این خانم اومده اینجا ناله میکنه میگه پول ندارم منو بستری کنن، یاد گرفتن نقش بازی میکنن، این آدما کلا کثیفن.
با دردی که زیر دلم پیچید جیغی کشیدم که مرد با عجله اومد جلوم زانو زد و گفت:
-خوبین خانوم؟
سرمو بلند کردم که با دیدن مسیح بهت زده نگاهش کردم که با دیدنم جا خورده فریاد زد:
-محمدی برو دعا کن بلایی سر زنم نیاد.
و طی یه حرکت...🙄✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
زن مردی شدم که میپرستیدم اما به طرز عجیبی من حامله رو از خونش بیرون کرد حالا منی که برای بستری شدن تو بیمارستانی که از قضا رئیسش شوهرم بود التماس میکردم، دید و با کاری که کرد...🤭✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
رمان جذابِ سجادههای عشق به قلم قویِ خانم زهرا رحمانی💞
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درگیری درمجلس اسرائیل از دست نده مهمه
تا میتونید نشر دهید👆👆👆
هیچ پیروزی برای اسرائیل وجود ندارد
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) منتظر موندم از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زن داداش من که همیشه پشت شما بودم و هستم... ولی فکر نمیکنی الان داری در مقابل خونواده ما موضع میگیری؟
حالا اونا یک اشتباهی کردن بهتر نیست شما کوتاه بیاید و گذشت کنید.
_من در مقابل خونواده شما انقدر کوتاه اومدم و کوچیک شدم که دیگه دیده نمیشم اون خواهرت، همین چند دقیقه پیش به من کم محلی کرد همونی که نقش خواهر سینه چاک رو برای ناصر بازی میکنه یک روز هم حاضر نیست از برادرش نگه داری کنه ولی من با عشق از ناصر نگه داری میکنم هیچ منتی هم سرش ندارم و این رو از الطاف الهی نسبت به خودم میدونم اما یه سوال ازت دارم الان مادر خواهرت باید با این شرایط در کنار من باشن یا در رو به روی من؟
_الان حق با شماست اما این اواخر رابطه شما با مامانم و خواهرم بهم ریخت قبلا که خوب بودید
_آره چون من هیچ اعتراضی بابت رفتارهای محمد نداشتم ولی سر عزیز نتونستم ساکت بشینم مقابله به مثل کردم حالا مادر و خواهرت به تلافی دارند با من این رفتارها رو میکنن
لحن صدام رو جدی کردم ادامه دادم
_آقا محسن ازت یه خواهشی دارم نگو نه!
با مکث کوتاهی جواب داد
_باشه بگید کارتون چیه؟
به مامانت و ناهید بگو... چند سالی که من عروستونم و انقدر محمد منو اذیت کرد و من حرفی نزدم تشویقم چیه؟ که حالا برای یه دونه از کارهاش مقابله به مثل کردم، میخواهید منو تنبیه کنید
والا نرگس خانم من به شخصه خودم از شما ممنونم و دلم میخواد هممون در کنار هم با آرامش زندگی کنیم ولی چشم پیامتونو حتما، هم به مامانم میگم هم به ناهید...
در مورد خرج خونه هم اگر چیزی و یا پول خواستید به خودم بگید
_خیلی ممنون از لطفت فعلا که جواد برام ریخته دارم... برای بعدشم باید یه فکر اساسی بکنیم من منتظرم ناصر حالش بهتر بشه و آروم آروم ازش کسب تکلیف کنم ببینم باید گاو داری رو چیکار کنیم.
اسم گاو داری رو بردم دلم آتیش گرفت و به محسن گفتم
میبینی محمد چه به روزمون آورده؟ احیاناً اینجا مادر و خواهرت نظری ندارن؟ حالا وااای به روزی که من بگم چرا این کار رو کرده... اونوقت بیا و ببین ناهید و مامان چه میکنن...
آهی کشید و گفت
_ درسته حق با شماست... کاری نداری
نه فقط به فریده سلام برسون
چشمی گفت و خدا حافظی کرد
وارد خونه شدم خدا را شکر پسرا تو اتاق خودشون مشغول درس خوندن هستن و زینبم تو اتاق خودش اومدم کنار ناصر نشستم گفتم
_سلام دیر که نکردم؟
سر انداخت بالا
_ خیلی نه
ناصر فکری کرد و پرسید
_ نرگس ما چند تا بچه داریم
با دستم عدد چهار بهش نشون دادم
_چهارتا عزیزم سه تا پسر یه دختر
ریز سرش رو تکون داد
_من فقط عزیز رو میشناسم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زن داداش من که
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز پسر اولمونه امیرحسین پسر دوم امیر حسن سوم زینبم که دخترمون بچه چهارم
نگاهی به من انداخت آروم سرشو انداخت بالا
نمیشناسمشون
اشکال نداره خودتو ناراحت نکن یواش یواش یادت میاد
چی شد که من اینجوری شدم
نمیدونم واقعاً بهش چی بگم میترسم اسم گاو داری رو بیارم دوباره حالش بد شه گفتم:
_پیش میاد دیگه یه دفعه اینطوری شدی
صدای زنگ خونمون بلند شد اومدم نزدیک آیفون دیدم داداشم علی اصغره گوشی رو برداشتم گفتم
بفرمایین دکمه آیفون رو زدم اومدم دم حال استقبالشون بعد از سلام و احوالپرسی خیلی گرم وارد خونه شدن اومدن پیش ناصر خوشبختانه ناصر علی اصغر رو شناخت و از دیدنش خیلی خوشحال شد ولی زری رو نشناخت، بعد از سلام و احوالپرسی ناصر و علی اصغر شروع کردن به گپ زدن منم اومدم آشپزخونه چایی ریختم و آوردم گذاشتم روی میز و نشستم پیش زری کامل چرخیدم سمتش
چرا بچه ها رو نیاوردی
گفتم سر و صدا میکنن آقا ناصر ناراحت میشه
_حالشون چطوره خوبن؟
آره الحمدالله خوبن
مشغول حرف زدن با زری هستم که متوجه ایما و اشارههای علی اصغر شدم نگاهم رو دادم بهش علی اصغر لب خونی کرد
_کارت دارم
با اشاره چشم، آشپر خونه رو نشون و آهسته گفتم
بیا اونجا
بلند شدم اومدم آشپزخونه علی اصغرم دنبالم اومد نگاه سوال برانگیزی به من انداخت و گفت
نرگس
جواب دادم
_ جانم ببین امروز برادر شوهرت یه فیلم از تو به من نشون داد من بدجور رفتم تو فکر که این چه کاریه تو کردی!
از تعجب چشمام گرد شد پرسیدم
_چیکار کردم؟
سری به تاسف تکون داد و لبش رو برگردوند
اصلاً ازت انتظار نداشتم نرگس تو دختر سنگین هستی این سبک بازیها چیه تو خیابون از خودت در آوردی
ابرو در هم کردم و ناراحت پرسیدم
_والا من کاری نکردم نمیدونم تو چی داری میگی!
محمد ازت فیلم گرفته برای من فرستاده و میگه به خواهرت بگو از ناتوانی ناصر سو استفاده نکن ما آبرو داریم
نگاهم رو دادم تو صورتش
_ تو الان اون فیلمو داری
گوشیش را درآورد برنامه ایتا رو آورد زد روی آیدی محمد و گوشی رو گرفت طرف من...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\