eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
307 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) منتظر موندم از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زن داداش من که همیشه پشت شما بودم و هستم... ولی فکر نمی‌کنی الان داری در مقابل خونواده ما موضع می‌گیری؟ حالا اونا یک اشتباهی کردن بهتر نیست شما کوتاه بیاید و گذشت کنید. _من در مقابل خونواده شما انقدر کوتاه اومدم و کوچیک شدم که دیگه دیده نمیشم اون خواهرت، همین چند دقیقه پیش به من کم محلی کرد همونی که نقش خواهر سینه چاک رو برای ناصر بازی میکنه یک روز هم حاضر نیست از برادرش نگه داری کنه ولی من با عشق از ناصر نگه داری میکنم هیچ منتی هم سرش ندارم و این رو از الطاف الهی نسبت به خودم میدونم اما یه سوال ازت دارم الان مادر خواهرت باید با این شرایط در کنار من باشن یا در رو به روی من؟ _الان حق با شماست اما این اواخر رابطه شما با مامانم و خواهرم بهم ریخت قبلا که خوب بودید _آره چون من هیچ اعتراضی بابت رفتارهای محمد نداشتم ولی سر عزیز نتونستم ساکت بشینم مقابله به مثل کردم حالا مادر و خواهرت به تلافی دارند با من این رفتارها رو میکنن لحن صدام رو جدی کردم ادامه دادم _آقا محسن ازت یه خواهشی دارم نگو نه! با مکث کوتاهی جواب داد _باشه بگید کارتون چیه؟ به مامانت و ناهید بگو... چند سالی که من عروستونم و انقدر محمد منو اذیت کرد و من حرفی نزدم تشویقم چیه؟ که حالا برای یه دونه از کارهاش مقابله به مثل کردم، میخواهید منو تنبیه کنید والا نرگس خانم من به شخصه خودم از شما ممنونم و دلم میخواد هممون در کنار هم با آرامش زندگی کنیم ولی چشم پیامتونو حتما، هم به مامانم میگم هم به ناهید... در مورد خرج خونه هم اگر چیزی و یا پول خواستید به خودم بگید _خیلی ممنون از لطفت فعلا که جواد برام ریخته دارم... برای بعدشم باید یه فکر اساسی بکنیم من منتظرم ناصر حالش بهتر بشه و آروم آروم ازش کسب تکلیف کنم ببینم باید گاو داری رو چیکار کنیم. اسم گاو داری رو بردم دلم آتیش گرفت و به محسن گفتم میبینی محمد چه به روزمون آورده؟ احیاناً اینجا مادر و خواهرت نظری ندارن؟ حالا وااای به روزی که من بگم چرا این کار رو کرده... اونوقت بیا و ببین ناهید و مامان چه میکنن... آهی کشید و گفت _ درسته حق با شماست... کاری نداری نه فقط به فریده سلام برسون چشمی گفت و خدا حافظی کرد وارد خونه شدم خدا را شکر پسرا تو اتاق خودشون مشغول درس خوندن هستن و زینبم تو اتاق خودش اومدم کنار ناصر نشستم گفتم _سلام دیر که نکردم؟ سر انداخت بالا _ خیلی نه ناصر فکری کرد و پرسید _ نرگس ما چند تا بچه داریم با دستم عدد چهار بهش نشون دادم _چهارتا عزیزم سه تا پسر یه دختر ریز سرش رو تکون داد _من فقط عزیز رو میشناسم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زن داداش من که
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز پسر اولمونه امیرحسین پسر دوم امیر حسن سوم زینبم که دخترمون بچه چهارم نگاهی به من انداخت آروم سرشو انداخت بالا نمی‌شناسمشون اشکال نداره خودتو ناراحت نکن یواش یواش یادت میاد چی شد که من اینجوری شدم نمی‌دونم واقعاً بهش چی بگم میترسم اسم گاو داری رو بیارم دوباره حالش بد شه گفتم: _پیش میاد دیگه یه دفعه اینطوری شدی صدای زنگ خونمون بلند شد اومدم نزدیک آیفون دیدم داداشم علی اصغره گوشی رو برداشتم گفتم بفرمایین دکمه آیفون رو زدم اومدم دم حال استقبالشون بعد از سلام و احوالپرسی خیلی گرم وارد خونه شدن اومدن پیش ناصر خوشبختانه ناصر علی اصغر رو شناخت و از دیدنش خیلی خوشحال شد ولی زری رو نشناخت، بعد از سلام و احوالپرسی ناصر و علی اصغر شروع کردن به گپ زدن منم اومدم آشپزخونه چایی ریختم و آوردم گذاشتم روی میز و نشستم پیش زری کامل چرخیدم سمتش چرا بچه ها رو نیاوردی گفتم سر و صدا میکنن آقا ناصر ناراحت میشه _حالشون چطوره خوبن؟ آره الحمدالله خوبن مشغول حرف زدن با زری هستم که متوجه ایما و اشاره‌های علی اصغر شدم نگاهم رو دادم بهش علی اصغر لب خونی کرد _کارت دارم با اشاره چشم، آشپر خونه رو نشون و آهسته گفتم بیا اونجا بلند شدم اومدم آشپزخونه علی اصغرم دنبالم اومد نگاه سوال برانگیزی به من انداخت و گفت نرگس جواب دادم _ جانم ببین امروز برادر شوهرت یه فیلم از تو به من نشون داد من بدجور رفتم تو فکر که این چه کاریه تو کردی! از تعجب چشمام گرد شد پرسیدم _چیکار کردم؟ سری به تاسف تکون داد و لبش رو برگردوند اصلاً ازت انتظار نداشتم نرگس تو دختر سنگین هستی این سبک بازی‌ها چیه تو خیابون از خودت در آوردی ابرو در هم کردم و ناراحت پرسیدم _والا من کاری نکردم نمیدونم تو چی داری میگی! محمد ازت فیلم گرفته برای من فرستاده و میگه به خواهرت بگو از ناتوانی ناصر سو استفاده نکن ما آبرو داریم نگاهم رو دادم تو صورتش _ تو الان اون فیلمو داری گوشیش را درآورد برنامه ایتا رو آورد زد روی آیدی محمد و گوشی رو گرفت طرف من... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز پسر اولمو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نگاهم رو دادم به صفحه گوشی و دیدم من و زینب داریم میدویم علی اصغر گفت _ این درسته یه زن بزرگ تو خیابون بدوه... خیابون که باشگاه ورزشی نیست! حالم یه جوری شد و موندم چه جوابی بدم اگر بگم میخواستم حواس زینب رو از ترانه پرت کنم که باید توضیح بدم که ترانه کیه و ارتباطش با زینب چیه بعد دیگه ملامتها علی اصغر شروع میشه که چرا مراقب زینب نبودی و از این حرفها منم مغزم نمیکشه اگرم هیچی نگم که متهم میشم به راعایت نکردن شئونات اجتماعی که به آبروی خونوادگی لطمه زده علی اصغر سر تکون داد _چه جوابی داری بدی؟ نفسی کشیدم و گفتم: _اون یه قسمتی رو که منو زینب دویدیم زمین خالیه محل رفت و آمد مردم نیست ابرو داد بالا _اگر نیست... پس محمد چطوری فیلم گرفته؟ _اون با من غرض ورزی داره هرچی هم که داره این فیلم توعه واقعی هم هست، درسته؟ ریز سرم رو تکون دادم _آره درسته. نفس عمیقی کشید _نکن خواهر من... وقار خودت رو حفظ کن حیف که اعصابش رو ندارم که واقعیت رو بهش بگم... ناچار گفتم _باشه داداش... ولی ایکاش از محمد مپرسیدی کنار مدرسه زینب چی میخواسته؟ من نپرسیدم دلیلی هم نداشت که بپرسم یعنی انقدر از کار تو جلوی محمد خجالت کشیدم که یه لحظه اسم خودمم یادم رفت چه برسه که بپرسم تو اونجا چیکار داشتی؟ ساکت سرم رو انداختم پایین و علی اصغرم سرش رو به تاسف برای من تکون دادو از آشپزخونه رفت تو حال منم از یخچال ظرف میوه رو برداشتم و آوردم روی میز گذشتم... و نشستم کنار زری... زری ازم پرسید علی اصغر چی بهت میگفت؟ همه رو براش گفتم زری نگاهش رو داد به من وااای این چه کاریه برادر شوهرت کرده! علی اصغر باید باهاش برخورد میکرده و بهش میگفته تو حق نداشتی از خواهر من فیلم بگیری ساکت نفس عمیقی کشیدم زری ادامه داد _نگران نباش خودم همه چی رو براش توضیح میدم ممنونم ازت...ولی میبینی زری من با چه دارو دسته‌ای سرو کار دارم ان‌شاالله خدا به راه راست هدایش کنه خدا کنه هدایت بشه تا این آزارهاش از روی ما برداشته بشه... براش دعا کن دعا خیلی تاثیر داره نفسی کشیدم و گفتم اصلا میدونی چرا ناصر ایندفعه حالش بدتر از دفعه‌های قبل شد _نه اتفاقا میخوایتم ازت بپرسم همه اون چیزی که اتفاق افتاد رو براش گفتم از تعجب انگشتش رو به دندون گرفت _ وااای این کارش که فاجعه‌ست حالا میخواید چیکار کنید؟ _فعلا منتظرم که حال ناصر بهتر بشه ببینم باید چیکار کنیم. زری جان، من اگر بخوام از این حرفها برات بزنم زیاده این بحث رو ول کن شام درست کنم خونه ما بمونید نه مزاحم نمیشیم آقا ناصر باید استراحت کنه حالا وقت برای شب نشینی زیاده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاهم رو دادم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _براش دعا کن... دعا خیلی تاثیر داره نفسی کشیدم و گفتم _اصلا میدونی چرا ناصر ایندفعه حالش بدتر از دفعه‌های قبل شد؟ _نه اتفاقا میخواستم ازت بپرسم. همه اون چیزی که اتفاق افتاد رو براش گفتم از تعجب انگشتش رو به دندون گرفت _ وااای این کارش که فاجعه‌ست حالا میخواید چیکار کنید؟ _فعلا منتظرم که حال ناصر بهتر بشه ببینم باید چیکار کنیم. زری جان، من اگر بخوام از این حرفها برات بزنم زیاده این بحث رو ول کن شام درست کنم خونه ما بمونید نه مزاحم نمیشیم آقا ناصر باید استراحت کنه حالا وقت برای شب نشینی زیاده... زری رو کرد به علی اصغر آقا بریم خونه بچه‌ها تنهان دلم شور میزنه رو به زری گفتم خب میزاشتیشون پیش خاله مامانم کار داشت گفت فردا بیاریشون نگه میدارم ولی امروز کار دارم علی اصغر و زری با ناصر خدا حافظی کردند و رفتند یه لحظه به خودم اومدم که چرا بچه‌ها نیومدن پیش دایی‌شون حد اقل یه سلام بدن اومدم کنار اتاق پسرها چند تقه به در زدم جواب نشنیدم در رو باز کردم دیدم هر سه شون خوابیدن نگاهی بهشون انداختم و از صورتهای قشنگ مثل قرص ماهشو لذت بردم و از اتاقشون اومدم بیرون و وارد اتاق زینب شدم و با تعجب دیدم اینم خوابه... برگشتم پیش ناصر توی این یه هفته‌ای که من مراقب ناصر بودم خدا رو شکر حافظه‌ش خیلی بهتر شده بهش گفتم: _آمادگی‌ش رو داری با هم یه خورده صحبت کنیم پرسید _در مورد چی؟ _در مورد مسائل مالی زندگی... چشم‌هاش رو ریز کرد _نه اعصابم نمیکشه. مکثی کردم و ادامه دادم _آخه مهمه چون ما با همین مسئله مالیه که داریم زندگی میکنیم _من نمیدونم نرگس برو هر کاری که خودت میبینی درسته انجام بده فکری کردم و گفتم _ببین من تنهایی نمیتونم تو باید در کنارم باشی ناصر ساکت شد و چشم‌هاش رو گذاشت روی هم مثلا من خوابم درکش میکنم ولی منم چاره ندارم الان محمد که به من آمار نمیده چقدر از بانک وام گرفته و چند تا از وامهاش رو پرداخت کرده یا قضیه اون ویلای شمال چیه؟ به خودم گفتم بزار زنگ بزنم به محسن ببینم چه باید کرد از کنار ناصر بلند شدم گوشیم رو برداشتم اومدم حیاط شماره محسن رو گرفتم جواب داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _براش دعا کن..
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _سلام زن داداش حالت خوبه _سلام آقا محسن الحمدالله خوبم ببخشید میتونی بیای خونه ما در مورد وضعیت گاو داری... و، وامی که محمد گرفته صحبت کنیم، ببینیم باید چیکار کنیم؟ _والا زن داداش از اومدن من حرفی نیست ولی باید محمد خودشم باشه...که خونه شما نمیشه به نظر من هممون جمع شیم خونه بابا اونجا در موردش صحبت کنیم _باشه اینطوری بهتره... کی جمع شیم _بزار من هماهنگ کنم بهتون خبر میگم _ پس من منتظر خبر شما هستم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم و مشغول غذا درست کردن شدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم... _سلام چی شد هماهنگ کردید؟ محسن جواب داد... _ آره قراره بعد از ظهر ساعت پنج همه خونه بابا جمع شیم... _ممنون که اطلاع دادی. تماس رو قطع کردم اومد پیش ناصر _ناصر جان قراره بعد از ظهر بریم خونه بابا... محسن و محمدم بیان ببینیم چیکار میتونیم برای گاو داری انجام بدیم صورتش رو مشمئز کرد و بی حوصله جواب داد... _من نمیام نرگس تو برو هر تصمیمی که بگیری من قبول دارم. بهش اصرار نکردم چون تازه یه کم حالش بهتر شده میترسم دوباره تشنج کنه همین دفعه آخر که تشنج کرد دکترش گفت: خدا رو شکر کنید که زود حافظه‌ش رو به دست آورد... بیماری داریم که چند ساله فراموشیش رو به دست نیاورده. خودم میگم به دعا و گریه های امیر حسن ناصر زود خوب شد همه ما برای ناصر دعا میکنم و نگرانیم ولی امیر حسن نگرانیش و دعاهاش با ما فرق داره بهش گفتم: _باشه عزیزم من میرم هر چی شد به تو میگم تا عصر که زنگ خونه‌ی عمه رو زدم همینطور تو ذهنم بریدم و دوختم که اینو میگم اونو میگم هنوز تو فکرم که در باز شد بسم‌الله الرحمن الرحیم گفتم و وارد خونه شدم نگاهی به جمع کردم و گفتم _سلام عمه و پدر شوهرم تقریبا گرم جواب گرفتند... محسن که خیلی تحویلم گرفت محمد و ناهیدم جواب سلامم رو ندادن... نشستم روی مبل محمد رو کرد به محسن _چرا ناصر نیومده؟ محسن نگاهی به من انداخت _فکر کنم نتونسته درست میگم زن داداش خواستم یه جواب دندون شکن به محمد بدم که انگار یکی بهم گفت محتاط عمل کن، گفتم: ناصر گفت من نمیام تو برو هر تصمیمی که بگیری من قبول دارم محمد با توپ پر نگاهی بهم انداخت: _من تو رو قبول ندارم در واقع من کلا با زن جماعت کار ندارم انگشتش رو بهم نشونه رفت و صداش رو برد بالا اونم زنی مثل تو نفس عمیق ولی آروم گشیدم منتظر موندم ببینم محسن یا پدر شوهر مادر شوهرم حرفی میزنن که عمه رو کرد به محمد: _مادر جان، نرگس از طرف ناصر اومده... محمد سر چرخوند سمت عمه _از طرف خدا هم اومده باشه من قبولش ندارم سریع نگاهش رو از عمه گرفت و داد به من _پاشو برو گم شو انقدر تو کارهای ما دخالت نکن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _سلام زن داداش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی ناراحت شدم و بهم بر خورد تیز نگاهی انداختم به عمه و حاج نصرالله تا عکس‌العلشون رو ببینم... که حاج نصرالله رو به محمد اخمی کرد و گفت _مگه نرگس تو خونه‌ی توعه که بهش میگی برو بیرون اینجا خونه منه خونه منم درش به روی همه بازه... محمد از جاش بلند شد و نگاهش رو داد به باباش _نه بابا جون خونه شماست... بزارید باشه و تو هر کاری که بهش مربوط نیست سرک بکشه... نگهش دارید و بهش رو بدید تا تو گوش همتون سیلی بزنه... پدر شوهرم ناراحت شد و جواب داد... این دختر پونزده ساله که عروس ماست و تا به حال به من و مادرت هیچ بی احترامی نکرده تو هم انقدر گذشته رو پیش نکش... محسن رفت سمت محمد و دستش رو گرفت و به آرومی گفت _بیا بشین با آرامش صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم... محمد دستش رو کشید و داد زد سر محسن... _من با این ضعیفه نمی‌شینم در مورد کار حرف بزنم این باید بره سر خونه داری‌و بچه‌داریش این حرف رو زد و از خونه رفت منم بلند شدم خدا حافظی کردم اومدم خونه..‌. ناصر ازم پرسید _چی شد نرگس به نتیجه رسیدید؟ چی بهش بگم... بگم محمد به من گفت من با این ضیفه در مورد کار صحبت نمیکنم... که بعدشم یه وقت ناصر تشنج کنه... به همین دلیل گفتم: _نه محمد میگه حتما باید خودت باشی... اخمی کرد. عه این چه حرفیه میزنه بگو مگه اوضاع و احوال من رو نمیبینی، که حکم میکنی ناصر باید باشه... من میدونم اون چشه فقط یه راه داره که محمد کوتاه بیاد اونم من برم وکالتی رو که بهش دادم باطل کنم به تو وکالت بدم با شنیدن این حرف چشم‌هام چهار تا شد... بهش گفتم _این حرفی رو که الان زدی از عصبانیتت گفتی یا واقعی میگی؟ سر تکون دادو مصمم گفت: _واقعی میگم... من که اوضاع و احوالم اینه که میبینی... تو زندگی با تو هم، ازت جز صداقت و فداکاری و دلسوزی چیزی ندیدم... پس با اطمینان بهت وکالت میدم تا بری و تکلیف گاو داری و اون وامی که محمد گرفته رو معلوم کنی... ولی هیچ وقت راضی نیستم که خودت بری تو گاوداری کار کنی تا همین جایی که ناصر داره اینقدر بهم اختیار میده خیلی عالیه حالا بقیه کارها رو بعدن یه کاریش میکنم... خوشحال از پیشنهادش گفتم باشه عزیزم قول میدم که بدون مشورت تو هیچ کاری انجام ندم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی ناراحت ش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر ساکت شد و دراز کشید..‌. منم هنوز بهم وکالت نداده احساس میکنم مسئولیت خیلی سنگینه قراره روی دوشم بیاد... تو دلم گفتم خدا یا کمکم کن از پسش بر بیام... تا فردا صبح که خواستم بچه‌ها رو صبحانه بدم بفرستم‌شون مدرسه فکرم درگیر وکالت نامه ناصره. پسرها خودشون رفتنو منم زینب رو بردم مدرسه... ناصر مدارک خودشو منو برداشت و باهم سوار ماشین شدیم... تا دفتر اسناد رسمی من رانندگی کردم... با ناصر از ماشین پیاده شدیم و ناصر وکالت نامه قبلی رو که به محمد داده بود باطل کرد و یه وکاتنامه تام الاختیار به من داد. از دفتر خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه... یه حسی بهم گفت الان که اختیار دست تو هست با محمد خیلی محتاط رفتار کن...گوشی رو برداشتم شماره محسن رو گرفتم چند بوق خورد جواب داد _سلام زن داداش _سلام آقا محسن میتونی یه جلسه دیگه ردیف کنی دورهم بشینیم مشگلات پیش اومده رو حل کنیم _ ببخشید زن داداش فایده نداره محمد زیر بار نمیره میگه باید ناصر خودش باشه... _ناصر امروز منو برد دفتر خونه وکالت نامه ای که به محمد داده بود رو باطل کردو یه وکالت تام الاختیار به من داد که مشکلات پیش اومده رو حل کنم... محسن مکثی کرد و گفت: _واقعا میگی؟ _بله واقعا میگم: _ببین از نظر من که ایرادی نداره ولی آخه محمد زیر بار نمیره! _محمد مجبوره که زیر بار بره چون مدرک من قانونیه _باشه من صحبت میکنم خبرش رو بهت میدم. _منتظرم خداحافظی کردم و دکمه قطع تماس رو زدم... 'خدا خودش میدونه که من از حرص خوردن کسی لذت نمیبرم ولی این مورد فرق داره خیلی دلم میخواد حال و روز محمد رو ببینم... مشغول گوجه زنده کردن شدم برای ناهار غذا درست کنم که گوشیم زنگ خورد دستم رو شستم گوشی رو از روی اپن برداشتم چشمم افتاد به صفحه‌گوشی اُه اُه اُه محمدِ دکمه تماس رو زدم بفرمایید چنان صداش رو برد بالا و تند تند شروع کرد به صحبت کردن که من اصلا نمی‌فهمم چی میگه فقط از لحنش متوجه شدم که ناراحتو عصبانیه از وکالت ناصر به منه ساکت گوشم رو دادم به حرفهاش، داد و بیدادش که تموم شد تماس رو قطع کرد گوشی رو گذاشتم رو اُپن‌و نشستم به فکر کردن... من باید کار درست رو انجام بدم و هیچ به رفتارهای پرخاشگرانه محمد واکنش نشون ندم اینجا مهم اوضاع مالی خودمونو نجات سرمایه‌مون گاوداریه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر ساکت شد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) غذام رو درست کردم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه‌ش دیدم نوشته ناهید... به خودم گفتم: حتما میخواد در مورد وکالتی که ناصر به من داده حرف بزنه... آخه دختر به تو چه که من دارم چیکار میکنم... منم جوابش رو ندادم انقدر زنگ خورد تا قطع شد... نگاهم افتاد به ساعت باید برم دنبال زینب لباس پوشیدم در هال رو باز کردم بیام بیرون دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد جواب دادم _سلام عمه _سلام نرگس حالت خوبه _خدا رو شکر _عمه، چی گفتی به محمد اومده بود اینجا خیلی ناراحت بود... میگفت از دست نرگسه... _عمه من با آقا محمد حرف نزدم اون زنگ زد به من انقدر عصبانی بود و داد زد که من اصلا نفهمیدم چی گفت... _ببینم نرگس: ناصر به تو وکالت داده _بله مکثی کرد و گفت _آخه چرا نسنجیده کار کرده؟ عمه جان به محمد که وکالت داد سنجیده کار کرد؟ اینجور مسایل گاهی برای مردها اتفاق میفته که خودشون بلدن جمعش کنن ولی اگر برای زنها پیش بیاد بلا نسبت به تو میشن مثل خر تو گل مونده به خودم گفتم من چی بگم به عمه‌م ساکت گوشی رو تو دستم نگه داشتم... عمه صدا زد _نرگس صدام رو داری؟ _بله عمه میشنوم بگید گفتم دیگه عمه جون... هم گردوندن گاو داری کار تو نیست هم این کار بوی اختلاف بدی از توش میاد... تو خودت رو بکش کنار بازم جواب ندادم _نرگس چرا ساکتی؟ _چی بگم عمه؟ _به ناصر بگو وکالتی رو که به تو داده باطل کنه! با تعجب پرسیدم _وااا... آخه چرا؟ _چون محمد زیر بار وکالتی که ناصر به تو داده نمیره... احساس میکنم باید یه خورده جدی با عمه حرف بزنم... جواب دادم. _ محمد چاره‌ای جز زیر بار رفتن نداره چون این بار با قانون طرفه عمه با لحن دعوا پرسید _یعنی چی با قانون طرفه... ما تا حالا از این چیزها بینمون نبوده... یعنی تو میخوای از محمد شکایت کنی؟ _خب اگر خودش نیاد مجبور میشم به زور قانون بیارمش داد زد سرم _تو خجالت نمیکشی این حرف رو میزنی نرگس؟ من عمه تو هستم چی شده که انقدر بی ادب شدی؟ _عمه جان من بی ادب نیستم اموالمون رو میخوام همونی که قراره باهاش زندگی کنیم... _تو کاری به محمد نداشته باش من سهم گاوداریتونو بهت برمیگردونم _شما چطوری میخوای بدهی بانکی رو بدی و گاو داری رو از رهن بانک آزاد کنی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سلام شب همگی بخیر از همه شما معذرت می‌خوام که بعضی شب‌ها نمی‌تونم پارت بدم دلیلشو نمی‌تونم بگم اگر بهتون بگم حتما بهم حق میدید. فقط دعا کنید که هرچه سریع‌تر اسرائیل از روی کره زمین برداشته بشه التماس دعا دارم از همتون یا علی جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) غذام رو درست ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _شده خونمون رو بفروشم این کار رو میکنم... خوب می‌دونم که عمه برای ساکت کردن من این حرف رو می‌زنه و اِلا اینها خونه فروش نیستند بهش گفتم من نمی‌دونم محمد چقدر وام گرفته و اینکه شما خونه رو بفروشی می‌تونی واقعاً با اون پول، بدهی گاوداری رو بدید یا نه ؟ محمدم که خوشش نمیاد به من اطلاعات بده... شما ازش بپرس ببین چقدر وام گرفته؟ عمه که انتظار نداشت، من این حرف رو بزنم ساکت شد و چیزی نگفت یه دفعه صدای ناهید اومد که داد زد _ تو حیا نمی‌کنی به مامانم میگی خونشونو بفروشن بدن بدهی گاوداری؟ می‌دونم که هر جوابی به ناهید بدم از نظر این خانواده مقصرم برای همین تماس رو قطع کردم یه دفعه به خودم اومدم ای وااای الان زنگ مدرسه زینب می‌خوره... سریع گوشی رو گذاشتم تو کیفمو پا تند کردم به سمت مدرسه... گوشیم زنگ خورد اما دیگه جواب ندادم فایده‌ای نداره جواب دادن... مادر شوهرم می‌خواد من دخالت نکنم...منم اگر مطمئن بودم که اونا می‌تونن به نتیجه خوبی برسند، واقعاً دخالت نمی‌کردم چون خیلی سر این موضوع اذیت میشم... ولی امیدی بهشون ندارم الان همشون موضوع گاوداری رو می‌دونن هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالا که می‌بینن ناصر بهم وکالت داده و می‌دونن که منم دنبالشو می‌گیرم به تلاطم افتادن... رسیدم مدرسه زینب دیدم زنگ خورده و در حیاط مدرسه هم باز شده و بچه‌ها دارند از مدرسه میان بیرون... بین بچه‌ها سرک کشیدم که نگاهم افتاد به زینب... دستی براش تکون دادم. منو دید دوید سمتم، بهم رسید و گفت _ سلام مامان لبخندی زدم _ سلام خدا قوت دختر گلم _ممنون مامان نگاهشو داد به من فردا باید کار دستی ببرم مدرسه. بریم وسایلش رو بخریم؟ _الان که نه... ناهار بخوریم عصر بشه چشم میریم میخریم لبخند کودکانه قشنگی زد _مامان میخوام کار دستی من از همه قشنگتر باشه _باشه عزیزم یه جوری باهم درستش میکنیم که از کار دستی همه بچه‌های کلاستون قشنگتر باشه... حالا چی بهتون گفتن درست کنید؟ خانممون گفت خودتون فکر کنید و بسازید سرش رو آورد بالا دست منو گرفت _ مامان _ جانم دلم _ تو بگو من چی بسازیم؟ نمیدوم مامان، بزار بریم خونه ناهار بخوریم سیر بشیم اونوقت میشینیم با هم دیگه فکر میکنیم که چی درست کنیم. همین طوری که سرمون به حرف زدن گرم بود رسیدیم خونه منتظر موندیم پسرا هم اومدن ناهارو کشیدم با هم خوردیم ناصر از سر میز بلند شد بره تو هال بهم گفت _ نرگس میز رو جمع کردی بیا کارت دارم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _شده خونمون رو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) باشه چشم ناصر و بچه‌ها رفتن، دلم شور افتاد به خودم گفتم یعنی چیکار داره ظرفا رو نشسته رها کردم اومدم کنارش نشستم _ جانم ناصر چی می‌خواستی بهم بگی... گوشیش رو برداشت روشن کرد گزینه پیامک آورد زد روی اسم ناهید داد دستم گفت: _ بخون نگاه انداختم به صفحه گوشی دیدم نوشته _داداش تو که نرگس رو می‌شناسی چرا بهش وکالت دادی؟ مال دنیا ارزش نداره که بخواد رابطه برادری شما به هم بریزه نگاه انداختم به ناصر خواستم چیزی بگم که نگذاشت من حرف بزنم و گفت: گوشی رو بده به من گوشیو گرفتم سمتش از دستم گرفت کامل خاموشش کرد گذاشت رو میز نگاهشو داد به من _ می‌خوام دیگه گوشی نداشته باشم در واقع می‌خوام همه تلاشمو بکنم خودمو از هرگونه استرسی دور کنم... دیروز بعد از ظهر تو سرت به کار گرم بود زینب اومد به من گفت: بابا تو که فراموشی گرفته بودی من ازت می‌ترسیدم بهش گفتم: چرا بابا من فقط فراموشی گرفته بودم ترسناک که نشده بودم، بهم گفت : فکر می‌کردم حالا که منو نمی‌شناسی یه وقت منو آدم بد ببینی... بلایی سرم بیاری من نمی‌خوام دیگه فراموشی بگیرم که بچه‌‌م ازم بترسه... یا بشینن غصه بخورن از خواهرم تعجب می‌کنم: وقتی حال و روز منو می‌دونه چطوری می‌تونه همچین پیامکی به من بده... منم فکر کردم این گوشی داره میشه باعث اضطراب من به خودم گفتم بهتر که کلا گوشی نداشته باشم... ولی یه خواهش ازت دارم نرگس _جانم بگو... وضعیت مالی گاوداری رو بهبود بده ولی حرمت خونواده من رو هم حفظ کن خواستم یه حرفها و یه گله‌های بکنم که به خودم گفتم ناصر نشنیده از رفتارهای خونوادش مطلع هست من الان فقط باید بهش آرامش بدم لبخندی زدم و گفتم _چشم... خیالت راحت باشه. نگاهش رو داد به گوشیش _اینم بردار یه جایی بزار این قائله که تموم شد ازت میگیرمش... هر کی هم با من کار داشت به گوشی خونه زنگ بزنه سری به تایید حرفش تکون دادم _بهترین کار رو داری میکنی... گوشی رو برداشتم و گذاشتم تو گاو صندوق و تو دلم به این مدیریت ناصر احسنت گفتم: ماشاالله حواسش به همه چی هست... هم منو نصیحت میکنه، هم با خاموش کردن گوشیش به خونواده‌ش میفهمونه که ادامه گردوندن زندگیم رو سپردم به شریک زندگیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه چشم ناص
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم آشپزخونه و شروع کردم به شستن ظرف‌ها و هی تو ذهنم برنامه‌ریزی می‌کنم که از کجا شروع کنم و چی بگم... بهتره به رفتارهای ناهید هیچ عکس العملی نشون ندم چون توی این قضیه اون هیچ کاره است سفارش ناصرم که گفت حرمت خونوادم رو حفظ کن باید گوش کنم و خودم رو آماده کنم.‌‌.. حالا من باید مثل یک کوه مقاوم باشم و در مقابل حرف‌ها و نیش زبان‌های خونواده شوهرم طاقت بیارم... نگاهمو دادم به بالا..‌. خدایا کمکم کن تنها کسی که می‌تونه توی این قضیه منو یاری کنه فقط خودتی..‌ تلفن خونه زنگ خورد دستمو شستم و خشک کردم اومدم گوشیو برداشتم _سلام نیلوفر جان _سلام نرگس حالت چطوره خوبی؟ _الحمدالله خدا را شکر _آقا ناصر چطورن بهتر شدن؟ فهمیدم که می‌خواد در مورد کالت‌نامه صحبت کنه تا به محمد اطلاعاتی بده برای همین دیگه نگذاشتم حال همه رو بپرسه گفتم: _ناصرم خوبه بچه‌هام خوبن... نیلوفر جان راجع به همون موضوعی که زنگ زدی صحبت کن _از اینکه انقدر رک صحبت کردم تعجب کرد... با مکث کوتاهی گفت _ببخشید نرگس جان می‌خواستم در مورد این وکالت نامه‌ای که میگن آقا ناصر به تو داده صحبت کنم! _جانم هر سوالی داری بپرس... _واقعا بهت وکالت‌نامه داده؟ _بله نیلوفر جان مگه اشکالی داره؟ _نه عزیزم چه اشکالی... شما زن و شوهر هستید حتماً که به صلاح زندگیتون هست... فقط می‌خواستم بدونم تصمیمت چیه؟ احتمال دادم که محمد داره حرف‌های منو می‌شنوه و به سفارش اونم نیلوفر زنگ زده، بهش گفتم: _به آقا محمد که الانم داره صدای منو میشنوه بگو... ما که با هم دعوا نداریم از یک خونواده‌ایم تو هم پسرعمه‌منی و هم عموی بچه‌هام... حالا یه شرایطی پیش اومده که کار گاوداری به اینجا کشیده..‌. ناصرم شرایط روحی و جسمی مناسبی برای حل این موضوع نداره... بدون اینکه داد و بیداد کنه توهین کنه بیاد بشینه با هم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم... نیلوفر جان من می‌خوام حلش کنم نمی‌خوام خدایی نکرده به کسی خسارتی بخوره یا باعث ناراحتی بشه...به محمد آقا بگو با محسن بیاد هر کجا که صلاح میدونه... خونه‌ی بابا، خونه ما، خونه شما، خونه آقا محسن، هر کجا که فکر می‌کنه راحت‌تره بشینیم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم... یه دفعه صدای محمد اومد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\